طاعت زهّاد* را میبود اگـــــــــر کیفیتی
مُهر میزد بر دهن خمیازهی محراب را!*
لیلة الأحد
13 / 04 / 1434
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* یه چیزی خواستم بگم قورتش دادم!
** صائب.
طاعت زهّاد* را میبود اگـــــــــر کیفیتی
مُهر میزد بر دهن خمیازهی محراب را!*
لیلة الأحد
13 / 04 / 1434
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* یه چیزی خواستم بگم قورتش دادم!
** صائب.
در زمان سابق، توی شهر نجف، شرور معروفی به نام «عبدِ فرّار» زندگی میکرده. تمام ملت از این عبدِ فرّار شاکی بودهن و آدمی بوده که اسمش هم تن مردم رو میلرزونده.
یک روز عصر مرحوم آیت اللـه آخوند ملاحسینقلی همدانی رضوان اللـه علیه در صحن مولا امیرالمؤمنین علیه السلام نشسته بودند که «عبدِ فرّار» وارد حرم میشه و نگاهش میافته به مرحوم آخوند. هرکس در حرم بوده، خودش رو میکشه کنار که عبدِ فرّار بهش کاری نداشته باشه، اما مرحوم آخوند همینطوری بیخیال سر جای خودشون نشسته بودهن. عبد فرّار از این بیاعتنایی تعجب میکنه و بهش برمیخوره؛ میاد جلوی مرحوم همدانی رو میگیره و با عتاب میگه: مگه نمیدونی من عبدِ فرّارم؟ چرا به من احترام نمیذاری؟ از من نمیترسی؟
مرحوم همدانی بدون توجه به سؤالش، یه نگاه بهش میکنند و... (صد مُلکِ دل به نیم نظر میتوان خرید!) میفرمایند که: چرا اسمت رو عبدِ فرّار گذاشتهن؟ أمِنَ اللهِ فــَرَرْتَ أمْ مِن رَسولِهِ؟! آیا از خدا فرار کردی یا از رسولش؟
تا عبدِ فرّار این جمله رو شنید، رنگش عوض شد. حرفی که زدل خیزد، بر دل اثری دارد... آخوند رو رها کرد و برگشت سمت خونه.
صبحِ فردای این واقعه، مرحوم آخوند ملاحسینقلی همدانی بعد از درس به شاگردانشون میگن: دیشب یکی از خوبان از دنیا رفته. وظیفهی ماست که به تشییعش بریم.
شاگردان دنبال راه میافتن، بدون این که بدونن تشییع کی دارن میرن. میرن تا میرسن در خونهی عبدِ فرّار. همه تعجب میکنن:
ـ اینجا که خونهی عبدِ فرّاره!
ـ بله! تشییعش کنید!
خلاصه اونها که میدونستند استاد حرف بیخود نمیزنه، به حرف ایشون عمل میکنند.
شاگردان، بعداً از همسر عبدِ فرّار قضیه رو میپرسن. میگه: عبدِ فرّار حالش کاملا خوب و طبیعی بود. اما عصر دیروز که از بیرون برگشت، خیلی توی خودش بود و انقلاب خاصی داشت. دیشب رو هم توی اتاقش گذروند و تا صبح تکرار میکرد: "أمِنَ اللـهِ فررتَ أم من رسولِه؟!" "نالیدن مهجوران، سوز دگری دارد!"... و گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد تا از دنیا رفت.
مرحوم آخوند فرموده بودند: عبدِ فرّار، مسافتِ چند سالهی معرفت رو یک شبه طی کرد...
"طِی شود جادهی صد ساله به آهی، گاهی..."
مرتبط: +
شب چهارشنبه
9 0/ 4 / 1434
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تیتر: به بوی گل زخواب بیخودی بیدار شد بلبل
زهی خجلت که معشوقش کند بیدار عاشق را!
ـ صائب ـ
ای دل بشارت میدهم خوش روزگاری میرسد
یا درد و غم طی میشود، یا شهریاری میرسد
اندیشه از سرما مکن! طی میشود دورانِ دِی
شب را سحر باشد ز پِی... آخر بهاری میرسد...
ای منتظر غمگین مشو! قـــدری تحمّل بیشتر!
گــَردی به پا شد در افق... گویا سواری میرسد!*
عصـر جـمعه
4 / 4 1434
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* مفتون امینی.
رُوِیَ عَن أبیمحمدٍ الحسنِ العسکری علیه السلام:
از امام حسن عسکری علیه السلام نقل شده که حضرت فرمودند:
مَنْ أَنِسَ بِاللَّهِ اسْتَوْحَشَ مِنَ النَّاسِ
هرکس با خدا انس گرفته باشد و پروردگارش دلش را ببَرَد،
از ارتباط با مردم به وحشت میافتد و دیگر با آنها حال نمیکند!
و عَلامةُ الأنسِ بالله الوحشةُ مِنَ النّاسِ. *
و به طور کلی نشانه ی ارتباط قوی و سیم وصل (!) و انس با خدا،
وحشت از مردم و بیمیلی از ارتباط غیر ضروری با آنان است.
پنـــج شنـبـه
3 / 4 / 1434
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* به نقل از عدة الدّاعی ابن فهد حلّی، ص208.
به نقل از آیت اللـه سید علی قاضی شنیدهام که فرمودهاند: بعد از اهلبیت عصمت، سه نفر به کمال رسیدند: سید بحر العلوم، سید بن طاووس و ابن فهد حلی! رضوان اللـه علیهم أجمعین.
کتاب عدة الداعی ابن فهد خیلی نفیسه.
نقل میکنند یه عده یهودی اومدند پیش ابن فهد حلی. گفتند: شنیدیم شما میگید علمای امت پیغمبر ما، بر انبیاء بنیاسرائیل فضیلت دارند!
ابن فهد که ظاهرا توی باغش در حال بیل زدن بوده، میفرماد: بله! همینطوره!
اونا میگن: میتونی ثابت کنی؟
ابن فهد: بله! به شرطی که اگر ثابت کردم، مسلمان بشید.
اونها هم قبول میکنند.
ابن فهد همون لحظه بیل رو میندازه و بیل تبدیل به اژدها میشه!
علمای یهودی که توقع دیدن چنین صحنهای رو نداشتهن، تا چشمشون به اون اژدهای عجیب و غریب و بزرگ میافته، وحشت میکنن و پا به فرار میذارن.
ابن فهد پشت سرشون داد میزنه: آهااااااای! کجا فرار میکنید؟! با این کار، تازه ثابت شد من و موسی در یک رتبهایم! صبر کنید! بیایید تا فضیلتم رو ثابت کنم! وقتی عصای حضرت موسی اژدها شد، خودِ او هم ترسید (به تصریح قرآن (طه/67): فَأَوْجَسَ فی نَفْسِهِ خیفَة) ولی الآن من نترسیدم!!
تیتر از جودی خراسانی:
از دو جهان دل بُرید آن که به جانان رسید
با همه بیگانه شد هرکه به او آشناست.
یک. هوای قم الآن بارداره.
وقتی اینطوری میشه، یعنی شاید بارون بباره. هنوز اتفاقی نیفتادهها! تازه «قراره»، اما همین «هنوز هیچی نشده» هم خودش کلیّه! فضای زندگی عوض میشه انگار. اصلا زیر و رو میکنه آدمو. یه جوری که منتظری. چشم به راه یه اتفاق خوب. همهش به آسمون نگاه میکنی که ببینی آیا واقعا «قراره...»؟!
...
دو. هوای دلم اینطوریاست این روزا. هنوز اتفاقی نفتادهها! قراره یه جور دیگه بشم. قراره یه تغییری بکنم. حس میکنم این «قراره» رو. همین که «شاید و احتمالا»، همین، حال و هوامو عوض کرده! بیخودی امید دارم! به این الکی دل بستن، دل بسته م!
سه. همین الآن بارون گرفت!
صدای قطرههای بارون... صدای خداست!
بوی خاک و گِل بلند شد...بوی بهشته!
عصر سه شنبه
اول ربیع الثانی
1434
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تیتر از صائب.
نیستم از جلوۀ باران رحمت نا امید
تخم خشکی در زمین انتظار افشانده ایم.
تنها تویی تنها تویی در گوشهی تنهاییام
تنها تو میخواهی مرا! با این همه رسواییام...
یک. سیاهتر شده بود دلم. میخواستم (مثل این روش) خودمو زجر بدم به تقاص کارهام، ولی جرأتشو نداشتم.
از خدا خواستم مریضم کنه. و من بدون هیچ پیشزمینهی بیماری، همون شب مریض شدم!
به قول معروف "مریضی مث کوه میاد، مث کاه میره". یعنی یهو مریض و کمکم خوب میشی.
اما این دفعه خوب شدنم سریعتر از مریض شدنم بود.
من معتقدم اگه حاجتت الهی باشه، خدا ـ معمولا، در صورت نبود مانع ـ زود کارِتو راه میندازه.
حساب کردم از ماه رمضون امسال تا حالا، چهار بار در حدی مریض شدهم که کارم به سرم و آمپول کشیده. در کل بنیهم خیلی ضعیف شده. قبلا سگجونتر از این حرفها بودم... یا منِ اسْمُه دواء.
دو. من نمیدونم این آمپولزنها کجا درس خوندهن؟ آخه آدم دو تا پنیسیلین رو همزمان توی یه ماهیچه میزنه؟ پس این مدافعین حقوق بشر کجان؟! نمیگن این بیمار به ایستادن، یا حداقل نشستن نیاز داره!
خدا بیامرزه زنعموی خدا بیامرزمون رو. (پیرزن پاکدلی بود. قبلا ذکر خیرش اومده) به بچههای شیطونی که یک دقیقه هم آروم و قرار نداشتند، میگفت: "بچه جون! مگه کونِ نشیمن نداری؟!"
سه. روشنضمیری رو دیدم و از حکایتِ مرض شب بیست و سوم ماه رمضان امسال و محروم شدنم از مراسم احیا براش گفتم، که حتی نتونستم قرآن سر بگیرم.
خیلی عمیق به چشمام خیره شد و گفت: در تب کردن مؤمن، اسراری هست...
چهار. روایت جالبی دیدم از رسول خدا صلی اللـه علیه و آله و سلّم:
إِنَّ الْمُؤْمِنَ إِذَا حُمَّ حُمَّی وَاحِدَةً
اگر مؤمن یک بار تب کند
تَنَاثَرَتِ الذُّنُوبُ مِنْهُ کَوَرَقِ الشَّجَرِ
گناهانش مثل ریختن برگ از درختان ـ در خزان ـ میریزد
فَإِنْ أَنَّ عَلَى فِرَاشِهِ فَأَنِینُهُ تَسْبِیحٌ
پس اگر ـ به واسطهی بیماری ـ در بستر ـ از درد ـ ناله کند، نالهاش تسبیح (سبحان اللـه) است
وَ صِیَاحُهُ تَهْلِیلٌ
و فریادش تهلیل (لاإله إلّا اللـه) محسوب میشود.
وَ تَقَلُّبُهُ عَلَى فِرَاشِهِ کَمَنْ یَضْرِبُ بِسَیْفِهِ فِی سَبِیلِ اللَّه.*
و از این پهلو به آن پهلو شدنش ـ از نظر ثواب و اجر ـ مثل کسی است که همیشه در راه خدا شمشیر میزند!
نیمه شب سه شنبه
24 / 03 / 1433
ـــــــــــــــــــــــــــــ
* ثواب الأعمال و عقاب الأعمال، ص193. ترجمه از خودمه.
تیتر از سعدی. درست و کاملش اینه:
گر طبیبانه بیایی به سر بالینم
به دو عالم ندهم لذت بیماری را.
بعد از ظهری داشت باهام حرف میزد که یهو حرفهاشو قطع کرد: چرا چشات انقدر قرمز شده؟
ـ بس که این چند روز از دوریش گریه کردهم.
راست گفتم؛ چون میدونستم جدی نمیگیره. همینطور هم شد: بلند خندید.
شب شنبه
21 / 03 / 1434
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تیتر از حافظ. بیت کامل:
زگریه مردم چشمم نشسته در خون است
ببین که در طلبت حال مردمان چون است...
یک. علی الظاهر: من و همحجرهایم اونقدر همدیگه رو دوست داریم، که امشب توی یه ظرف و با قاشق مشترک غذا خوردیم! انقدر عاشق همیم!
فی الواقع: ظرفهامون مونده توی حجرهی بغل و اونا هم در رو قفل کردهن و رفتهن به سلامت!
(لابد شنیدید که از یه بنده خدایی پرسیدند: اگه وسط دریا در حال شنا باشی و کوسه بکنه دنبالت، چکار میکنی؟
گفت: خب معلومه! میرم بالای درخت!
به حماقتش خندیدند و گفتند: وسط دریا که درخت نیست!
با عصبانیت جواب داد: مجبورم! میفهمی؟!
حالا شده حکایت ما! )
دو. عزیز دلی از من خواست تو نوشتن پایاننامه کمکش کنم. سرم شلوغه و بهش گفتم نه، ولی چون خیلی به گردنم حق داره، بالاخره قبول کردم.
حالا که وارد گود شدیم، عملاً عمدهی کار با خودم شد و میبینم موضوعش خیلی وقتگیرتر از اونیه که فکر میکردم. زحمتشو ما میکشیم، مدرکش رو بقیه میگیرن! خلاصه این روزها حسابی دستم رفته تو حنا.
دارم به این فکر میکنم که فقط دور خودمون رو شلوغ کردیم. میون این همه رفت و آمد، خبری از «خدا» نیست! فقط الکی «بدو بدو»، بیحاصل. چه بسا ظاهر دغدغههامون قشنگ و چشمپُرکُنه، ولی در عمل موندنی و "دستگیر" نیست. به قول قدیمیها: "آفتابه لگن هفت دست، شام و ناهار هیچّی"!
نگارش: شب پنج شنبه
ارسال: شب جمعه
20 - 03 - 1434
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تیتر از: رباعیّات سنایی.
آه اگر راه به آن زلف پریشان نبَرَد...
غروب پنـج شنبه
12 - 03 - 1434
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* بیت از صائب.