(آهای رفیقی که اینجا رو میخونی! ممکنه این متن، به نظرت مسخره باشه. شاید فکر کنی من دیوونهم. به هر حال، صد البته که توصیه نمیکنم بخونیش. من برای دل خودم مینویسم. اما اگه خوندی هم، نگو که شیعیان این إمام، همه اینطورند. نه! همه مثل من بیعقل نیستند! از بین شیعیان و دوستان این آقا، افرادی هستند که زمین، به سنگینی قدمهای اونا، استوار و آرومه. اگه دو سه تا مثل منِ خل رو، تو دم و دستگاه این آقا دیدی، حمل بر کل نکن.)
هیچ جشنی برای من، تکون دهندهتر از عید نیمهی شعبان نیست. چون ولادت إمام معصوم دورهی زندگی منه. همهش کوتاهیها و بیمعرفتیهایی که در حق آقا کردهم جلو چشمم میاد و عیشمو کور میکنه.
آقا جان! شیعهت که نیستم. که خودتون فرمودید شیعیان ما دهها خصوصیت بارز اخلاقی دارند و از هر ناپاکیای مبرّا هستند. معلومه که من اینطوری نیستم!
اما، جزو محبین شمام. نمیگم محبّ دوآتیشه، که این هم نیستم. اما یه نیمچه محبتی دارم. چون اگر محبتم کامل بود، میشدم شیعه. آخه از محبت خارها گل میشود. اون محبتی که خار رو گل میکنه، "تمام حقیقت محبت" باید باشه، نه "قسمتی از حقیقت محبت".
داشتم به این فکر میکردم که ظهور باطنی شما، به قلوب شیعیانتون اتفاق میافته و بس. همونایی که غیبت و ظهور شما براشون یکی شده. خب؛ تکلیف روشنه! من که شیعه نیستم.
در مورد ظهور ظاهری هم، میخوام اینجا یه حرف سنگین بزنم. و حاضرم پاش وایسم؛ آقا:
اونقدر از این دورهی آخر الزمان و خصوصیات کثیفش خسته شدهم، اونقدر از دوری شما ملول شدهم، که حاضرم تشریف بیارید، ولو به قیمت از دست دادن همهی هستیم باشه. جون خودم و اطرافیانم دیگه مهم نیست! خودم و پدر و مادر و دوستان و همه ی ایل و تبارم، قربون یه "یا الله" گفتنتون. همهی آبرو و اعتبارم فدای شما! حاضرم بیایید و آبرومو جلوی عالَم و آدم ببرید، اما بیایید و خلاصم کنید. حاضرم بیاید، تو میدون بزرگی از یه شهر پرجمعیت، همهی مردم رو جمع کنید و جلوی اونها، تا میشه، تحقیرم کنید و بعد منو، دارم بزنید! جنازهمو بسوزونید و خاکسترمو بریزید به دریا! طوری تحقیرم کنید، که همهی دنیا بفهمن. منو بُکشید، اما اون دم آخر، ازم راضی بشید. روسیاهم، زشت کردارم، بَدَم، قبول! اما محبتتون منو کشونده تا اینجا... .
نگارش: شب شانزدهم شعبان
ارسال: شب یکـ شنبه
بیست و دوم شعبان المعظم
۱۴۳۲
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*دیوان کبیر مولانا جلال الدین محمد بلخی؛ غزل ۱۶۱۶.