یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

           (آهای رفیقی که این‌جا رو می‌خونی! ممکنه این متن، به نظرت مسخره باشه. شاید فکر کنی من دیوونه‌م. به هر حال، صد البته که توصیه نمی‌کنم بخونی‌ش. من برای دل خودم می‌نویسم. اما اگه خوندی هم، نگو که شیعیان این إمام، همه اینطورند. نه! همه مثل من بی‌عقل نیستند! از بین شیعیان و دوستان این آقا، افرادی هستند که زمین، به سنگینی قدم‌های اونا، استوار و آرومه. اگه دو سه تا مثل منِ خل رو، تو دم و دستگاه این آقا دیدی، حمل بر کل نکن.)
           هیچ جشنی برای من، تکون دهنده‌تر از عید نیمه‌ی شعبان نیست. چون ولادت إمام معصوم دوره‌ی زندگی منه. همه‌ش کوتاهی‌ها و بی‌معرفتی‌هایی که در حق آقا کرده‌م جلو چشمم میاد و عیشمو کور می‌کنه. 
           آقا جان! شیعه‌ت که نیستم. که خودتون فرمودید شیعیان ما ده‌ها خصوصیت بارز اخلاقی دارند و از هر ناپاکی‌ای مبرّا هستند. معلومه که من اینطوری نیستم!
           اما، جزو محبین شمام. نمی‌گم محبّ دوآتیشه، که این هم نیستم. اما یه نیم‌چه محبتی دارم. چون اگر محبتم کامل بود، می‌شدم شیعه. آخه از محبت خارها گل می‌شود. اون محبتی که خار رو گل می‌کنه، "تمام حقیقت محبت" باید باشه، نه "قسمتی از حقیقت محبت".
           داشتم به این فکر می‌کردم که ظهور باطنی‌ شما، به قلوب شیعیانتون اتفاق می‌افته و بس. همونایی که غیبت و ظهور شما براشون یکی شده. خب؛ تکلیف روشنه! من که شیعه نیستم.
در مورد ظهور ظاهری هم، می‌خوام این‌جا یه حرف سنگین بزنم. و حاضرم پاش وایسم؛ آقا:
           اون‌قدر از این دوره‌ی آخر الزمان و خصوصیات کثیفش خسته شده‌م، اون‌قدر از دوری شما ملول شده‌م، که حاضرم تشریف بیارید، ولو به قیمت از دست دادن همه‌ی هستی‌م باشه. جون خودم و اطرافیانم دیگه مهم نیست! خودم و پدر و مادر و دوستان و همه ی ایل و تبارم، قربون یه "یا الله" گفتنتون. همه‌ی آبرو و اعتبارم فدای شما! حاضرم بیایید و آبرومو جلوی عالَم و آدم ببرید، اما بیایید و خلاصم کنید. حاضرم بیاید، تو میدون بزرگی از یه شهر پرجمعیت، همه‌ی مردم رو جمع کنید و جلوی اون‌ها، تا می‌شه، تحقیرم کنید و بعد منو، دارم بزنید! جنازه‌مو بسوزونید و خاکسترمو بریزید به دریا! طوری تحقیرم کنید، که همه‌ی دنیا بفهمن. منو بُکشید، اما اون دم آخر، ازم راضی بشید. روسیاهم، زشت کردارم، بَدَم، قبول! اما محبتتون منو کشونده تا اینجا... .

نگارش: شب شانزدهم شعبان
ارسال: شب یکـ شنبه
بیست و دوم شعبان المعظم
۱۴۳۲

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*دیوان کبیر مولانا جلال الدین محمد بلخی؛ غزل ۱۶۱۶.

۰۳ مرداد ۹۰ ، ۰۰:۳۰

           به معاونت آموزشی مدرسه‌ گفتم: می‌خوام امسال چند واحد از درس‌های سال دیگه رو ارتقایی امتحان بدم، بره پی کارش!
           گفت: باید نمره‌ی تمام درس‌هات بالای شونزده باشه. 
           نتایج امتحانات خرداد که اومد، همین‌طور بود. همه‌ی درس‌های سال بعد رو برای آزمون ارتقایی ثبت نام کردم، چون می‌خواستم در طول سال تحصیلی، چند درس مهمی که توی حوزه تدریس نمی‌شه رو، با یه استاد، خصوصی بخونم. 
           دقیقا دو روز مونده به امتحانات، زن عمو با اعوان و انصارش (!! که عبارت باشند از: زن عموی دیگر، و بچه‌های این دو!) از راه رسیدند. می‌گفتند می‌خوایم یه هفته بمونیم و با پولی که به زن عمو ارث رسیده، یه تیکه زمین بخریم.
           اینا صبح می‌رفتند بنگاه‌های مختلف قم رو سر می‌زدند، تا ظهر. ظهر میومدن، یه ناهار و استراحت، باز عصر می‌رفتند تا شب. دو روز اول، هیچ مشورتی با من نکردند. منم به گمان این‌که شاید خوش نداشته باشن دخالت کنم، چیزی نگفتم. دو روز اول کارشون، نتیجه نداد. صبح روز سوم، زن عمو، ازم پرسید که کسی رو نمی‌شناسی کمکمون کنه؟ یه فکری کردم و زنگ زدم به دو سه نفر از رفقا و بعضیاشون گفتند بیان ما براشون یه کاری می‌کنیم. خلاصه از روز سوم به بعد، دیگه سوای خرید و مهمون‌داری، سر زدن به بنگاه‌ها هم به کارهام اضافه شد و با دوستم که تجربه‌ی زیادی تو خرید و فروش زمین و ساخت خونه داشت، رفتیم و بالاخره بعد چند روز گشتن، یه زمین خوب خریدیم. 
           وقتی این کار به سر انجام رسید، امتحانام فدا شده بود! چون امتحانات، سخت، و شرط قبولی، نمره‌ی بالای چهارده بود. من هم هیچی نخونده بودم، پس احتمال قبولی‌م صفر بود. برای همین، هیچ‌کدومش رو سر جلسه حاضر نشدم. یادمه با این‌که از دست دادن این موقعیت علمی برام سخت بود، اما گذاشتم پای ارادتی که به جد این زن دارم. چون زن عمو، از نسل حضرت موسی‌بن جعفر علیه السلامه. روزی که زن عمو داشت می‌رفت، خیلی خیلی دعام کرد و همون شب، خواب دیدم تو روضه‌ی منوره‌ی حضرت إمام موسی بن جعفر الکاظم علیه السلام هستم. قسمت زنونه و مردونه‌ش جدا نبود، و غیر از من هم، کسی نبود. داشتم دور این ضریح، هفت دور طواف می‌کردم... . (تاریخ این قضیه:شوال ۱۴۳۱).
           2. نکته‌ی جالب این واقعه، خواب حرم و طواف دور ضریح نبود. بلکه ارتباط این رؤیا، با اون نیتی بود که من در موردش با هیچ‌کس صحبت نکرده بودم. گل گفت علامه‌ی طباطبایی رضوان اللـه علیه؛ که:"عالم تکوین، بیدار است"!

نیمه شب شنبه
۱۴شعبان
۱۴۳۲

۲۶ تیر ۹۰ ، ۰۰:۵۳

           به محسن گفتم: از حیث معنوی چطوری؟  آماده‌ای برا مُردن؟
           گفت: خسته‌ام! نه "روح رفتن" دارم، نه "جون موندن"!

نیمه شب شنبه
۱۴شعبان المعظم
۱۴۳۲

۲۶ تیر ۹۰ ، ۰۰:۰۱

دل خوش، سیری چند؟

۲۴ تیر ۹۰ ، ۰۰:۵۳

            عصر روز گذشته، از زیارت حضرت إمام: أباالحسن، علیّ بن موسی الرّضا علیه السلام برگشتیم. هنوز اون نتیجه ای که توقع داشتم، از این زیارت حاصل نشده؛ اگرچه مؤثر بوده. و هو الفعّال.

نیمه شب دوشنبه
دهم شعبان المعظم
۱۴۳۲

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* به امید آنکه شب اول قبرم تو بیایی./شاعر:؟

۲۱ تیر ۹۰ ، ۰۱:۵۲

           دیشب مامان می‌گفت: بین الحرمین نمی‌ری زیارت؟ یه نگاه مردّد انداختم و با مکث گفتم: چی؟ خیلی طبیعی دوباره پرسید: می‌گم بین الحرمین حرم نمی‌ری؟ یه مدتی که گذشت، کاشف به عمل اومد که منظورشون "بین الطلوعین" هست!
           بین الطلوعین، فاصله‌ی اذان صبح و طلوع آفتابه، که تو شبانه روز، وقتی بهتر از اون نداریم. مستحبه که آدم اگه می‌خواد زیارتی بکنه، یا سر قبر امواتش بره، تو این ساعت باشه. خواب بین الطلوعین، بدترین خواب‌هاست. در این مورد احادیثی داریم. می‌گن هرکی تو بین الطلوعین خوابه، سهمش از معنویات ـ و حتی مادیات ـ به شکل قابل توجهی کم می‌شه و به اصطلاح اون روزش "رزق" نداره. آخ آخ! محسن کجایی که گفتم بین الطلوعین و یاد کله پاچه افتادم! کجایی که باز بریم یه دست کله پاچه‌ی چرب بگیریم و بزنیم به بدن، این رگ و پی‌مون حال بیاد!
           اون‌قدر فرهنگ بیداریِ این ساعت، تو جامعه کم شده، که مردم با این واژه بیگانه‌ن! یادمه سه چهار سال پیش که تازه داشتم خودمو جر می‌دادم (!) که تو این ساعت بیدار باشم، (و صد البته هنوز هم موفق نشدم!) رفته بودم قبرستون "شیخان" قم. مقبره‌ی مشهوریه. نیم ساعتی بود که اذون داده بودن. دیدم در قبرستون بسته است. بعد این‌که کلی در زدم، خادم اون‌جا با صدای خواب‌‌آلود گفت: کیه؟
گفتم: "کیه" چیه؟! بیا در رو باز کن می‌خوام فاتحه بخونم!
           ـ آخه الآن وقت قبرستون اومدنه؟! کله‌ی سحر؟! در ساعت هفت باز می‌شه.
           ـ  بین الطلوعینه‌ها! اتفاقا الآن وقت فاتحه خوندنه!
           ـ بین الچی‌چیه؟!
           کلی خندیدم! لحن پرسیدنش خیلی جالب بود. گفتم: همون بگیری بخوابی بهتره! نخواستیم!

دوشنبه
۲شعبان ۱۴۳۲
مشهدالرضا علیه السلام

۱۳ تیر ۹۰ ، ۱۰:۰۹

           تو تب و تاب امتحانا، سید بهم مسیج زد که: "با کمال تاسف و تاثر، بدینوسیله، درگذشت پدر اینجانب... تشییع پیکر آن مرحوم فردا از حرم... حضور شما دوست عزیز، مایه تسلی...". خبر دردناکی بود. سه چهار سالی می‌شد که باباش سرطان داشت؛ خیلی زجر کشید، تا عاقبت از دنیا رفت.
رفتم تشییع. عده‌ی خیلی کمی از خانواده‌‌شون ایران بودن و تعداد تشییع کننده‌ها کم بود. بیماری طولانی مدت و درد غربتی که پدر سید کشیده بود، دل همه رو به درد آورده بود و همین تعداد کم، خیلی اشک می‌ریختند. یکی از مداح‌های مشهور، رفیق سید بود. سید بهش گفته بود که بیاد و یه دم یاحسین بگیره.
           یادم نمی‌ره، وقتی باباشو می‌ذاشتن توی قبر، چطور با باباش خداحافظی می‌کرد. "فی‌ أمان اللـه" گفتنای سید خیلی رقّت آور بود. گورکن، "دقیقا" تا آخرین سنگ لحد رو چید، یه ‌دفعه بارون رحمت خدا شروع کرد باریدن! مداح خوش‌ذوق و خوش‌صدا هم، همزمان خوند: "در آن نفس که بمیرم، در آرزوی تو باشم! بدان امید دهم جان، که خاک کوی تو باشم... به وقت صبح قیامت که سر زخاک برآرم... به گفت‌وگوی تو خیزم، به جست‌و‌جوی تو باشم..." همه‌ تحت تاثیر این شرایط، روی خاک نشستن. بغض‌های معدودی هم که مقاومت کرده بود، شکست؛ و صدای بلند گریه‌های مردونه، قبرستون رو پر کرد... .

نگارش متن: بین الطلوعین دوشنبه
۲شعبان ۱۴۳۲
مشهدالرضا علیه السلام

ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
* سعدی.

۱۳ تیر ۹۰ ، ۱۰:۰۶

           ۱. الحمدلله ده دوازده روزی هست که در مشهد رضوی، از آبشخور عنایات إمام رضا علیه السلام می‌نوشیم و کیف می‌کنیم! شکر خدا که عنایات این آقا، متوجه شیعیانش هست.
داشتم مطالعه می‌کردم که دیدم در شأن این إمام رئوف، چیزی وارد شده، که منحصر به خود حضرت رضا علیه السلامه و بس؛ و نسبت به معصوم دیگه‌ای این تعبیر رو نداریم؛ و اون لقب "غیاثـ"ـه. در عبارتِ: "غَوثُ هذِهِ الأمّةِ و غِیاثُها". این جمله رو، إمام صادق علیه السلام می‌فرمان؛ در حالی که دارن پیش‌گویی و بشارت‌ می‌دن به دنیا اومدن نوه‌ی خودشون: حضرت ثامن الحجج علیه السلام رو.
           غَوث یعنی کمکی که به شخص گرفتار و بی‌چاره‌ می‌شه. و غِیاث کسیه که روا شدن حاجت، "فقط" به واسطه‌ی اون انجام می‌شه و بس. یعنی حضرت، نسبت به بعضی بلایا، تنها کسی‌ هستند که می‌تونن رفع بلا کنند.
           ۲. از شب ۲۵رجب برنامه‌مون این‌ شد که بعد نیمه‌ی شب می‌رفتیم حرم، و حدود طلوع آفتاب بر می‌گشتیم خونه. شب مبعث، رفته بودم حرم و با چندتا از اقوام نشسته بودیم توی صحن انقلاب. می‌گفتند چند دقیقه‌ی پیش یکی شفا گرفته. خاله، خودش از نزدیک دیده بود. می‌گفت: "من یکی دو ساعت پیش رفته بودم نزدیک پنجره فولاد. یه خانمی با دخترش از کرج اومده بودن و از حضرت، شفا می‌خواستن. مادره، سرطان داشت.  روی بازوش هم غده‌ای بود و نمی‌تونست دستش رو تکون بده. دخترش دست می‌کشید روی بازوش و هی آروم إمام رضا رو به أئمه‌ قسم می‌داد: "یا إمام رضا به حق جوادت! به حق مادرت زهرا! به حق..." و همینطور نام می‌برد و هم خودش، و هم مادرش خیلی خیلی منقلب و دل‌شکسته اشک می‌ریختند. یه مدتی گذشت. یه دفعه، اون زن بلند شد و با حیرت، دستاشو تکون داد و اطرافیا متوجه شدند که شفاشو گرفت. من که هنوز منگ بودم؛ دیدم جمعیت طرفش هجوم آورد و سر و صداها و گریه‌ها بلند شد؛ خادم‌ها هم سریع بردنش داخل رواق‌ خواهران و درها رو از تو بستند... ."
           امثال این قضایا تو حرم آقا زیاده؛ اما برام جالب بود که این کرامت، تو شب مبعث اتفاق افتاد؛ همونطوری که حرم أمیرالمؤمنین علیه السلام هم، شب مبعث به بروز این کرامات مشهوره. شیخ عباس قمی، ذیل اعمال شب 27رجب به این مسئله اشاره داره. رجوع کن و بخون!
           ۳. امسال بیشتر از طلب، می‌خوام که آقا ازم بگیره. بی‌إخلاصی‌، کینه، بی‌همتی، کند ذهنی، تخیلات بی‌جا رو ازم بگیره! تا رذائل به تمام و کمال دفع نشن، ملکه‌ی صفا حاصل نمی‌شه. که دیو چو بیرون رود، فرشته درآید.

نگارش متن در: بین الطلوعین دوشنبه
۲شعبان ۱۴۳۲
مشهد الرضا علیه السلام

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* نقاره می‌زنند! مریضی شفا گرفت!

۱۳ تیر ۹۰ ، ۱۰:۰۴

           1. یکی دو ساعت پیش، با محمدصادق رفتیم حجامت. اون حجامت عمومی کرد و من حجامت دو ساق پا. مدت‌ها بود که وقتی یه مقدار پیاده راه می‌رفتم، ماهیچه‌های پام بدجور اذیت می‌کرد. به ذهنم رسید برم فصد یا حجامت کنم؛ که حجامت تجویز دوست دکتر ما بود. حجامت کردم و کلی سودا تحویلمون داد. حدسم درست بود و الآن الحمدلله خیلی احساس راحتی دارم. بار دومم بود که حجامت رو تجربه می‌کردم. دوست دارم از این به بعد، زود به زود حجامت کنم. تاثیر عجیب و سریع حجامت ـ چه عمومی‌، چه موضعی‌ ـ  طوریه که آدم نمی‌تونه ازش چشم پوشی کنه. 
           خیلی چسبید! 
           2. إن‌شاءاللـه فردا، حدود ساعت ده شب، از تهران حرکت می‌کنیم. می‌خوام مثل ماه رجب‌های گذشته، بار سنگین کدورت‌ و خستگی و ملالت و گناهم رو، بر آستان مقدس و منور حضرت إمام علی بن موسی الرضا علیه السلام بندازم و برای قضای حاجاتم، به آقای آقاها متوسل شم! می‌خوام ـ بخت اگر مدد کند! ـ حدود دو هفته مهمون آقا و سرورم باشم. البته اگه بیشتر هم شد، دمش گرم!
           داشتم به مادر می‌گفتم: ما که انقدر برای رسیدن به اون آستان و عتبه بوسی حرمش خوش‌حال و ذوق‌زده هستیم، همه قطره‌ای از دریای احساس اون حضرته نسبت به ما! به عبارت دیگه: اون حضرت صدها برابر بیشتر از ما، نسبت به زائر شدنمون ذوق و اشتیاق و شادی دارند. مادر گفت: چطور ممکنه؟ با توجه به این‌که ما رو سیاهیم. لابد این حالت برای اولیای خداست.
           عرض کردم: نه! درست مثل طفلی که خودشو کثیف کرده؛ نجس کرده؛ و می‌ره طرف مادرش. اون طفل که زیاد چیزی نمی‌فهمه، این مادره که بیشتر از خود نوزاد و کودکش، از پاک شدنش، خوش‌حال می‌شه. این مادره که به زور ـ ولو با کتک!ـ کودکش رو می‌بره حمام و با کمال میل و اختیار، تمیزش می‌کنه... . إمام هم همین‌طوره، و البته ظلمه که بگیم همین‌طوره؛ بلکه صدها پله بالاتر و لطیف‌تر و ظریف‌تر از این‌هاست مسئله‌ی إمام و مأموم. حقیقتا لطفی که إمام به موجودات عالم داره، هیچ‌کس نداره، جز خداوند متعال. چون إمام، تجلی أعظم و أتم أسماء حسنای خداست... چون إمام، وجه خداست، روی زمین...

شب چهارشنبه
19رجب المرجب
1432

۳۱ خرداد ۹۰ ، ۲۰:۱۵

           یکی بود، یکی نبود. یه خطاط خوش سلیقه بود، که خیلی خوب خط می‌نوشت و کارش رو مسلط بود. فقط یه ایراد کوچیک داشت و اون‌هم این‌که: گاهی توی نوشته‌هایی که سفارش می‌گرفت، سرخود و بی‌اجازه، دست می‌برد. یه روز یکی از علما اومد پیشش و گفت: می‌خوام یه قرآن نفیس تو این برگه‌‌های گرون‌قیمتی که برات آوردم بنویسی، به شرطی که تمیز و بدون دخل و تصرف خطاطی کنی! فلانی! این دیگه شعر و نثر عادی نیست که بتونی توش دست ببری و آب از آب تکون نخوره‌ها! این قرآنه! کلام خداست! تحریفش حرومه! جیز می‌شی!
           ـ چشم! چشم! خیالتون راحت باشه! تمام تلاشمو می‌کنم.
           مرد خطاط، شروع کرد به نوشتن قرآن و بعد از چند ماه، کارش رو تموم کرد. یه روز اون مرد عالم برای گرفتن سفارشش اومد. 
           ـ فلانی! چه کردی؟ کار ما تموم شد؟
           ـ بله بله! الحمدلله چه کار تمیزی هم از آب در اومده.
           ـ خدای نکرده توش که دست نبردی؛ ها؟
           ـ واللـه چی بگم... خیلی سعی کردم چیزی رو عوض نکنم؛ اما حاج‌آقا! انصافا دو سه جاش در شأن قرآن نبود؛ منم عوضش کردم!
           ـ چی؟! قرآن اشتباه داره؟ کجاش؟! 
           ـ داشتم می‌نوشتم، رسیدم به جایی که نوشته بود: "شَغَلَتْنا أَمْوالُنا وَ أَهْلُونا" (سوره فتح:11). تعجب کردم! با خودم گفتم قرآن که چیز غلطی نداره؛ اما این‌جا نوشته: شغلتنا! گفتم لابد ناسخ اشتباه کرده. اصلاحش کردم به: "شَدُرُسْنا أَمْوالُنا وَ أَهْلُونا"!
           وقتی رسیدم به یه جایی که نوشته بود: "وَ خَرَّ مُوسى‏ صَعِقا" (سوره أعراف:143). با خودم فکر کردم حضرت موسی که خر نداشت! اون حضرت عیسی مسیح بود که خر داشت! لابد اشتباه شده! برای همین اصلاحش کردم: "وَ خَرَّ عیسی‏ ضعیفا"!
           جای آخرش هم که دیگه اشتباهش فاحش بود! راجع به حضرت مریم دوبار آورده بود:" الَّتی‏ أَحْصَنَتْ فَرْجَها" (سوره أنبیا:91، سوره تحریم:12). چقدر زشت بود! این چه لفظیه (فرج) که تو قرآن به کار رفته؟! زشته! قباحت داره! منم تغییرش دادم به: "الَّتی‏ أَحْصَنَتْ اونجاها"!!
           ـ عارف شهیر معاصر: مرحوم آیت اللـه حاج شیخ محمدجواد أنصاری همدانی ـ رضوان اللـه تعالی علیه ـ این داستان رو ـ در باب این که چقدر بده انسان کلام دیگری رو تحریف کنه ـ نقل می‌فرمودند. البته یه مقداری خودم هم توش دست بردم! ـ

سه شنبه
۱۸رجب المرجب
۱۴۳۲

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*سوره مائده، آیه ۱۳.

۳۱ خرداد ۹۰ ، ۱۴:۰۸