حسرت به دلم شده یه بار آخرش صداتو بشنفم، که بگی: فاستجبنا له و نجّیناه من الغمّ، و کذلک ننجی المؤمنین...
شب جمعه
شانزدهم صفرالخیر
۱۴۳۲
حسرت به دلم شده یه بار آخرش صداتو بشنفم، که بگی: فاستجبنا له و نجّیناه من الغمّ، و کذلک ننجی المؤمنین...
شب جمعه
شانزدهم صفرالخیر
۱۴۳۲
إلیها، و هل بعد العناق تدانی؟!
و ألثم فاها کی تزول حرارتی
فیزداد ما ألقی من الهیجان
کأن فؤادی لیس یشفی غلیله
سوی أن یری الروحان یتّحدان...
تنگ در آغوشش میکشم و باز درونم متمایل است...
او را! ولی مگر بیشتر از همآغوشی هم، نزدیکی ممکن است؟!
دهانش را میبوسم تا حرارتم کاهش پیدا کند
اما... آتش هیجان درون من، شعله ورتر میشود!
انگار این جوشش دل شفا پیدا کردنی نیست،
تا مگر این که دو روح ما، یکی شود... .
۱. این روزا همهش به این فکر میکنم که بیخاصیتترین، پستترین و روسیاهترین مخلوقی هستم که خدا آفریده... .
۲. اتفاقات زیادی افتاده که دوست دارم حوصله کنم و بنویسمشون. از ادبیات شیرین این دختر تازه واردِ حریم دلم؛ از سرطان خون محمدصادق و خطری که فعلا رفع شده؛ از تحولاتم... از آشفتگی رفقا... از آهویی که سر و تنی نشون داد و عشوهای کرد و رفت و منو کشوند به دنبالش وسط این جنگل؛ هرچی دویدم دنبالش، بهش که نرسیدم هیچ؛ خوردم به شب و تاریکی و گمراهی و قطّاع الطریق... .
امشب هم که بعد مدتها دارم خونهی بابا میخوابم، نه حس گفتن هست و نه توانش. شاید وقتی دیگر... .
شب چهارشنبه
چهاردهم صفرالخیر
۱۴۳۲
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*نمیدونم کجا این شعر رو خوندم؛اما شاعرش رو محی الدین ابن عربی رضوان الله علیه ذکر کرده بود.
نعوذ باللـَه اگر پای من به سنگ افتد...
شب شنبه
سوم صفر الخیر
۱۴۳۲
امشب دارم به این فکر میکنم که:
مگر داغ پدرت چقدر روی شانه هایت سنگینی میکرد،
که دائم
در سجده بودی؟!
مگر پدرت ـ لحظه شهادت ـ چقدر تشنه بود
که تا عمر داشتی
دریا دریا اشک میریختی؟!
شب جمعه
بیست و چهار؛
یا بیست و پنجم
محرم ۱۴۳۲
تا به یک غمزه به هر قلب سپاهی بزنند...
شب دوشنبه
بیست و یکم محرم الحرام
۱۴۳۲
یه طلبهای همیشه زیر لب خطاب به سیدالشهداء علیه السلام زمزمه میکرد: "یا لیتنا کنّا معکم..." ای کاش ما با شما بودیم و کشته میشدیم و به سعادت میرسیدیم.
یه شب خواب دید که صحرای کربلاست و شکل واقعه همونطوریه که برای ما طبق روایات تصویر شده. یه طرف خیمههای دشمن و یه طرف خیمههای أهل بیت رسول خدا صلی اللـه علیه و آله. میره طرف خیمههای امام حسین علیه السلام که بشه جزو اصحاب حضرت، جلوشو میگیرن و میگن: اول باید بری خیمهی فرماندهی لشکر: خیمهی قمر بنی هاشم حضرت أباالفضل عباس علیه السلام، اجازه بگیری. وارد اون خیمه میشه و میبینه حضرت عباس، همونطور که گفته بودند... چهره مثل ماه شب چهارده میدرخشه! بیمقدمه خود حضرت ازش پرسیدند: میخوای همراه ما بجنگی؟
ـ بله!
ـ سلاح داری؟
ـ نه!
ـ من بهت سلاح میدم. بگیر!
نگاه میکنه میبینه قمر بنی هاشم از لباسش یه مداد درمیاره و میگیره جلوش! همونطور که طلبهی بیچاره هاج و واج خیره شده بوده به چهرهی عموی سادات، خود حضرت توضیح میدن: با این بجنگ! درس بخون و بنویس، و از دین خدا دفاع کن!
جمعه هجدهم از
محرم الحرام ۱۴۳۲
۱. اگه یه روز داشتی یه روزنامه/کتاب/وبلاگ/سایت رو مطالعه میکردی و دیدی بوی گند افکار فاسد نویسندهش اتاق رو برداشت، اون روزنامه/کتاب/وبلاگ/سایت رو ببند و پنجرهها رو باز کن!
۲. اگه دیدی این حالت خیلی تکرار میشه، مث من مطالعهی متون متفرقه ـ به خصوص وبلاگ ـ رو بذار کنار؛ برای همیشه.
جمعه هجدهم
محرم الحرام ۱۴۳۲
ـــــــــــــــــــــــــــــ
*حافظ.
۱. آه... آه! ... ... ... ... .
۲. یه محرم دیگه هم گذشت. نمیدونم چی بود، و چی شد که به اینجا رسیدم. خیلی زود طی شد. و عالی هم بود؛ چرا که "اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد...". ولی با این حال امسال جلسه مثل پارسال نبود. رو "چرا"ئیتش دقیق نمیتونم صحبت کنم. به نظرم از جهت حال معنوی، هفتاد در صد سال قبل بود.
یکی از نکات تحسر آور محرم امسال، این بود که سرش اختلاف بود. شاید سادگی جامعهی مذهبی ایران و حساسیت نداشتن رو استهلال هر ماه قمری، باعث این اختلاف شد. جمعه شب ـ که بر اساس تقویم شب دوازدهم محرم بود ـ داشتم بر میگشتم خونه، نگاه کردم دیدم ماه، ماهِ شب دوازدهم نیست! مشخص بود که شب یازدهمه و خب... هزینههای هنگفتی که روز عاشورا شد، ـ بله! جزاهم اللـه عن الإسلام خیر الجزاء، اماـ چرا نباید تو خود روز دهم میبود؟ بدبختی ما اینجاست که خیال کردیم یه "روز عاشورا"یی بود و تموم شد و دیگه تکرار شدنی نیست؛ غافل از اینکه هر سال روز دهم محرم، تمام وقایع تکرار میشه؛ اما دیدن و شنیدنش، چشم و گوش دل میطلبه که... . البته باز نمیشه به قطع گفت کدوم دسته درست عمل کردند. هرکسی بر حسب فکر گمانی دارد! به هر حال، مقلدین آیت اللـه سیستانی و چند مرجع دیگه، یک روز دیرتر محرم گرفتند.
شب شام غریبان، سوخته دلی گفت امشب احتمال شب عاشورا بودنش هست؛ اما من باور نکردم. شنیدم که عراق فردا رو عاشورا داره، اما باور نکردم. یعنی احتمال دادم، اما باور نکردم. تا عصرش... تا عصر جمعه که رفتیم خونه سیدها و من دیگه صِدام جوهره نداشت و از شدت ضعف و مرض کنار بخاری زیر پتو خوابیده بودم و بچهها در و پنجرههای اتاق رو ـ به استدلال اینکه هوا گرمه ـ باز کرده بودند. نزدیک غروب بود. خواب دیدم ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... .
کارد به استخوان رسد؛ ناله زنم بگویدم: دم مزن و بیان مکن!
۳. میگفت: رفته بودم "قبرستان نو"ی قم. علامه طباطبایی رو دیدم. فرمود: فلانی! امروز چه روزیه؟ عرض کردم: آقا روز عاشوراست. خم شد، یه تیکه کلوخ از روی زمین برداشت و نصف کرد. از دل سنگ خون تازه بیرون ریخت... .
شب یکشنبه
دوازدهم محرم الحرام
۱۴۳۲
دیشب بعد رفتن مهمونای جلسه، بچهها سفرهها رو جمع کردن، ظرفا رو شستن، حسینیه رو جارو کشیدن و شال و کلاه کردن که بریم خونه. تو همین حال مجید رفت کنار منبر، شروع کرد تنهایی سینه زدن! بعد چند دقیقه مهدی بهش اضافه شد. محسن و محمدعلی و محمد و من و حامد و... . کمکم جدی شد و چراغها رو خاموش کردیم، هفت هشت ده نفری سینه میزدیم و دوباره بغضها ترکید و تو تاریکی حسینیه، قیامتی شد...
جمعه
چهارم محرم الحرام
۱۴۳۲
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*آقا علی بن موسی الرضا علیه السلام به پسر شبیب فرمود. یعنی اگه میخوای برای کسی گریه کنی، پس برای حسین بن عل گریه کن.