یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

           استاد میم نقل می‌فرمود: شخصی نزد مرحوم آیت اللـه میرزا محمدرضا قمشه‌ای ـ رحمة اللـه علیه ـ گفت: آیا این حرفهایی که عرفا می‌زنند (از سلوک و آداب و مَشاهد و کرامات و مقامات...)، بافتند، یا یافتند؟ در جواب فرموده باشد: اگر بافتند، خوب بافتند و اگر یافتند، خوب یافتند!

شب دوشنبه
بیست و سوم
ربیع الثانی۱۴۳۲

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*هر نکته که گفتند، همان نکته شنیدند/فروغی بسطامی.

۰۷ فروردين ۹۰ ، ۱۸:۳۶

           متاسفانه این روزها... .

جمعه
۲۰ربیع الثانی
۱۴۳۲

۰۵ فروردين ۹۰ ، ۱۲:۰۶

           1. مدتی از میدان رفتنش گذشته بود، که رو به حرم ندا زد: "یا أبَه! إنَّ العطشَ قد قَتَلَنی و ثِقلُ الحدیدِ قَد أجهَدَنی؛ فــَهَل إلی شـَربة ٍ مِن الماء سبیلٌ أتقوّی بها علی الأعداء؟"
           "ای پدر! واقعا تشنگی مرا کشته، و سنگینی آهن (کنایه از زره) مرا به زحمت انداخته. آیا جرعه‌ی آبی هست، تا با آن در برابر دشمنان نیرو بگیرم؟!"
           نگو که علی‌اکبر، فرزند ارشد حضرت سَیدالشهداء علیه السلام، با اون‌همه مقاماتش، بی‌حساب و کتاب حرف می‌زد. نگو که حرف‌هاش به جز زیبایی و معنای ظاهری‌ش، دیگه عُمق خاصی نداره. 
           انگار این‌جا، حضرت علی‌اکبر، علاوه به معانی ظاهری این عبارت، یه چیزایی رو مقصود داشته. چیزهایی که بیش‌تر از ایشون، ما بهش نیاز داریم! داره به ما یاد می‌ده چطور با پدر حقیقی‌‌مون، ـ امام زمانمون‌ ـ صحبت کنیم. چند وقته این استغاثه‌ی علی، شده ورد زبونم. خودشون فرمودند: ما پدران این امتیم. پس ملامتم نکن، اگه گاهی به امام زمانم می‌گم: بابا! 
           به حضرت، همین جملات رو عرض می‌کنم: پدر جان! تشنگیِ [نسبت به آب حیات، و وصول به کمال انسانی] واقعا مرا کشته! سنگینی [زندگی در] آهن [و سنگ و چوب؛ و وسایل دست و پاگیر، و رسم و رسوم ملالت آور دنیا] مرا خسته کرده. آیا راهی هست که جرعه‌ای آب [حیات از دست شما] بنوشم؟! تا با آن [جامی که از دست شما گرفته‌م، مستی کنم و] مقابل دشمنان [درونی و بیرونی] قوی شوم؟!
           توهم نکن اگه این عبارت رو خطاب به امام زمان علیه السلام تکرار می‌کنم، به خاطر اینه که خیال کرده‌م او امام زمانمه و پدرم محسوب می‌شه، منم جوونم، پس مثل ـ خاک به دهنم، نعوذ باللـه ـ امام حسین و علیّ اکبر می‌مونیم! زهی خیال خام! اگه یقین همه‌ی جوون‌ها نسبت به حقایق، یه طرف جمع بشه، و ایمان و یقین علیّ اکبر در طرف دیگه، قطعا کفه‌ی علی اکبر سنگینی داره! چی دارم می‌گم؟! اصلا قابل قیاس نیست! اما این‌که این جملات رو تکرار می‌کنم، مـِن باب تیمّن و تبرکه. به خاطر "ادای خوب‌ها رو در آوردنـ"ـه. و الّا قصدی نیست. چه این‌که به خودم می‌گم:
ای مگس! عرصه‌ی سیمرغ نه جولان‌گه توست!
عِرض خود می‌بری و زحمت ما می‌داری... . 
           2. وقتی شما برگردید، همه‌ی "نفوس مستعدّه"، همه‌ی جون‌های خسته، روح‌های تشنه، با عنایت شما سیراب می‌شن... روحی لک الفداء، یا بقیة اللـه.
           3. انگار، یه طوفان تو راهه... .

پنج شنبه
نوزدهم ربیع الثانی
۱۴۳۲

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*گویا ولی شناسان، رفتند از این ولایت/حافظ.

۰۴ فروردين ۹۰ ، ۱۵:۴۳

           شاید اگه خونواده‌ی خاله قصد سفر نمی‌کردن و کلید خونشون رو نمی‌دادن به من، که ـ گاهی ـ برم به "مرغ‌ عشق"هاشون برسم و بهشون آب و دونه بدم، هیچ‌وقت فیلم مزخرف و مسخره‌ی "افراطی‌ها" رو نمی‌دیدم!
           من اصولا "فیلم‌ببین" نیستم! همه‌ی فیلم‌هایی که تو این سه سال دیدم: مارمولک (سه بار!)، زیر نور ماه، طلا و مس و کتاب قانون هستند. اما دیروز بعدِ ناهار، پای تلویزیونشون دراز کشیدم و از سر بی‌حوصلگی، یه فیلم رو از بین فیلم‌های کشوی میز تلویزیون انتخاب کردم و گذاشتم تو دستگاه. اما ای کاش نمی‌دیدم و وقت ارزشمندم رو پای این فیلم مسخره خرج نمی‌کردم!
           نمی‌خوام بگم که بعد دیدن فیلم، احساس کردم به شعور من ِ مخاطب توهین شده! چون توهین به اِدراک و فهم مخاطب، اتفاق جدیدی نیست! اما یه نکته‌ی فیلم، بدجور آزاردهنده‌ بود:
           زمان زیادی از شروعش نگذشته بود که یه پسر جوون ِ به اصطلاح طلبه، وارد داستان شد. این که ورودش چقدر مسخره بود رو کاری ندارم، اما این بشر، به شدت خنگ و خشک و ضدحال بود! مثلا وقتی وارد سلول زندانی‌ها شد، خیلی مسخره و خشک می‌پرسید: (عبارتش دقیق یادم نیست، یه چیز تو مایه‌های: ) "ببخشید، برادرا تخت بنده کجاست؟!" یا مثلا مدام "استغفراللـه" می‌گفت، اما با یه لحن مسخره! طوری که حال من ِ طلبه رو به هم می‌زد! لحن صحبت کردنش خیلی اتوکشیده و تصنعی بود.
           ممکنه عوامل فیلم بگن تو طراحی شخصیت این طلبه، قصد و غرض بدی نبوده. خب! مسامحتا قبول می‌کنم! اما یه نکته‌:
           به شکل خیلی زننده‌ و ـ صد البته ـ مشکوکی، تمام نقش‌هایی که تو فیلم‌های سینمایی برای یه طلبه در نظر گرفته می‌شه، یه نقش "یول"، "شوت"، "کند ذهن" و "دست و پا چلفتیه"! حالا اینایی که گفتم، شدتش متغیره، اما چونه نزن که در کل همینه! 
           طلبه‌‌ی فیلم "زیر نور ماه"، واقعا بی‌دست و پاست. خیلی کند تصمیم می‌گیره و بعضی جاها عملکردش واقعا نسبت به سنش بچه است. اون سکانسی که عبا و عمامه‌شو می‌دزدن خیلی غیر قابل باوره. یا بی‌کاری و انتظار زیر پُلِش ، برای اومدن "جوجه".
           طلبه‌ی فیلم طلا و مس هم، انگار منگه! مثلا وقتی می‌فهمه زنش فلج می‌شه، به جای دلسوزی و ناراحتی برای همسرش، خیلی خودمحور و احمقانه، می‌گه: "پس تکلیف ما چی می‌شه؟"!!
فیلم افراطی‌ها هم، دو تا طلبه داره، که... متاسفم واقعا! اون آخوندی که برای فتحعلی اویسی روضه می‌خونه، چقدر بد بازی می‌کنه؛ چقدر "نچسب" روضه رو شروع می‌کنه! اصلا اون سکانس، ضعیف‌ترین سکانس‌ فیلم بود. (به علاوه، این قسمت، کپی ناشیانه‌ایه از قصه‌ی توبه‌ی "علی گندابی"؛ که خیلی مشهوره.)
           یا طلبه‌ی غیر معمّم فیلم؛ که با دوستای نابابش تو یه پارتی شرکت کرده‌ و نشسته یه گوشه و دستاشو کرده تو گوشاش که صدای موزیک رو نشنوه!! یکی نیست از کارگردان بپرسه: این طلبه تو پارتی چیکار می‌کنه؟! حالا اگه رفته پارتی، به جهنم! واسه چی نشسته یه گوشه، تنها، و نمی‌ره تو حلقه‌ی رقص و حالشو ببره؟! یا اگه دوست نداره بمونه و گوشاشو گرفته که یه وقت ـ نعوذباللـه جون کارگردان! ـ گناه نکنه، واسه چی ساختمون پارتی رو ترک نمی‌کنه؟! یعنی موندنش اون‌جا ضروریه؟! واقعا نمی‌فهمم! یا کسی که این فیلم‌نامه رو نوشته، قوای عاقله‌ش از کار افتاده بوده، یا عوامل سازنده، بیننده‌ رو احمق فرض کرده‌ن؟! یا نه؛ مهم اینه که قشر طلبه دست انداخته بشه! مهم اینه که ما به آخوند جماعت بخندیم... .
           تنها جایی که به طلبه‌ی مادر مُرده، نقش "بَبو" نداده‌ن، فیلم مارمولکه. اونم چون "رضا"، اون‌جا در اصل طلبه نیست، بلکه یه دزده!
           نمی‌دونم، آیا تو عمرشون آخوند ندیده‌ن؟! یا با طلبه‌ها سلام و علیک نداشته‌ن که نقش یه روحانی رو همیشه "کج" عرضه می‌کنن؟ آیا عوامل سازنده‌ی این فیلم‌ها، خیال کرده‌ن عموم طلبه‌ها خنگن؟! نمی‌دونم! اما ذکر یه دو نکته رو ضروری می‌دونم:
           1. من یه طلبه‌م. قبل از ورود به حوزه، سه تا موقعیت شغلی، با درآمد عالی داشتم. رتبه‌ی کشوری کامپیوتر بودم. اما ول کردم و اومدم علوم آل محمد علیهم السلام رو بخونم و از این انتخابم، اصلا پشیمون نیستم. دوتا از دوستان نزدیکم، تو دبیرستان تیزهوشان درس می‌خونده‌ن و الآن اومده‌ن حوزه. بقیه‌ی دوستان روحانی هم، ـ اگه نگم همه‌شون، اکثریت ـ جزو بچه‌های ممتاز دوران دبیرستان و دانشگاهشون بوده‌ن. اما نمی‌فهمم چرا توی فیلم‌ها... .
           2. من اصلا پاستوریزه نیستم! دوستام هم همینطور! ما با هم خیلی راحت حرف می‌زنیم. ما تو مکالمه‌های روزانه‌مون، کلماتی رو به کار می‌بریم که این‌جا نمی‌نویسم، چون می‌ترسم فی.لتر ‌شه!! در عین حال، نسبت به ارزش‌هامون هم فوق العاده حساس و پایبندیم. ما با هم کلی شوخی می‌کنیم، می‌خندیم! ما وقتی تو خیابون راه می‌ریم، تسبیح دست نمی‌گیریم! (واقعا ببین کار به کجا رسیده که من باید این چیزا رو برای تعدیل فکر مخاطب، بگم!) و این خشک نبودن، تو بزرگان و علمای قدیم هم وجود داشت. چیز جدید و نوظهوری نیست که بگی چون شما نسل جدید هستید، اینطورید! نه! اگه شک داری، سری به کتاب "خزائن"، نوشته‌ی حاج ملا احمد نراقی، استاد بزرگ اخلاق و عالم کم نظیر شیعه بزن و ببین چه داستان‌هایی پیدا می‌کنی! و این در حالیه که کتاب بی‌نظیر "معراج السّعادة" هم، از حاج ملا احمده. که بعضی رفته بودن پیش آیت اللـه بهجت و دستور خواسته بودن، ایشون فرموده بود روزی نصف صفحه از "معراج السعادة" رو بخونید و عمل کنید! یا (اگرچه ممکنه به مذاق بعضی خوش نیاد؛ که خوب هم نیست هرکسی بخونه، اما) بد نیست این رو بنویسم، که سینه به سینه، از چند واسطه‌ی معتبر بهم رسیده و شاید من اول کسی باشم که مکتوبش می‌کنم:
           آیت اللـه شیخ عبدالکریم حائری یزدی، مؤسس حوزه‌ی علمیه قم بود. واقعا رحمة اللـه علیه! (نمی‌خوام از بزرگی شخصیتش واسه‌ت بگم؛ که با یه سرچ گوگِلی، می‌تونی احوالش رو به دست بیاری. ایشون واقعا آدم درستی بود.) رضا شاه، یکی رو می‌فرسته پیش شیخ عبدالکریم و پیغام می‌ده به این مضمون که: "می‌خوام کشف حجاب کنم. نظرت چیه؟" شیخ عبدالکریم هم جواب می‌ده به این مضمون که: "نکن! خوب نیست." بار دوم، بار سوم، سؤال و جواب همینی بوده که عرض شد. دفعه‌ی آخر، وقتی فرستاده‌ی رضا شاه میاد پیش شیخ عبدالکریم، ایشون خیلی ناراحت می‌شه. در جواب یه چیزی می‌گه و قاصد برمی‌گرده پیش رضا شاه. رضا شاه می‌پرسه: "چی گفت؟" قاصد می‌گه: "اجمالا ایشون گفت کشف حجاب نکنید!" رضا شاه، بو می‌بره که آیت اللـه حائری این دفعه یه حرف جدیدی زده. با اصرار از قاصد می‌خواد که عین جمله‌ی شیخ عبدالکریم رو بگه. قاصد می‌گه: ایشون گفت: "اصلا به تخ.مم!! بگو کشف حجاب کنه!!" نقل می‌کنن که رضا شاه تا یه سال بعدش، کشف حجاب نکرد! یه مدت بعد این قضیه، شیخ عبدالکریم سر درس خارج خودش گفته بوده: نمی‌دونستم تخ.مم چنین بازتاب وسیعی داره!! (این قضیه رو من از استاد ادبیات خودم، به سه سند مطمئن دارم نقل می‌کنم، و کاملا موثقه). قضیه وقتی جالب می‌شه که یکی از علمای زمان رضا شاه، می‌گه وقتِ کشف حجاب، مستاصل بودم و مضطرب، که چه کنم؟ وظیفه چیه؟! قیام؟ یا سکوت؟ تا یه شب حضرت بقیة اللـه أرواحنا فداه در عالم رؤیا به ایشون می‌فرمایند: علیکم بعبدالکریم! یعنی بر شما باد به سیره و روش شیخ عبدالکریم.
           الآن طلبه‌های خیلی خیلی خشکش هم، به این خشکی که تو فیلم‌ها تصویر می‌شه نیستند! یا اگر باشند، واقعا درصد خیلی کمی از قشر روحانیت رو تشکیل می‌دن. با نشون دادن تصویری زننده از یه صنف، ـ به خصوص تو دراز مدت، ـ راحت می‌شه اون‌ها رو تو دید مردم منفور کرد. و این کار، خواسته یا ناخواسته، تو سینمای ما نسبت به روحانیت داره انجام می‌شه. بدیهیه که من هم معتقدم تو هر لباس و صنفی، خوب و بد هست، و این رو هر عاقلی می‌فهمه. اما دیدی که داره نسبت به روحانیت رواج پیدا می‌کنه، یه روشه موذیانه‌ست، برای دور کردن عموم مردم از دیانت. خدا عاقبتمون رو به ختم به خیر کنه.

شب دوشنبه
شانزدهم ربیع الثانی
۱۴۳۲

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*حافظ مکن ملامت رندان که در ازل...

۰۱ فروردين ۹۰ ، ۲۳:۰۹

          مدت‌ها بود که نسبت به ارتباطاتم با افراد اطراف خودم، احساس سبکی و عذاب وجدان داشتم. خیلی از جمع‌هایی که شرکت می‌کردم رو بی‌حاصل و عبث می‌دیدم. بعد از این‌که از اون جمع بیرون میومدم، حس می‌کردم از عزت خودم تنزل کرده‌م و این کار رو انجام داده‌م. دایره‌ی این احساس گناه، وسیع‌تر از اونیه که بتونی فکرشو بکنی. یعنی خیلی از جمع‌های طلبگی رو شامل می‌شه حتی. شرکت تو خیلی از بحث‌های سیاسی رو هم. حضور تو خیلی از برنامه‌های هیئت رو هم. به طور کلی، می‌خوام از این به بعد (از هفدهم ربیع الأول تقریبا شروع کردم)، افرادی که باهاشون ارتباط می‌گیرم رو غربال کنم؛ اگرچه این کار، کار ساده‌ای نیست. خیلیا رو نمی‌تونم به این راحتی از خودم دور کنم که این نشدن، البته علتش دل‌بستگی نیست.
           اما به هر ترتیب، الآن ـ بعد از گذشت بیش‌تر از دو هفته ـ افرادی که باهاشون مستقیما در ارتباطم، کم‌تر از ده نفرند؛ که این برای فرد پر رابطه‌ای مثل من، یه موفقیته.
           قبل از این، تقریبا تمام برنامه‌های بچه‌های هیئت رو ـ با وجود مشغله‌ها و سختی‌هایی که داشتم ـ شرکت می‌کردم. اما الآن این‌طور نیست. دهی دوتا شده، که اون‌ها هم فعلا اجتناب ناپذیرن. 
           ارتباط با افرادی که عقلشون نسبت به عموم مردم تو سطح خیلی بالاتری قرار داره، باعث می‌شه آدم بیش‌تر روز مرّگی‌شو با تفکر به مسائل خیلی مهم و بنیادین بگذرونه؛ و این، باز علت می‌شه که نسبت به ایدئولوژی‌های کلی‌ای که داشته، قدرت مصداق پروری پیدا کنه. بتونه تعیین کنه این تفکر صحیح کلی، چطور می‌تونه تو مصادیق ریز، و تو جزئیات زندگی من رنگ واقعیت به خودش بگیره تا من بتونم ازش کمال استفاده رو برای رسیدن به نقطه‌ی مقصود خودم، ببرم؛ و این، یک مطلب خیلی خیلی عالی و فوق العاده‌ایه. از همین‌جا می‌تونم استفاده کنم که عوام زدگی، خودش از علل پیاده نشدن دین ـ کما هو هوـ تو زندگی ماست. و به خاطر همینه که حضرت بقیة اللـه روحی له الفداء وقتی ظهور می‌کنند، ـ در روایت هست که ـ عنایتی می‌کنن و عقول مردم برای درک حقایق کامل می‌شه. یعنی در حقیقت از تفکر عوامانه و کوتاه به مسائل، دور می‌شن ـ میشیم!! ـ . حرف زیاده. باشه بعد! إن‌شاءاللـه... .

شب جمعه
دوازدهم ربیع الثانی
۱۴۳۲

۲۶ اسفند ۸۹ ، ۱۷:۴۹

           طبق‌ عادتِ غالب پنج‌شنبه‌های هر هفته، رفته بودم خونه‌ی بی‌بی، بهش سر بزنم. بعد از سلام و علیک و احوال‌پرسی و صرف ناهار؛ ساعت حدود سه‌ی بعد از ظهر بود که ـ چون خیلی خسته بودم، ـ عذرخواهی کردم و به قصد چرت زدن، دراز کشیدم. نمی‌دونم چقدر از خوابیدنم گذشته بود، که صدای یه آقای میان‌سال رو شنیدم. می‌فرمود: إنّا غیرُ مهمِلین لِمراعاتِکم، و لا ناسینَ لِذِکر ِکُم. صدا از بالا‌ سرم میومد! از خواب پریدم و به اطراف نگاه کردم، اما کسی نبود.
           بلند شدم به قصد خوندن نماز عصر، وضو گرفتم. قبل نماز، دلم کشیده شد طرف کمد اتاق خواب. یعنی از همون‌جایی که صدا میومد. رفتم جلو، یه کتاب‌چه روی کمد بود که تا حالا ندیده بودمش. عکس روی جلد، نشون می‌داد که موضوعش راجع به امام زمان علیه السلامه. بازش که کردم، ـ به طور اتفاقی ـ صفحه‌ی آخرش اومد. همون جمله‌ای بود که تو خواب شنیده بودم، اما کاملش. قسمتی از نامه‌ی امام زمان علیه السلام به شیخ مفید:
           إنّا غَیرُ مُهمِلینَ لِمُراعاتِکُم، وَ لا ناسینَ لِذِکر ِکُم؛ وَ لَولا ذلِکَ لَنَزَلَ بــِکُمُ اللَأواءُ و اصطَمَلَکُمُ الأعداءُ، فاتقوا اللـهَ جَلّ جَلالَه و ظاهِرُونا.
           ترجمه‌ (و اضافات مفهومی)‌ش می‌شه: به تحقیق و جدّاً که ما ـ هیچ‌گاه‌ـ کوتاه‌گر و ‌إهمال‌کننده در رسیدگی به امور شما نبوده‌ایم، و شما را فراموش نکرده‌ایم. و اگر این‌گونه ـ از سوی ما، شما را مراقبت ـ نبود، هر آینه بر شما بلا نازل می‌گردید و دشمنان، شما را نابود و ریشه‌ کن می‌کردند. پس، از خدا بترسید و ـ انصاف داشته باشید؛ و شما هم کمی!ـ ما را یار باشید. (بحار الأنوار علامه مجلسی رحمة اللـه علیه، جلد 53.)

عصر جمعه
ششم ربیع الثانی
۱۴۳۲

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*سایه ی معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد؟!/حافظ.

۲۰ اسفند ۸۹ ، ۱۲:۴۸

           1. با خودم عهد کردم که اگه اشتباهی ازم سر زد، انگشتمو بسوزونم! اشتباه، به معنای عامّش البته؛ نه به معنای گناه فقط. مثلا برای کوتاهی در انجام وظایف علمی‌م.
           از هفته‌ی قبل تا حالا که این تصمیم رو گرفته‌م، سه تا از انگشتام سوخته. از دست چپم شروع کردم. انگشت کوچیک، انگشت انگشتر (که نمی‌دونم اسمش چیه!) و انگشت وسط. سه تا سوختگی هم بدهکارم! یعنی باید سبابه و شست دست چپ، و انگشت کوچیک دست راست رو هم می‌سوزوندم؛ اما اون‌قدر سرم شلوغه، که این سه تنبیه آخری رو وقت نکردم. یا موقعی هم که فرصت بود، حواسم نبود... .
           چیه؟! تعجب کردی؟ چیز خاصی نیست! فقط زمان آتیش آخرت رو یه کم جلو انداخته‌م؛ همین!
           2. یادمه دو سال پیش که با یه استاد بزرگواری، «منطق» می‌خوندم. ایشون تو یه بخشی که مربوط به واکنش‌های طبع انسان بود، مثال به دست و حرارت می‌زد. می‌گفت اگه دستت به یه جسم داغی برخورد کنه، بی‌اختیار ِ تو، و با فرمان مغز، دست عقب کشیده می‌شه. این حرف، اونطور که باید، به دلم ننشست. اگرچه ردش هم نکردم، اما در نظرم بود که: انسان بر اثر سوزش و دردی که احساس می‌کنه، دستشو می‌کشه؛ و این دست کشیدن، اختیاریه. خلاصه؛ گذشت و گذشت تا زمان این تنبیه. الآن می‌فهمم حق با ایشون بود! الآن، هربار خیلی سعی می‌کنم انگشتمو روی زغال داغ نگه دارم، اما نمی‌شه! دست، بی‌اختیار عقب میاد... .

شب سه شنبه
سوم ربیع الثانی
۱۴۳۲

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*کاملش اینه: دلا بسوز که سوز تو کارها بکند!
نیاز نیمه شبی دفع صد بلا بکند/حافظ.

۱۶ اسفند ۸۹ ، ۲۰:۱۴

          استادمونه. وقتی می‌خواد احوال والدین یه نفر رو بپرسه، می‌گه: ننه بابات رو هم چطورن؟!

شب سه شنبه
یازدهم ربیع الأول
۱۴۳۲

۲۵ بهمن ۸۹ ، ۱۷:۵۶

گاهی وقتا، باید ندونسته تأیید کنی!

شب دوشنبه
دهم ربیع الأول
۱۴۳۲

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*فرازی از زیارت رجبیه. این مضمون تو خیلی از متون أدعیه و زیارات شیعه به چشم میخوره. من جمله زیارت جامعه کبیره: مؤمن بسرکم... .

۲۴ بهمن ۸۹ ، ۲۰:۱۶

           ۱. پارسال دهه‌ی سوم صفر، خیلی دلم هوای مشهد کرده بود. این آتیش تو دلم شعله می‌کشید و نمی‌دونستم باید چکار کنم. یادمه رفتم تو سایت رجا، برای خرید بلیت قطار و دیدم بلیت نداره. خنده دار بود! هر سال محرم و صفر که رو به تموم می‌ره، زیر بار مخارج دو ماهه‌ی هیئت، دستم تنگ می‌شه. من اصلا پولی نداشتم که بخوام بلیت بخرم!
           یادمه شب جمعه بود و تو حسینیه، دعا کمیل داشتیم. قبل اذون مغرب از خونه زدم بیرون و رفتم حرم حضرت فاطمه‌ی معصومه سلام اللـه علیها. بعد از سلام و علیک و عرض ارادتی، (تو محشری تو حرف نداری تو قیامتی!) گفتم: می‌بینید حال و روزمو! دلم پر می‌کشه سمت حرم برادرتون و هیچ پولی ندارم. تازه مشکل که فقط پول نیست؛ تو این شلوغی، وسیله‌ی رفتن، و إسکان اون‌جا هم سخت گیر میاد. دلم شکست... دو رکعت نماز حاجت هم خوندم و خلاصه با حال خاصی، از حرم بیرون اومدم. وقت خروج، دوباره رو کردم به روضه‌ی منوره و گفتم: به این امید دارم حرم رو ترک می‌کنم، که حاجت روا شده‌م... .
           یادمه تو راه جلسه، به مجید گفتم: خیلی دلم امام رضا می‌خواد! گفت: اگه خدا بخواد، جور می‌شه. رفتیم مجلس و دعای کمیل رو خوندم و برگشتم خونه. حدودای ساعت ده شب تلفن خونه زنگ خورد. کسی پشت خط بود که خیلی کم تماس می‌گرفت:
           ـ الو سلام! خوبی؟
           ـ علیک سلام. خوبم! تو چطوری؟ چه عجب! از این‌طرفا؟!
           ـ الحمدلله! فلانی! غرض از مزاحمت این‌که با یه عده داریم می‌ریم مشهد و یه نفر جا داریم. به دلم افتاد دوست داری بیای. پایه‌ای؟! هزینه‌ی رفت و آمد و مسکن و خوراک توی مشهدت هم حساب شده! اگه میای، فردا صبح راه بیفت. فلان ساعت، راه آهن تهران می‌بینمت. اگه هم تهران اومدن سختته، ساعت ده صبح چهارراه بازار باش. بچه‌ها ماشین دارن، با هم می‌ریم.
           مجید راست می‌گفت! اگه خدا بخواد، جور می‌شه... .
           ۲. امسال دو سه شب بعد اربعین بود انگار؛ تو راه مدرسه بودم که یکی از بچه‌های تهران زنگ زد و در حین صحبت پرسید: "امسال مشهد نمی‌ری؟" گفتم: "نه. شرایطش جور نیست". چند روز بعد موبایلمو دادم دست حسین که ببره بده داداشش تعمیر کنه. دو سه روزی موبایل نداشتم و ارتباطم با همه قطع بود. سه شنبه صبح (۲۷صفر) رفتم خونه. مامان گفت: "فلانی، دو سه روزه دنبالت می‌گرده. یه زنگ بهش بزن". تماس گرفتم؛ گفت: "می‌خواستیم مثل پارسال ببریمت مشهد، اما پیدات که نکردم، یکی جای‌گزینت شد و امروز ظهر داریم می‌ریم". حالم گرفته شد! نشستم پشت کامپیوتر و مدح امام رضا علیه السلام گذاشتم و گوش می‌کردم. وقت اذون ظهر بود که دوباره زنگ زد: "فلانی! همین دو دقیقه پیش یکی زنگ زد و انصراف داد! باور کن به دلم افتاده بود اومدنت جور می‌شه!"  گفتم: "راستش آمادگی ندارم..."
           ـ هیچی نمی‌خواد! فقط هرچی شعر داری بیار که مداح نداریم. با ساک وسایل ضروری‌ت، نیم ساعت دیگه سر چهل و پنج‌ متری می‌بینمت. مثل پارسال، امسال هم خرجمون پای امام رضاست!
...
           ظهر سه شنبه بیست و هفتم صفر ساعت دو راه افتادیم و دوازده ساعت بعد وارد مشهد شدیم. عنایات حضرت، تو این سفر سه روزه خیلی مشهود بود؛ خیلی. به قدری لطف داشتند، که واقعا دلم نمیاد ازش بنویسم! چون بالاخره این‌جا یه صفحه‌ی عمومیه. مگه آدم تو ملأ عام، عشق بازی می‌کنه؟! یا برای عموم، از معاشقه اش با محبوب، حرفی میزنه؟!

شب چهارشنبه
پنجم ربیع الأول ۱۴۳۲

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*می‌آیم و طواف مزار تو می‌کنم
یک حج به نامه‌ی عملم ثبت می‌شود
با هر قدم که رو به دیار تو می‌کنم
شاعر:؟

۱۹ بهمن ۸۹ ، ۱۹:۴۷