بعد از مدتها، امروز تصمیم میگیرم دوباره اکتیو شم. نه اینکه روزهای قبل پیِ کاروبارم اصلا نرفته باشم؛ نه! اما امروز خواستم کارهای مجموعۀ تحقیقاتی و درسهام رو شروع کنم.
اومدهام توی ساختمان تحقیقات. نگاهی به تختههای وایتبرد و تابلوهای اعلانات میاندازم. پُرند از تبریک و شوخیهای مختلف؛ بچهها عقد بستنم رو به روشهای مختلف تبریک گفتهن. تقریبا هیچکدومشون از قضایای اخیر اطلاع ندارند و فقط از خبری که بهشون رسیده خوشحالند.
لپتاپمو میذارم روی میز و بعد از ماهها ایمیل خصوصیم رو چک میکنم. چیز خاصی توش نیست، جز چهل و خوردهای ایمیل از فیسبوک! «آیا شما آقای ایکس را میشناسید؟ آیا شما خانم ایگرگ را میشناسید؟» نمیدونم چطوری باید غیرفعالش کنم. توی دلم میگم نه نمیشناسم و نمیخوام هم بشناسم. راه غیر فعال کردنش رو رفتم یه بار اما غیرفعال نشد. اهمیتی هم نداره. من که نه وارد این ایمیل میشم و نه توی فیسبوک فعالیتی دارم.
میام سراغ وبلاگ. گفتم بذار خودشو باز کنم ببینم از دید خوانندهها چطوریه؟
نگاه کردم دیدم گردِ غم پاشیدهن به درودیوارش انگار! نگاه به بایگانی و تاریخ پستها میندازم: از خرداد 92، سیر نزولی تعداد پستها شروع شده و توی پاییز و زمستون مطالب انگشتشمارند. میام پایینتر و سالهای قبل رو نگاه میکنم. جالبه! این دستکشیدن از نوشتن، بیسابقه است.
استادمون میگفت! «بیسابقه است! یه آقا! من شما رو از طلبههای فعّال و درسخون حساب میکردم. فعّالیت و اشتهای علمی شما خیلی بیشتر از حدّ معمول کلاسهای ما بود. ما همیشه باید دنبال شما میدویدیم که جلوی فعالیتهای علمی و درس و بحثهای خارج از مجموعهتون رو بگیریم و کنترل کنیم! اما امسال شما کارهای اصلی و دروس اساسی خودتون رو هم ول کردید! توی سه ماهۀ اوّل سال حتی یک جلسه هم سر فلان کلاس حاضر نشدید! چی شده؟ من رو مثل برادر خودتون بدونید!»
تکیه میدم به صندلی چرخدار، تا جایی که میشه تکیهگاه رو عقب میبرم. کمرم! یه ماهه ورزش نرفتهم. نگاه میکنم به فایلها و قفسههای کنار دستم که توی کمد چیده شدهن: قفسه های اولویت اول و اولویت دوم و اولویت سوم: همه پُرند. چقدره که نبودهم؟ نمیدونم. کجا بودهم؟ نمیدونم! این روزهای من صرف چی شده؟ نمیدونم!
دیروز اومدم یه سری بزنم. محمود رو دیدم. از یه طریقی فهمیده بود که مشکلم چیه. یه جورایی لو رفتیم دیگه! خیلی ناراحت و دمغ بود. دمق؟ یا دمغ؟ به تیپ «دمغ» بیشتر میخوره «دمغ» باشه. اون محمودِ شرّی که آروم و قرار نداشت و آرزوهای بزرگ توی مغزش بود و یه بند دم از پیشرفت و ایده و اینا میزد، ولو بود کف اتاق و به سقف نگاه میکرد. همیشه موقع فکرهای بزرگ و و دغدغههاش، کف اتاق راه میره و تشویش تزریق میکنه به محیط. و همیشه توی این حالت ازش میپرسم: میخ داره؟!
با وضعیت الآنش که مقایسه کردم خندهم گرفت. گفتم: چرا پنچری پسر؟
لبهاشو برام یه وری میکنه. یعنی نمیدونم!
گفتم من میدونم! از منه! نگاهشو از سقف برمیداره و از پنجرههای بزرگ اتاق خیره میشه به آسمون. انگار نگاهش به نوعی تاییدِ حرفمو همراه خودش داره.
ادامه دادم: راجع به ظروف مرتبطه چیزی شنیدی؟ به روح و اتحادش اعتقاد داری؟
نمیخنده. تایید میکنه.
تذکر دادم: ماها دیگه نمیتونیم و نباید ناراحت باشیم. ناراحتی و بدحالی ما، گناه و خیرهسری ما، روی همهمون اثر میذاره؛ هرکجا که باشیم. چه بسا کسی اون طرف دنیا با ما یکدل و همسُفره است، اما ما نمیشناسیمش و این بدحالی توی او تأثیر بذاره.
دیروز پریروزها بعدازظهر پشت فرمون بودم، یکدفعه دیدم حالم بد شد! خیلی خیلی حالم بد شد و ناراحت شدم. موبایلو برداشتم و همونطوری که پشت فرمون بودم، مسیج صوتی فرستادم: سلام! حالتون خوبه؟ دارید چکار میکنید آقا؟ اثرش اینجا اومده! حالتون خوب نیست؟
جواب نداد.
حضوری رفتم در خونهشون. توی تاریکی کوچه نشسته بودیم توی ماشین. گفتم: حالتون خوب نیست؟ طفره رفت. اصرار کردم. لبخند تلخی زد و گفت آره! بعدازظهر یه اتفاقی برام افتاد...
ساعتشو پرسیدم، دیدم دقیقا همون موقع بوده. کشک که نیست عزیز دلم! رفاقته! دیدید توی این استخرها، آدمهایی که خالکوبی دارند رو راه نمیدن؟ یکی که مریض باشه، همه رو ممکنه مریض کنه... فقط در یک صورت اشکالی نداره و اونم اینه که توی «دریا» شنا کنند! اون وقته که خالکوبی و بیماری و نجاست هم داشته باشند، مشکلی نیست... فتأمّل!
یکشنبه
8جمادی
1435
توجه: به نظرم خواندن این متن قدیمی و منتشرنشده، برای خواننده فایده ندارد.
نشستهم به تسویهی حساب و کتابهام. تازگی یادم افتاده یه سری نماز قضا دارم از نوجوونی! تقریبا همهش نماز صبحه. یکی دو تا هم روزه هست که باید ترتیبشو بدم.
دارم قرضهامو میدم. اون شب نشستم و بالاخره بعد مدتها، لیست دقیق تراکنشهای جلسه رو درآوردم. دو میلیون و چهارصد هزار تومن تقریبا باید جابجا بشه تا حسابها درست از آب دربیاد. خیلی میترسم اجلم برسه و قرضهامو نداده از دنیا برم. سرجمع الآن حدود پنج میلیون به گردنمه.
هفتهی پیش خیلی صحیح و سالم داشتم کارمو میکردم که یکدفعه ـ واقعا یکدفعه!ـ لرز گرفتم. چسبیدم به بخاری، اما فایده نداشت. پتو و متکا رو آوردم و خزیدم زیرش. چشم به هم گذاشتم دیدهم مریض شدهم. تا حالا نشده بود که توی یه شب، دو بار سرُم بزنم، که زدم! چند روزی طول کشید تا خوب شدم و هنوز پسلرزههای بیحالی همراهم هست. جز یه روزش که یه کم بهتر شده بودم، تقریبا بقیهی روزها ذکرهام قضا شد. فقط به خوندن نمازها بسنده میکردم. (1)
همین که مریض شدم و اینطور فاصله افتاد بین اذکارم، حالم بد شد. هجوم تصاویر، خیلی اذیتم میکنه.
شب جمعه، تلاش میکردم بخوابم. ساعت از نیمه گذشته بود. اذکار خواب رو خوندم و چشم روی هم گذاشتم... پشت سر هم تصویر میومد جلوی چشمم... یه شیخی بود توی آتیش میسوخت... هرچی تصاویر رو با ذکر دفع میکردم، باز تصویر بعدی میومد. یه شیخ پیر دیگه بود. قیافهی موجهی داشت... یه موجی از آتیش میومد و دربرمیگرفتش...
یه طلبهای بود که مشغول امور مردمداری شده بود، اما صلاحیتشو نداشت. خودسازی نکرده بود و شروع کرده بود به ساخت بقیه... یه دریای آتیش بود... قیر داغ بود انگار. تا سینه توی اون دریا بود و دستهاش رو بالا آورده بود به کمکخواهی... کسی دستگیرش نبود...در عین اینکه دستاشو آورده بود بالا که کمکش کنند، مغرور بود! هنوز فرعون بود. یعنی در ظاهر کمک میخواست اما کمک قبول نمیکرد! آتیش نابودش کرد...
اعصابم میریخت به هم از دیدن این چیزها... تصاویری که هیچ ارادهی بر دفعش نداشتم و اعصابم از این هم بیشتر خطخطی میشد انگار.
هجوم معانی هم خیلی به قلبم زیاد شده و فکرم جامده. با نظر لطف خدا حالا شکر خدا خیلی بهترم؛ اواخر هفتهی قبل و اوایل این هفته که افتضاح بود.
دو سه روزی ذکرهام که تعطیل میشه اینطوری میشم.
داشتم با خودم فکر میکردم این حالت، حالت خاصی نیست؛ حالت سابق خودمه قبل از این که ذکر شروع کنم! و بعد برام چقدر پذیرشش سخته که قبلا من در یک همچنین شرایطی بودهم و الآن کجا هستم...
و باز ناراحتم میکنه که به همین نسبت، من کجاها میتونستهم باشم که نیستم! و پیشرفت نکردهم به اون منازل...
هجوم این افکار خیلی داغونم کرده...
چند روزیه لایهی ضخیمی صحن دلم رو دو قسمت کرده: اندرونی، بیرونی.
این قبلا هم بود، اما الآن دیگه بین این دو تا حالت خیلی فرقه. وقتی با بقیه هستم خیلی شاد و شنگول نشون میدم خودمو، اما خودم خوب میدونم این خندهها یه جور دیگه شدهن. اما وقتی تنهام...
دارم فکر میکنم به حوصلههایی که قبلا داشتهم و الآن دیگه اون حالات برای من از دست رفتهن.
حال پیگیری و پرداخت به یکسری از امور مادی نیست برام... اما نمیشه این رو به اطرافیان فهموند. بعضی موقعها هم که کاری میکنم، مِن باب ور رفتن با دنیاست، نه لذت بردن! مث کسی که قصد نداره غذا رو بخوره و فقط از سر بیحوصلگی غذاها رو قاشق میزنه و بالا پایین میکنه.
مگر دست صاحب ولایت بگیره. گردنهی خطرناکیه. من باید سریع از این منزل گذر کنم. هوای اینجا داره منو خفه میکنه.
حالا تصور کن با این حال و هوا، خونواده دارن فشار میارن که ازدواج کنم و من چند وقتیه سکوت کردهم. حقیقتا کشش ندارم... یا اللـه.
سه شنبه
ده ربیع
1434
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. امسال بار دومی بود که اینطوری میشدم. بار قبلش شب قدر بود. شب بیست و سوم! وقتی که همه در تکاپو بودند برن مراسم احیا. ظرف مدت خیلی کوتاهی تب و لرز کردم همراه با حالت تهوع. گلاب به روتون تا سحر بالا میآوردم.
قصد کردم حالا که نمیتونم برم مجلس، خودم تنهایی قرآن به سر بگیرم. خیلی حالم خراب بود... بدنم خیسِ خیس میشد از عرق سردی که به بدنم مینشست... و وقتی نزدیک سحر بالا آوردنم قطع شد، خوابم برد... نشد! قرآن به سر نگرفته خوابم برد...
یادم هست فقط یه "صلی اللـه علیک یا أباعبداللـه" دادم.
بعدها یه بزرگی رو دیدم. شنیده بود که شب بیست و سوم اینطوری شدهم. میفرمود: "در تب اسراری هست!"
* تیتر از دیوان کبیر مولانا.
یک.
دو ماهی هست که با چند نفر از دوستان صمیمی، یه کلاس درس جدید ـ که ربطی به علوم حوزوی نداره ـ گرفتیم. جمعیت کلاس بین پونزده تا بیست نفره و هفتهای دو سه روز برگذار میشه. یکی از کسانی که با ما شرکت میکنه، حدودا سی سالشه و آدم نسبتا با سوادیه. از روز اولی که این آقا رو دیدم، ازش خوشم نیومد. مدتی که گذشت، با اینکه هیچ بیادبی و مسئلهی خلافی ازش ندیدم، این سردی بیشتر شد و نسبت بهش حس بدی پیدا کردم؛ تا هفتهی قبل که سر کلاس نشسته بودیم، از در اومد تو و سلاموعلیک گرمی با من کرد، ولی دیدم اصلا نمیتونم این بندهی خدا رو تحمل کنم! خیلی سنگین و کدر، و در عین اطلاعات و معلوماتش، بیروح و خستهکننده بود. خلاصه... اون جلسه گذشت، با دوستان از کلاس اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم. من بدون اینکه به رفقا حرفی بزنم، توی مسیر با خودم فکر میکردم که من چرا از این بدم میاد؟ آخه بالاخره ما حق نداریم بیدلیل از کسی متنفر باشیم. سوءظن، تنفر، انزجار و امثال اینها، از نظر مذهب ما دلیل میخواد؛ و اگر من بیدلیل از کسی بدم بیاد، یعنی دلم بیماره. هرچی بالا پایین کردم، اطراف قضیه رو بررسی کردم، به نتیجهای نرسیدم. اتفاقا اون روز یه بحثی رو سر کلاس مطرح کرده بود که من و یکی از دوستان مخالفش بودیم. صحبت رو راجع بهش باز کردم و به سید گفتم: دیدی سر کلاس این بندهی خدا چی میگفت؟
سید نه گذاشت و نه برداشت، گفت: راستی میدونی این بندهی خدا سنّیمذهبه؟
باورم نمیشد! چون اصلا به تیپ و قیافهش نمیخورد. گفتم: جدی میگی؟! نه بابا! ای خدا خیرت بده من کلی وقته دارم خودمو میخورم و فکر میکنم که چرا سیممون وصل نیست! پس مشکل از گیرنده نیست، فرستنده خرابه!
دو.
مدتی قبل رفته بودم شیرینی بخرم. صاحب قنادی رو تا حالا ندیده بودم. همین صحبتهای عادی خرید و فروش رو که انجام میدادیم، دیدم عجب آدم باحالی! نمیدونم تا حالا امتحان کردید یا نه؟ با بعضیها که حرف میزنید انگار توی آسمونا دارید پرواز میکنید! اینم اینطوری بود. خریدم تموم شد و برگشتم خونه. بهقدری برام جالب بود که برای مادرم تعریف کردم که یه آقایی رو امروز دیدم و نمیدونم چرا حس کردم خاص بود، بدون اینکه تیپ و ظاهرش با مردم فرق کنه.
چند هفتهی بعد، رفته بودم منزل استاد و در کمال تعجب دیدم این بندهی خدا هم اونجاست! عجب! باهاش که صحبت کردم فهمیدم دو سه سالی هست شاگرد سلوکی استاد ماست، و تازگی، به خاطر عشقش به استاد، شهر و دیارش رو ول کرده و اومده قم.
سه.
از این قبیل وقایع برای همهمون هم اتفاق افتاده و اگه چشم بگردونیم به وفور مثالهاش رو پیدا میکنیم. اما اینطور نیست که خیال کنیم اینها یک توهمات و تخیلاتیه که واقعیتی پشتش نیست. نه! بر اثبات این مسئله، برهانهای عقلی محکمی وجود داره، سوای اینکه در آثار اهلبیت علیهم السلام هم شواهدی به چشم میخوره؛ این روایت حیرتانگیز رو بخونید. (خطی که شاهد مثال ماست رو رنگ قرمز کردهام.)
دَخَلَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ بْنُ مُلْجَمٍ [لَعَنَهُ اللَّهُ] عَلَى أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ [علیه السلام] فِی وَفْدِ مِصْرَ الَّذِی أَوْفَدَهُمْ مُحَمَّدُ بْنُ أَبِی بَکْرٍ [رحمة اللـه علیه] وَ مَعَهُ کِتَابُ الْوَفْدِ.
عبد الرّحمن بن ملجم مرادى (قاتل امیرالمؤمنین علیه السلام) با جماعتى از مسافرین و وافدین مصر در کوفه بر امیرالمؤمنین علی علیه السلام وارد شد، و آنها را محمّد بن أبىبکر (رحمة اللـه علیه) فرستاده، و نامهی معرّفى آن مسافرین و وافدین در دست عبدالرّحمن بود.
فَلَمَّا مَرَّ بِاسْمِ عَبْدِ الرَّحْمَنِ بْنِ مُلْجَمٍ، قَالَ: أَنْتَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ؟ لَعَنَ اللَّهُ عَبْدَ الرَّحْمَنِ!
(چون آن حضرت نامه را قرائت میکرد و) چون مرورش به نام عبد الرّحمن بن ملجم افتاد، فرمود: تو عبد الرّحمانى؟ خدا لعنت کند عبدالرّحمن را!
قَالَ: نَعَمْ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ! أَمَا وَ اللَّهِ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ إِنِّی لَأُحِبُّکَ!
عرض کرد: بلى اى امیر مؤمنان! من عبد الرّحمن هستم!
سوگند به خدا اى أمیرمؤمنان من تو را دوست دارم!
قَالَ: کَذَبْتَ وَ اللَّهِ مَا تُحِبُّنِی (ثَلَاثاً).
حضرت فرمود: سوگند به خدا که مرا دوست ندارى! حضرت این عبارت را سه بار تکرار کردند.
قَالَ: یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ أَحْلِفُ ثَلَاثَةَ أَیْمَانٍ أَنِّی أُحِبُّکَ وَ أَنْتَ تَحْلِفُ ثَلَاثَةَ أَیْمَانٍ أَنِّی لَا أُحِبُّکَ؟!
ابن ملجم گفت: اى امیرمؤمنان! من سه بار سوگند میخورم که تو را دوست دارم و تو هم سه مرتبه سوگند یاد میکنى که من تو را دوست ندارم؟
قَالَ: وَیْلَکَ (أَوْ وَیْحَکَ) إِنَّ اللَّهَ خَلَقَ الْأَرْوَاحَ قَبْلَ الْأَبْدَانِ بِأَلْفَیْ عَامٍ فَأَسْکَنَهَا الْهَوَاءَ.
حضرت فرمود: واى بر تو! خداوند ارواح را دو هزار سال قبل از اجساد خلق کرده است، و قبل از خلق اجساد، ارواح را در هوا مسکن داده است.
فَمَا تَعَارَفَ مِنْهَا هُنَالِکَ ائْتَلَفَ فِی الدُّنْیَا وَ مَا تَنَاکَرَ مِنْهَا اخْتَلَفَ فِی الدُّنْیَا وَ إِنَّ رُوحِی لَا تَعْرِفُ رُوحَکَ!
آن ارواحى که در آنجا با هم آشنا بودند در دنیا هم با هم انس و الفت دارند، و آن ارواحى که در آنجا از هم بیگانه بودند در اینجا هم اختلاف دارند؛ و روح من روح تو را اصلًا نمىشناسد!
فَلَمَّا وَلَّى قَالَ: إِذَا سَرَّکُمْ أَنْ تَنْظُرُوا إِلَى قَاتِلِی فَانْظُرُوا إِلَى هَذَا.
و چون ابن ملجم بیرون رفت حضرت فرمود: اگر دوست دارید قاتل مرا ببینید، او را ببینید.
قَالَ بَعْضُ الْقَوْمِ أَوَ لَا تَقْتُلُهُ أَوْ قَالَ نَقْتُلُهُ؟!
بعضى از مردم گفتند: آیا او را نمىکشى؟ یا آیا ما او را نکشیم؟
فَقَالَ: مَنْ أَعْجَبُ مِنْ هَذَا تَأْمُرُونِّی أَنْ أَقْتُلَ قَاتِلِی.*
امیرالمؤمنین علی علیه السلام فرمود: سخن از این کلام شما شگفت انگیزتر نیست؛ آیا شما مرا امر مىکنید که قاتل خود را بکشم؟!
نیمه شب شنبه
شانزدهم شوال
1434
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*بصائرالدرجات، ج1، ص89.
تیتر از ابتدای دفتر دوم مثنوی معنوی.
در حرم حضرت فاطمهی معصومه سلام اللـه علیها، نماز صبح میخوندم که توی سجدهی آخر این ذکر امام زینالعابدین علیه السلام رو گفتم: الهی! عُبَیْدُکَ بِفِنَائِک! مِسْکِینُکَ بِفِنَائِک! فَقِیرُکَ بِفِنَائِکَ! سَائِلُکَ بِفِنائِکَ...
همونطور که توی سجده بودم، یک دفعه خودم رو دیدم! خودم رو دیدم اما چقدر با من فرق داشت: یه پیرمرد یهودی با لباسهای مندرس!
من بودم، اما پیر! من بودم، اما یهودی! من بودم اما خیلی کثیف و با لباسهای مندرس و پاره.
و درست بود. پیر بودم، چون روحم در مقابل هوای نفسم به سستی و ناتوانی رسیده. یهودی بودم، چون حقیقت اسلام رو نپذیرفتهم. کثیف بودنم آثار آلودگی به گناهان دنیا بود و اندراس و کهنگی و پارگی لباسهام، به خاطر بیتقوایی: وَ لِباسُ التَّقْوى ذلِکَ خَیْرٌ... *
صبح شنبه
هجدهم رمضان المبارک
1434
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* قسمتی از آیه 26 سوره اعراف.
تیتر از خواجه شیراز رضوان اللـه علیه.
شبهای قدر نزدیکه. به خودم که نگاه میکنم میبینم اگه خدا بخواد با من بر اساس اعمالم رفتار کنه کارم زارِ زاره. هفده شب از ماه رمضان گذشت. ما کجای کاریم؟ تا حالا شده از خودمون بپرسیم کجای کاریم؟ یعنی اگر همین الآن قیامت برپا بشه، با اعمالی که تا الآن انجام دادیم، کجای بهشت یا جهنم خونهی ماست؟!
شاید چهار سال پیش بود که یه شب قبل از خواب این فکر خیلی منو توی خودش فرو برد:
درسته ما یه سری کارها انجام میدیم و در طول عمر باهاشون مشغولیم؛ ولی خیلیهامون جایگاهمون خیلی بهتر، یا خیلی بدتر از اونیه که فکر میکنیم. این از مفهوم آیات و روایات برمیاد. این رو داریم که آدم نسبت به مرتبهی معنویِ خودش یا دیگران یه تصوری داره، اما پردهها که کنار میره میفهمه "واقعیّت"، اون چیزی نبوده که او خیال میکرده و خودش یا دیگران، در مراتب بسیار متفاوتی از تصورش قرار دارند؛ حالا بهترند، یا بدتر.
با خودم میگفتم یعنی من کجام؟ الآن چه جایگاهی دارم؟ اگه همین الآن بمیرم، چی میشه؟
همون شب خواب دیدم که من از دنیا رفتهم و آشنایانم منو دفن کردهن و من توی یه قبر محبوس شدهم.
من دو تا بودم، یکی اون بدن دنیوی من بود که توی کفن پیچیده بودند و دراز به دراز افتاده بود روی زمین و هیچ کاری ازش نمیومد، یکی خودم بودم، که به اون بدن نگاه میکردم! توی خواب، میفهمیدم که من دو تا هستم، میفهمیدم که اون جسم، بدن دنیوی خود منه که سالها ازش در راه خوب و بد کار کشیدهم و حالا بیجون، زیر زمین مدفونه. اینطور ادراک میکردم که "حقیقتِ من"، خیلی بالاتر از اون جسمه، و "من"، در واقع "منم"، نه اون جسم ِ بیروح؛ ولی با این حال نسبت به اون بدنِ عنصری و مادّی، محبتی احساس میکردم و تعلق خاطر داشتم. انگار که ناخودآگاه کنارش ایستاده بودم تا ازش مراقبت کنم!
نگاهمو از بدن برداشتم و به قبر خوب نگاه کردم. از اندازهی قبور عادی، خیلی بزرگتر بود؛ شاید مساحتش دوازده متر میشد و کمتر از دو متر ارتفاع داشت (توی روایات هست که قبر هرکس، به میزان معرفت و ایمانش، وسعت پیدا میکنه. برای برخی تا جایی که چشم کار میکنه، قبرشون از هر طرف وسیعه و برای خودش عالمیه). یه نور مبهمی ضعیفی هم از یه جایی بهش میتابید و تاریک نبود، من همه چیز رو خیلی خوب میدیدم، در عین حال روزنهای هم به جایی نداشت!
دیدم لاشهی چند تا مار و عقرب و سوسک اطراف بدنم افتاده، و دیوارهها و سقف قبر، تار عنکبوت گرفته. غیر از اینها، چیز دیگهای نبود. من بودم و اون بدن و اون حیوانات، و دیوارهها، سنگی و سالم و صاف بودند و مشخص بود که راه نفوذ حشرات دیگهای توی توی قبر نیست.
در اینجا به من گفتند: جایگاه تو در همین حدّه! و مدّت زمانی که باید در عالم برزخ تا قیامت طی کنی، چهارصد ساله که توی همین قبر خواهی بود و جای دیگهای نمیتونی بری! تو عذابی نداری، اما انیس و مونس و همنشینی هم برات نیست. چهارصد سال باید همینجا باشی، تا در صور بدمند و روز قیامت بشه.
فکر اینکه من باید چهارصد سال توی این قبر تک و تنها بمونم، داشت دیوونهم میکرد! اصلا برام هضم نمیشد. یادمه از ذهنم گذشت که توی دنیا، وقت بیکاری مطالعه میکردم؛ اما اینجا حتی یک همچنین امکانی هم نیست که خودم رو از تنهایی دربیارم.
همونجا فهمیدم که همین تنهایی، چقدر میتونه شکنجهی بزرگی باشه!
به من فهموندند که: تو همینی! به خودت نناز! "هیچّی" (به "چ" تشدید بدید و محکم بخونید!) هیچّی نداری! تو صفرِ صفرِ صفر هستی! و اعمال تو، به قدری نبوده که حتی بخواد برات انیس و مونسی بشه در عالم قبر...
ما خیلی از حقیقت دوریم. از واقعیت دوریم. ما توی تشویش این جهانِ اعتبار و مَجاز و ظلمت و محدودیّت، انقدر غرق شدیم که عالَم واقع و حقیقت و نور و تجرّد رو فراموش کردیم...
تحت هجمههای دشمنان دین، از تفکر خودمون پاپس کشیدیم. بهمون گفتند: این حرفها چیه؟ اینها تحجره! اینا دیگه قدیمی شده! اینا دروغه! اینا...
غافل از اینکه با یاوهسرایی در تهِ چاههای عمیق، نمیشه وجود خورشید رو انکار کرد. باور کنیم عالم دیگری هست. باور کنیم غیبت و دروغ و دزدی و تقلب و پدرسوختگی، حاصلی جز "آتش" نداره. باور کنیم صفا و یکرنگی و صداقت و تدیّن، تبدیل به نور و بهاء و بهجت میشه. و البته، اگر نفهمیم، دیر و زود به ما میفهمونند. با عارض شدن سکرات مرگ، پردههای ظلمت از دل کنار میره و حقایق امور رو به ما نشون میدن و میفرمایند:
فَکَشَفْنا عَنْکَ غِطاءَکَ فَبَصَرُکَ الْیَوْمَ حَدیدٌ!*
پس ما پرده را از روى دیدگان تو برداشتیم! و چشم تو امروز چشم تیزبینى است!
جمعه
هفدهم رمضان المبارک
1434
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* سوره ق، آیه 22.
تیتر از لسان الغیب رضوان اللـه علیه.
طبقهی پایین ِ ساختمون تحقیقات، خونهی یکی از رفقاست که دختر کوچیکش همیشه دوست داره پیش ما باشه. یه دختر خوشگل و نمکی و شیرینزبون حدوداً پنج ساله، و البته خیلی خیلی شیطون و پرحرف!
باباش میگه: "وقتی میاد بالا، در رو روش باز نکنید". بعد رو به خودش میگفت: "بابا جان! اینا کار دارند تو میای مزاحم اینا میشی!"
غیر از وقتهایی که راهش میدادیم، یکی دو باری هم اتفاق افتاد که در میزد و ما دستمون بند بود و میدونستیم اگه این وروجک بیاد تو اذیت میکنه، در رو باز نمیکردیم!
یه روز که ما تازه نماز ظهرمون رو خونده بودیم و هنوز مشغول تسبیحات بودیم، اومد در زد. اولش نمیخواستیم در رو باز کنیم. یه چند باری دستش رو کوبید به در و بعد شروع کرد به بلبلزبونی و مظلومنمایی. به خاطر بسته بودن در، با اینکه بلند صحبت میکرد اما صداش خیلی ضعیف میرسید: "عمو جون در رو باز کن! تو رو خدا در رو باز کنید! من فقققققط پنج دقیقه میمونم و میرم! باور کنید اذیت نمیکنم!"
و بعد چند لحظه سکوت کرد. دوباره در زد و ادامه داد: "عمو جون! در رو باز کنید! من یه چیزی براتون آوردهم با هم بخوریم! عمو جوووون!" و بعد به اسم صدامون زد: "آقا فلان! آقای فلانی!"
به اینجا که رسید، نمیدونم چه حالی، چه سوزی، چه حرارتی توی حرفهای این دختر بود که... اشاره کردم به محمود: "برو در رو باز کن".
سجادهمو برداشتم و رفتم توی اتاق کتابها. در رو بستم و... از صدای این دختر تنم داشت میلرزید. همین الآن که یادش میافتم بغضم میگیره. یادمه قفسهی کتابها تار شد و افتادم به سجده و بیاختیار زار زدم.
از دلم میگذشت که: خدایا! یه عمره ما در ِ خونهت نشستهیم! یه عمره ما داریم در این خونه رو میزنیم؛ نکنه دست رد به سینهمون بزنی و راهمون ندیها! نکنه ناامیدمون کنی! ما به تو امیدها داریم!* ما به تو دلها بستیم. ما با دیدن قدرت و حلم و کرم و فضل و بزرگمنشی و غفرانت، طمّاع شدیم! به تو دل بستهیم و از تو "میخوایم"، مبادا به ما ندی! مبادا ما رو به خودت ملحق نکنی! مبادا ما رو همنشین و همرتبهی اولیائت قرار ندی!
این دختر، نمیتونه بفهمه که ما به خاطر چی راهش نمیدیم. هرچی هم که راه ندادن ما منطقی باشه، باز اون نمیفهمه! اون فقط میخواد بیاد تو! دل ِ سنگِ ما اجازه نداد که در رو روش باز نکنیم؛ پس چطور توقع داشته باشم تو، خدای مهربانتر از مادر، در مقابل التماسهای ما اجابت نکنی؟
تو به سیاهی ضمیر ما نگاه نکن! تو به آلودگی نیت ما نگاه نکن! تو به نور و بهاء و بهجت و پاکی خودت نظر بنداز. تو ما رو پاک کن؛ که اگرچه "إنّی کنتُ من الظّالمین"، اما در عوضش "سبحانک"! هرچقدر که من کثیفم، پاک و منزهی "تو"! "لاإله إلّا أنت"! تو شریکی نداری؛ همهکاره تویی، ریش و قیچی دست توه. تو بخوای عوض کنی، میکنی؛ برات فرقی هم نمیکنه من چه کثافتیام. بخوای منو نجات بدی، میدی، و دیگه مهم نیست که من به چه جرمی توی زندان ِ نفْس گیر کردم.
شیرینزبونی این کوچولو منو یاد گرفتاری یونس پیغمبر انداخت و احساس کردم مثل حضرت یونس زندانی شدهم. او در دل ماهی، من در دل دنیا! او در دل دریای آب، من در قعر اقیانوس تاریکِ دنیای بیخدایی!
"لا إله إلّا أنت! سبحانکَ إنّی کنتُ من الظّالمین"! من رو به درگاهت بارها راه دادی و خراب کردم، درست؛ اما من با امیدی که به کرم تو دارم چه کنم؟ خلاصه اینکه: با خوبی ِ تو، من چه کنم؟!
عصر جمعه
دهم رمضان المبارک
1434
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* این معنا توی فرازی از دعای ابوحمزه ثمالی اومده: "إِنَ لَنَا فِیکَ أَمَلًا طَوِیلًا کَثِیراً إِنَ لَنَا فِیکَ رَجَاءً عَظِیماً عَصَیْنَاکَ وَ نَحْنُ نَرْجُو أَنْ تَسْتُرَ عَلَیْنَا".
تیتر از حضرت حافظ رضوان اللـه علیه. منظور از "بلبلی چو من"، نوع انسانه، نه شخص من!
مضمون مشابه:
بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن
حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی.
مرغ دلم امشب متحیر است که برود کاظمین برای تشییع مولایش، یا تسلیت و سر سلامتی بدهد به اباالحسنِ پسر در طوس.
آه...
آه که حکایتِ این دوریها، میکشد مرا آخرش. آخرین بار که مشرف شده بودیم کاظمین، توی صحن نشسته نگاه میکردم به حجرههای حرم. خیلی با حسرت: چرا نباید یکی از این حجرهها مال من باشد؟ آدم اگر در صحن موسی بن جعفر حجره داشته باشد، دیگر چه میخواهد از خدا؟ کسی که در خانهی مولایش ساکن و خادم است، هیاهوی دنیا و اهلش را میخواهد چه کند؟!
دوستانِ عزیزی که این ایام مشهدید!
مرا از دعا فراموش نکنید...
این اشکها روا نبود روی گونههای هجرانزده خشک شوند!
این اشکها، جایشان روی چارچوب عتبهی کاظمین است... یا شاید قرار بود این نمِ چشمهای ظلمتزده، در یمِ نورِ رواقهای مشهد، بیفتند دانهدانه به پای زوّار خوشسعادتش!
شب چهارشنبه
بیست و پنجم رجب
شهادت آقا و مولایمان
أبی الحسن الکاظم
موسی بن جعفر
علیهما السلام
قم المقدسة
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تیتر از غفور زاده کاشانی. قسمتی از این شعر زیبا:
کاظمین تو ندیدم من و شب تا به سحر
منم و دست و گریبان و غم پنهانی
روح و ریحان حریم تو دل از دستم برد
باز ممنونم از آن رائحه ریحانی
"گرچه دوریم بیاد تو سخن می گوئیم
بُعد منزل نبود در سفر روحانی".
ـ مدینه، مسجدالنبی؛ اواخر جمادی الثانی 1434هجری قمری ـ
تعقیبات نماز صبحم که تموم شد، نگاهم افتاد به ستون روبروییم. بالای ستون نوشته شده بود: م ح م د المهدی رضی اللـه عنه! به طور اتفاقی دقیقا روبروی این ستون ایستاده بودم نماز. توی اون فضای مدینه، این که اسم ائمهی معصومین رو، در مسجدالنبی نصب کرده باشند، حس خاصی داشت.
هدفون موبایلم رو گذاشتم توی گوش و دعای صباح رو باز کردم. زانوهامو بغل گرفتم و نگاهم خیره به روضهی منوره بود. چقدر این دعا رو دوست داشتم و اونوقت، روبروی قبر شریف حضرتش داشتم میخوندم: "...صلِّ اللهمَّ عَلَی الدَّلِیلِ إلیْکَ فی اللَّیْلِ الْألْیَل..."*! چیزی که شاید آرزوی من بود...
دعای صباح که تموم شد، اذکار بین الطلوعینم رو انجام دادم و راه افتادم سمت قبور چهار امام معصومِ مدفون در مدینه. درب قبرستان بقیع رو فقط در بین الطلوعین و بعد از نماز عصر باز میکردند. هیچوقت توفیق نشد که عصر به بقیع مشرّف بشم. غالب تشرّفاتم بعد از نماز صبح بود؛ یکی دو باری هم با ترفندی ظهر و شب ـ وقتی که اونجا خالی از زوّار شیعه بود ـ زائر بقیع شدم.
وقتی رسیدم، خودم رو از بین جمعیت رسوندم به جلوترین نقطهی زوّار، که از اون جلو خوب قبرها رو نگاه کنم. بار اولی بود که این کار رو میکردم. همیشه دورتر میایستادم و پشت جمعیت زیارت میکردم، اما اون روز انگار عطش "نگاه کردن" داشتم. اتفاقا یادم رفته بود با خودم کتابچهی زیارت ببرم و زیارتهای مأثوره بخونم. برای همین، مشغول تأمّل شدم و گاهی عباراتی از زیارت جامعهی کبیره رو که حفظ بودم، زمزمه میکردم.
جمعیتی حدود صد نفر اونجا ایستاده بودند و همه مشغول زیارت، که یه دفعه یکی از این وهّابیها با صدای بلند گفت: "کتابت رو ببند! این چیه میخونی؟"!
نگاه کردم. سمت چپم ایستاده بود. یک مرد عرب زیارتنامه به دست. با تعجب به اون وهّابی نگاه کرد. فرصت پاک کردن اشکهاش رو هم نداشت. با همون چشمهای خیس جوابش رو داد. وهّابی مسخره، کمی باهاش داد و بیداد کرد و کتابش رو گرفت. مرد هنوز مات بود و توی حال و هوای زیارت. گونههاش هنوز تر بودند. به قیافهش میخورد لبنانی باشه، اما عربی رو به لهجهی عراقی صحبت میکرد.
دوستش بهش گفت: إنروح؟ ـ یعنی: بریم؟ ـ
یه نگاهی به قبور ائمه کرد و یه نگاهی به دوستش: إشْبَعِت؟ أنت إشْبَعِت؟ (سیر شدی؟! تو از زیارت سیر شدی؟)
رفیقش جواب داد: لا! (نه.)
گفت: لَعَد زور. آنی خو مشْبَعِت! (پس زیارت کن! من که هنوز سیرِ زیارت نشدهم.)
خودم رو از جمعیت کشیدم بیرون و رفتم دورتر. بر خلاف ـ تقریباًـ تمام زائران بقیع، با پای برهنه شروع کردم به قدم زدن. چون استاد فرموده بودند که: "مبادا در قبرستان بقیع با کفش وارد بشید! آدم تا نزدیک قبر امام معصوم که با کفش نمیره! علاوه بر این، قدم به قدم بقیع، ممکنه قبر محترمی باشه."
قبور مختلفی از جمله زنان رسول اللـه، و حضرت ابراهیم، فرزند حضرت رو زیارت کردم، که حال خیلی خاصی داشت.
همهجای بقیع، خاکِ مدینه است، اما سر قبر امّ البنین که رفتم، بوی کربلا اومد... تا اینجاش، اختیار اشکهام رو داشتم، اما اینجا دیگه نه! انگار کنار نهر علقمه ایستاده باشم گریهم بلند شد... دیگه نمیتونستم... یاد این جملهی امّ البنین افتادم که: هرچه زیر این گنبد کبود است، فدای اباعبداللـه!
حال خاصی بود... بیاختیار گریه میکردم... از بقیع بیرون اومدم... توی صحن مسجدالنبی راه میرفتم و هقهق گریهم بلند بود... شکایت بردم به رسول خدا... از خودم... از مردم آخر الزمان... و خواستم... خواستم که...!
شب نیمهی رجب
1434هجری
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* فرازی از دعای صباح. یعنی: خدایا درود بفرست بر راهنمایِ به سویت(یعنی حضرت محمد مصطفی صلی اللـه علیه و آله و سلّم)، در ظلمانی ترین شبها.
دعای صباح، از امیرالمؤمنین علیه السلام روایت شده و خوندنش بعد از نماز صبح مستحبه.
دلم از سینه به تنگ است! خدایا بِرَهــــــان!
هر کجا در قفسی مرغ گرفتاری هست...*
چهارشنبه
یازدهم رجب
1434
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تیتر از حافظ شیرازی رضوان اللـه علیه.
* شاعر تک بیتی پست؟