یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۲۴ مطلب با موضوع «حالات روحی» ثبت شده است

           ۱. بچه که بودم ـ هستم البته هنوز ـ یک فیلمی پخش می‌شد به اسم "روزی روزگاری". خاطرم نیست دقیقا، ولی به نظرم داستان زندگی یه عده راه‌زن بود.
           اینطور یادمه: یه بار یکی از این راه‌زن‌ها، می‌خواست به یکی از هم‌کاراش ـ که اسمش مراد بیگ بود ـ چیزی بگه و در حضور جمع، خودداری می‌کرد. مراد بیگ، با حالت خیلی جدی و حق به جانب رو کرد بهش و گفت: "بگو! ما اینجا غریبه نداریم. الحمدلله همه‌مون دزدیم"!
           این حکایت ماست! ما آخرالزمانی‌ها!
           ۲. توی اینترنت الحمدلله همه چیز گل و بلبل هست و همه حق‌ هستند شکر خدا! همه مؤدب و پایبند به آداب! شکر خدا! همه عاشق، همه سینه چاک، همه لطیف، همه اهل تأمل! آخ! آخ! همه اهل روشن‌فکری! همه اهل مطالعه و کتاب‌ و سخن‌رانی و خلاصه همه فرهیخته! همه وب‌لاگ‌ها و سایت‌های خوشگل و با کلاس! همه اهل ریدر و توییتر و فیس‌بوک! همه با سوات!!
           ولی با همه ادعاها، نوشته‌هات رو که می‌خونم، می‌فهمم تو هم مثل خودمی! هرچی زور بزنی بخوای از خدا و پیغمبر هم که بنویسی، بوی گند افکار شومت، از تک‌تک عباراتت بلنده! حالم رو به هم می‌زنی! مادرت حلوایت را بپزد! تو هم که مثل خودم دزدی! نمی‌خواد خودت رو بگیری! بیا رو راست باشیم! والّا!
           ۳. ناراحتم. از اینکه تو هم مثل منی، ناراحتم. از اینکه میبینم جامعه هم مثل من خراب شده، داغونم.

شنبه
۶جمادی الثانی
۱۴۳۳

۰۹ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۱:۲۵

 

           هر وقت دلم برات خیلی تنگ می‌شه، سعی می‌کنم چند شاخه گل نرگس بخرم... بعضی وقت‌ها هم ـ مث این عکس که تو جیب ِ کوله‌پشتی‌م گذاشته‌م! ـ با خودم حملش می‌کنم!
           وقتِ مطالعه، می‌ذارمش رو میز تحریر‌م و هر یه مدت بو می‌کنم و... خلاصه ما را اگرچه چشم تماشا نداده‌اند... ای غائب از نظر به خیال تو سوختیم...

عصر جمعه
۲۸ جمادی
۱۴۳۳هـ.ق

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* شاعر: ؟

 

 

 

 

 

۰۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۳:۰۰

           یکی که می‌دونه من وبلاگ دارم اما آدرسش رو بلد نیست، وقت نگارش این مطلب، چشمش به صفحه مانیتورم افتاد. و چون آدم کنجکاویه، می‌ترسم بیاد کلمات کلیدی این پست رو سرچ کنه و به اینجا برسه. برای همینه که مطلب رو رمزدار کردم، نه چیز دیگه. و به همین خاطر رمز این مطلب، همون اسم انگلیسی وب‌لاگه!
           اینو گذاشتم تا هرکس که خواست ـ اعمّ از خواننده‌ی خاموش، روشن، نیم‌سوخته (!)، کم‌مصرف، گازی!! ـ بتونه بخونه! البته حالا کسی ندونه، فکر می‌کنه اولا این‌جا چقدر پربازدیده و دوما لئوناردو داوینچی می‌نویسه که نوشته‌هاش رو رمزدار می‌کنه! هان؟! چی؟! لئوناردو داوینچی نویسنده نیست و نقاشه؟! یعنی می‌گی من بی‌سوادم؟ منظورت اینه که...؟!

۲۹ فروردين ۹۱ ، ۰۰:۴۱

که میگردم ولی زلف پریشانی نمیبینم... *

شب جمعه
۲۱ جمادی
۱۴۳۳هـ.ق

ـــــــــــــــــــــــــــــ
* فاضل نظری.

۲۵ فروردين ۹۱ ، ۲۳:۳۹

 

           دوتا از دوستان که مدتی قبل مشرف شده بودند عمره، امشب ما رو دعوت کردند به ولیمه. رفته بودم اون‌جا و بعد از دیدن و متبرک شدن به نور مکه‌ای، شام خوردیم و نیم ساعتی نشستیم و زدیم بیرون. با یکی از دوستان روحانی که قرار بود من رو برسونه مدرسه، خواستیم برگردیم. سوار ماشین شدیم و قبل از راه افتادن، دوستمون گفت: من یه لحظه باید برگردم داخل و دوباره میام.

           همینطور که منتظر بودیم تا برگرده، شروع کردم با دوتا کوچولوی توی ماشین، "محمدصادق" و "محمدمهدی"  ـ که هرکدوم، پسر یکی از دوستانم هستند ـ بازی کردن. "محمدصادق" رو بار اول بود که می‌دیدم. جفتشون، حدود شش سال سنّشون هست.
           گفتم: بچه‌ها! یه معما! 
           تو تاریکی کوچه ـ در حالی که زیر یه درخت، تو ماشین پارک کرده نشسته بودیم، ـ چشماشون درخشید! گفتند: قبول!
           گفتم: اومممم... اون چیه که سه تا چشم داره، یه پا!
           محمدمهدی زد زیر خنده: سه تا چشم؟!! چطوری؟!!
           هرچی فکر کردند نتونستند جواب رو بگن.
           گفتم: چراغ راهنما!
           زدند زیر خنده! چقدر قشنگ می‌خندیدند! بی‌ریا، از ته دل!
           گفتم: یکی دیگه!
           اون چیه که زرده، درازه، موزه!؟
           در کمتر از یک ثانیه سکوت شد و محمدمهدی با هیجان گفت: موووووز!
           گفتم: آفرین! بزن قدّش!
           دستامو آوردم بالا و زدم به دستاش! کلی ذوق کرد.
           گفتم: حالا یکی دیگه. ـ با اشتیاق داشتند گوش می‌دادند. ـ اون چیه که خودمون سرش رو می‌بُریم، خودمون هم براش گریه می‌کنیم؟
           چند لحظه نگذشته بود که "محمدصادق" گفت: إمام!
           وای... نمی‌دونم چی شد... نگاهم رو از جفتشون دزدیدم... ترسیدم ببینند... داغ شدن صورتم رو ببینند... از پنجره‌ی ماشین، نگاهم رو دوختم به پیاده‌رو... خدایا! چه جوابی داد... خدایا چه حرفی انداختی به دهن این بچه... از قدیم گفته‌ن: حرف راست رو از بچه باید شنفت...
           باور می‌کنی؟! برای چند لحظه نمی‌شنیدم چی می‌گن. الآن که فکر می‌کنم، یادم میاد که یه چیزهایی می‌گفتند. انگار رو شونه‌م می‌زدند. که: جوابش چیه؟ اما من انگار نمی‌شنیدم. به سرم زد از ماشین پیاده شم، بیرون گریه کنم. اینجا اگر ـ جلوی دو تا بچه ـ گریه‌م بگیره لابد خیلی ضایع می‌شه... اما بیرون هم نمی‌شد. ماشین جلوی خونه‌ی دوستمون پارک بود و مهمون‌ها دسته دسته داشتند بیرون میومدند.
            آره... ما إمام رو می‌کشیم! خودمون! با همین دستامون! همین دستایی که بعد باهاش می‌زنیم به سینه‌مون! به سرمون! با همین دست‌ها، اماممون رو می‌کشیم... اسرائیل و آمریکا کدومه؟! خودِ ما! خودِ مای شیعه! همین منِ محبّ اهل‌بیت! همین من! همین منِ یه آقا! شمر کدومه؟! یزید کجاست؟! آهای! تویی که این‌جا رو می‌خونی! همین من و تو، ـ بقیه رو ول کن! ـ خودِ ما، روزی چند بار با چکمه می‌شینیم رو سینه‌ی امام زمانمون... خاک به دهنم... خاک به دهنم... آره... إمام... جواب امامه... من قاتل امام زمان هستم! من! به خدا من قاتل امام زمان هستم! امام زمانی که نمی‌ذارم نفس بکشه! امام زمانی که بهش مجال نمی‌دم خودش رو اون‌طور که باید و شاید، معرفی کنه. تا بیاد حرف بزنه، دستامو می‌ذارم در ِ دهنش... اون نباید حرف بزنه! اگه حرف بزنه، منافع من به خطر می‌افته! آره! اون نباید بیاد! اون نباید ظهور کنه... اگه بیاد، دیگه حنای من رنگی نداره... 
           یاد عمر سعد افتادم. یک سال و یک ماه قبل از واقعه‌ی عاشورا، عمر سعد رفت حج. در جریان سفرش، خدمت حضرت سیدالشهداء رسید. عرض کرد: آقا! یک عده احمق توی کوفه هستند، که می‌گن من قاتل شما هستم! یک چیزی به این‌ها بگید! آخه این‌ها چقدر جاهلند! من چطور می‌تونم قاتل شما باشم؟ من محب شما هستم! من سینه‌چاک عشق شمام! 
           حضرت فرمودند: همینطوره که اون‌ها می‌گن. تو قاتل من هستی...
           عمر سعد این حرف رو قبول نکرد...
           اگه اشتباه نکنم، فقط یک سال و یک ماه گذشت. محرم سال بعد... عصر روز واقعه... وقتی حضرت افتاده بودند روی زمین و دیگه رمق رفته بود...همون لحظاتی که "نه ذوالجناح دگر تاب استقامت داشت، نه سیدالشهدا بر جدال طاقت داشت..." بمیرم! زینب کبری ازخیمه بیرون زد و دید چه وضعیه... رو به عمر سعد کرد: یابن سعد! أیقتل أبوعبداللـه و أنت تنظر إلیه؟! ای پسر سعد! دارند حسینم را می‌کشند و تو نگاه می‌کنی؟! 
           عمر سعد نگاهی به حال حسین کرد... به دست و پا زدن حسین! به تیر و نیزه و سنگ خوردنِ مولای سابقش! حسین! مراد قبلی‌ش! همونی که فکر می‌کرد دوستش داره... اشک تو چشمای عمر سعد جمع شد... رو کرد به سپاه: أنزلوا له و أریحوه! برید حسین رو راحت کنید تا انقدر زجر نکشه...
            آره... عزیز دلم! عمر سعد امام جماعت مسجد بود. عمر سعد عبا و عمامه و دشداشه و قبا می‌پوشید... عمر سعد هم ریش و ادعا داشت... چه بسا عمر سعد هم برا امام زمانش نامه نوشت که بیا! 
           ای اشک‌های مزاحم! برید کنار! بگذارید بنویسم... بذارید بگم من چه کثافتی هستم...

شب پنج شنبه
بیستم جمادی
۱۴۳۳

           ویرایش در شب ۲۹ جمادی ۱۴۳۳: اون قدر منقلب بودم وقت نوشتن این پست، که یادم رفت بنویسم: جواب این معما، "پیاز" بود.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*این چرا کردم؟ چرا دادم پیام؟!
سوختم بیچاره را زین گفت خام.
مثنوی معنوی مولوی؛ داستان طوطی و بازرگان.

 این تیتر، زبون حال "محمدصادق کوچولو"ه؛ البته اگه میدونست با این حرفش، با این یه کلمه، امشب با من چه کرد... .

۲۴ فروردين ۹۱ ، ۲۲:۱۸

می‌دونی؟! یه چیزی سر جاش نیست! من مال این‌جا نیستم! آخه یه جوریه! یه چیزی نیست انگار... یا... یا یه چیزهایی زیادیه.

۲۳ فروردين ۹۱ ، ۲۳:۱۲

نمی‌دونم تو ایام فاطمیه چی هست که انقدر...
نمی‌دونم...

شب شنبه
۱۶جمادی
۱۴۳۳هـ.ق

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*راستی راستی بیمار نباشم چه کنم؟!/علی اکبر لطیفیان.

۱۹ فروردين ۹۱ ، ۲۲:۵۳

           هفته‌ی پیش، روز یک‌شنبه، توفیق "اجباری"‌ای شد و با بعضی از اقوام، به همراه مادر و خواهرام، رفتیم سفر.
 

۱۴ فروردين ۹۱ ، ۰۵:۳۸

           یادمه وقتی خیلی بچه‌تر از الآن بودم، رفت و آمدهای فامیلی‌مون خیلی بیشتر بود. دورانی بود که ما هر هفته، جمعه‌ها جمع می‌شدیم خونه‌ی مادربزرگم.
           پدربزرگم یک نظریه داره مبنی بر این‌که: بچه زیر هفت‌/هشت/ده‌ تا، فایده نداره!
           البته بماند این‌که من برام شبهه شده آیا واقعا در زمان سابق مردم معتقد به کثرت‌گرایی در جمعیت بودند، یا راه‌های جلوگیری از بارداری رو بلد نبودند؟! شاید هم درس "تنظیم خانواده"‌شون رو پاس نکرده‌ بودند که انقدر بچه پس می‌نداختند! بگذریم. خلاصه پدربزرگ ما، معتقد به این نظریه بود و ـ و هست! خداحفظش کنه ـ هفت هشت ده‌ تا بچه رو آورده به دنیا. هرکدوم از خاله‌ها و دایی‌های من، به طور میانگین دو تا بچه داشتند و وقتی جمعه می‌شد، می‌ریختیم خونه‌ی مادربزرگ بیچاره و تا ظهر، هفده هجده تا نوه‌ی کم سن و سال، همه‌ی خونه رو می‌ذاشت روی سرش. یادش به خیر! چقدر مادربزرگ ما می‌گفت تو اتاق فوتبال بازی نکنید! بوی عرق می‌پیچه توی اتاق! فرش‌ها لگد می‌خوره خوب نیست! اتاق رو به هم می‌ریزید، یه وقت شیشه می‌شکنه... اما خیر! گوش ما بدهکار نبود! اصلا فوتبال توی کوچه حال نمی‌داد! حدالمقدور توی اتاق پذیرایی بازی می‌کردیم! تا اوه! اگه چی می‌شد، می‌رفتیم توی کوچه.
           با تمام این گوش به حرف ندادنها، فوتبال بازی کردن توی اتاق همیشه مقدورمون نبود. و چون بازی پر سر و صداییه، توی کوچه هم حتی اگه ساکتِ ساکت هم بازی می‌کردیم ـ که همچین چیزی محال بود! ـ باز صدای به زمین/در/دیوار خوردن توپ پلاستیکی، صدای همسایه‌ها رو در می‌آورد. به علاوه، ننه باباهامون نمی‌ذاشتن. برای همین، وقتی ناهار می‌خوردیم، پا رو پا می‌نداختیم و بعدِ این‌که دو سه تا آروغ مشتی (!) می‌زدیم و احساس می‌کردیم غذا رفته پایین، می‌دویدیم توی کوچه.
           (پدر بزرگ ما دو سه تا خونه عوض کرد، که همه‌ی اون‌ها، نزدیک یه بازار بودند، که توی قم به "بازار کهنه" معروفه. عکسش همینه که گذاشتم)
           ما بعد ناهار، با هفت‌ هشت تا از پسرهای فامیل، می‌دویدیم توی این بازار و یکی رو گرگ می‌ذاشتیم و بقیه هم گوسفندِ خدا! وظیفه‌ی اون گرگ هم دریدن که نه! گرفتن این گوسفندها بود. از دم خونه‌ی مادربزرگ یکی چشم می‌ذاشت و تا بیست می‌شمرد. یکی هم اولش چک می‌کرد که آروم بشماره! بعدش بقیه: الفرار!
           می‌دویدیم توی این بازار. تصور کنید از ساعت دوی ظهر تا چهار ـ پنج عصر ما فقط می‌دویدیم!
           اون استرس و هیجانی که از فرار کردن و ترسی که از دیده شدبازار کهنه قم/میدان کهنه قم/بازارچه قدیمی/نِ توسط گرگِ بازی تو دلمون می‌افتاد رو هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. و هیچ‌وقت فکر نمی‌کنم بتونم تجربه‌ش کنم دوباره. اگه مجید، گرگ می‌شد، که خیالمون راحت بود! رفیق تپل مُپُل ما، زیاد نمی‌تونست تند بدوه! خیلی موقع‌ها هم وسط بازی ـ در حالی که شرشر عرق می‌ریخت ـ می‌نشست وسط کوچه/خیابون/بازار و می‌گفت که: آقا من دیگه خسته شدم! نمی‌تونم بدوم!
           اما اگه مثلا مصطفی، یا مهدی، یا حامد، گرگ می‌شد، گاومون زائیده بود! باید تا پای جون می‌دویدیم. همه‌ی این‌ها رو گفتم ـ یعنی نمی‌خواستم بگم! اما اومد دیگه! ـ که به این‌جا برسم: بعضی وقت‌ها، در حین بازی‌ها، تو کوچه پس کوچه‌های تنگ، زیر آفتاب داغ ظهرهای قم، گلوم خشک می‌شد و نفسم می‌بُرید. دیگه احساس می‌کردم نمی‌تونم بدوم. یعنی می‌دویدم، اما دیگه دویدنم شبیه به راه رفتن می‌شد. حس می‌کردم خسته‌ی خسته‌ی خسته‌م. یعنی حس می‌کردم تمام زورم همینه. دیگه بیشتر از این، راه نداره! وقتی این حالت بر اغلب ما حاکم می‌شد، عملا بازی تموم می‌شد. با جمله‌ی "خسته شدیم آقا" که به تصویب اکثریت می‌رسید، برمی‌گشتیم خونه‌ی مادربزرگی که همیشه صداش می‌کردیم: "بی‌بی"!
           اصل مطلب: به یه نتیجه‌ای رسیده‌م. نمی‌دونم چقدر با واقع تطابق داره، اما خودم تقریبا به صحتش ـ با وجود عدم تمایل! ـ مجبورم اعتراف کنم. و اون این‌که: تو دوران مجردی، من دیگه بیشتر از این بالا نمی‌رم. یعنی به هر مرتبه‌ای که رسیدم، هر گلی که به سرم زدم، همین‌ قدر بوده؛ از این‌جا به بعد، اگه طالب حرکت باشم، بایستی که ازدواج کنم. یعنی، انگار شده‌م مث اون حالتی که بعد از دویدن‌های طولانی بهم دست می‌داد. از نظر معنوی، دیگه بیشتر از این حس می‌کنم نمی‌تونم رشد داشته باشم. ممکنه در زمینه‌های مختلف بتونم "پیشرفت" کنم، اما "رشد" دیگه نخواهم داشت.
           "پیشرفت"، یه سیر به سمت جلوه. یه سیر خطی. نمی‌گم بده، اما حرکتیه که پشتوانه نداره. صرفا ادامه دادنِ مسیره. اما "رشد"، سیر دارای بُعده، دارای عُمق. سیری که پیشرفت در اون، هدف حقیقی ما آدم‌هاست. و الّا "آدم پیشرفته" زیاده؛ "آدم رشد یافته" کجاست؟ گفتند یافت می‌نشود، گشته‌ایم ما!/ گفت: آن‌چه یافت می‌نشود، آنم آرزوست...

بعد از ظهر جمعه
اول جمادی الأول
۱۴۳۳

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*مصرعی از غزلی در دیوان کبیر مولانا. به نظرم این غزل، جزو شاهکارهای مولانا از حیث القاء معانی و ما فی الضمیر این عارف کبیر هست. دو بیت مشهورش:
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می نشود گشته ایم ما
گفت آن‌چه یافت می‌نشود، آنم آرزوست!

۰۴ فروردين ۹۱ ، ۱۳:۳۲

دیوونه‌ شده‌م امشب...

۲۳ اسفند ۹۰ ، ۱۹:۳۴