یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۲۴ مطلب با موضوع «حالات روحی» ثبت شده است

           ۱. قبل از شروع هر کار، همه‌مون خوب بلدیم شعار بدیم! من هم از این قاعده مستثنی نبودم. یادم میاد اون روزهای اولی که قرار بود بیام حوزه رو. همه تعجب کرده بودند. بعضی‌ها برای تغییر تصمیمم، تلاش‌هایی هم کردند؛ که خب طبیعتا بی‌نتیجه بود. جوون بودم ـ‌هنوز‌هستم‌!‌ـ و داغ. یادمه یه روز مهدی رو دیدم. همسایه‌ و هم‌کلاس و هم‌بازی روزهای کودکی‌م. آره... همون روزها بود، که یه روز مهدی رو تو کوچه‌ پس‌کوچه‌های اطراف حرم دیدم. تا فهمید قصدم ورود به حوزه است، بعد از کمی تعجب، خیلی محکم گفت: تو می‌تونی! من می‌دونم که تو می‌تونی! می‌تونی روحانی با تقوا و عالِم و خوبی باشی و حتی جوّ حوزه رو هم تغییر بدی!
           هنوز طنین صداش و دست‌هایی که از روی قاطعیت تکونشون می‌داد، توی ذهنمه. از اون روز چند سال می‌گذره. حکایتِ اون روز ما، مثِ این می‌موند که دور از دامنه‌ی کوهی، به قله‌ش نگاه کنی. خب؛ قشنگه! فتحش هم آرزوی بزرگیه. اما وقتی کوله‌بارت رو می‌بندی و حرکت می‌کنی، هرچی که نزدیک‌تر بشی، شرایط فرق می‌کنه. مردمِ دور دست، فقط قله می‌بینند. همین! فوقش یه واکنشی هم نشون بدن و بگن: وَه! چقدر قشنگه! چه باشکوهه!
          
ـ از این‌جا به بعد، دیگه روی استعاره رو بر نمی‌گردونم. تو خودت بفهم که منظورم چیه: ـ اما من، بایستی روزها، ماه‌ها، سال‌ها راه برم و راه برم و راه برم. من ِ کوه‌نورد، خسته شده‌م! همه‌ی ماهیچه‌‌های پاهام درد گرفته. کوله‌پشتیِ سنگینم اذیتم می‌کنه. هوا مساعد نیست و هم‌سفری‌هام بُریده‌ن. باید دست اونا رو هم بگیرم. همه دارن نق می‌زنن. وقتی در حین حرکتمون یه جای با صفا پیدا می‌کنیم و می‌شینیم و دور هم غذا می‌خوریم، همه خوشن. دیگه دوست ندارن بالاتر برن. می‌گم: "بچه‌ها! زود بخورید می‌خوایم بریم بالاتر. وقتی نمونده. دیرمون می‌شه."
           بعضی‌ها چشم‌غره می‌رن. بعضی‌ها اخم می‌کنن و کار به قهر کردن هم می‌رسه حتی! می‌گم: "خب بیایید برگردیم! ما که مرد این میدون نیستیم! خسته شدیم. نیرومون تحلیل رفته‌. تا حالا چندتا تلفات داده‌یم.چرا بمونیم؟ برگردیم! ما اینجا آذوقه‌ای نداریم..."

           چندتایی هستند که حاضر باشند برگردند، اما اکثریت می‌گن: "اِ! پس حرف مردم چی؟! بریم و زل بزنیم تو چشمشون و بگیم ما کم آوردیم؟ ما نتونستیم اون بالا پرچم نصب کنیم؟ ضایع است! بشین همین‌جا. کیفت رو ببر! ببین چقدر از این منظر، شهر قشنگه! تا همین‌جایی که ما اومدیم هم خیلی‌ها نمی‌تونن بیان. ما از اون‌هایی که نیومدند بهتریم!"
           اما من می‌ترسم. اینجا گرگ داره. خطر راه‌زن هست. ما توشه‌ی زیادی همراه خودمون نداریم...
           حال این روزهای من، اینه. من، مرد عمل نیستم. مرد جلو رفتن نیستم. اگرچه بعضی از رفتارها و خصوصیاتم، چشم‌پرکن و تحسین‌برانگیز باشه. اما من که خوب خودم رو می‌شناسم. مبنای شناختم از خودم، خودم هستم؛ نه حرف بقیه. کلافگی یه "کوه‌نوردِ وسط برف گیرکرده‌ی خسته‌ و تشنه‌ی** دوست از دست داده‌ی ماه‌ها از خونواده دور افتاده‌ی از ترس وُحُوش و سرما مستأصل" رو تصور کن! من همونم رفیق! من همونم... نه راه پس دارم، نه راهِ پیش.
           ۲. از امام زمانم، خجالت میکشم... .

شب یکـ شنبه
یازدهم ربیع الثانی
۱۴۳۳
ـ حجره ـ

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
           *منطق الطیر فرید الدین عطار نیشابوری.
           این قسمت، واقعا جزو قسمتهای تاثیرگذار منطق الطیره. بعضی پرنده ها شروع میکنند به نق زدن. این زبانحال یکیشونه:
           دیگری گفتش که ای پشت و پناه
           ناتوانم، روی چون آرم به راه؟
           من ندارم قوت و بس عاجزم
           این چنین ره پیش نامد هرگزم
           وادیِ دور است و راهِ مشکلش
           من بمیرم در نخستین منزلش

           کوههای آتشین در ره بسیست
           وین چنین کاری نه کار ِ هرکسیست
           صد هزاران سر در این رَه گوی شد
           بس که خونها زین طلب در جوی شد

           صدهزاران عقل اینجا سر نهاد
           وانک او ننهاد سر، بر سر فتاد!
           در چنین راهی که مردانْ بی ریا
           چادری در سر کشیدند از حیا
           از چو من مسکین چه خیزد جز غبار؟
           گر کنم عزمی، بمیرم زار زار...
           در اینجا، هدهد شروع میکنه یه جواب عالی به این پرنده میده. ن.ک: منطق الطیر، ذیل همین اشعار رو.
           ** اصلاح: موقع نوشتن این مطلب به این فکر نکرده بودم که آخه کوهنورد وسط برف و یخ که تشنه نمیمونه! باید گفت: "گرسنه".

۱۴ اسفند ۹۰ ، ۲۲:۵۸

برنیامد از تمنای لبت کامم هنوز
بر امید جام لعلت دُردی آشامم هنوز
روز اول رفت دینم در سر زلفین تو
تا چه خواهد شد در این سودا سر انجامم هنوز...
ساقیا یک جرعه‌ای زان آب آتشگون که من
در میان پختگان عشق او، خامم هنوز
نام من رفته‌ست روزی بر لب جانان به سهو
اهل دل را بوی جان می‌آید از نامم هنوز
در ازل داده‌ست ما را ساقی ِ لعل لبت
جرعه جامی که من مدهوش آن جامم هنوز
در قلم آورد حافظ قصه‌ی لعل لبش
آب حَیوان می‌رود هر دم ز اقلامم هنوز...
حافظ

پنج شنبه
اول ربیع الثانی
۱۴۳۳

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*کجاست اهل دلی تا کند دلالت خیر.../شاعر؟

۰۴ اسفند ۹۰ ، ۱۳:۴۷

با من قهری؟

 

۲۸ بهمن ۹۰ ، ۲۲:۲۰

           چون مملوّ از حرفهای گفتنی هستم...

شب بیست و یکم ربیع
سه شنبه؛ ۱۴۳۳

۲۴ بهمن ۹۰ ، ۱۸:۳۶

راحت جانم تویی
وقتی از مشهد میام،
تا چند روز مستم!
و ای کاش بشه این حال رو دائم داشت...

عصر پنج شنبه
دوم ربیع الأول
۱۴۳۳

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*مرقدت ضرب المثلهای مرا تکمیل کرد.../حسین رستمی.

۰۶ بهمن ۹۰ ، ۱۴:۴۳

           به دنبال چند تا کار، از مدرسه زده بودم بیرون. سر راهم رفتم کفاشی، کفشامو ـ که دیگه داشت گریه می‌کرد! ـ واکس بزنم. یه خانوم چادری، با دختر کوچولو‌ش اومده بود و خیلی آروم رفت جلوی آقای کفاش و از لای چادرش، یه کفش زنونه‌ی درب و داغون ـ از این مدل‌های زیپ‌دار، که بدون بستن زیپ نمی‌شه پوشیدشون ـ بیرون آورد و گرفت طرف کفاش: آقا! اگه بخواید زیپ این رو تعمیر کنید، قیمتش چقدر می‌شه؟
           کفاش سرش رو بالا آورد، یه نیگاه به چهره‌ی زن کرد و یه نیگاه به کفش. بعد، خیلی بی‌توجه سرش رو آورد پایین و به واکس زدن کفش من ادامه داد و گفت: هزار و پونصد تومن. 
           من پشت زن وایساده بودم. چهره‌ش رو ـ حتی تا آخر این قضیه ـ ندیدم. ولی حس کردم داره تأمل می‌کنه. بعد چند لحظه پرسید: چرا؟!
           کفاش این بار سرش رو حتی بالا نیاورد و خیلی محکم ـ و کمی تند ـ جواب داد: هزار و پونصد تومن می‌شه، دیگه چرا نداره!
           حس کردم زن خجالت کشید. کفشی که تو دستش بود رو به سمت داخل چادر یه کم عقب آورد و با تُن صدای خیلی ضعیفی پرسید: نمی‌شه کمتر حساب کنید؟
           ـ نه! هزار و پونصد تومن نرخشه.
           لنگه کفش رو زیر چادرش قایم کرد و برگشت که بره. خیلی آروم آروم قدم بر می‌داشت. دختر هفت‌ ـ هشت‌ساله‌ی نازش، با اون کاپشن داغون و چکمه‌های سفیدِ کثیفش و قدیمی‌ش، هِی می‌پرید بالا و پایین و می‌گفت: مامانی! مامانی! دستتو بده! دستتو بده! 
           زن، اما انگار حواسش نبود. همینطور آروم آروم مسیر رو طی می‌کرد، تا این‌که از کادر نگاه من بیرون رفت...
           نمی‌دونستم باید چکار کنم. خدایا! به خاطر هزار و پونصد تومن! اصلا اون کفش چقدر ارزش داشت؟! چقدر؟! شاید حتی ارزش تعمیر نداشت... نمی‌دونم... نتونستم جلوی خودم رو بگیرم، سرم رو انداختم پایین و اشک جلوی چشمامو گرفت... حس کردم حالت چهره‌ و لب و لوچه‌م هم ـ مث بچه ها!ـ عوض شد. بغض کرده بودم و اگه خیابون نبود، دوست داشتم بلند بلند گریه کنم!
           یادم اومد از ادعاهای اخیر بعضی‌ها... چطور می‌خوان جواب خدا رو بدن؟ بعضی‌ها که مدعی هستند فقر ریشه کن شده... یا این‌که ما فاصله‌ای با ریشه کن شدن فقر نداریم!... همیشه برام سؤال بوده که بعضی‌ از مسئولین ما، چطور شب‌ها خوابشون می‌بره؟!
           این قضیه، خیلی عجیبی نیست؛ اما برای من از اونجایی جالب بود که دقیقا مصادف شد با حرف برخی که ما دیگه الحمدلله فقیر نداریم! 
           الحمدلله! خدا رو شکر! خدا رو شکر! نمردیم و ریشه کنی فقر رو هم با این چشمامون دیدیم!

نگارش: سوم صفر
ارسال: عصر دوشنبه
بیست و دوم صفرالخیر
۱۴۳۳

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
           * فرازی از زیارت وارث. یعنی: "خدا لعنت کند مردمی را که این مطلب را شنیدند و به آن رضایت داشتند و معترض نبودند." 
           نگویید آوردن این عبارت، که مربوط به شهادت حضرت اباعبداللـه الحسینه، ربطی به این مطلب نداره. و بی توجهی به فقر کجا و کشتن حسین کجا؛ که باید بگم: اون کسانی که مسبب فقر مادی و معنوی مردم، در جهان امروزند، قطعا و بدون شک اگر در سال شصت و یک هجری هم بودند، نمیتوانستند قاتل حسین نباشند!

۲۶ دی ۹۰ ، ۱۳:۲۷

           تو حجره نشسته بودیم. سرم پایین بود، داشتم عسل آویشن می‌خوردم و به "فاصله‌‌ها" فکر می‌کردم. سیدحسین با تعجب پرسید: تلخه؟!

نگارش: سوم صفر
ارسال: شب جمعه
نوزدهم صفر الخیر
۱۴۳۳

۲۲ دی ۹۰ ، ۱۹:۲۴

الکرب و البلاء
حسرت زیارت اربعین...

شب جمعه
نوزدهم صفرالخیر
۱۴۳۳

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* تا ابد در دل خود شور محرم دارم/شاعر:؟

۲۲ دی ۹۰ ، ۱۹:۲۰

روی عن أبی عبداللـه الصّادق علیه السلام، أنّه قال:
فسد الزّمان
و
تغیّر الإخوان

فَرَأیتُ الإنفِرادَ أسکَنَ للفؤاد

روزگار، متعفن
و
دوستان، مسخ شدند!
پس دیدم 
 عزلت پیشه کنم،
که باعث آرامش بیشتر درون است...
 

پنج شنبه
اول ذی القعدة الحرام
۱۴۳۲

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* فراز پنجاه و نهم دعای جوشن کبیر.

۰۷ مهر ۹۰ ، ۱۲:۰۱

           حال دل ما رو اگه بپرسی، باید بگم اینطوریاست...

شب یکـ شنبه
۲۶شوال المکرم
۱۴۳۲

۰۲ مهر ۹۰ ، ۱۹:۰۴