یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۲۴ مطلب با موضوع «حالات روحی» ثبت شده است

           امشب، رفته بودم خونه‌ی مهدی اینا. تو مسیر، دیدیم یه سری جمعیت همینطور در طول کوچه‌شون، تکیه به دیوار نشسته‌ن! بین بعضی خونه‌های محله، رفت و آمد خاصی بود.
           بهش گفتم: خونه‌تون تهِ یه کوچه‌ی باریک و طولانیه هیچ، از وقتی هم که وارد این کوچه می‌شی، باید هزارتا نگاه سنگین رو تحمل کنی!
           گفت: آره، ولی این‌که امشب انقدر شلوغه، واسه اینه که یکی از همسایه‌هامون، یه پیرزن نود و هشت ساله است که دکترا جوابش کردند. بچه‌ها و نوه‌هاش که خبر دار شدند، از راه دور و نزدیک کوبیده‌ن اومده‌ن اینجا. پیرزنه نابیناست. حافظه‌ش رو هم از دست داده و هیچ‌کس رو نمی‌شناسه. راه دفع ادرارش بسته‌ شده و شکمش حسابی باد کرده. الآن چهار روزه. اینا منتظرن بمیره تا راحت بشه... اما هنوز داره زجر می‌کشه...
           ـ خیلی بده که بدونی عزیزت داره می‌میره. و بدونی که باید بمیره. و منتظر باشی که بمیره... .

           ۲. دلم گرفته. خسته‌ام. احساس می‌کنم من، لیاقت راه خدا طی کردن رو ندارم. بارها اینو ثابت کرده‌م. از طرفی، نمی‌فهمم این الطاف خدا چه معنی‌ داره...
           ای کاش مثل اون پیرزن بودم. ای کاش اون‌قدر خلأ "خوب بودن" رو احساس می‌کردم، که دیگه نتونم زنده باشم...
            نمی‌دونم چی بگم. چرا امشب هرچی می‌نویسم، پاک می‌کنم؟! امشب چه مرگمه... نمی‌دونم. تو این ـ حدود ـ دو سالی که این‌جا رو نوشتم، انقدر تو نوشتن یه مطلب مِن مِن نکردم. نمی‌فهمم. 
           می‌دونی؟! بدبختی‌م این‌جاست که (ببخشید اگه یه کم بی‌پرده حرف می‌زنم. کلا من همون‌طوری که تو زندگی عادی حرف می‌زنم، اینجا می‌نویسم. تو این‌جا خود سانسوری ندارم. شرمنده!) تو مسائل معنوی، به اندازه‌ی یه "شاش بند" شدن هم ناراحتی و دغدغه ندارم! ببین! اون پیر زنه، الآن می‌دونه که داره می‌میره. یعنی چاره‌ای نداره. قوانین عالم طبیعت، اون رو به سمت مرگ سوق می‌ده، چه بخواد، چه نخواد. داره زجر می‌کشه. خسته است. مستاصله. در نتیجه، مشتاق مرگه. دوست داره بمیره... تا... تا راحت بشه.
           چرا من، تو مسائل معنوی، از دست روح سرکش خودم، اون‌قدر خسته نمی‌شم که آرزوی مرگ معنوی کنم؟ رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلّم، می‌فرمود: قبل از میرانده شدنتون، بمیرید. اختیارا بمیرید...
           این حرفها یعنی چی؟ چرا از بعضی چیزها اون‌قدر دور شدم که حالت افسانه پیدا کرده؟! شاید اگه من هم "بعضی چیزها" رو ندیده بودم، مُنکر خیلی حرفها می‌شدم. نمی‌دونم...

نیمه شب
پنج شنبه
۱۶شوال
۱۴۳۲

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* دیوان کبیر مولانا، غزل ۶۳۶.
کز این خاک برآیید، سماوات بگیرید!
بمیرید! بمیرید! و زین نفس ببُرّید
که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره ی زندان
چو زندان بشکستید، همه شاه و امیرید...
 

۲۴ شهریور ۹۰ ، ۲۳:۱۴

           می‌خواستم به راننده‌ش بگم: "خبر نداری! هنوز "ندیده"، "داستان‌ها" شده!"

(دیدن عکس در سایز بزرگتر)

جمعه
۱۰شوال
۱۴۳۲

ـــــــــــــــــــــــــــــــ
* تا کسی رخ ننماید، نبرد دل زکسی...
/شاعر:؟

۱۸ شهریور ۹۰ ، ۱۳:۴۳

           نشستم دقیق حساب کردم، دست بالا هم گرفتم، دیدم سختیش همین صد سال اوله. بعدش لااقل بلا تکلیف نیستیم!

شب یکـ شنبه
۵شوال
۱۴۳۲

۱۳ شهریور ۹۰ ، ۲۳:۱۰

           نیاز نیست جمع شدن "نفحات قدسیه" رو با چشم باطن ببینی. همین که "یه ذره" دین دار باشی، با تموم شدن ماه رمضون، میفهمی که "یه چیزی" بود و دیگه نیست.

۲۹رمضان المبارکـ
۱۴۳۲

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*خداحافظ بر تو و شب قدرت/امام زین العابدین.

۰۸ شهریور ۹۰ ، ۱۵:۱۴

خداحافظ ای ماه!
که
پیش از إقبالت، لحظه شماریم
و
قبل إدبارت، افسرده!

۲۹رمضان المبارکـ
سه شنبه
۱۴۳۲

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*دعای وداع إمام زین العابدین علیه السلام با ماه مبارک رمضان.

۰۸ شهریور ۹۰ ، ۱۵:۱۰

           1. دوست دارم گریه کنم. یه گریه‌ی بلند و طولانی. از "نصیب" از دست رفته‌م. به خاطر "عیش" کور شده‌ی این ماه رمضان. از اون‌ چیزهایی که باید استفاده می‌کردم و نکردم. از إهمال کاری‌هام.
           امسال هم من نتونستم ختم قرآن کنم. فقط چند جزء خوندم، اونم پراکنده. خیلی پراکنده. جز دو سه سال، هیچ ماه رمضانی نتونستم ختم قرآن کنم. همیشه آیه‌ها، برام حالت چسبندگی داشته. نمی‌تونم به راحتی از یه آیه عبور کنم. نمی‌تونم تو نیم ساعت/چهل و پنج دقیقه، یه جزء رو بخونم. نمی‌دونم، امسال، رجب بود یا شعبان، که تو حرم امام رضا علیه السلام، قصد کردم برنامه‌ی جزء خونی منظم داشته باشم. همون صفحه‌ی اولش، آیه‌ی "و کان عهدُ اللـه مسئولاً" منو گرفت. نتونستم ازش عبور کنم. نمی‌دونم چقدر تو فکر بودم. تا این‌که یه سری از دوستان رو دیدم و منو به خودم آوردند. فردای اون روز، دوباره شروع کردم همون صفحه رو خوندن، و باز سر این آیه و یه آیه‌ی دیگه گیر کردم و همینطور... . نمی‌دونم این چه مَرَضیه که افتاده به جونم... .
           به علاوه، جز هفت هشت ده روز اول ماه، برنامه‌ی درس‌هام به راه نبود. یه ملالتی به همراه داشت برام. نمی‌تونستم چیز زیادی بخونم. مطالعات پراکنده داشتم. از لیالی قدر هم خودِ استاد درس رو تعطیل کرد و تا الآن بهم اطلاعی نداده که درس رو از سر بگیریم. 
           بیماری مامان هم حدود یه هفته دستمون رو بند کرده بود. دو سه بار بستری، رفتن پیش متخصص‌های مختلف؛ و چند روزی هم برای مراقبتش، مجبور شدیم بریم خونه‌ی خاله، تا از مامان بهتر پرستاری بشه؛ لذا از کارهای روزمره‌م افتادم.
           به علاوه، افطاری‌هایی که دعوت می‌شدم و میزبان ـ مثل دیروز ـ توقع می‌کرد پنج شیش ساعت وقت بذارم براش.
           پارسال تقریبا تمام سحرهای ماه رمضان رو تونستم برم حرم حضرت معصومه سلام اللـه علیها، نماز شب بخونم. اما امسال سه چهار سحر که کلّاً نماز شب نخوندم. شب‌هایی هم که عنایتش بود، کمتر از یک سومش تو حرم بود.
           یه آشفتگی‌ای تو مثال متصلم به وجود اومده و تو تمرکز کردنم یه مشکلاتی پیدا کرده‌م. فکرم خیلی سیّال شده و هرکجا دلش می‌خواد می‌ره؛ لذا تفکر و توجه به نفس رو نمی‌تونم بیشتر از چند دقیقه طولش بدم. تو ذکرها هم فکرم جامدتر شده. این ماه، یک درصد ماه رمضان گذشته هم خواب ندیدم! یا چیزهایی هم اگه بوده، خاطرم نیست. جز چند تا انگشت شمار.
           لیالی قدر اما، لذت خاصی داشت. به خصوص شب بیست و یکم، و شب بیست و سوم؛ که اصلا نشد برای کسی دعا کنم! حتی برای خودم! عنایت حضرتش به قدری شدید بود، که هنوز آثارش ـ مثلا ضعف جسمانی‌ش ـ رو حس می‌کنم. همین ضعفم هم واسه خودش حکایتی شده.
           بیشتر شب‌های ماه رو "تک وعده‌ای" به سر بردم. یعنی افطار که می‌شد، چندتا خرما و یه استکان آب جوش، بعد کلی آب یخ و شربت می‌خوردم. فکر می‌کنم کبدم چرب شده. خیلی تو آب‌هام یخ می‌ریزم. دوست دارم دماش خیلی سرد باشه. و بعد اون همه آب، دیگه نمی‌تونم چیزی بخورم، تا حدود دو ـ سه ساعت مونده به اذان صبح. اون موقع، یا وقت سحر یه چیز مختصر می‌خورم. مثلا اگه برنج باشه، کمتر از یه بشقاب. همین باعث شده که در طول روز احساس کنم معده‌م راحت نیست. روز قیامت این بدن از ما شکایت‌ها داره! 
           همون شب اول ماه رمضان، نیت کردم که هر کار خیری، هر خستگی‌ای، خلاصه هرچیزی که تو این ماه مبارک، نصیب و ثوابی برام در پی داره رو، هدیه کنم به محضر مولام حضرت بقیة اللـه الأعظم روحی فداه. و الآن که ماه رو به إتمامه، شرمنده‌ی آقام هستم که چیز قابل عرضه‌ای نداشتم. سرافکنده‌م که جز کارنامه‌ی سیاهم، چیزی از ما به حضرتش نرسید... . 
           اما، ـ این‌جا می‌نویسم، چون اینجا ناشناخته‌م ـ دوست دارم همین تشنگی‌ها و معدود کارهایی هم که بود، همه و همه برای خود حضرت باشه. نه این‌که آقا احتیاجی داشته باشه، نه. از باب "ران ملخی از موری، هدیه به سلیمان"، اینطور نیتی کرده‌م. دوست دارم بعدها که به اعمال ماه رمضان امسالم نگاه می‌کنم، هیچ عمل خیری توش نبینم؛ و همه هدیه شده باشه. اینطوری، دوست دارم! حداقل خیالم راحته که چیزی هم اگه بوده، فدای "او" شده. خَسِرَ الدّنیا و الآخِرَة، ذلکَ هُوَ الخُسرانُ المُبین...
           2. بارون گرفت... .

عصر دوشنبه
۲۸رمضان المبارکـ
۱۴۳۲

ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
*صائب.

۰۷ شهریور ۹۰ ، ۱۴:۵۵

همه سهل‌ است، تحمل نکنم بار جدایی...

سحر یکـ شنبه
۲۷رمضان المبارکـ
۱۴۳۲

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*سعدی.

۰۶ شهریور ۹۰ ، ۰۲:۵۱

           بعضی وقتا، اصلا قراره بهت فرو بره! دست و پا زدن، بی‌فایده‌ست. پس باید شُل کنی! تا ـ اگرچه لذت نمی‌بری، لا اقل ـ بیشتر درد نکشی. خلاصه، حکایت آمپول زدن خدا اینطوریاست. خودتو بسپار دست دکتر دکترها و شل کن عزیزم... شل کن!

عصر پنج شنبه
۲۴رمضان المبارکـ
۱۴۳۲

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت!/حافظ.

۰۳ شهریور ۹۰ ، ۱۶:۲۵

تـَمَنَّیتُ مِن لَیلی عَنِ البُعد نظرة ً
لِیُطفی جَوًی بین الحشا و الأضالع
ِ

           آرزو کردم که فقط یک بار، از دور، به روی لیلا نظر کنم و چهره‌اش را ببینم. تا آتشی که در درون و سینه‌ام شعله می‌کشید را ـ شاید بتوانم ـ خاموش کنم.

فقالَت نِساءُ الحَیّ تطمَعُ أن تری
بِعَینَیکَ لیلی؟! مُت بِداءِ المَطامِع ِ!

           ـ وقتی به محل قبیله‌‌اش رسیدم، و از منزل لیلا پرسیدم، ـ زنان قبیله‌اش ـ با عتاب ـ گفتند: آیا تو امید داری که با این دو چشم ـ هرزه‌ات ـ لیلا را ببینی؟! در این دردِ طلب، ـ و آرزوی خام، ـ بمیر!  ـ یا: ای کاش قبل از این خواستن، مرده بودی! ـ

و کیفَ تری لَیلی بِعَینٍ تَرَی بِها
سواها، و ما طَهَّرتَها بِالمَدامِع ِ

           تو چطور می‌خواهی او را با چشمی ببینی که غیر لیلا را با آن دیده‌ای؟! و علاوه‌ی بر آن، چشمان ناپاکت را هم با اشک‌ تطهیر نکرده‌ای!

و تَلتَذُّ  مِنها  بالحَدیث  و قــَد جَرَی
حدیثُ سِواها فی خُروق ِ المَسامِع ِ**

           تو چطور می‌خواهی از هم‌صحبتی و شب‌نشینی و گفت‌و‌گوی با لیلا لذت ببری، در حالی که سخن غیر لیلا به گوش تو خورده است؟! و صوت غیر او، در مجاری گوش ِ تو هنوز جریان دارد!
           ۲. این ابیات رو خیلی دوست دارم. خیلی. و این روزها، بیشتر حس میکنم که اون مجنون، منم.

صبح ۲شنبه
۱۴رمضان المبارکـ
۱۴۳۲

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
           * گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش/حافظ.
           ** به خلاف اشعار "لیلی و مجنون" فارسی، که سروده‌ی جامیه، این اشعار، زبان حال نیست. بل‌که سروده‌ی خودِ "قیس بن مُلَوِّح عامری" (مشهور به مجنون) هست. دیوان مجنون لیلای
عامریّة، صفحه 109.
           اصلاح: لیلی و مجنون فارسی، سروده نظامی هست، نه جامی.

۲۴ مرداد ۹۰ ، ۰۶:۰۹

خانه ابری‌ست خدایا! رمضان را چه کنم؟
کاشکی جرم عیان بودم و تقوای نهان
پیش تقوای عیان، جرم نهان را چه کنم؟
شانه بر زلف دعا می‌زنم و می‌گریم
موسی من تو بگو روز و شبان را چه کنم؟
کاتبان تو مرا خط امانی دادند
کشته‌ی خال توام، خط امان را چه کنم؟
کاش می‌شد که سبک‌تر شوم از سایه‌ی خویش
آفتابا تو بگو! خواب گران را چه کنم؟
غرقه‌ی موج رجز، گم‌‌شده‌ی بحر رمل
سینه خالی‌ زمعانی‌ست، بیان را چه کنم؟

سه شنبه
اول رمضان المبارکــ
۱۴۳۲

ــــــــــــــــــــــــــــــــ
*علیرضا قزوه

۱۱ مرداد ۹۰ ، ۱۶:۱۸