میخوام وقف "خودم" باشم. اگه خلق اللـه بذارن... .
۲۸شعبان المعظم
۱۴۳۲
ــــــــــــــــــــــ
* مولانا؛ دیوان کبیر:غزل۶۰.
میخوام وقف "خودم" باشم. اگه خلق اللـه بذارن... .
۲۸شعبان المعظم
۱۴۳۲
ــــــــــــــــــــــ
* مولانا؛ دیوان کبیر:غزل۶۰.
حتی "خیال بی تو شدن"، میکشد مرا!
شب سه شنبه
۲۴شعبان المعظم
۱۴۳۲
(آهای رفیقی که اینجا رو میخونی! ممکنه این متن، به نظرت مسخره باشه. شاید فکر کنی من دیوونهم. به هر حال، صد البته که توصیه نمیکنم بخونیش. من برای دل خودم مینویسم. اما اگه خوندی هم، نگو که شیعیان این إمام، همه اینطورند. نه! همه مثل من بیعقل نیستند! از بین شیعیان و دوستان این آقا، افرادی هستند که زمین، به سنگینی قدمهای اونا، استوار و آرومه. اگه دو سه تا مثل منِ خل رو، تو دم و دستگاه این آقا دیدی، حمل بر کل نکن.)
هیچ جشنی برای من، تکون دهندهتر از عید نیمهی شعبان نیست. چون ولادت إمام معصوم دورهی زندگی منه. همهش کوتاهیها و بیمعرفتیهایی که در حق آقا کردهم جلو چشمم میاد و عیشمو کور میکنه.
آقا جان! شیعهت که نیستم. که خودتون فرمودید شیعیان ما دهها خصوصیت بارز اخلاقی دارند و از هر ناپاکیای مبرّا هستند. معلومه که من اینطوری نیستم!
اما، جزو محبین شمام. نمیگم محبّ دوآتیشه، که این هم نیستم. اما یه نیمچه محبتی دارم. چون اگر محبتم کامل بود، میشدم شیعه. آخه از محبت خارها گل میشود. اون محبتی که خار رو گل میکنه، "تمام حقیقت محبت" باید باشه، نه "قسمتی از حقیقت محبت".
داشتم به این فکر میکردم که ظهور باطنی شما، به قلوب شیعیانتون اتفاق میافته و بس. همونایی که غیبت و ظهور شما براشون یکی شده. خب؛ تکلیف روشنه! من که شیعه نیستم.
در مورد ظهور ظاهری هم، میخوام اینجا یه حرف سنگین بزنم. و حاضرم پاش وایسم؛ آقا:
اونقدر از این دورهی آخر الزمان و خصوصیات کثیفش خسته شدهم، اونقدر از دوری شما ملول شدهم، که حاضرم تشریف بیارید، ولو به قیمت از دست دادن همهی هستیم باشه. جون خودم و اطرافیانم دیگه مهم نیست! خودم و پدر و مادر و دوستان و همه ی ایل و تبارم، قربون یه "یا الله" گفتنتون. همهی آبرو و اعتبارم فدای شما! حاضرم بیایید و آبرومو جلوی عالَم و آدم ببرید، اما بیایید و خلاصم کنید. حاضرم بیاید، تو میدون بزرگی از یه شهر پرجمعیت، همهی مردم رو جمع کنید و جلوی اونها، تا میشه، تحقیرم کنید و بعد منو، دارم بزنید! جنازهمو بسوزونید و خاکسترمو بریزید به دریا! طوری تحقیرم کنید، که همهی دنیا بفهمن. منو بُکشید، اما اون دم آخر، ازم راضی بشید. روسیاهم، زشت کردارم، بَدَم، قبول! اما محبتتون منو کشونده تا اینجا... .
نگارش: شب شانزدهم شعبان
ارسال: شب یکـ شنبه
بیست و دوم شعبان المعظم
۱۴۳۲
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*دیوان کبیر مولانا جلال الدین محمد بلخی؛ غزل ۱۶۱۶.
به معاونت آموزشی مدرسه گفتم: میخوام امسال چند واحد از درسهای سال دیگه رو ارتقایی امتحان بدم، بره پی کارش!
گفت: باید نمرهی تمام درسهات بالای شونزده باشه.
نتایج امتحانات خرداد که اومد، همینطور بود. همهی درسهای سال بعد رو برای آزمون ارتقایی ثبت نام کردم، چون میخواستم در طول سال تحصیلی، چند درس مهمی که توی حوزه تدریس نمیشه رو، با یه استاد، خصوصی بخونم.
دقیقا دو روز مونده به امتحانات، زن عمو با اعوان و انصارش (!! که عبارت باشند از: زن عموی دیگر، و بچههای این دو!) از راه رسیدند. میگفتند میخوایم یه هفته بمونیم و با پولی که به زن عمو ارث رسیده، یه تیکه زمین بخریم.
اینا صبح میرفتند بنگاههای مختلف قم رو سر میزدند، تا ظهر. ظهر میومدن، یه ناهار و استراحت، باز عصر میرفتند تا شب. دو روز اول، هیچ مشورتی با من نکردند. منم به گمان اینکه شاید خوش نداشته باشن دخالت کنم، چیزی نگفتم. دو روز اول کارشون، نتیجه نداد. صبح روز سوم، زن عمو، ازم پرسید که کسی رو نمیشناسی کمکمون کنه؟ یه فکری کردم و زنگ زدم به دو سه نفر از رفقا و بعضیاشون گفتند بیان ما براشون یه کاری میکنیم. خلاصه از روز سوم به بعد، دیگه سوای خرید و مهمونداری، سر زدن به بنگاهها هم به کارهام اضافه شد و با دوستم که تجربهی زیادی تو خرید و فروش زمین و ساخت خونه داشت، رفتیم و بالاخره بعد چند روز گشتن، یه زمین خوب خریدیم.
وقتی این کار به سر انجام رسید، امتحانام فدا شده بود! چون امتحانات، سخت، و شرط قبولی، نمرهی بالای چهارده بود. من هم هیچی نخونده بودم، پس احتمال قبولیم صفر بود. برای همین، هیچکدومش رو سر جلسه حاضر نشدم. یادمه با اینکه از دست دادن این موقعیت علمی برام سخت بود، اما گذاشتم پای ارادتی که به جد این زن دارم. چون زن عمو، از نسل حضرت موسیبن جعفر علیه السلامه. روزی که زن عمو داشت میرفت، خیلی خیلی دعام کرد و همون شب، خواب دیدم تو روضهی منورهی حضرت إمام موسی بن جعفر الکاظم علیه السلام هستم. قسمت زنونه و مردونهش جدا نبود، و غیر از من هم، کسی نبود. داشتم دور این ضریح، هفت دور طواف میکردم... . (تاریخ این قضیه:شوال ۱۴۳۱).
2. نکتهی جالب این واقعه، خواب حرم و طواف دور ضریح نبود. بلکه ارتباط این رؤیا، با اون نیتی بود که من در موردش با هیچکس صحبت نکرده بودم. گل گفت علامهی طباطبایی رضوان اللـه علیه؛ که:"عالم تکوین، بیدار است"!
نیمه شب شنبه
۱۴شعبان
۱۴۳۲
به محسن گفتم: از حیث معنوی چطوری؟ آمادهای برا مُردن؟
گفت: خستهام! نه "روح رفتن" دارم، نه "جون موندن"!
نیمه شب شنبه
۱۴شعبان المعظم
۱۴۳۲
عصر روز گذشته، از زیارت حضرت إمام: أباالحسن، علیّ بن موسی الرّضا علیه السلام برگشتیم. هنوز اون نتیجه ای که توقع داشتم، از این زیارت حاصل نشده؛ اگرچه مؤثر بوده. و هو الفعّال.
نیمه شب دوشنبه
دهم شعبان المعظم
۱۴۳۲
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* به امید آنکه شب اول قبرم تو بیایی./شاعر:؟
۱. الحمدلله ده دوازده روزی هست که در مشهد رضوی، از آبشخور عنایات إمام رضا علیه السلام مینوشیم و کیف میکنیم! شکر خدا که عنایات این آقا، متوجه شیعیانش هست.
داشتم مطالعه میکردم که دیدم در شأن این إمام رئوف، چیزی وارد شده، که منحصر به خود حضرت رضا علیه السلامه و بس؛ و نسبت به معصوم دیگهای این تعبیر رو نداریم؛ و اون لقب "غیاثـ"ـه. در عبارتِ: "غَوثُ هذِهِ الأمّةِ و غِیاثُها". این جمله رو، إمام صادق علیه السلام میفرمان؛ در حالی که دارن پیشگویی و بشارت میدن به دنیا اومدن نوهی خودشون: حضرت ثامن الحجج علیه السلام رو.
غَوث یعنی کمکی که به شخص گرفتار و بیچاره میشه. و غِیاث کسیه که روا شدن حاجت، "فقط" به واسطهی اون انجام میشه و بس. یعنی حضرت، نسبت به بعضی بلایا، تنها کسی هستند که میتونن رفع بلا کنند.
۲. از شب ۲۵رجب برنامهمون این شد که بعد نیمهی شب میرفتیم حرم، و حدود طلوع آفتاب بر میگشتیم خونه. شب مبعث، رفته بودم حرم و با چندتا از اقوام نشسته بودیم توی صحن انقلاب. میگفتند چند دقیقهی پیش یکی شفا گرفته. خاله، خودش از نزدیک دیده بود. میگفت: "من یکی دو ساعت پیش رفته بودم نزدیک پنجره فولاد. یه خانمی با دخترش از کرج اومده بودن و از حضرت، شفا میخواستن. مادره، سرطان داشت. روی بازوش هم غدهای بود و نمیتونست دستش رو تکون بده. دخترش دست میکشید روی بازوش و هی آروم إمام رضا رو به أئمه قسم میداد: "یا إمام رضا به حق جوادت! به حق مادرت زهرا! به حق..." و همینطور نام میبرد و هم خودش، و هم مادرش خیلی خیلی منقلب و دلشکسته اشک میریختند. یه مدتی گذشت. یه دفعه، اون زن بلند شد و با حیرت، دستاشو تکون داد و اطرافیا متوجه شدند که شفاشو گرفت. من که هنوز منگ بودم؛ دیدم جمعیت طرفش هجوم آورد و سر و صداها و گریهها بلند شد؛ خادمها هم سریع بردنش داخل رواق خواهران و درها رو از تو بستند... ."
امثال این قضایا تو حرم آقا زیاده؛ اما برام جالب بود که این کرامت، تو شب مبعث اتفاق افتاد؛ همونطوری که حرم أمیرالمؤمنین علیه السلام هم، شب مبعث به بروز این کرامات مشهوره. شیخ عباس قمی، ذیل اعمال شب 27رجب به این مسئله اشاره داره. رجوع کن و بخون!
۳. امسال بیشتر از طلب، میخوام که آقا ازم بگیره. بیإخلاصی، کینه، بیهمتی، کند ذهنی، تخیلات بیجا رو ازم بگیره! تا رذائل به تمام و کمال دفع نشن، ملکهی صفا حاصل نمیشه. که دیو چو بیرون رود، فرشته درآید.
نگارش متن در: بین الطلوعین دوشنبه
۲شعبان ۱۴۳۲
مشهد الرضا علیه السلام
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* نقاره میزنند! مریضی شفا گرفت!
۱. یه مقدار از شب گذشته بود؛ از اون جمعه شبهای بدخیم دلگیر! کنار دست راننده نشسته بودم، تو یکی از این تاکسی خطیهای تهران ـ قم. مسافرا تکمیل شدن و راننده راه افتاد. رَم موبایلم یه مدت دست آبجی بود، خواستم ببینم چیا ریخته توش. هندزفری گذاشتم تو گوشم و یکی یکی صداها رو برای تست گوش میدادم.
همون دو سه تای اولی بود فکر کنم، که یکیش منو گرفت. راجع به امام رضا علیه السلام، محمود کریمی میخوند: "تو سایهی سرمی، پناه آخرمی، تو سایهی سرمی... من که غیر تو کسیو ندارم، تویی همه دار و ندارم..." نمیدونم چی شد، دیگه نفهمیدم؛ بغضی که کلی نگهش داشته بودم، ترکید! یادمه انگار آروم زمزمه هم میکردم که "آخ امام رضا"!
با اینکه گریهم آروم و بیصدا بود، اما راننده دوزاریش افتاد. بنده خدا اومد مثلا تسلی خاطر بهم بده، تا خودِ قم روضه گذاشت! دلم سکوت میخواست، اما از طرفی دلم نیومد بهش بگم قطعش کن. خلاصه سرمون رفت!
2. (نمیخواستم از اینجا به بعد رو بنویسم، ولی حالا که داره میاد، بذار بیاد: ) نکتهای هست و اون اینکه: "سکوت" تو جوامع امروزی مفهوم خودش رو از دست داده. اگه مردم میدونستن صداهای اضافی و غیر ضروریای که ـ خواسته یا ناخواسته ـ گوش میدن، چه تاثیر منفیای روی روحشون داره، قطعا همون بلایی سر وسایل صوتی میاومد، که سر قلیونها با فتوای میرزای شیرازی اومد! اما چه کنیم که حالمون نیست! بندهی خدا سر شب یه ذره ناپرهیزی کنه و مزاجش رو مراقب نباشه، از ناسازگاری و ناراحتی جسمش، میفهمه یه جای کار لنگه. میبینه بقیه خوشن و خودش ناخوش؛ بقیه راحتن و خودش معذّب، بالاخره میفهمه که یه چیزیش هست! اما تصور کن جهانی رو که همه، باید یکی دو ساعت تو بستر با خودشون ـ یا با دیگری!ـ کلنجار برن تا خوابشون ببره؛ چی میشه؟ آره! دیگه این "دیرخوابی" بیماری محسوب نمیشه! چون همه با جملهی "همه همینطورن" خودشون رو راضی میکنن. و اصولا میزان و معیار ما، به طور غیر ارادی، رفتار عامهی مردمه. تو خیلی از چیزها اینطوریم.
نگاه کن! چند میلیارد آدم، مشغول لگدمالی روحشون هستند! برای همین، دیگه زجرکشیدن روح، بیماری محسوب نمیشه. آرامش نداشتن، مرض نیست. چون از اولی که به دنیا اومده، آرامشی نداشته. نچشیده. غیر شب، چیزی ندیده تا روز براش معنا و مفهومی داشته باشه. درست مثل کور مادرزادی که تصور رنگها، براش غیرممکنه. حالا واسه همچین آدمی، بخوای از "آرامش" حرف بزنی! ای بابا! اصلا مفاهیم تغییر کردهن. آره! بدبختی ما همینجاست. از اون روزی که مسمّی و معنا رو برداشتند و جز اسم و لفظ، چیزی ازش باقی نموند، بیچارگی انسان شروع شد... .
شنبه
نیمهی رجب
1432
ــــــــــــــــــــــــــــــ
*بسته دل در یاد "حیّ لا یموت"/شیخ بهایی: نان و حلوا، بخش بیستم، فی حفظ اللسان و هو من أحسن صفات الإنسان.