۱. أحب لحبّها تَلَعاتِ نجد
أحِبُّ لِحُبّها السُّودانَ حتّی
أحبّ لحُبّها سودَ الکِلاب ِ...
به خاطر عشق لیلی، پستی و بلندی های سرزمینش "نَجد" را دوست دارم!
به خاطر عشق او، غلامان سیاه آنجا را ـ حتی ـ دوست دارم!
و حتی، سگان سیاه کوی او را...
۲. یادمه؛ بار اولی که حجره نشینن شدم رو. ماه رمضون بود. صبح اومدم و تا عصر به زور خودمو نگه داشتم، اما دَم افطار فیلَم یاد هندوستان کرد و رفتم خونه!
حالا که چند سال از اون روز میگذره، اونقدر به حجره انس گرفتهم، که دوست دارم حتی روزهای تعطیل هم، اینجا بمونم و استفاده ببرم. دوری از اینجا، برام ملالت آوره!
بچهتر که بودم، وقتی دو وعده غذای یه جور میخوردم، دلزده میشدم. ولو اینکه لذیذ هم بود. اما الآن گاهی میشه دو سه وعده پشت سر هم فقط نون و پنیر میخوریم و اعتراضی نیست! یه نمونهش امشب: شام حجره، نون تافتونی بود که صبح خریده بودیم. نفری نصف نون و به اضافه کمی نمک خوردیم و الآن خیلی هم خوشحالیم! اینکه میگم خوشحالیم، واقعا خوشحالیمها! گاهی به همحجرهایم میگم. میگم این سفرهای که من و شما میندازیم و با دلخوشی میشینیم میخوریم و مشکلات دنیا و بیپولی و سختیهاش به چیزمون هم نیست (!) رو سلاطین دنیا هم ندارند! طرف بهترین غذاها رو با بهترین تشریفات و مخلّفات، بین آشناهاش میخوره، اما شاد نیست. بهش نمیچسبه. اما ما اینجا شده، نون و پیاز خوردیم و واقعا از ذهنمون نگذشته که این چه وضعیتیه؟!
اینو اینجا نمینویسم که بگم خیلی زاهدم. که چه جای ریا، وقتی اولا برای خودم مینویسم و ثانیا برای رهگذری که منو نمیشناسه. این رو دارم ثبت میکنم برای اینکه بگم: عشق، همه چیز رو حل میکنه. همهی سختیها رو به جون آسون میکنه. نه تنها آسون، که سختیها میشن لذت! اگرچه ما در راه امام زمان علیه السلام چیزی از بلا نچشیدیم. الحمدلله امکانات و وضع زندگیمون مثل طبقهی متوسط جامعهست و کم و کسری نداریم. اما در حد خیلی خیلی خیلی ضعیفش، اینو ادراک کردم که اگه محبت باشه، سختیها آسون میشه.
۳. مرحوم علامهی طباطبایی ـ رضوان اللـه علیه ـ میفرمود: ما با مرحوم آیت اللـه شیخ عباس قوچانی در نجف، دو سال، شب و روز غذامون نون و چایی بود؛ اما یک بار هم از ذهنمون نگذشت که: "این چه وضعیتیه که ما داریم؟"!
اونها کجا و ما کجا؟ تا یه ذره اوضاعمون بالا پایین میشه، دادمون هوا میره!
۴. یکی از دوستان اهل حال، یه شب اومد پیشم و در بین صحبت، گفت: دو سه سال پیش که برف شدیدی اومد، (زمستان ۸۶) آب تو لولههای مدرسه یخ زده بود. من تو حجره تنها بودم. نصف شب بلند شدم که نافله بخونم. همونطور که تو رختخوابم نشسته بودم، فکر کردم و یادم اومد که آب نیست، باید برم سر حوض، یخ حوض رو بشکنم و وضو بگیرم. سوز سرمایی که از لای در حجره میومد تو، گرمی جای خواب و فکر یخ حوض، منصرفم کرد! همونطور که نشسته بودم، به قصد خوابیدن دراز کشیدم. تو همین حین، یه دفعه صدای خیلی عجیب و کاملا واضحی از عالم بالا شنیدم که میگفت: "عاشقی شیوهی رندان بلا کش باشد!"
شب جمعه
۲۳جمادی الثانی
۱۴۳۲
(اولین مطلب نوشته و ارسال شده در حجره!)
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
* مات اویم مات اویم مات او!/مولانا.