یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۲۴ مطلب با موضوع «حالات روحی» ثبت شده است

گندم جمع آمده گم می‌کنیم
می‌نیندیشیم آخر ما بهوش
کین خلل در گندمست از مکر موش
اول ای جان! دفع شر موش کن
وانگهان در جمع گندم کوش کن

گر نه موشی دزد در انبار ماست
گندم اعمال چل ساله کجاست؟!


ریزه‌ریزه صدق هر روزه چرا
جمع می‌ناید درین انبار ما؟

           ۲. سوراخه! میفهمی؟! قصه‌ی تلخ مرا سرسره‌ها میفهمند!

بین الطلوعین دوشنبه
بیست و ششم جمادی۲
۱۴۳۲

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* مثنوی معنوی ملّای رومی، دفتر اول.

۰۹ خرداد ۹۰ ، ۰۳:۰۷

یا تو که پاکدامنی، مرگ من از خدا طلب!
           ۲. دلم تنگ روزهای ماه رجبه، تو حرم امام رضا علیه السلام: باز دوباره بخونم: الحمدلله الذی أشهدنا مشهد أولیائه فی رجب...

شب یکـ شنبه
بیست و پنجم جمادی۲
۱۴۳۲

۰۸ خرداد ۹۰ ، ۲۲:۵۰

۱. أحب لحبّها تَلَعاتِ نجد
أحِبُّ لِحُبّها السُّودانَ حتّی
أحبّ لحُبّها سودَ الکِلاب ِ...

به خاطر عشق لیلی، پستی و بلندی های سرزمینش "نَجد" را دوست دارم!
به خاطر عشق او، غلامان سیاه آن‌جا را ـ حتی ـ دوست دارم!
و حتی، سگان سیاه کوی او را...

           ۲. یادمه؛ بار اولی که حجره نشینن شدم رو. ماه رمضون بود. صبح اومدم و تا عصر به زور خودمو نگه داشتم، اما دَم افطار فیلَم یاد هندوستان کرد و رفتم خونه!
           حالا که چند سال از اون روز می‌گذره، اون‌قدر به حجره انس گرفته‌م، که دوست دارم حتی روزهای تعطیل هم، این‌جا بمونم و استفاده ببرم. دوری از این‌جا، برام ملالت آوره!
           بچه‌تر که بودم، وقتی دو وعده غذای یه جور می‌خوردم، دل‌زده می‌شدم. ولو این‌که لذیذ هم بود. اما الآن گاهی می‌شه دو سه وعده پشت سر هم فقط نون و پنیر می‌خوریم و اعتراضی نیست! یه نمونه‌ش امشب: شام حجره، نون تافتونی بود که صبح خریده بودیم. نفری نصف نون و به اضافه کمی نمک خوردیم و الآن خیلی هم خوش‌حالیم! این‌که می‌گم خوش‌حالیم، واقعا خوش‌حالیم‌ها! گاهی به هم‌حجره‌ایم می‌گم. می‌گم این سفره‌ای که من و شما می‌ندازیم و با دل‌خوشی می‌شینیم می‌خوریم و مشکلات دنیا و بی‌پولی و سختی‌هاش به چیزمون هم نیست (!) رو سلاطین دنیا هم ندارند! طرف بهترین غذاها رو با بهترین تشریفات و مخلّفات، بین آشناهاش می‌خوره، اما شاد نیست. بهش نمی‌چسبه. اما ما این‌جا شده، نون و پیاز خوردیم و واقعا از ذهنمون نگذشته که این چه وضعیتیه؟!
           اینو این‌جا نمی‌نویسم که بگم خیلی زاهدم. که چه جای ریا، وقتی اولا برای خودم می‌نویسم و ثانیا برای ره‌گذری که منو نمی‌شناسه. این رو دارم ثبت می‌کنم برای این‌که بگم: عشق، همه چیز رو حل می‌کنه. همه‌ی سختی‌ها رو به جون آسون می‌کنه. نه تنها آسون، که سختی‌ها می‌شن لذت! اگرچه ما در راه امام زمان علیه السلام چیزی از بلا نچشیدیم. الحمدلله امکانات و وضع زندگی‌مون مثل طبقه‌ی متوسط جامعه‌ست و کم و کسری نداریم. اما در حد خیلی خیلی خیلی ضعیفش، اینو ادراک کردم که اگه محبت باشه، سختی‌ها آسون می‌شه. 
           ۳. مرحوم علامه‌ی طباطبایی ـ رضوان اللـه علیه ـ می‌فرمود: ما با مرحوم آیت اللـه شیخ عباس قوچانی در نجف، دو سال، شب و روز غذامون نون و چایی بود؛ اما یک بار هم از ذهنمون نگذشت که: "این چه وضعیتیه که ما داریم؟"!
           اون‌ها کجا و ما کجا؟ تا یه ذره اوضاعمون بالا پایین می‌شه، دادمون هوا می‌ره!
           ۴. یکی از دوستان اهل حال، یه شب اومد پیشم و در بین صحبت، گفت: دو سه سال پیش که برف شدیدی اومد، (زمستان ۸۶) آب تو لوله‌های مدرسه یخ زده بود. من تو حجره تنها بودم. نصف شب بلند شدم که نافله بخونم. همون‌طور که تو رخت‌خوابم نشسته بودم، فکر کردم و یادم اومد که آب نیست، باید برم سر حوض، یخ‌ حوض رو بشکنم و وضو بگیرم. سوز سرمایی که از لای در حجره میومد تو، گرمی جای خواب و فکر یخ حوض، منصرفم کرد! همون‌طور که نشسته بودم، به قصد خوابیدن دراز کشیدم. تو همین حین، یه دفعه صدای خیلی عجیب و کاملا واضحی از عالم بالا شنیدم که می‌گفت: "عاشقی شیوه‌ی رندان بلا کش باشد!"

شب جمعه
۲۳جمادی الثانی
۱۴۳۲
(اولین مطلب نوشته و ارسال شده در حجره!)

ـــــــــــــــــــــــــــــــ
* مات اویم مات اویم مات او!/مولانا.

۰۶ خرداد ۹۰ ، ۲۲:۵۲

           ...

عصر جمعه
نهم جمادی الثانی
۱۴۳۲

 

۲۳ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۳:۱۷

           متاسفانه این روزها... .

جمعه
۲۰ربیع الثانی
۱۴۳۲

۰۵ فروردين ۹۰ ، ۱۲:۰۶

           1. مدتی از میدان رفتنش گذشته بود، که رو به حرم ندا زد: "یا أبَه! إنَّ العطشَ قد قَتَلَنی و ثِقلُ الحدیدِ قَد أجهَدَنی؛ فــَهَل إلی شـَربة ٍ مِن الماء سبیلٌ أتقوّی بها علی الأعداء؟"
           "ای پدر! واقعا تشنگی مرا کشته، و سنگینی آهن (کنایه از زره) مرا به زحمت انداخته. آیا جرعه‌ی آبی هست، تا با آن در برابر دشمنان نیرو بگیرم؟!"
           نگو که علی‌اکبر، فرزند ارشد حضرت سَیدالشهداء علیه السلام، با اون‌همه مقاماتش، بی‌حساب و کتاب حرف می‌زد. نگو که حرف‌هاش به جز زیبایی و معنای ظاهری‌ش، دیگه عُمق خاصی نداره. 
           انگار این‌جا، حضرت علی‌اکبر، علاوه به معانی ظاهری این عبارت، یه چیزایی رو مقصود داشته. چیزهایی که بیش‌تر از ایشون، ما بهش نیاز داریم! داره به ما یاد می‌ده چطور با پدر حقیقی‌‌مون، ـ امام زمانمون‌ ـ صحبت کنیم. چند وقته این استغاثه‌ی علی، شده ورد زبونم. خودشون فرمودند: ما پدران این امتیم. پس ملامتم نکن، اگه گاهی به امام زمانم می‌گم: بابا! 
           به حضرت، همین جملات رو عرض می‌کنم: پدر جان! تشنگیِ [نسبت به آب حیات، و وصول به کمال انسانی] واقعا مرا کشته! سنگینی [زندگی در] آهن [و سنگ و چوب؛ و وسایل دست و پاگیر، و رسم و رسوم ملالت آور دنیا] مرا خسته کرده. آیا راهی هست که جرعه‌ای آب [حیات از دست شما] بنوشم؟! تا با آن [جامی که از دست شما گرفته‌م، مستی کنم و] مقابل دشمنان [درونی و بیرونی] قوی شوم؟!
           توهم نکن اگه این عبارت رو خطاب به امام زمان علیه السلام تکرار می‌کنم، به خاطر اینه که خیال کرده‌م او امام زمانمه و پدرم محسوب می‌شه، منم جوونم، پس مثل ـ خاک به دهنم، نعوذ باللـه ـ امام حسین و علیّ اکبر می‌مونیم! زهی خیال خام! اگه یقین همه‌ی جوون‌ها نسبت به حقایق، یه طرف جمع بشه، و ایمان و یقین علیّ اکبر در طرف دیگه، قطعا کفه‌ی علی اکبر سنگینی داره! چی دارم می‌گم؟! اصلا قابل قیاس نیست! اما این‌که این جملات رو تکرار می‌کنم، مـِن باب تیمّن و تبرکه. به خاطر "ادای خوب‌ها رو در آوردنـ"ـه. و الّا قصدی نیست. چه این‌که به خودم می‌گم:
ای مگس! عرصه‌ی سیمرغ نه جولان‌گه توست!
عِرض خود می‌بری و زحمت ما می‌داری... . 
           2. وقتی شما برگردید، همه‌ی "نفوس مستعدّه"، همه‌ی جون‌های خسته، روح‌های تشنه، با عنایت شما سیراب می‌شن... روحی لک الفداء، یا بقیة اللـه.
           3. انگار، یه طوفان تو راهه... .

پنج شنبه
نوزدهم ربیع الثانی
۱۴۳۲

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*گویا ولی شناسان، رفتند از این ولایت/حافظ.

۰۴ فروردين ۹۰ ، ۱۵:۴۳

           طبق‌ عادتِ غالب پنج‌شنبه‌های هر هفته، رفته بودم خونه‌ی بی‌بی، بهش سر بزنم. بعد از سلام و علیک و احوال‌پرسی و صرف ناهار؛ ساعت حدود سه‌ی بعد از ظهر بود که ـ چون خیلی خسته بودم، ـ عذرخواهی کردم و به قصد چرت زدن، دراز کشیدم. نمی‌دونم چقدر از خوابیدنم گذشته بود، که صدای یه آقای میان‌سال رو شنیدم. می‌فرمود: إنّا غیرُ مهمِلین لِمراعاتِکم، و لا ناسینَ لِذِکر ِکُم. صدا از بالا‌ سرم میومد! از خواب پریدم و به اطراف نگاه کردم، اما کسی نبود.
           بلند شدم به قصد خوندن نماز عصر، وضو گرفتم. قبل نماز، دلم کشیده شد طرف کمد اتاق خواب. یعنی از همون‌جایی که صدا میومد. رفتم جلو، یه کتاب‌چه روی کمد بود که تا حالا ندیده بودمش. عکس روی جلد، نشون می‌داد که موضوعش راجع به امام زمان علیه السلامه. بازش که کردم، ـ به طور اتفاقی ـ صفحه‌ی آخرش اومد. همون جمله‌ای بود که تو خواب شنیده بودم، اما کاملش. قسمتی از نامه‌ی امام زمان علیه السلام به شیخ مفید:
           إنّا غَیرُ مُهمِلینَ لِمُراعاتِکُم، وَ لا ناسینَ لِذِکر ِکُم؛ وَ لَولا ذلِکَ لَنَزَلَ بــِکُمُ اللَأواءُ و اصطَمَلَکُمُ الأعداءُ، فاتقوا اللـهَ جَلّ جَلالَه و ظاهِرُونا.
           ترجمه‌ (و اضافات مفهومی)‌ش می‌شه: به تحقیق و جدّاً که ما ـ هیچ‌گاه‌ـ کوتاه‌گر و ‌إهمال‌کننده در رسیدگی به امور شما نبوده‌ایم، و شما را فراموش نکرده‌ایم. و اگر این‌گونه ـ از سوی ما، شما را مراقبت ـ نبود، هر آینه بر شما بلا نازل می‌گردید و دشمنان، شما را نابود و ریشه‌ کن می‌کردند. پس، از خدا بترسید و ـ انصاف داشته باشید؛ و شما هم کمی!ـ ما را یار باشید. (بحار الأنوار علامه مجلسی رحمة اللـه علیه، جلد 53.)

عصر جمعه
ششم ربیع الثانی
۱۴۳۲

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*سایه ی معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد؟!/حافظ.

۲۰ اسفند ۸۹ ، ۱۲:۴۸

           1. با خودم عهد کردم که اگه اشتباهی ازم سر زد، انگشتمو بسوزونم! اشتباه، به معنای عامّش البته؛ نه به معنای گناه فقط. مثلا برای کوتاهی در انجام وظایف علمی‌م.
           از هفته‌ی قبل تا حالا که این تصمیم رو گرفته‌م، سه تا از انگشتام سوخته. از دست چپم شروع کردم. انگشت کوچیک، انگشت انگشتر (که نمی‌دونم اسمش چیه!) و انگشت وسط. سه تا سوختگی هم بدهکارم! یعنی باید سبابه و شست دست چپ، و انگشت کوچیک دست راست رو هم می‌سوزوندم؛ اما اون‌قدر سرم شلوغه، که این سه تنبیه آخری رو وقت نکردم. یا موقعی هم که فرصت بود، حواسم نبود... .
           چیه؟! تعجب کردی؟ چیز خاصی نیست! فقط زمان آتیش آخرت رو یه کم جلو انداخته‌م؛ همین!
           2. یادمه دو سال پیش که با یه استاد بزرگواری، «منطق» می‌خوندم. ایشون تو یه بخشی که مربوط به واکنش‌های طبع انسان بود، مثال به دست و حرارت می‌زد. می‌گفت اگه دستت به یه جسم داغی برخورد کنه، بی‌اختیار ِ تو، و با فرمان مغز، دست عقب کشیده می‌شه. این حرف، اونطور که باید، به دلم ننشست. اگرچه ردش هم نکردم، اما در نظرم بود که: انسان بر اثر سوزش و دردی که احساس می‌کنه، دستشو می‌کشه؛ و این دست کشیدن، اختیاریه. خلاصه؛ گذشت و گذشت تا زمان این تنبیه. الآن می‌فهمم حق با ایشون بود! الآن، هربار خیلی سعی می‌کنم انگشتمو روی زغال داغ نگه دارم، اما نمی‌شه! دست، بی‌اختیار عقب میاد... .

شب سه شنبه
سوم ربیع الثانی
۱۴۳۲

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*کاملش اینه: دلا بسوز که سوز تو کارها بکند!
نیاز نیمه شبی دفع صد بلا بکند/حافظ.

۱۶ اسفند ۸۹ ، ۲۰:۱۴

           ۱. پارسال دهه‌ی سوم صفر، خیلی دلم هوای مشهد کرده بود. این آتیش تو دلم شعله می‌کشید و نمی‌دونستم باید چکار کنم. یادمه رفتم تو سایت رجا، برای خرید بلیت قطار و دیدم بلیت نداره. خنده دار بود! هر سال محرم و صفر که رو به تموم می‌ره، زیر بار مخارج دو ماهه‌ی هیئت، دستم تنگ می‌شه. من اصلا پولی نداشتم که بخوام بلیت بخرم!
           یادمه شب جمعه بود و تو حسینیه، دعا کمیل داشتیم. قبل اذون مغرب از خونه زدم بیرون و رفتم حرم حضرت فاطمه‌ی معصومه سلام اللـه علیها. بعد از سلام و علیک و عرض ارادتی، (تو محشری تو حرف نداری تو قیامتی!) گفتم: می‌بینید حال و روزمو! دلم پر می‌کشه سمت حرم برادرتون و هیچ پولی ندارم. تازه مشکل که فقط پول نیست؛ تو این شلوغی، وسیله‌ی رفتن، و إسکان اون‌جا هم سخت گیر میاد. دلم شکست... دو رکعت نماز حاجت هم خوندم و خلاصه با حال خاصی، از حرم بیرون اومدم. وقت خروج، دوباره رو کردم به روضه‌ی منوره و گفتم: به این امید دارم حرم رو ترک می‌کنم، که حاجت روا شده‌م... .
           یادمه تو راه جلسه، به مجید گفتم: خیلی دلم امام رضا می‌خواد! گفت: اگه خدا بخواد، جور می‌شه. رفتیم مجلس و دعای کمیل رو خوندم و برگشتم خونه. حدودای ساعت ده شب تلفن خونه زنگ خورد. کسی پشت خط بود که خیلی کم تماس می‌گرفت:
           ـ الو سلام! خوبی؟
           ـ علیک سلام. خوبم! تو چطوری؟ چه عجب! از این‌طرفا؟!
           ـ الحمدلله! فلانی! غرض از مزاحمت این‌که با یه عده داریم می‌ریم مشهد و یه نفر جا داریم. به دلم افتاد دوست داری بیای. پایه‌ای؟! هزینه‌ی رفت و آمد و مسکن و خوراک توی مشهدت هم حساب شده! اگه میای، فردا صبح راه بیفت. فلان ساعت، راه آهن تهران می‌بینمت. اگه هم تهران اومدن سختته، ساعت ده صبح چهارراه بازار باش. بچه‌ها ماشین دارن، با هم می‌ریم.
           مجید راست می‌گفت! اگه خدا بخواد، جور می‌شه... .
           ۲. امسال دو سه شب بعد اربعین بود انگار؛ تو راه مدرسه بودم که یکی از بچه‌های تهران زنگ زد و در حین صحبت پرسید: "امسال مشهد نمی‌ری؟" گفتم: "نه. شرایطش جور نیست". چند روز بعد موبایلمو دادم دست حسین که ببره بده داداشش تعمیر کنه. دو سه روزی موبایل نداشتم و ارتباطم با همه قطع بود. سه شنبه صبح (۲۷صفر) رفتم خونه. مامان گفت: "فلانی، دو سه روزه دنبالت می‌گرده. یه زنگ بهش بزن". تماس گرفتم؛ گفت: "می‌خواستیم مثل پارسال ببریمت مشهد، اما پیدات که نکردم، یکی جای‌گزینت شد و امروز ظهر داریم می‌ریم". حالم گرفته شد! نشستم پشت کامپیوتر و مدح امام رضا علیه السلام گذاشتم و گوش می‌کردم. وقت اذون ظهر بود که دوباره زنگ زد: "فلانی! همین دو دقیقه پیش یکی زنگ زد و انصراف داد! باور کن به دلم افتاده بود اومدنت جور می‌شه!"  گفتم: "راستش آمادگی ندارم..."
           ـ هیچی نمی‌خواد! فقط هرچی شعر داری بیار که مداح نداریم. با ساک وسایل ضروری‌ت، نیم ساعت دیگه سر چهل و پنج‌ متری می‌بینمت. مثل پارسال، امسال هم خرجمون پای امام رضاست!
...
           ظهر سه شنبه بیست و هفتم صفر ساعت دو راه افتادیم و دوازده ساعت بعد وارد مشهد شدیم. عنایات حضرت، تو این سفر سه روزه خیلی مشهود بود؛ خیلی. به قدری لطف داشتند، که واقعا دلم نمیاد ازش بنویسم! چون بالاخره این‌جا یه صفحه‌ی عمومیه. مگه آدم تو ملأ عام، عشق بازی می‌کنه؟! یا برای عموم، از معاشقه اش با محبوب، حرفی میزنه؟!

شب چهارشنبه
پنجم ربیع الأول ۱۴۳۲

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*می‌آیم و طواف مزار تو می‌کنم
یک حج به نامه‌ی عملم ثبت می‌شود
با هر قدم که رو به دیار تو می‌کنم
شاعر:؟

۱۹ بهمن ۸۹ ، ۱۹:۴۷

          حسرت به دلم شده یه بار آخرش صداتو بشنفم، که بگی: فاستجبنا له و نجّیناه من الغمّ، و کذلک ننجی المؤمنین...

شب جمعه
شانزدهم صفرالخیر
۱۴۳۲

۳۰ دی ۸۹ ، ۱۶:۳۰