میخواستم از مدرسه بزنم بیرون و برم چند تا کار انجام بدم که دایی زنگ زد و گفت کارم داره و اگه میتونم برم یه سر پیشش.
قرارمون شد برای بعد از نماز عشا.
نمازمو توی مدرسه خوندم و اومدم که آماده شم برم، یادم افتاد اصلا پول کرایه ندارم. کارت عابر بانکی که توش پول داشتم رو گم کردهم باز دوباره!
خجالت کشیدم از بچههای مدرسه پول قرض کنم. اساماس دادم به دایی که:
سلام! من معذوریتی برام پیش اومده و نمیتونم بیام اونطرفها. میتونی خودت بیای؟
جواب داد: آره. نُهِ شب دم مدرسه باش.
نشسته بودم توی حجره، حال مطالعه نداشتم.
هوس نون سنگک زده بود به کلهم، عجیب! مث زن حامله ویار کرده بودم! از مدرسه تا نونوایی سنگک هم دستکم بیست دقیقه راهه. تصمیم گرفتم برم نون بخرم که باز دوباره یادم افتاد پول ندارم!
دایی اومد و رفتم سر خیابون ببینمش. از کربلا اومده بود. روبوسی کردیم و حال و احوال و چه خبر و چطوری و مخلصیم و ببخشید که وقت نداشتم برسم خدمتتون و ما باید میاومدیم و از این صحبتها. همینطور که صحبت میکردیم، در ماشینش رو باز کرد. نگاهم افتاد به سه تا نون سنگک قد بلند و خوشتیپ!
یکیش رو تا زد و گذاشت تو یه پلاستیک: برای خودمون نون گرفتم، برای شما هم خریدم بخورید! یکی بسهتونه؟
ـ آره بابا! زیادمون هم هست!
قند توی دلم آب شد...
بعضی قصهها پیش میاد که صفحهی دلت Refresh بشه! بعضی وقتها انگار حواسمون بهش نیست. یه داستان خیلی پیش پا افتاده ـ ولو شده به بهونهی یه چیز ارزونقیمت ـ سر هم میکنه که بگه: عزیزم! همه کاره منم! فقط من رو بپرست، فقط از من بخواه!
نگارش در:
شب پنجشنبه
27 ـ 02 ـ 1434
ارسال در:
شب پنج شنبه
11ـ03ـ1434
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* آیهی تیتر: 15 از سورهی فاطر.
یعنی: ای مردم! همه شما محتاج به خدایید و فقط خدا بی نیاز و ستوده است.
چقدر این آیه رو دوست دارم!
تلنگریه بین این همه "منم، منم" گفتنهای ما.
آب پاک رو میریزه روی دست و خیلی محکم میگه: شما همه فرع و مَجاز و سایهاید! اصل و حقیقت و نور، فقط اوست، جلّ جلاله.
به قول ملّای رومی:
باد ما و بودِ ما از دادِ توست
هستی ما جمله از ایجاد توست...
و به قول خواجه شیراز:
ندیم و مطرب و ساقی همه اوست
خیال آب و گِل در رَه بهانه...
یا اللـه!