یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

اومدم یه چیزی بنویسم، یادم اومد قبلا نوشتم.

۱۹ شهریور ۹۰ ، ۱۳:۵۳

           می‌خواستم به راننده‌ش بگم: "خبر نداری! هنوز "ندیده"، "داستان‌ها" شده!"

(دیدن عکس در سایز بزرگتر)

جمعه
۱۰شوال
۱۴۳۲

ـــــــــــــــــــــــــــــــ
* تا کسی رخ ننماید، نبرد دل زکسی...
/شاعر:؟

۱۸ شهریور ۹۰ ، ۱۳:۴۳

           تصور کن! مجید ازدواج کرد! کِرکِر خنده‌ست این بشر! حالا امشب رفته‌م خونه باباش اینا، می‌بینم کسی نیست و خودش نشسته پشت کامپیوتر، داره فوتبال بازی می‌کنه!! چه حوصله‌ای! نشسته بود دونه دونه اسم بازیکن‌های اینتر میلان رو عوض کرده به مثلا: صغری خانوم، کلثوم ننه و...! خندیدم و گفتم: به به! متأهل‌های مملکت رو نیگاه! خیلی جدی جواب می‌ده: خبر نداری! اصلا بعد ازدواج بچه بازی انقدر می‌چسبه که نگو!
           اینو نوشتم، که بعدها به بدبختی دوران جوونیم بخندم! مجید هم تو زندگی از ما جلو زد!

شب چهارشنبه
۸شوال المکرم
۱۴۳۲

 

۱۶ شهریور ۹۰ ، ۲۲:۵۲

           خدا همه‌ی رفتگان شما رو بیامرزه. بابا بزرگ تعریف میکرد:
           حدود شصت سال پیش؛ شاید هم بیشتر. اون دورانی که به طور کامل، استعمار خاورمیانه رو اداره می‌کرد. من، یتیم نوجوونی بودم که خرج مادر و دوخواهرم رو می‌دادم. یادمه که به طور قاچاق، از طریق خوزستان داشتم می‌رفتم عراق. توی مسیر، در یه منطقه‌ی سرسبز و پر از درخت، (یادم نیست که پدر بزرگ گفته باشه دقیقا کجای خوزستان) دیدم یه آقایی وایساده و دور خودش کلی بچه‌ی قد و نیم قدِ دبستانی جمع کرده. همینطور که سعی می‌کردم منو نبینه، خودمو لای نخل‌ها مخفی می‌کردم و تا جایی که شد، نزدیک شدم تا بشنوم چی‌ می‌گه. 
           رو به بچه‌ها گفت: بچه‌ها! بگید خدایا! به ما میوه بده! به ما رزق بده! به ما غذا بده!
           همه‌ی بچه‌ها تکرار می‌کردند: خدایا! به ما میوه بده! به ما... . 
           و بعد، سکوت حکم‌فرما شد. بعد چند لحظه، اون مرد گفت: دیدید؟! دیدید خدا بهتون نداد؟! همیشه همینطوره! هرکس که از خدا چیزی می‌خواد، خدا بهش نمی‌ده! حالا بیاید از یه راه دیگه امتحان کنیم. بگید: استالین! به ما غذا بده! به ما میوه بده! 
           بچه‌ها یک‌صدا تکرار کردند: استالین! به ما غذا بده! به ما میوه بده! 
           اون مرد، بلافاصله از پشت سرش، یه کیسه‌ی بزرگ خوراکی درآورد و ریخت جلوی این بچه‌ها. بچه‌های جاهل و گرسنه؛ هجوم آوردند و هرکس به قدر زورش، غذا جمع کرد. بعد که آروم گرفتن و مشغول خوردن شدند، اون مرد ادامه داد: دیدید؟! دیدید استالین به شما غذا داد، اما خدا نداد؟! این که می‌گن خدا به آدم‌ها غذا می‌ده، دروغه! هروقت گرسنه شدید، بگید: استالین به ما غذا بده! اگه بخواید به اعتماد خدا بشینید...
           (ژوزف استالین، رهبر ملعون حزب کمونیست شوروی که دیگه نیاز به معرفی نداره. برای دونستن بیشتر، تو اینترنت جستجو کنید.)

           ۲. بابا بزرگ می‌گفت ول کردم و به مسیرم ادامه دادم. اتفاقا و اتفاقا تو یه نقطه‌ی مرز آبی ( که باز من یادم نیست که گفت کجا، شایدم اصلا از منطقه‌ش اسمی نبرد. نمی‌دونم. چه بسا سواحل بصره بوده باشه. به هر حال: ) دیدم یه عده‌ای، در خفا، بسته‌های خیلی بزرگی رو دارن سمت کشتی می‌برن که بار بزنن. پرچم بریتانیا بود و از قیافه‌ها مشخص بود که بومی نیستند. نسبت به میزان باری که وجود داشت، افراد کمی برای حمل و نقل حضور داشتند. یک نفر که انگار رئیسشون بود، دائما تحریکشون می‌کرد و می‌گفت: زود باشید تا کسی متوجه نشده! یکی‌شون ـ همینطور که بسته‌ها رو جا به جا می‌کرد ـ با خنده رو به اون یکی، گفت: هه هه! عجب خرایی هستند! حالی‌شون نیست** که چطور داریم می‌چاپیمشون! نفتِ تر و تمیز، و مفت...! 

           ۳. با خودم گاهی اوقات فکر می‌کنم: بعدِ گذشتِ این‌همه آزار و اذیت‌هایی که از دست استعمار ـ در طول تاریخ ـ کشیدیم، واقعا چقدر و چقدر و چقدر ساده و پرت هستند، کسانی که هنوز و هنوز فکر می‌کنن برای غرب، مفاهیمی مثل "حقوق بشر"، ذره‌ای اهمیت داره.

سه شنبه
۷شوّال
۱۴۳۲

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
           *و**: ابتدای سوره بقره. ترجمه آزاد: بدونید! و خوب حواستون رو جمع کنید! که خر، خود احمقشون هستند! اما حالیشون نیست! تا زمانی که پرده های غفلت از جلوی چشمانشون کنار بره؛ اونوقت میفهمن که چه کلاه گشادی سرشون رفته!

۱۵ شهریور ۹۰ ، ۱۴:۴۴

           نشستم دقیق حساب کردم، دست بالا هم گرفتم، دیدم سختیش همین صد سال اوله. بعدش لااقل بلا تکلیف نیستیم!

شب یکـ شنبه
۵شوال
۱۴۳۲

۱۳ شهریور ۹۰ ، ۲۳:۱۰

           نیاز نیست جمع شدن "نفحات قدسیه" رو با چشم باطن ببینی. همین که "یه ذره" دین دار باشی، با تموم شدن ماه رمضون، میفهمی که "یه چیزی" بود و دیگه نیست.

۲۹رمضان المبارکـ
۱۴۳۲

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*خداحافظ بر تو و شب قدرت/امام زین العابدین.

۰۸ شهریور ۹۰ ، ۱۵:۱۴

خداحافظ ای ماه!
که
پیش از إقبالت، لحظه شماریم
و
قبل إدبارت، افسرده!

۲۹رمضان المبارکـ
سه شنبه
۱۴۳۲

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*دعای وداع إمام زین العابدین علیه السلام با ماه مبارک رمضان.

۰۸ شهریور ۹۰ ، ۱۵:۱۰

           1. دوست دارم گریه کنم. یه گریه‌ی بلند و طولانی. از "نصیب" از دست رفته‌م. به خاطر "عیش" کور شده‌ی این ماه رمضان. از اون‌ چیزهایی که باید استفاده می‌کردم و نکردم. از إهمال کاری‌هام.
           امسال هم من نتونستم ختم قرآن کنم. فقط چند جزء خوندم، اونم پراکنده. خیلی پراکنده. جز دو سه سال، هیچ ماه رمضانی نتونستم ختم قرآن کنم. همیشه آیه‌ها، برام حالت چسبندگی داشته. نمی‌تونم به راحتی از یه آیه عبور کنم. نمی‌تونم تو نیم ساعت/چهل و پنج دقیقه، یه جزء رو بخونم. نمی‌دونم، امسال، رجب بود یا شعبان، که تو حرم امام رضا علیه السلام، قصد کردم برنامه‌ی جزء خونی منظم داشته باشم. همون صفحه‌ی اولش، آیه‌ی "و کان عهدُ اللـه مسئولاً" منو گرفت. نتونستم ازش عبور کنم. نمی‌دونم چقدر تو فکر بودم. تا این‌که یه سری از دوستان رو دیدم و منو به خودم آوردند. فردای اون روز، دوباره شروع کردم همون صفحه رو خوندن، و باز سر این آیه و یه آیه‌ی دیگه گیر کردم و همینطور... . نمی‌دونم این چه مَرَضیه که افتاده به جونم... .
           به علاوه، جز هفت هشت ده روز اول ماه، برنامه‌ی درس‌هام به راه نبود. یه ملالتی به همراه داشت برام. نمی‌تونستم چیز زیادی بخونم. مطالعات پراکنده داشتم. از لیالی قدر هم خودِ استاد درس رو تعطیل کرد و تا الآن بهم اطلاعی نداده که درس رو از سر بگیریم. 
           بیماری مامان هم حدود یه هفته دستمون رو بند کرده بود. دو سه بار بستری، رفتن پیش متخصص‌های مختلف؛ و چند روزی هم برای مراقبتش، مجبور شدیم بریم خونه‌ی خاله، تا از مامان بهتر پرستاری بشه؛ لذا از کارهای روزمره‌م افتادم.
           به علاوه، افطاری‌هایی که دعوت می‌شدم و میزبان ـ مثل دیروز ـ توقع می‌کرد پنج شیش ساعت وقت بذارم براش.
           پارسال تقریبا تمام سحرهای ماه رمضان رو تونستم برم حرم حضرت معصومه سلام اللـه علیها، نماز شب بخونم. اما امسال سه چهار سحر که کلّاً نماز شب نخوندم. شب‌هایی هم که عنایتش بود، کمتر از یک سومش تو حرم بود.
           یه آشفتگی‌ای تو مثال متصلم به وجود اومده و تو تمرکز کردنم یه مشکلاتی پیدا کرده‌م. فکرم خیلی سیّال شده و هرکجا دلش می‌خواد می‌ره؛ لذا تفکر و توجه به نفس رو نمی‌تونم بیشتر از چند دقیقه طولش بدم. تو ذکرها هم فکرم جامدتر شده. این ماه، یک درصد ماه رمضان گذشته هم خواب ندیدم! یا چیزهایی هم اگه بوده، خاطرم نیست. جز چند تا انگشت شمار.
           لیالی قدر اما، لذت خاصی داشت. به خصوص شب بیست و یکم، و شب بیست و سوم؛ که اصلا نشد برای کسی دعا کنم! حتی برای خودم! عنایت حضرتش به قدری شدید بود، که هنوز آثارش ـ مثلا ضعف جسمانی‌ش ـ رو حس می‌کنم. همین ضعفم هم واسه خودش حکایتی شده.
           بیشتر شب‌های ماه رو "تک وعده‌ای" به سر بردم. یعنی افطار که می‌شد، چندتا خرما و یه استکان آب جوش، بعد کلی آب یخ و شربت می‌خوردم. فکر می‌کنم کبدم چرب شده. خیلی تو آب‌هام یخ می‌ریزم. دوست دارم دماش خیلی سرد باشه. و بعد اون همه آب، دیگه نمی‌تونم چیزی بخورم، تا حدود دو ـ سه ساعت مونده به اذان صبح. اون موقع، یا وقت سحر یه چیز مختصر می‌خورم. مثلا اگه برنج باشه، کمتر از یه بشقاب. همین باعث شده که در طول روز احساس کنم معده‌م راحت نیست. روز قیامت این بدن از ما شکایت‌ها داره! 
           همون شب اول ماه رمضان، نیت کردم که هر کار خیری، هر خستگی‌ای، خلاصه هرچیزی که تو این ماه مبارک، نصیب و ثوابی برام در پی داره رو، هدیه کنم به محضر مولام حضرت بقیة اللـه الأعظم روحی فداه. و الآن که ماه رو به إتمامه، شرمنده‌ی آقام هستم که چیز قابل عرضه‌ای نداشتم. سرافکنده‌م که جز کارنامه‌ی سیاهم، چیزی از ما به حضرتش نرسید... . 
           اما، ـ این‌جا می‌نویسم، چون اینجا ناشناخته‌م ـ دوست دارم همین تشنگی‌ها و معدود کارهایی هم که بود، همه و همه برای خود حضرت باشه. نه این‌که آقا احتیاجی داشته باشه، نه. از باب "ران ملخی از موری، هدیه به سلیمان"، اینطور نیتی کرده‌م. دوست دارم بعدها که به اعمال ماه رمضان امسالم نگاه می‌کنم، هیچ عمل خیری توش نبینم؛ و همه هدیه شده باشه. اینطوری، دوست دارم! حداقل خیالم راحته که چیزی هم اگه بوده، فدای "او" شده. خَسِرَ الدّنیا و الآخِرَة، ذلکَ هُوَ الخُسرانُ المُبین...
           2. بارون گرفت... .

عصر دوشنبه
۲۸رمضان المبارکـ
۱۴۳۲

ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
*صائب.

۰۷ شهریور ۹۰ ، ۱۴:۵۵

همه سهل‌ است، تحمل نکنم بار جدایی...

سحر یکـ شنبه
۲۷رمضان المبارکـ
۱۴۳۲

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*سعدی.

۰۶ شهریور ۹۰ ، ۰۲:۵۱

           بعضی وقتا، اصلا قراره بهت فرو بره! دست و پا زدن، بی‌فایده‌ست. پس باید شُل کنی! تا ـ اگرچه لذت نمی‌بری، لا اقل ـ بیشتر درد نکشی. خلاصه، حکایت آمپول زدن خدا اینطوریاست. خودتو بسپار دست دکتر دکترها و شل کن عزیزم... شل کن!

عصر پنج شنبه
۲۴رمضان المبارکـ
۱۴۳۲

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت!/حافظ.

۰۳ شهریور ۹۰ ، ۱۶:۲۵