بعد از مدتها، امروز تصمیم میگیرم دوباره اکتیو شم. نه اینکه روزهای قبل پیِ کاروبارم اصلا نرفته باشم؛ نه! اما امروز خواستم کارهای مجموعۀ تحقیقاتی و درسهام رو شروع کنم.
اومدهام توی ساختمان تحقیقات. نگاهی به تختههای وایتبرد و تابلوهای اعلانات میاندازم. پُرند از تبریک و شوخیهای مختلف؛ بچهها عقد بستنم رو به روشهای مختلف تبریک گفتهن. تقریبا هیچکدومشون از قضایای اخیر اطلاع ندارند و فقط از خبری که بهشون رسیده خوشحالند.
لپتاپمو میذارم روی میز و بعد از ماهها ایمیل خصوصیم رو چک میکنم. چیز خاصی توش نیست، جز چهل و خوردهای ایمیل از فیسبوک! «آیا شما آقای ایکس را میشناسید؟ آیا شما خانم ایگرگ را میشناسید؟» نمیدونم چطوری باید غیرفعالش کنم. توی دلم میگم نه نمیشناسم و نمیخوام هم بشناسم. راه غیر فعال کردنش رو رفتم یه بار اما غیرفعال نشد. اهمیتی هم نداره. من که نه وارد این ایمیل میشم و نه توی فیسبوک فعالیتی دارم.
میام سراغ وبلاگ. گفتم بذار خودشو باز کنم ببینم از دید خوانندهها چطوریه؟
نگاه کردم دیدم گردِ غم پاشیدهن به درودیوارش انگار! نگاه به بایگانی و تاریخ پستها میندازم: از خرداد 92، سیر نزولی تعداد پستها شروع شده و توی پاییز و زمستون مطالب انگشتشمارند. میام پایینتر و سالهای قبل رو نگاه میکنم. جالبه! این دستکشیدن از نوشتن، بیسابقه است.
استادمون میگفت! «بیسابقه است! یه آقا! من شما رو از طلبههای فعّال و درسخون حساب میکردم. فعّالیت و اشتهای علمی شما خیلی بیشتر از حدّ معمول کلاسهای ما بود. ما همیشه باید دنبال شما میدویدیم که جلوی فعالیتهای علمی و درس و بحثهای خارج از مجموعهتون رو بگیریم و کنترل کنیم! اما امسال شما کارهای اصلی و دروس اساسی خودتون رو هم ول کردید! توی سه ماهۀ اوّل سال حتی یک جلسه هم سر فلان کلاس حاضر نشدید! چی شده؟ من رو مثل برادر خودتون بدونید!»
تکیه میدم به صندلی چرخدار، تا جایی که میشه تکیهگاه رو عقب میبرم. کمرم! یه ماهه ورزش نرفتهم. نگاه میکنم به فایلها و قفسههای کنار دستم که توی کمد چیده شدهن: قفسه های اولویت اول و اولویت دوم و اولویت سوم: همه پُرند. چقدره که نبودهم؟ نمیدونم. کجا بودهم؟ نمیدونم! این روزهای من صرف چی شده؟ نمیدونم!
دیروز اومدم یه سری بزنم. محمود رو دیدم. از یه طریقی فهمیده بود که مشکلم چیه. یه جورایی لو رفتیم دیگه! خیلی ناراحت و دمغ بود. دمق؟ یا دمغ؟ به تیپ «دمغ» بیشتر میخوره «دمغ» باشه. اون محمودِ شرّی که آروم و قرار نداشت و آرزوهای بزرگ توی مغزش بود و یه بند دم از پیشرفت و ایده و اینا میزد، ولو بود کف اتاق و به سقف نگاه میکرد. همیشه موقع فکرهای بزرگ و و دغدغههاش، کف اتاق راه میره و تشویش تزریق میکنه به محیط. و همیشه توی این حالت ازش میپرسم: میخ داره؟!
با وضعیت الآنش که مقایسه کردم خندهم گرفت. گفتم: چرا پنچری پسر؟
لبهاشو برام یه وری میکنه. یعنی نمیدونم!
گفتم من میدونم! از منه! نگاهشو از سقف برمیداره و از پنجرههای بزرگ اتاق خیره میشه به آسمون. انگار نگاهش به نوعی تاییدِ حرفمو همراه خودش داره.
ادامه دادم: راجع به ظروف مرتبطه چیزی شنیدی؟ به روح و اتحادش اعتقاد داری؟
نمیخنده. تایید میکنه.
تذکر دادم: ماها دیگه نمیتونیم و نباید ناراحت باشیم. ناراحتی و بدحالی ما، گناه و خیرهسری ما، روی همهمون اثر میذاره؛ هرکجا که باشیم. چه بسا کسی اون طرف دنیا با ما یکدل و همسُفره است، اما ما نمیشناسیمش و این بدحالی توی او تأثیر بذاره.
دیروز پریروزها بعدازظهر پشت فرمون بودم، یکدفعه دیدم حالم بد شد! خیلی خیلی حالم بد شد و ناراحت شدم. موبایلو برداشتم و همونطوری که پشت فرمون بودم، مسیج صوتی فرستادم: سلام! حالتون خوبه؟ دارید چکار میکنید آقا؟ اثرش اینجا اومده! حالتون خوب نیست؟
جواب نداد.
حضوری رفتم در خونهشون. توی تاریکی کوچه نشسته بودیم توی ماشین. گفتم: حالتون خوب نیست؟ طفره رفت. اصرار کردم. لبخند تلخی زد و گفت آره! بعدازظهر یه اتفاقی برام افتاد...
ساعتشو پرسیدم، دیدم دقیقا همون موقع بوده. کشک که نیست عزیز دلم! رفاقته! دیدید توی این استخرها، آدمهایی که خالکوبی دارند رو راه نمیدن؟ یکی که مریض باشه، همه رو ممکنه مریض کنه... فقط در یک صورت اشکالی نداره و اونم اینه که توی «دریا» شنا کنند! اون وقته که خالکوبی و بیماری و نجاست هم داشته باشند، مشکلی نیست... فتأمّل!
یکشنبه
8جمادی
1435