توجه: به نظرم خواندن این متن قدیمی و منتشرنشده، برای خواننده فایده ندارد.
نشستهم به تسویهی حساب و کتابهام. تازگی یادم افتاده یه سری نماز قضا دارم از نوجوونی! تقریبا همهش نماز صبحه. یکی دو تا هم روزه هست که باید ترتیبشو بدم.
دارم قرضهامو میدم. اون شب نشستم و بالاخره بعد مدتها، لیست دقیق تراکنشهای جلسه رو درآوردم. دو میلیون و چهارصد هزار تومن تقریبا باید جابجا بشه تا حسابها درست از آب دربیاد. خیلی میترسم اجلم برسه و قرضهامو نداده از دنیا برم. سرجمع الآن حدود پنج میلیون به گردنمه.
هفتهی پیش خیلی صحیح و سالم داشتم کارمو میکردم که یکدفعه ـ واقعا یکدفعه!ـ لرز گرفتم. چسبیدم به بخاری، اما فایده نداشت. پتو و متکا رو آوردم و خزیدم زیرش. چشم به هم گذاشتم دیدهم مریض شدهم. تا حالا نشده بود که توی یه شب، دو بار سرُم بزنم، که زدم! چند روزی طول کشید تا خوب شدم و هنوز پسلرزههای بیحالی همراهم هست. جز یه روزش که یه کم بهتر شده بودم، تقریبا بقیهی روزها ذکرهام قضا شد. فقط به خوندن نمازها بسنده میکردم. (1)
همین که مریض شدم و اینطور فاصله افتاد بین اذکارم، حالم بد شد. هجوم تصاویر، خیلی اذیتم میکنه.
شب جمعه، تلاش میکردم بخوابم. ساعت از نیمه گذشته بود. اذکار خواب رو خوندم و چشم روی هم گذاشتم... پشت سر هم تصویر میومد جلوی چشمم... یه شیخی بود توی آتیش میسوخت... هرچی تصاویر رو با ذکر دفع میکردم، باز تصویر بعدی میومد. یه شیخ پیر دیگه بود. قیافهی موجهی داشت... یه موجی از آتیش میومد و دربرمیگرفتش...
یه طلبهای بود که مشغول امور مردمداری شده بود، اما صلاحیتشو نداشت. خودسازی نکرده بود و شروع کرده بود به ساخت بقیه... یه دریای آتیش بود... قیر داغ بود انگار. تا سینه توی اون دریا بود و دستهاش رو بالا آورده بود به کمکخواهی... کسی دستگیرش نبود...در عین اینکه دستاشو آورده بود بالا که کمکش کنند، مغرور بود! هنوز فرعون بود. یعنی در ظاهر کمک میخواست اما کمک قبول نمیکرد! آتیش نابودش کرد...
اعصابم میریخت به هم از دیدن این چیزها... تصاویری که هیچ ارادهی بر دفعش نداشتم و اعصابم از این هم بیشتر خطخطی میشد انگار.
هجوم معانی هم خیلی به قلبم زیاد شده و فکرم جامده. با نظر لطف خدا حالا شکر خدا خیلی بهترم؛ اواخر هفتهی قبل و اوایل این هفته که افتضاح بود.
دو سه روزی ذکرهام که تعطیل میشه اینطوری میشم.
داشتم با خودم فکر میکردم این حالت، حالت خاصی نیست؛ حالت سابق خودمه قبل از این که ذکر شروع کنم! و بعد برام چقدر پذیرشش سخته که قبلا من در یک همچنین شرایطی بودهم و الآن کجا هستم...
و باز ناراحتم میکنه که به همین نسبت، من کجاها میتونستهم باشم که نیستم! و پیشرفت نکردهم به اون منازل...
هجوم این افکار خیلی داغونم کرده...
چند روزیه لایهی ضخیمی صحن دلم رو دو قسمت کرده: اندرونی، بیرونی.
این قبلا هم بود، اما الآن دیگه بین این دو تا حالت خیلی فرقه. وقتی با بقیه هستم خیلی شاد و شنگول نشون میدم خودمو، اما خودم خوب میدونم این خندهها یه جور دیگه شدهن. اما وقتی تنهام...
دارم فکر میکنم به حوصلههایی که قبلا داشتهم و الآن دیگه اون حالات برای من از دست رفتهن.
حال پیگیری و پرداخت به یکسری از امور مادی نیست برام... اما نمیشه این رو به اطرافیان فهموند. بعضی موقعها هم که کاری میکنم، مِن باب ور رفتن با دنیاست، نه لذت بردن! مث کسی که قصد نداره غذا رو بخوره و فقط از سر بیحوصلگی غذاها رو قاشق میزنه و بالا پایین میکنه.
مگر دست صاحب ولایت بگیره. گردنهی خطرناکیه. من باید سریع از این منزل گذر کنم. هوای اینجا داره منو خفه میکنه.
حالا تصور کن با این حال و هوا، خونواده دارن فشار میارن که ازدواج کنم و من چند وقتیه سکوت کردهم. حقیقتا کشش ندارم... یا اللـه.
سه شنبه
ده ربیع
1434
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. امسال بار دومی بود که اینطوری میشدم. بار قبلش شب قدر بود. شب بیست و سوم! وقتی که همه در تکاپو بودند برن مراسم احیا. ظرف مدت خیلی کوتاهی تب و لرز کردم همراه با حالت تهوع. گلاب به روتون تا سحر بالا میآوردم.
قصد کردم حالا که نمیتونم برم مجلس، خودم تنهایی قرآن به سر بگیرم. خیلی حالم خراب بود... بدنم خیسِ خیس میشد از عرق سردی که به بدنم مینشست... و وقتی نزدیک سحر بالا آوردنم قطع شد، خوابم برد... نشد! قرآن به سر نگرفته خوابم برد...
یادم هست فقط یه "صلی اللـه علیک یا أباعبداللـه" دادم.
بعدها یه بزرگی رو دیدم. شنیده بود که شب بیست و سوم اینطوری شدهم. میفرمود: "در تب اسراری هست!"
* تیتر از دیوان کبیر مولانا.