یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۹۶ مطلب با موضوع «اشعار» ثبت شده است

           وقتی آخرهای اسفند می‌شه، انگار که دنیا داره به آخر می‌رسه! جوری خیابون‌ها به هم می‌ریزه که انگار اول فروردین، چه می‌خواد بشه مثلا! 
           اعصابم از شلوغی و ترافیک خیابون‌ها به هم ریخته بود و داشتم بی‌ترافیک‌ترین مسیرها رو برای رسیدن به خونه طی می‌کردم که باز خوردم به ترافیک. با سرعت خیلی کمی داشتم می‌رفتم که دو تا موتوری اومدن و سمت راست ماشین یک‌دفعه ـ به خاطر ترافیک جلوشون ـ زدند روی ترمز. اصلا ندیدمشون، با همون سرعت کم سپرم خورد به چراغ عقب یکی‌شون. پایه‌ی چراغ عقبش لق شد. تا اومدم باهاش صحبت کنم، ترافیک باز شد و بوق ماشین‌های عقبی نذاشت. با اشاره بهش فهموندم بیا جلو. رفتیم و زدم بغل. اومدم پایین و چراغ رو وارسی کردم. بهش گفتم: الآن پول همراهم نیست. شماره کارت عابر‌بانکت رو بده، تا خسارتت رو برات بفرستم. شماره‌ی موبایلم رو هم می‌دم، اگه مشکلی بود زنگ بزن.
           ـ یعنی هیچی همراهت نیست؟
           ـ چرا؛ ولی فکر نمی‌کنم به کارت بیاد. زیاد پولی نیست...
           باز نشستم توی ماشین و کاپشنم، که انداخته بودمش روی صندلی شاگرد شوفر،  رو شروع کردم گشتن. سرجمع از جیب‌هام دوهزار و پونصد تومن پول جمع شد. بهش گفتم: فعلا همین قدر هست. بگیر، شماره‌ی کارتت رو هم بده. من قیمت ندارم، چراغ موتور چنده؟
           گفت: عیبی نداره! نمی‌خواد دیگه. بسه. قیمتش همین حدوده.
           گفتم: یعنی دلم آروم باشه؟ حلالم کردی؟
           ـ آره! فقط سر سال تحویل، دعام کن!
           بعد زد روی دنده و گاز داد و رفت.
           همون‌جا ـ مثل این‌که کسی کنارم نشسته باشه ـ گفتم: عجب! نمی‌گه سر نماز شبت دعام کن، می‌گه سر سال تحویل دعام کن!
           2. حضرت إمام موسی بن جعفرعلیه السلام فرمودند: إِنِّی قَدْ فَتَّشْتُ الْأَخْبَارَ عَنْ جَدِّی رَسُولِ اللَّهِ صلی اللـه علیه و آله و سلّم؛ فَلَمْ أَجِدْ لِهَذَا الْعِیدِ خَبَراً وَ إِنَّهُ سُنَّةٌ لِلْفُرْسِ وَ مَحَاهَا الْإِسْلَامُ وَ مَعَاذَ اللَّهِ أَنْ نُحْیِیَ مَا مَحَاهُ الْإِسْلَام‏.
           من در حال و هوا و سنّت جدّم رسول خدا صلی اللـه علیه و آله و سلّم نگریستم و جستجو کردم؛ ولی برای این عید (نوروز) خبری پیدا نکردم و اثری ندیدم. و این عید، از زمان سابق، روش و رسم ایرانیان بود و اسلام آن را از بین برد و محو کرد. پس من به خدا پناه می‌برم از این‌که چیزی را إحیا کنم که اسلام آن را محو کرده است.
           قضیه‌ی مفصل و کامل این حدیث را نگاه کنید در: بحار الأنوار مجلسی، ج95، ص419؛ به نقل از مناقب ابن شهرآشوب.

عصر دوشنبه
۲۶ربیع الثانی
۱۴۳۳

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* از رباعیات سعدی. کاملش اینه:
آن شب که تو در کنار مایی روز است
آن روز که با تو میرود نوروز است
دی رفت و به انتظار فردا منشین
دریاب که حاصل حیات امروز است.

۲۹ اسفند ۹۰ ، ۱۴:۰۳

عاقبت ای دل همه اندر گِلیم!

 

بین الطلوعین سه شنبه
دوازدهم ربیع الثانی
۱۴۳۳
ـ حجره ـ

ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
*شاعر:؟

۱۶ اسفند ۹۰ ، ۰۳:۴۵

           ۱. قبل از شروع هر کار، همه‌مون خوب بلدیم شعار بدیم! من هم از این قاعده مستثنی نبودم. یادم میاد اون روزهای اولی که قرار بود بیام حوزه رو. همه تعجب کرده بودند. بعضی‌ها برای تغییر تصمیمم، تلاش‌هایی هم کردند؛ که خب طبیعتا بی‌نتیجه بود. جوون بودم ـ‌هنوز‌هستم‌!‌ـ و داغ. یادمه یه روز مهدی رو دیدم. همسایه‌ و هم‌کلاس و هم‌بازی روزهای کودکی‌م. آره... همون روزها بود، که یه روز مهدی رو تو کوچه‌ پس‌کوچه‌های اطراف حرم دیدم. تا فهمید قصدم ورود به حوزه است، بعد از کمی تعجب، خیلی محکم گفت: تو می‌تونی! من می‌دونم که تو می‌تونی! می‌تونی روحانی با تقوا و عالِم و خوبی باشی و حتی جوّ حوزه رو هم تغییر بدی!
           هنوز طنین صداش و دست‌هایی که از روی قاطعیت تکونشون می‌داد، توی ذهنمه. از اون روز چند سال می‌گذره. حکایتِ اون روز ما، مثِ این می‌موند که دور از دامنه‌ی کوهی، به قله‌ش نگاه کنی. خب؛ قشنگه! فتحش هم آرزوی بزرگیه. اما وقتی کوله‌بارت رو می‌بندی و حرکت می‌کنی، هرچی که نزدیک‌تر بشی، شرایط فرق می‌کنه. مردمِ دور دست، فقط قله می‌بینند. همین! فوقش یه واکنشی هم نشون بدن و بگن: وَه! چقدر قشنگه! چه باشکوهه!
          
ـ از این‌جا به بعد، دیگه روی استعاره رو بر نمی‌گردونم. تو خودت بفهم که منظورم چیه: ـ اما من، بایستی روزها، ماه‌ها، سال‌ها راه برم و راه برم و راه برم. من ِ کوه‌نورد، خسته شده‌م! همه‌ی ماهیچه‌‌های پاهام درد گرفته. کوله‌پشتیِ سنگینم اذیتم می‌کنه. هوا مساعد نیست و هم‌سفری‌هام بُریده‌ن. باید دست اونا رو هم بگیرم. همه دارن نق می‌زنن. وقتی در حین حرکتمون یه جای با صفا پیدا می‌کنیم و می‌شینیم و دور هم غذا می‌خوریم، همه خوشن. دیگه دوست ندارن بالاتر برن. می‌گم: "بچه‌ها! زود بخورید می‌خوایم بریم بالاتر. وقتی نمونده. دیرمون می‌شه."
           بعضی‌ها چشم‌غره می‌رن. بعضی‌ها اخم می‌کنن و کار به قهر کردن هم می‌رسه حتی! می‌گم: "خب بیایید برگردیم! ما که مرد این میدون نیستیم! خسته شدیم. نیرومون تحلیل رفته‌. تا حالا چندتا تلفات داده‌یم.چرا بمونیم؟ برگردیم! ما اینجا آذوقه‌ای نداریم..."

           چندتایی هستند که حاضر باشند برگردند، اما اکثریت می‌گن: "اِ! پس حرف مردم چی؟! بریم و زل بزنیم تو چشمشون و بگیم ما کم آوردیم؟ ما نتونستیم اون بالا پرچم نصب کنیم؟ ضایع است! بشین همین‌جا. کیفت رو ببر! ببین چقدر از این منظر، شهر قشنگه! تا همین‌جایی که ما اومدیم هم خیلی‌ها نمی‌تونن بیان. ما از اون‌هایی که نیومدند بهتریم!"
           اما من می‌ترسم. اینجا گرگ داره. خطر راه‌زن هست. ما توشه‌ی زیادی همراه خودمون نداریم...
           حال این روزهای من، اینه. من، مرد عمل نیستم. مرد جلو رفتن نیستم. اگرچه بعضی از رفتارها و خصوصیاتم، چشم‌پرکن و تحسین‌برانگیز باشه. اما من که خوب خودم رو می‌شناسم. مبنای شناختم از خودم، خودم هستم؛ نه حرف بقیه. کلافگی یه "کوه‌نوردِ وسط برف گیرکرده‌ی خسته‌ و تشنه‌ی** دوست از دست داده‌ی ماه‌ها از خونواده دور افتاده‌ی از ترس وُحُوش و سرما مستأصل" رو تصور کن! من همونم رفیق! من همونم... نه راه پس دارم، نه راهِ پیش.
           ۲. از امام زمانم، خجالت میکشم... .

شب یکـ شنبه
یازدهم ربیع الثانی
۱۴۳۳
ـ حجره ـ

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
           *منطق الطیر فرید الدین عطار نیشابوری.
           این قسمت، واقعا جزو قسمتهای تاثیرگذار منطق الطیره. بعضی پرنده ها شروع میکنند به نق زدن. این زبانحال یکیشونه:
           دیگری گفتش که ای پشت و پناه
           ناتوانم، روی چون آرم به راه؟
           من ندارم قوت و بس عاجزم
           این چنین ره پیش نامد هرگزم
           وادیِ دور است و راهِ مشکلش
           من بمیرم در نخستین منزلش

           کوههای آتشین در ره بسیست
           وین چنین کاری نه کار ِ هرکسیست
           صد هزاران سر در این رَه گوی شد
           بس که خونها زین طلب در جوی شد

           صدهزاران عقل اینجا سر نهاد
           وانک او ننهاد سر، بر سر فتاد!
           در چنین راهی که مردانْ بی ریا
           چادری در سر کشیدند از حیا
           از چو من مسکین چه خیزد جز غبار؟
           گر کنم عزمی، بمیرم زار زار...
           در اینجا، هدهد شروع میکنه یه جواب عالی به این پرنده میده. ن.ک: منطق الطیر، ذیل همین اشعار رو.
           ** اصلاح: موقع نوشتن این مطلب به این فکر نکرده بودم که آخه کوهنورد وسط برف و یخ که تشنه نمیمونه! باید گفت: "گرسنه".

۱۴ اسفند ۹۰ ، ۲۲:۵۸

برنیامد از تمنای لبت کامم هنوز
بر امید جام لعلت دُردی آشامم هنوز
روز اول رفت دینم در سر زلفین تو
تا چه خواهد شد در این سودا سر انجامم هنوز...
ساقیا یک جرعه‌ای زان آب آتشگون که من
در میان پختگان عشق او، خامم هنوز
نام من رفته‌ست روزی بر لب جانان به سهو
اهل دل را بوی جان می‌آید از نامم هنوز
در ازل داده‌ست ما را ساقی ِ لعل لبت
جرعه جامی که من مدهوش آن جامم هنوز
در قلم آورد حافظ قصه‌ی لعل لبش
آب حَیوان می‌رود هر دم ز اقلامم هنوز...
حافظ

پنج شنبه
اول ربیع الثانی
۱۴۳۳

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*کجاست اهل دلی تا کند دلالت خیر.../شاعر؟

۰۴ اسفند ۹۰ ، ۱۳:۴۷

           امشب، رفته بودم خونه‌ی مهدی اینا. تو مسیر، دیدیم یه سری جمعیت همینطور در طول کوچه‌شون، تکیه به دیوار نشسته‌ن! بین بعضی خونه‌های محله، رفت و آمد خاصی بود.
           بهش گفتم: خونه‌تون تهِ یه کوچه‌ی باریک و طولانیه هیچ، از وقتی هم که وارد این کوچه می‌شی، باید هزارتا نگاه سنگین رو تحمل کنی!
           گفت: آره، ولی این‌که امشب انقدر شلوغه، واسه اینه که یکی از همسایه‌هامون، یه پیرزن نود و هشت ساله است که دکترا جوابش کردند. بچه‌ها و نوه‌هاش که خبر دار شدند، از راه دور و نزدیک کوبیده‌ن اومده‌ن اینجا. پیرزنه نابیناست. حافظه‌ش رو هم از دست داده و هیچ‌کس رو نمی‌شناسه. راه دفع ادرارش بسته‌ شده و شکمش حسابی باد کرده. الآن چهار روزه. اینا منتظرن بمیره تا راحت بشه... اما هنوز داره زجر می‌کشه...
           ـ خیلی بده که بدونی عزیزت داره می‌میره. و بدونی که باید بمیره. و منتظر باشی که بمیره... .

           ۲. دلم گرفته. خسته‌ام. احساس می‌کنم من، لیاقت راه خدا طی کردن رو ندارم. بارها اینو ثابت کرده‌م. از طرفی، نمی‌فهمم این الطاف خدا چه معنی‌ داره...
           ای کاش مثل اون پیرزن بودم. ای کاش اون‌قدر خلأ "خوب بودن" رو احساس می‌کردم، که دیگه نتونم زنده باشم...
            نمی‌دونم چی بگم. چرا امشب هرچی می‌نویسم، پاک می‌کنم؟! امشب چه مرگمه... نمی‌دونم. تو این ـ حدود ـ دو سالی که این‌جا رو نوشتم، انقدر تو نوشتن یه مطلب مِن مِن نکردم. نمی‌فهمم. 
           می‌دونی؟! بدبختی‌م این‌جاست که (ببخشید اگه یه کم بی‌پرده حرف می‌زنم. کلا من همون‌طوری که تو زندگی عادی حرف می‌زنم، اینجا می‌نویسم. تو این‌جا خود سانسوری ندارم. شرمنده!) تو مسائل معنوی، به اندازه‌ی یه "شاش بند" شدن هم ناراحتی و دغدغه ندارم! ببین! اون پیر زنه، الآن می‌دونه که داره می‌میره. یعنی چاره‌ای نداره. قوانین عالم طبیعت، اون رو به سمت مرگ سوق می‌ده، چه بخواد، چه نخواد. داره زجر می‌کشه. خسته است. مستاصله. در نتیجه، مشتاق مرگه. دوست داره بمیره... تا... تا راحت بشه.
           چرا من، تو مسائل معنوی، از دست روح سرکش خودم، اون‌قدر خسته نمی‌شم که آرزوی مرگ معنوی کنم؟ رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلّم، می‌فرمود: قبل از میرانده شدنتون، بمیرید. اختیارا بمیرید...
           این حرفها یعنی چی؟ چرا از بعضی چیزها اون‌قدر دور شدم که حالت افسانه پیدا کرده؟! شاید اگه من هم "بعضی چیزها" رو ندیده بودم، مُنکر خیلی حرفها می‌شدم. نمی‌دونم...

نیمه شب
پنج شنبه
۱۶شوال
۱۴۳۲

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* دیوان کبیر مولانا، غزل ۶۳۶.
کز این خاک برآیید، سماوات بگیرید!
بمیرید! بمیرید! و زین نفس ببُرّید
که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره ی زندان
چو زندان بشکستید، همه شاه و امیرید...
 

۲۴ شهریور ۹۰ ، ۲۳:۱۴

همه سهل‌ است، تحمل نکنم بار جدایی...

سحر یکـ شنبه
۲۷رمضان المبارکـ
۱۴۳۲

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*سعدی.

۰۶ شهریور ۹۰ ، ۰۲:۵۱

آئین دکان خود پرستی باقی‌ست
گفتی بت پندار شکستم، رَستَم
این بت که "زپندار برستم" باقی‌ست!

"خوب بودنِ توهمی"، بیماری‌ایه که بعد لیالی قدر، خیلی تلفات می‌گیره!

چهارشنبه
بیست و سوم رمضان المبارکـ
۱۴۳۲

ــــــــــــــــــــــــــــــ
*احتمالا: سعدی.

۰۲ شهریور ۹۰ ، ۰۶:۱۱

تـَمَنَّیتُ مِن لَیلی عَنِ البُعد نظرة ً
لِیُطفی جَوًی بین الحشا و الأضالع
ِ

           آرزو کردم که فقط یک بار، از دور، به روی لیلا نظر کنم و چهره‌اش را ببینم. تا آتشی که در درون و سینه‌ام شعله می‌کشید را ـ شاید بتوانم ـ خاموش کنم.

فقالَت نِساءُ الحَیّ تطمَعُ أن تری
بِعَینَیکَ لیلی؟! مُت بِداءِ المَطامِع ِ!

           ـ وقتی به محل قبیله‌‌اش رسیدم، و از منزل لیلا پرسیدم، ـ زنان قبیله‌اش ـ با عتاب ـ گفتند: آیا تو امید داری که با این دو چشم ـ هرزه‌ات ـ لیلا را ببینی؟! در این دردِ طلب، ـ و آرزوی خام، ـ بمیر!  ـ یا: ای کاش قبل از این خواستن، مرده بودی! ـ

و کیفَ تری لَیلی بِعَینٍ تَرَی بِها
سواها، و ما طَهَّرتَها بِالمَدامِع ِ

           تو چطور می‌خواهی او را با چشمی ببینی که غیر لیلا را با آن دیده‌ای؟! و علاوه‌ی بر آن، چشمان ناپاکت را هم با اشک‌ تطهیر نکرده‌ای!

و تَلتَذُّ  مِنها  بالحَدیث  و قــَد جَرَی
حدیثُ سِواها فی خُروق ِ المَسامِع ِ**

           تو چطور می‌خواهی از هم‌صحبتی و شب‌نشینی و گفت‌و‌گوی با لیلا لذت ببری، در حالی که سخن غیر لیلا به گوش تو خورده است؟! و صوت غیر او، در مجاری گوش ِ تو هنوز جریان دارد!
           ۲. این ابیات رو خیلی دوست دارم. خیلی. و این روزها، بیشتر حس میکنم که اون مجنون، منم.

صبح ۲شنبه
۱۴رمضان المبارکـ
۱۴۳۲

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
           * گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش/حافظ.
           ** به خلاف اشعار "لیلی و مجنون" فارسی، که سروده‌ی جامیه، این اشعار، زبان حال نیست. بل‌که سروده‌ی خودِ "قیس بن مُلَوِّح عامری" (مشهور به مجنون) هست. دیوان مجنون لیلای
عامریّة، صفحه 109.
           اصلاح: لیلی و مجنون فارسی، سروده نظامی هست، نه جامی.

۲۴ مرداد ۹۰ ، ۰۶:۰۹

یا تو که پاکدامنی، مرگ من از خدا طلب!
           ۲. دلم تنگ روزهای ماه رجبه، تو حرم امام رضا علیه السلام: باز دوباره بخونم: الحمدلله الذی أشهدنا مشهد أولیائه فی رجب...

شب یکـ شنبه
بیست و پنجم جمادی۲
۱۴۳۲

۰۸ خرداد ۹۰ ، ۲۲:۵۰

۱. أحب لحبّها تَلَعاتِ نجد
أحِبُّ لِحُبّها السُّودانَ حتّی
أحبّ لحُبّها سودَ الکِلاب ِ...

به خاطر عشق لیلی، پستی و بلندی های سرزمینش "نَجد" را دوست دارم!
به خاطر عشق او، غلامان سیاه آن‌جا را ـ حتی ـ دوست دارم!
و حتی، سگان سیاه کوی او را...

           ۲. یادمه؛ بار اولی که حجره نشینن شدم رو. ماه رمضون بود. صبح اومدم و تا عصر به زور خودمو نگه داشتم، اما دَم افطار فیلَم یاد هندوستان کرد و رفتم خونه!
           حالا که چند سال از اون روز می‌گذره، اون‌قدر به حجره انس گرفته‌م، که دوست دارم حتی روزهای تعطیل هم، این‌جا بمونم و استفاده ببرم. دوری از این‌جا، برام ملالت آوره!
           بچه‌تر که بودم، وقتی دو وعده غذای یه جور می‌خوردم، دل‌زده می‌شدم. ولو این‌که لذیذ هم بود. اما الآن گاهی می‌شه دو سه وعده پشت سر هم فقط نون و پنیر می‌خوریم و اعتراضی نیست! یه نمونه‌ش امشب: شام حجره، نون تافتونی بود که صبح خریده بودیم. نفری نصف نون و به اضافه کمی نمک خوردیم و الآن خیلی هم خوش‌حالیم! این‌که می‌گم خوش‌حالیم، واقعا خوش‌حالیم‌ها! گاهی به هم‌حجره‌ایم می‌گم. می‌گم این سفره‌ای که من و شما می‌ندازیم و با دل‌خوشی می‌شینیم می‌خوریم و مشکلات دنیا و بی‌پولی و سختی‌هاش به چیزمون هم نیست (!) رو سلاطین دنیا هم ندارند! طرف بهترین غذاها رو با بهترین تشریفات و مخلّفات، بین آشناهاش می‌خوره، اما شاد نیست. بهش نمی‌چسبه. اما ما این‌جا شده، نون و پیاز خوردیم و واقعا از ذهنمون نگذشته که این چه وضعیتیه؟!
           اینو این‌جا نمی‌نویسم که بگم خیلی زاهدم. که چه جای ریا، وقتی اولا برای خودم می‌نویسم و ثانیا برای ره‌گذری که منو نمی‌شناسه. این رو دارم ثبت می‌کنم برای این‌که بگم: عشق، همه چیز رو حل می‌کنه. همه‌ی سختی‌ها رو به جون آسون می‌کنه. نه تنها آسون، که سختی‌ها می‌شن لذت! اگرچه ما در راه امام زمان علیه السلام چیزی از بلا نچشیدیم. الحمدلله امکانات و وضع زندگی‌مون مثل طبقه‌ی متوسط جامعه‌ست و کم و کسری نداریم. اما در حد خیلی خیلی خیلی ضعیفش، اینو ادراک کردم که اگه محبت باشه، سختی‌ها آسون می‌شه. 
           ۳. مرحوم علامه‌ی طباطبایی ـ رضوان اللـه علیه ـ می‌فرمود: ما با مرحوم آیت اللـه شیخ عباس قوچانی در نجف، دو سال، شب و روز غذامون نون و چایی بود؛ اما یک بار هم از ذهنمون نگذشت که: "این چه وضعیتیه که ما داریم؟"!
           اون‌ها کجا و ما کجا؟ تا یه ذره اوضاعمون بالا پایین می‌شه، دادمون هوا می‌ره!
           ۴. یکی از دوستان اهل حال، یه شب اومد پیشم و در بین صحبت، گفت: دو سه سال پیش که برف شدیدی اومد، (زمستان ۸۶) آب تو لوله‌های مدرسه یخ زده بود. من تو حجره تنها بودم. نصف شب بلند شدم که نافله بخونم. همون‌طور که تو رخت‌خوابم نشسته بودم، فکر کردم و یادم اومد که آب نیست، باید برم سر حوض، یخ‌ حوض رو بشکنم و وضو بگیرم. سوز سرمایی که از لای در حجره میومد تو، گرمی جای خواب و فکر یخ حوض، منصرفم کرد! همون‌طور که نشسته بودم، به قصد خوابیدن دراز کشیدم. تو همین حین، یه دفعه صدای خیلی عجیب و کاملا واضحی از عالم بالا شنیدم که می‌گفت: "عاشقی شیوه‌ی رندان بلا کش باشد!"

شب جمعه
۲۳جمادی الثانی
۱۴۳۲
(اولین مطلب نوشته و ارسال شده در حجره!)

ـــــــــــــــــــــــــــــــ
* مات اویم مات اویم مات او!/مولانا.

۰۶ خرداد ۹۰ ، ۲۲:۵۲