یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۹۷ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

 

           دوتا از دوستان که مدتی قبل مشرف شده بودند عمره، امشب ما رو دعوت کردند به ولیمه. رفته بودم اون‌جا و بعد از دیدن و متبرک شدن به نور مکه‌ای، شام خوردیم و نیم ساعتی نشستیم و زدیم بیرون. با یکی از دوستان روحانی که قرار بود من رو برسونه مدرسه، خواستیم برگردیم. سوار ماشین شدیم و قبل از راه افتادن، دوستمون گفت: من یه لحظه باید برگردم داخل و دوباره میام.

           همینطور که منتظر بودیم تا برگرده، شروع کردم با دوتا کوچولوی توی ماشین، "محمدصادق" و "محمدمهدی"  ـ که هرکدوم، پسر یکی از دوستانم هستند ـ بازی کردن. "محمدصادق" رو بار اول بود که می‌دیدم. جفتشون، حدود شش سال سنّشون هست.
           گفتم: بچه‌ها! یه معما! 
           تو تاریکی کوچه ـ در حالی که زیر یه درخت، تو ماشین پارک کرده نشسته بودیم، ـ چشماشون درخشید! گفتند: قبول!
           گفتم: اومممم... اون چیه که سه تا چشم داره، یه پا!
           محمدمهدی زد زیر خنده: سه تا چشم؟!! چطوری؟!!
           هرچی فکر کردند نتونستند جواب رو بگن.
           گفتم: چراغ راهنما!
           زدند زیر خنده! چقدر قشنگ می‌خندیدند! بی‌ریا، از ته دل!
           گفتم: یکی دیگه!
           اون چیه که زرده، درازه، موزه!؟
           در کمتر از یک ثانیه سکوت شد و محمدمهدی با هیجان گفت: موووووز!
           گفتم: آفرین! بزن قدّش!
           دستامو آوردم بالا و زدم به دستاش! کلی ذوق کرد.
           گفتم: حالا یکی دیگه. ـ با اشتیاق داشتند گوش می‌دادند. ـ اون چیه که خودمون سرش رو می‌بُریم، خودمون هم براش گریه می‌کنیم؟
           چند لحظه نگذشته بود که "محمدصادق" گفت: إمام!
           وای... نمی‌دونم چی شد... نگاهم رو از جفتشون دزدیدم... ترسیدم ببینند... داغ شدن صورتم رو ببینند... از پنجره‌ی ماشین، نگاهم رو دوختم به پیاده‌رو... خدایا! چه جوابی داد... خدایا چه حرفی انداختی به دهن این بچه... از قدیم گفته‌ن: حرف راست رو از بچه باید شنفت...
           باور می‌کنی؟! برای چند لحظه نمی‌شنیدم چی می‌گن. الآن که فکر می‌کنم، یادم میاد که یه چیزهایی می‌گفتند. انگار رو شونه‌م می‌زدند. که: جوابش چیه؟ اما من انگار نمی‌شنیدم. به سرم زد از ماشین پیاده شم، بیرون گریه کنم. اینجا اگر ـ جلوی دو تا بچه ـ گریه‌م بگیره لابد خیلی ضایع می‌شه... اما بیرون هم نمی‌شد. ماشین جلوی خونه‌ی دوستمون پارک بود و مهمون‌ها دسته دسته داشتند بیرون میومدند.
            آره... ما إمام رو می‌کشیم! خودمون! با همین دستامون! همین دستایی که بعد باهاش می‌زنیم به سینه‌مون! به سرمون! با همین دست‌ها، اماممون رو می‌کشیم... اسرائیل و آمریکا کدومه؟! خودِ ما! خودِ مای شیعه! همین منِ محبّ اهل‌بیت! همین من! همین منِ یه آقا! شمر کدومه؟! یزید کجاست؟! آهای! تویی که این‌جا رو می‌خونی! همین من و تو، ـ بقیه رو ول کن! ـ خودِ ما، روزی چند بار با چکمه می‌شینیم رو سینه‌ی امام زمانمون... خاک به دهنم... خاک به دهنم... آره... إمام... جواب امامه... من قاتل امام زمان هستم! من! به خدا من قاتل امام زمان هستم! امام زمانی که نمی‌ذارم نفس بکشه! امام زمانی که بهش مجال نمی‌دم خودش رو اون‌طور که باید و شاید، معرفی کنه. تا بیاد حرف بزنه، دستامو می‌ذارم در ِ دهنش... اون نباید حرف بزنه! اگه حرف بزنه، منافع من به خطر می‌افته! آره! اون نباید بیاد! اون نباید ظهور کنه... اگه بیاد، دیگه حنای من رنگی نداره... 
           یاد عمر سعد افتادم. یک سال و یک ماه قبل از واقعه‌ی عاشورا، عمر سعد رفت حج. در جریان سفرش، خدمت حضرت سیدالشهداء رسید. عرض کرد: آقا! یک عده احمق توی کوفه هستند، که می‌گن من قاتل شما هستم! یک چیزی به این‌ها بگید! آخه این‌ها چقدر جاهلند! من چطور می‌تونم قاتل شما باشم؟ من محب شما هستم! من سینه‌چاک عشق شمام! 
           حضرت فرمودند: همینطوره که اون‌ها می‌گن. تو قاتل من هستی...
           عمر سعد این حرف رو قبول نکرد...
           اگه اشتباه نکنم، فقط یک سال و یک ماه گذشت. محرم سال بعد... عصر روز واقعه... وقتی حضرت افتاده بودند روی زمین و دیگه رمق رفته بود...همون لحظاتی که "نه ذوالجناح دگر تاب استقامت داشت، نه سیدالشهدا بر جدال طاقت داشت..." بمیرم! زینب کبری ازخیمه بیرون زد و دید چه وضعیه... رو به عمر سعد کرد: یابن سعد! أیقتل أبوعبداللـه و أنت تنظر إلیه؟! ای پسر سعد! دارند حسینم را می‌کشند و تو نگاه می‌کنی؟! 
           عمر سعد نگاهی به حال حسین کرد... به دست و پا زدن حسین! به تیر و نیزه و سنگ خوردنِ مولای سابقش! حسین! مراد قبلی‌ش! همونی که فکر می‌کرد دوستش داره... اشک تو چشمای عمر سعد جمع شد... رو کرد به سپاه: أنزلوا له و أریحوه! برید حسین رو راحت کنید تا انقدر زجر نکشه...
            آره... عزیز دلم! عمر سعد امام جماعت مسجد بود. عمر سعد عبا و عمامه و دشداشه و قبا می‌پوشید... عمر سعد هم ریش و ادعا داشت... چه بسا عمر سعد هم برا امام زمانش نامه نوشت که بیا! 
           ای اشک‌های مزاحم! برید کنار! بگذارید بنویسم... بذارید بگم من چه کثافتی هستم...

شب پنج شنبه
بیستم جمادی
۱۴۳۳

           ویرایش در شب ۲۹ جمادی ۱۴۳۳: اون قدر منقلب بودم وقت نوشتن این پست، که یادم رفت بنویسم: جواب این معما، "پیاز" بود.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*این چرا کردم؟ چرا دادم پیام؟!
سوختم بیچاره را زین گفت خام.
مثنوی معنوی مولوی؛ داستان طوطی و بازرگان.

 این تیتر، زبون حال "محمدصادق کوچولو"ه؛ البته اگه میدونست با این حرفش، با این یه کلمه، امشب با من چه کرد... .

۲۴ فروردين ۹۱ ، ۲۲:۱۸

           هفته‌ی پیش، روز یک‌شنبه، توفیق "اجباری"‌ای شد و با بعضی از اقوام، به همراه مادر و خواهرام، رفتیم سفر.
 

۱۴ فروردين ۹۱ ، ۰۵:۳۸

           یادمه وقتی خیلی بچه‌تر از الآن بودم، رفت و آمدهای فامیلی‌مون خیلی بیشتر بود. دورانی بود که ما هر هفته، جمعه‌ها جمع می‌شدیم خونه‌ی مادربزرگم.
           پدربزرگم یک نظریه داره مبنی بر این‌که: بچه زیر هفت‌/هشت/ده‌ تا، فایده نداره!
           البته بماند این‌که من برام شبهه شده آیا واقعا در زمان سابق مردم معتقد به کثرت‌گرایی در جمعیت بودند، یا راه‌های جلوگیری از بارداری رو بلد نبودند؟! شاید هم درس "تنظیم خانواده"‌شون رو پاس نکرده‌ بودند که انقدر بچه پس می‌نداختند! بگذریم. خلاصه پدربزرگ ما، معتقد به این نظریه بود و ـ و هست! خداحفظش کنه ـ هفت هشت ده‌ تا بچه رو آورده به دنیا. هرکدوم از خاله‌ها و دایی‌های من، به طور میانگین دو تا بچه داشتند و وقتی جمعه می‌شد، می‌ریختیم خونه‌ی مادربزرگ بیچاره و تا ظهر، هفده هجده تا نوه‌ی کم سن و سال، همه‌ی خونه رو می‌ذاشت روی سرش. یادش به خیر! چقدر مادربزرگ ما می‌گفت تو اتاق فوتبال بازی نکنید! بوی عرق می‌پیچه توی اتاق! فرش‌ها لگد می‌خوره خوب نیست! اتاق رو به هم می‌ریزید، یه وقت شیشه می‌شکنه... اما خیر! گوش ما بدهکار نبود! اصلا فوتبال توی کوچه حال نمی‌داد! حدالمقدور توی اتاق پذیرایی بازی می‌کردیم! تا اوه! اگه چی می‌شد، می‌رفتیم توی کوچه.
           با تمام این گوش به حرف ندادنها، فوتبال بازی کردن توی اتاق همیشه مقدورمون نبود. و چون بازی پر سر و صداییه، توی کوچه هم حتی اگه ساکتِ ساکت هم بازی می‌کردیم ـ که همچین چیزی محال بود! ـ باز صدای به زمین/در/دیوار خوردن توپ پلاستیکی، صدای همسایه‌ها رو در می‌آورد. به علاوه، ننه باباهامون نمی‌ذاشتن. برای همین، وقتی ناهار می‌خوردیم، پا رو پا می‌نداختیم و بعدِ این‌که دو سه تا آروغ مشتی (!) می‌زدیم و احساس می‌کردیم غذا رفته پایین، می‌دویدیم توی کوچه.
           (پدر بزرگ ما دو سه تا خونه عوض کرد، که همه‌ی اون‌ها، نزدیک یه بازار بودند، که توی قم به "بازار کهنه" معروفه. عکسش همینه که گذاشتم)
           ما بعد ناهار، با هفت‌ هشت تا از پسرهای فامیل، می‌دویدیم توی این بازار و یکی رو گرگ می‌ذاشتیم و بقیه هم گوسفندِ خدا! وظیفه‌ی اون گرگ هم دریدن که نه! گرفتن این گوسفندها بود. از دم خونه‌ی مادربزرگ یکی چشم می‌ذاشت و تا بیست می‌شمرد. یکی هم اولش چک می‌کرد که آروم بشماره! بعدش بقیه: الفرار!
           می‌دویدیم توی این بازار. تصور کنید از ساعت دوی ظهر تا چهار ـ پنج عصر ما فقط می‌دویدیم!
           اون استرس و هیجانی که از فرار کردن و ترسی که از دیده شدبازار کهنه قم/میدان کهنه قم/بازارچه قدیمی/نِ توسط گرگِ بازی تو دلمون می‌افتاد رو هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. و هیچ‌وقت فکر نمی‌کنم بتونم تجربه‌ش کنم دوباره. اگه مجید، گرگ می‌شد، که خیالمون راحت بود! رفیق تپل مُپُل ما، زیاد نمی‌تونست تند بدوه! خیلی موقع‌ها هم وسط بازی ـ در حالی که شرشر عرق می‌ریخت ـ می‌نشست وسط کوچه/خیابون/بازار و می‌گفت که: آقا من دیگه خسته شدم! نمی‌تونم بدوم!
           اما اگه مثلا مصطفی، یا مهدی، یا حامد، گرگ می‌شد، گاومون زائیده بود! باید تا پای جون می‌دویدیم. همه‌ی این‌ها رو گفتم ـ یعنی نمی‌خواستم بگم! اما اومد دیگه! ـ که به این‌جا برسم: بعضی وقت‌ها، در حین بازی‌ها، تو کوچه پس کوچه‌های تنگ، زیر آفتاب داغ ظهرهای قم، گلوم خشک می‌شد و نفسم می‌بُرید. دیگه احساس می‌کردم نمی‌تونم بدوم. یعنی می‌دویدم، اما دیگه دویدنم شبیه به راه رفتن می‌شد. حس می‌کردم خسته‌ی خسته‌ی خسته‌م. یعنی حس می‌کردم تمام زورم همینه. دیگه بیشتر از این، راه نداره! وقتی این حالت بر اغلب ما حاکم می‌شد، عملا بازی تموم می‌شد. با جمله‌ی "خسته شدیم آقا" که به تصویب اکثریت می‌رسید، برمی‌گشتیم خونه‌ی مادربزرگی که همیشه صداش می‌کردیم: "بی‌بی"!
           اصل مطلب: به یه نتیجه‌ای رسیده‌م. نمی‌دونم چقدر با واقع تطابق داره، اما خودم تقریبا به صحتش ـ با وجود عدم تمایل! ـ مجبورم اعتراف کنم. و اون این‌که: تو دوران مجردی، من دیگه بیشتر از این بالا نمی‌رم. یعنی به هر مرتبه‌ای که رسیدم، هر گلی که به سرم زدم، همین‌ قدر بوده؛ از این‌جا به بعد، اگه طالب حرکت باشم، بایستی که ازدواج کنم. یعنی، انگار شده‌م مث اون حالتی که بعد از دویدن‌های طولانی بهم دست می‌داد. از نظر معنوی، دیگه بیشتر از این حس می‌کنم نمی‌تونم رشد داشته باشم. ممکنه در زمینه‌های مختلف بتونم "پیشرفت" کنم، اما "رشد" دیگه نخواهم داشت.
           "پیشرفت"، یه سیر به سمت جلوه. یه سیر خطی. نمی‌گم بده، اما حرکتیه که پشتوانه نداره. صرفا ادامه دادنِ مسیره. اما "رشد"، سیر دارای بُعده، دارای عُمق. سیری که پیشرفت در اون، هدف حقیقی ما آدم‌هاست. و الّا "آدم پیشرفته" زیاده؛ "آدم رشد یافته" کجاست؟ گفتند یافت می‌نشود، گشته‌ایم ما!/ گفت: آن‌چه یافت می‌نشود، آنم آرزوست...

بعد از ظهر جمعه
اول جمادی الأول
۱۴۳۳

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*مصرعی از غزلی در دیوان کبیر مولانا. به نظرم این غزل، جزو شاهکارهای مولانا از حیث القاء معانی و ما فی الضمیر این عارف کبیر هست. دو بیت مشهورش:
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می نشود گشته ایم ما
گفت آن‌چه یافت می‌نشود، آنم آرزوست!

۰۴ فروردين ۹۱ ، ۱۳:۳۲

           وقتی آخرهای اسفند می‌شه، انگار که دنیا داره به آخر می‌رسه! جوری خیابون‌ها به هم می‌ریزه که انگار اول فروردین، چه می‌خواد بشه مثلا! 
           اعصابم از شلوغی و ترافیک خیابون‌ها به هم ریخته بود و داشتم بی‌ترافیک‌ترین مسیرها رو برای رسیدن به خونه طی می‌کردم که باز خوردم به ترافیک. با سرعت خیلی کمی داشتم می‌رفتم که دو تا موتوری اومدن و سمت راست ماشین یک‌دفعه ـ به خاطر ترافیک جلوشون ـ زدند روی ترمز. اصلا ندیدمشون، با همون سرعت کم سپرم خورد به چراغ عقب یکی‌شون. پایه‌ی چراغ عقبش لق شد. تا اومدم باهاش صحبت کنم، ترافیک باز شد و بوق ماشین‌های عقبی نذاشت. با اشاره بهش فهموندم بیا جلو. رفتیم و زدم بغل. اومدم پایین و چراغ رو وارسی کردم. بهش گفتم: الآن پول همراهم نیست. شماره کارت عابر‌بانکت رو بده، تا خسارتت رو برات بفرستم. شماره‌ی موبایلم رو هم می‌دم، اگه مشکلی بود زنگ بزن.
           ـ یعنی هیچی همراهت نیست؟
           ـ چرا؛ ولی فکر نمی‌کنم به کارت بیاد. زیاد پولی نیست...
           باز نشستم توی ماشین و کاپشنم، که انداخته بودمش روی صندلی شاگرد شوفر،  رو شروع کردم گشتن. سرجمع از جیب‌هام دوهزار و پونصد تومن پول جمع شد. بهش گفتم: فعلا همین قدر هست. بگیر، شماره‌ی کارتت رو هم بده. من قیمت ندارم، چراغ موتور چنده؟
           گفت: عیبی نداره! نمی‌خواد دیگه. بسه. قیمتش همین حدوده.
           گفتم: یعنی دلم آروم باشه؟ حلالم کردی؟
           ـ آره! فقط سر سال تحویل، دعام کن!
           بعد زد روی دنده و گاز داد و رفت.
           همون‌جا ـ مثل این‌که کسی کنارم نشسته باشه ـ گفتم: عجب! نمی‌گه سر نماز شبت دعام کن، می‌گه سر سال تحویل دعام کن!
           2. حضرت إمام موسی بن جعفرعلیه السلام فرمودند: إِنِّی قَدْ فَتَّشْتُ الْأَخْبَارَ عَنْ جَدِّی رَسُولِ اللَّهِ صلی اللـه علیه و آله و سلّم؛ فَلَمْ أَجِدْ لِهَذَا الْعِیدِ خَبَراً وَ إِنَّهُ سُنَّةٌ لِلْفُرْسِ وَ مَحَاهَا الْإِسْلَامُ وَ مَعَاذَ اللَّهِ أَنْ نُحْیِیَ مَا مَحَاهُ الْإِسْلَام‏.
           من در حال و هوا و سنّت جدّم رسول خدا صلی اللـه علیه و آله و سلّم نگریستم و جستجو کردم؛ ولی برای این عید (نوروز) خبری پیدا نکردم و اثری ندیدم. و این عید، از زمان سابق، روش و رسم ایرانیان بود و اسلام آن را از بین برد و محو کرد. پس من به خدا پناه می‌برم از این‌که چیزی را إحیا کنم که اسلام آن را محو کرده است.
           قضیه‌ی مفصل و کامل این حدیث را نگاه کنید در: بحار الأنوار مجلسی، ج95، ص419؛ به نقل از مناقب ابن شهرآشوب.

عصر دوشنبه
۲۶ربیع الثانی
۱۴۳۳

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* از رباعیات سعدی. کاملش اینه:
آن شب که تو در کنار مایی روز است
آن روز که با تو میرود نوروز است
دی رفت و به انتظار فردا منشین
دریاب که حاصل حیات امروز است.

۲۹ اسفند ۹۰ ، ۱۴:۰۳

           از إمام صادق علیه السلام پرسیدند: خدا رو به چی شناختی؟ حضرت فرمودند: "عزم کردم و آرزو نمودم، عزمم از بین رفت و آرزوم شکسته شد".
           حالا شده حکایت ما! صبح بعد از کلاس، رفتم حجره، نشستم پشت میز، لپ‌تاپمو روشن کردم که جزوه‌مو بنویسم، گلاب به روتون دستشویی‌م گرفت! رفتم مستراح، اما دریغ از استراحت! "معتذاب" بود بیشتر! داشتم وضو می‌گرفتم که یک درد عجیبی پیچید توی کمرم و تمام بالاتنه ـ شکر خدا پایین‌تنه‌ سالمه! ـ رو از کار انداخت. گفتم شاید درد یه لحظه‌ست و بی‌خیال می‌شه. برگشتم بشینم پشت میز... دیدم نه! این تو بمیری از اون تو بمیری‌ها نیست! اصلا نمیتونستم تکون بخورم!
           خلاصه زنگ زدم سیدمحمدحسین (که به خاطر ورزشکار بودنش تا حدودی از این چیزها سردر میاره) اومد و لختم کرد؛ به پشت خوابیدم و یه نگاهی به رگ و ریشه‌ی کمرم انداخت و یه ذره دست زد، تشخیص داد که علتش، گرفتگی رگ باشه. بعد با یه پماد چند دقیقه‌ای ماساژ داد و گفت: تمام برنامه‌هاتو باید لغو کنی. نشستن برات تو این حالت خوب نیست. کلاس‌های ساعتِ سه و چهار و پنج و شش رو، کلّا تحریم کرد!
           خلاصه‌ش کنم برات! الآن که می‌بینی خیلی بی‌عار، مثِ این تنبل‌های بی‌کار، تو رخت‌خواب دراز کشیده‌م و دارم با اینترنت وایمکس ـ که تو این چندماهی که خریدمش فرصت نکرده‌م درست و حسابی ازش استفاده کنم ـ وبگردی میکنم و وب‌لاگ به روز می‌کنم، خیال نکنی کار و زندگی ندارم‌ها! کمرم گرفته برادر...
           ظاهرا تا فردا، همین آشه و همین کاسه. البته خیالی نیست! کی از لم دادن بدش میاد؟! فقط عزای نوبت دندون‌پزشکی امشب رو گرفته‌م!

نگارش: عصر سه شنبه
ارسال: شب چهارشنبه
بیست و سوم ربیع الأول
۱۴۳۳

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تیتر: از همان کار که بر وفق مرادت نشود
پی توان برد که دست دگری در کار است
باید از گرد (؟) اثر پی به مؤثّر بردن
عالم کون و مکان دفتر این آثار است
گرچه اندر دل هر ذره بود خورشیدی
بسط خورشید نه با ذره ی بی مقدار است
آگه از هستی هر قطره بود یم لیکن
از کف قطره برون وصل یم زخّار است
باغبانی که کند تربیت گلها کیست؟
ورنه گلچین چو رسد موسم گل بسیار است!
هر گلی را نتوان گفت که خارش در پاست
ای بسا گل که به گلزار جهان بی خار است
اندر این میکده ثابت قدمی چون خم نیست
شاهد این سخن آن جام می سیّار است. 
نمیدونم شاعر این شعر کیه.

۲۵ بهمن ۹۰ ، ۱۸:۱۸

           به دنبال چند تا کار، از مدرسه زده بودم بیرون. سر راهم رفتم کفاشی، کفشامو ـ که دیگه داشت گریه می‌کرد! ـ واکس بزنم. یه خانوم چادری، با دختر کوچولو‌ش اومده بود و خیلی آروم رفت جلوی آقای کفاش و از لای چادرش، یه کفش زنونه‌ی درب و داغون ـ از این مدل‌های زیپ‌دار، که بدون بستن زیپ نمی‌شه پوشیدشون ـ بیرون آورد و گرفت طرف کفاش: آقا! اگه بخواید زیپ این رو تعمیر کنید، قیمتش چقدر می‌شه؟
           کفاش سرش رو بالا آورد، یه نیگاه به چهره‌ی زن کرد و یه نیگاه به کفش. بعد، خیلی بی‌توجه سرش رو آورد پایین و به واکس زدن کفش من ادامه داد و گفت: هزار و پونصد تومن. 
           من پشت زن وایساده بودم. چهره‌ش رو ـ حتی تا آخر این قضیه ـ ندیدم. ولی حس کردم داره تأمل می‌کنه. بعد چند لحظه پرسید: چرا؟!
           کفاش این بار سرش رو حتی بالا نیاورد و خیلی محکم ـ و کمی تند ـ جواب داد: هزار و پونصد تومن می‌شه، دیگه چرا نداره!
           حس کردم زن خجالت کشید. کفشی که تو دستش بود رو به سمت داخل چادر یه کم عقب آورد و با تُن صدای خیلی ضعیفی پرسید: نمی‌شه کمتر حساب کنید؟
           ـ نه! هزار و پونصد تومن نرخشه.
           لنگه کفش رو زیر چادرش قایم کرد و برگشت که بره. خیلی آروم آروم قدم بر می‌داشت. دختر هفت‌ ـ هشت‌ساله‌ی نازش، با اون کاپشن داغون و چکمه‌های سفیدِ کثیفش و قدیمی‌ش، هِی می‌پرید بالا و پایین و می‌گفت: مامانی! مامانی! دستتو بده! دستتو بده! 
           زن، اما انگار حواسش نبود. همینطور آروم آروم مسیر رو طی می‌کرد، تا این‌که از کادر نگاه من بیرون رفت...
           نمی‌دونستم باید چکار کنم. خدایا! به خاطر هزار و پونصد تومن! اصلا اون کفش چقدر ارزش داشت؟! چقدر؟! شاید حتی ارزش تعمیر نداشت... نمی‌دونم... نتونستم جلوی خودم رو بگیرم، سرم رو انداختم پایین و اشک جلوی چشمامو گرفت... حس کردم حالت چهره‌ و لب و لوچه‌م هم ـ مث بچه ها!ـ عوض شد. بغض کرده بودم و اگه خیابون نبود، دوست داشتم بلند بلند گریه کنم!
           یادم اومد از ادعاهای اخیر بعضی‌ها... چطور می‌خوان جواب خدا رو بدن؟ بعضی‌ها که مدعی هستند فقر ریشه کن شده... یا این‌که ما فاصله‌ای با ریشه کن شدن فقر نداریم!... همیشه برام سؤال بوده که بعضی‌ از مسئولین ما، چطور شب‌ها خوابشون می‌بره؟!
           این قضیه، خیلی عجیبی نیست؛ اما برای من از اونجایی جالب بود که دقیقا مصادف شد با حرف برخی که ما دیگه الحمدلله فقیر نداریم! 
           الحمدلله! خدا رو شکر! خدا رو شکر! نمردیم و ریشه کنی فقر رو هم با این چشمامون دیدیم!

نگارش: سوم صفر
ارسال: عصر دوشنبه
بیست و دوم صفرالخیر
۱۴۳۳

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
           * فرازی از زیارت وارث. یعنی: "خدا لعنت کند مردمی را که این مطلب را شنیدند و به آن رضایت داشتند و معترض نبودند." 
           نگویید آوردن این عبارت، که مربوط به شهادت حضرت اباعبداللـه الحسینه، ربطی به این مطلب نداره. و بی توجهی به فقر کجا و کشتن حسین کجا؛ که باید بگم: اون کسانی که مسبب فقر مادی و معنوی مردم، در جهان امروزند، قطعا و بدون شک اگر در سال شصت و یک هجری هم بودند، نمیتوانستند قاتل حسین نباشند!

۲۶ دی ۹۰ ، ۱۳:۲۷

           تو حجره نشسته بودیم. سرم پایین بود، داشتم عسل آویشن می‌خوردم و به "فاصله‌‌ها" فکر می‌کردم. سیدحسین با تعجب پرسید: تلخه؟!

نگارش: سوم صفر
ارسال: شب جمعه
نوزدهم صفر الخیر
۱۴۳۳

۲۲ دی ۹۰ ، ۱۹:۲۴


...هرکه خاک تو نشد، عزت و جاهش ندهند!

امسال هم، مث سالهای گذشته (+ و +)...

شب چهارشنبه
بیست و هشتم
ذیقعده ۱۴۳۲

۰۳ آبان ۹۰ ، ۱۶:۰۰

          ۱. یادمه کلاس دوم ابتدایی بودم. معاون مدرسه اومد سر کلاس، گفت: بچه‌ها! چندتا افغانی تو کلاس دارید؟ بچه‌ها گفتند: دوتا. فلانی و فلانی.
          ـ بهشون بگید بیان دفتر، برا تکمیل کارهای اداری‌شون. 
          تا معاون مدرسه پاشو از کلاس بیرون گذاشت، همه‌ی بچه‌ها، شروع کردند با صدای خیلی هماهنگ و بلندی، این دو کلمه رو تکرار کردن: سگ افغان! ـ دوم، دوم ـ (دوم، دوم: صدای دو ضرب کوبیده شدن دست‌ها روی میز!) سگ افغان! ـ بوم، بوم ـ... سگ افغان! ـ دوم دوم... ـ
          هیچ‌وقت قیافه‌ی مظلوم اون دوتا رو یادم نمی‌ره. بی‌صدا، به یه نقطه خیره شده بودند. هیچ واکنشی نشون نمی‌دادند. رنگ صورتشون از خجالت سرخ شده بود. بین چهل تا دانش آموز، این دو تا کلمه، شاید مثل پتک تو سرشون می‌خورد: سگ افغان! (بوم، بوم!) 
          خب... این بدترین صحنه‌ای بود که من از روز اول مدرسه رفتنم، تا اون موقع (راجع به مفهوم نژادپرستی البته) دیده بودم. (که البته بعدها مثل این صحنه رو زیاد دیدم) خیلی دلم برای اون دوتا سوخت. اما در عین حال، جوّ کلاس به قدری غلبه داشت، که شاید اون موقع، خدا رو شکر می‌کردم که افغانی نیستم!! عجیب بود، خیلی هم برام عجیب بود. اما چیزی که عجیب‌تر بود، واکنش نشون ندان معاون آموزشی مدرسه بود. من اون وقت عقلم به حساسیت این موضوع قد نمی‌داد، اما حالا که دارم فکر می‌کنم، می‌بینم اون می‌تونست با شنیدن این جسارت سخیف، برگرده و به بچه‌ها بفهمونه که این رفتار، خیلی زشت و غیر انسانیه. بگه دیگه! چه‌می‌دونم؟! یه چیزی بگه! بچه‌ها رو دعوا کنه... اما چیزی نگفت. حتی برنگشت پشت سرش رو نگاه کنه.
          ۲. راستشو بخوای، از بچگی نتونستم بفهممش: "وطن"!

          چیزیه که حقیقتش هنوز برای من گنگه. تعریف جامع و مانعی براش ندارم. البته هیچ‌وقت تحقیقی هم نکرده‌م! چون به احتمال قریب به یقین، چیزایی که پیدا کنم، به درد من نمی‌خورند. من سؤال دارم! یه سؤال که سالهاست بی‌جواب مونده: مرزی که یه آدم عادی، یا شاید هم ظالم، ـ حالا در هر نقطه از طولِ تاریخ کشور ـ تعیین می‌کنه، چطور باید برای من مبنا قرار بگیره؟ یعنی اونی که اونطرف این خط فرضی هست، می‌شه "بیگانه" ـ حتی اگر هم‌مذهب من باشه ـ و اونی که این‌طرف خط، یعنی جایی که من هم هستم، می‌شه "خودی"، ـ حتی اگه هم‌مذهب نباشه. حتی اگه مخالف من باشه. حتی اگه بخواد سر به تن من نباشه! خنده‌داره ‌ها!
          تاریخ ما پره از کشور گشایی‌هایی که کشور رو چند برابر بزرگ کرده، و همچنین اشتباهات سیاسی‌ای که کشور رو تجزیه کرده. حالا نتایج این‌ها، شده‌ن‌ برای ما خط کش. شده‌ن قانون.
          نمی‌دونم؛ شاید خیلی‌ها از این حرف‌ها خوششون نیاد؛ یا اون‌قدر ضدِّ این مبنا بهشون دیکته شده باشه که اصلا نفهمنش. به هر حال یه عمر، ـ رسانه‌ها و محیط ـ تو مخمون فرو کردند: وطن! وطن! وطن! عِرق ملّی!

          تصور کنید اگه الآن، ایران، کشوری بود که تمام کشورهای همسایه‌ی فعلی‌ش رو در بر می‌گرفت. چقدر برخورد ما با اون‌ها تغییر می‌کرد؟ نگاه ما شاید به طور کلی عوض می‌شد. نمی‌شد؟!
          روایاتی در این باب هست، راجع به وطن. مثلا شنیده‌م که از رسول خدا صلی اللـه علیه و آله و سلّم روایت می‌کنند که: حبّ وطن از ایمانه. اما این وطن حقیقتش چیه؟ مثلا اگه وطن من، فاسدترین، کثیف‌ترین و عقب‌مونده‌ترین سرزمین جهان هم باشه، باز هم باید دوستش داشته باشم؟ از طرفی، امام صادق علیه السلام می‌فرمایند که هرکجا ساکن بشید، "اهل" اون‌جا محسوب می‌شید. فکر کنم این رو به جابر بن یزید جعفی، یا به محمد بن مسلم (تردید از منه) فرمودند. حالا این که این دو روایت رو کجا دیدم، خاطرم نیست الآن.
                    خب... می‌تونیم بگیم موضوعاتی که با این قضیه ملازمت دارند هم، هیچ‌وقت برای من حل نشدند. مثل ضرورت حساسیت بحث، بر سر موضوع "خلیج فارس" یا "خلیج عربی". هیچ‌وقت نفهمیدم این همه خرجی که مسئولین کشورهای حوزه‌ی خلیج، برای این موضوع می‌کنند، ته تهش به چی می‌رسه؟ یعنی اصلا فایده‌ای داره؟
          یا مثلا وقتی خبری راجع به غیرایرانی‌های مقیم ایران، تو رسانه‌ها اِعلان می‌شه، اصطلاحشون نسبت به اون‌ها اینه: "اتباع بیگانه". این کلمه‌ی بیگانه، مثل زهرمار می‌مونه برام! اصلا نمی‌تونم بپذیرمش. به خصوص، به خصوص، به خصوص این‌که این اصطلاح رو برای اتباع کشورهایی مثل پاکستان، افغانستان، و کشورهای عربی حوزه‌ی خلیج، و کشورهای آفریقایی به کار می‌برند غالبا. یعنی یه جورهایی عَلَم شده برای اونا. (دقت کنید به محل اشکال: غالب جمعیت این کشورها، مسلمانند!) اما اگه طرف اروپایی یا امریکایی باشه... آخ آخ آخ! یعنی می‌دونی؟! سگ اون‌ها، به فیلسوف کشورهای اطراف خودمون ترجیح داره انگار!
          نمی‌دونم. از نوشتن خسته شدم! اگه شما می‌تونید من رو از این جهالت (!) نجات بدید، دریغ نکنید!

شب ۵شنبه
نیمه ذی القعدة
۱۴۳۲

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*سوره حجرات، آیه سیزده. یعنی: واقعا اینطوریه که با تقوا ترین ِشما، نزد خداوند ارجمندتره!

۲۱ مهر ۹۰ ، ۲۱:۱۹

           بالاخره بعد از چند سال تاخیر، آخر هفته قبل، رفتیم تهران و مادر، تحت عمل سنگ صفرا قرار گرفت. دو تا قلوه سنگ از تو کیسه صفراش در آوردند، قدّ ریگهای نونوایی سنگک!
           روز پنجشنبه لاپاراسکوپی  ـ اگه اسمشو اشتباه ننویسم؛ چون ساوات ماوات درست حسابی که ندارم! ـ  کرد و ظهر جمعه هم مرخص شد. 
           این چند روزه رفته خونه مادربزرگ، که ازش مراقبت کنه. حالا احساس میکنم محبتم نسبت به مامان، چند برابر شده!
           این روزها که خونه نیست، هرچی چراغ روشن میکنم، بازم تاریکه!

شب دوشنبه
دوازدهم ذیقعدة الحرام
۱۴۳۲

۱۷ مهر ۹۰ ، ۲۰:۴۱