یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۹۷ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

           1. امسال، توفیقی شد و برای تبلیغ، نیمه‌ی اول ماه مبارک رمضان رو به مناطق محروم جنوب استان کرمان رفتیم.

۱۴ مرداد ۹۱ ، ۰۵:۳۱

           مامان می‌گفت: "وقتی خیلی بچه‌ بودی، هیچ‌چیز ازم نمی‌خواستی. برام حسرت شده بود که وقتی دستت رو می‌گیرم و می‌برمت بیرون، ازم یه چیزی بخوای؛ بگی فلان چیز رو برام بخر.
           می‌گفت یادمه یه بار بردمت جلوی یه مغازه‌‌ی اسباب‌بازی فروشی. اون‌جا عمدا وایسادم، تا خوب نگاه کنی، یه چیزی چشمت رو بگیره و بگی. همین‌طور فقط نگاه کردی! هیچی ازم نخواستی!"
           و  می‌گفت: "وقتی نوزاد بودی، اصلا گریه نمی‌کردی. توی فامیل، همزمان چند مادر بودیم که وضع حمل کرده بودیم و تو، تنها بچه‌ای بودی که هر وقت از خواب بیدار می‌شدی ـ حتی وقتی که گرسنه بودی ـ می‌خندیدی! همیشه اطرافیان می‌گفتند: ماشاءاللـه! چه خوش‌رو! بچه‌ها معمولا وقتی از خواب بیدار می‌شن گریه می‌کنن، اما این نه!"
           سوم این‌که تعریف می‌کرد: "هیچ‌وقت نمی‌زدمت. یعنی چون بهونه‌ای دستم نمی‌دادی، دلیلی نداشت بخوام بزنمت. یه بار یه اذیتی کردی، خیلی جدی، ولی آروم زدم پشت دستت. حدود چهار پنج سالت بود. سرت رو آوردی بالا و با حیرت به چشمام نگاه کردی. اصلا باورت نمی‌شد! اشک دوید توی چشمات و رفتی سریع خودت رو از من قایم کردی که نبینمت..."
           ۲. همه‌ی اینا رو گفتم که به این‌جا برسم:
           خدایا!
           از تو طلبش کردم؛ ندادی!
           حکمتت را عشق است!
           اما احساس می‌کنم زدی روی دستم!
           قربان حلمت! حاجتم برای رضای تو بود! برای قرب به تو بود! پس از اشک‌هایی که بی‌اختیار دویدند روی گونه‌هایم، خرده مگیر...

نگارش در شنبه
۱۰/۸/۱۴۳۳
مشهد مقدس رضوی
ارسال: پنج شنبه
نیمه شعبان
قم المقدسة

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* شعر تیتر رو عوض کردم. این مناسب ترم بود./از حافظ.

 

۱۵ تیر ۹۱ ، ۱۵:۴۲

           دیشب خواب موندم. همین‌! به همین سادگی!
           شب نیمه‌ی شعبان، شب سرنوشت، خواب موندم! تا ساعت دو و نیم بیدار بودم، اما نه برای عبادت. دیدم نمیتونم بیدار بمونم؛ عبادتم کیفیت نداره. تصمیم گرفتم یه چرت بزنم و بیدار شم. به مادر گفتم من می‌خوابم، هرطور شده منو یه کم دیگه بیدار کن.
           و خوابیدم... بیدار که شدم نماز صبح بود... می‌خواستم از ناراحتی زار بزنم...
           دیروزش خیلی خسته شده بودم. مادر گفت خیلی صدات زدم، اما بیدار نشدی...
           حالا من هرچی صغری کبری بچینم، بی‌توفیقی مگه شاخ و دم داره؟!
           آره... نامحرم بودم... دیشب من نامحرم بودم...

پنج شنبه
نیمه شعبان
۱۴۳۳

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینه ی نامحرم زد/حافظ.

۱۵ تیر ۹۱ ، ۱۵:۳۶

           شاید خیلی‌ها که آن لحظات با من بوده‌اند حتی ندانند. این که شب بیست و پنجم ماه رجب، شب شهادت موسی بن جعفر علیه السلام، از یکی دو ساعت مانده به سحر، می‌رفتم پایین پای امام رضا علیه السلام. علاوه بر سال‌هایی که تعدادشان را نشمرده‌ام، پنج‌سال گذشته را پشت سر هم. می‌رفتم و می‌نشستم پای ضریح؛ و می‌خواستم و می‌خواستم و می‌خواستم. چقدر پررویی کرده‌ام تا به حال با حاجات شب‌‌های شهادت پدرشان. من خودم را آن‌جا خرج کردم... خاطرم هست یک بار آن‌قدر پای ضریحش گریه کردم، که اگر کسی پایش را روی سنگ‌فرش‌های اطرافم می‌گذاشت، خیس می‌شد! یادم هست هنوز، سؤال از روی تعجب و تردید آن مرد را که اشاره به اشک‌های جاری‌ روی زمین پرسید: این آب‌ها از کجا آمده؟!
           هنوز خودم هم نمی‌دانم این کار را به چه انگیزه‌ای پیش خودم تبدیل به یک عهد ننوشته کردم که هر سال مقیّد بودم آن‌جا باشم و... به هر ترتیب، حالا خیلی چیزها عوض شده. من آرام‌تر از گذشته شده‌ام. گریه‌هایم کم‌تر شده و بیشتر فکر می‌کنم. حتی موقعیّت‌های "سوختن" را هم از من گرفته‌اند. شاید اگر من با آن روش ادامه می‌دادم، تلف می‌شدم.
           همان وقت‌ها، که شمّه‌هایی از احوالش را این‌جا هم نوشته‌ام، وقتی به اوجش رسیده بودم، بی‌مقدمه، استاد تفکراتم را به تندی نقد کرد و روش جدیدی را ارائه داد. حالا که فکر می‌کنم، می‌بینم شاید اگر استاد چند ماهی دیرتر آمده بود سراغم، من با سکته‌ای، چیزی، از ادامه دادن مسیر باز می‌ماندم. اگرچه این‌ها دلیل بر این نیست که راهرو خوبی هستم؛ نه. بحث سر روش و ممشاست؛ حالا این که من خیلی بی‌همت و زمین‌گیرم، دخلی به این حرف‌ها ندارد.
           خلاصه‌اش کنم برایت. امسال شهادت إمام کاظم را خانه‌ی دختر همسایه‌مان هستیم. دل‌خوشم به همین. اگر هم‌جواری دختر همسایه‌مان ـ یا همان دختر موسی بن جعفر ـ نبود که دیگر دق می‌کردیم...**

شب جمعه
۲۴رجب
۱۴۳۳هـ.ق
طبق معمول در جوار کریمه‌ی اهل‌بیت: حضرت فاطمه‌ی معصومه
روحی فداها
ـ خدا این همجواری را از ما نگیرد ـ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* در اشک ما چو دید روان گفت کاین چه جوست؟!/حافظ.
** نمیدانم چرا این پست را به نگارشی متفاوت از پُستهای دیگر نوشتم. حس و حالم اینطور بود.

۲۶ خرداد ۹۱ ، ۲۳:۱۸

           جدیدا وقتی از خونه برای کاری می‌رم بیرون، تا وقتی برگردم واقعا تو حال و هوای خفگی هستم. احساس می‌کنم تنگی نفَس گرفته‌م. فضای حاکم بر محیط‌های اداری/تجاری شهرها، از نظر معنوی خیلی مسموم و تهوع آور شده. بدون مبالغه می‌گم که روح غیبت و دروغ و کلَک و دو رنگی و دزدی و پدرسوختگی، چیزیه که توی بازارها و اداره‌جات حاکمه.
           امروز رفتیم بازار. شانس آوردیم که می‌دونستیم اون جنسی که قراره بخریم رو از کجا باید بگیریم؛ پس نیازی نبود کلّ بازار رو بگردیم تا جنس دل‌خواهِ با قیمت مناسب پیدا کنیم. تا وارد مغازه که شدیم، حسّ تهوّع روحی...
           ... ... ... ...**
           وقتی برگشتیم، وقت اذان بود. وقتی رفتم سر نماز، بی‌اختیار از ذهنم میگذشت: أرِحْنا یا بِلال! ای بِلال! با ندای اذان خود ما را از توجه به دنیا و کثرات نجات بده و خلاص کن ...
           من که هیچی، ـ واقعا هیچی ـ از مسائل معنوی سر در نیاوردم، گاهی مثل طفل مادر گم‌کرده، به سمت نماز می‌دوم؛ پس رسول اکرم صلی اللـه علیه و آله و سلّم، بعد از سر و کله زدن با ابوسفیان‌ها، چه می‌کشید که وقت نماز ناله می‌زد: أرِحْنا یا بلال...

سه شنبه
بیست و یکم
رجب المرجب
۱۴۳۳هـ.ق

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* چند بمانم پس ِ این نُه حجاب؟
سیر فضای دگرم آرزوست
تا به کی‌ام تفرقه یعقوب‌وار؟
بوی قمیص پسرم آرزوست/ حکیم ملاهادی سبزواری رضوان اللـه علیه.
** این پُست رو به دلایلی کامل ننوشتم.

۲۳ خرداد ۹۱ ، ۱۴:۴۵

           دیشب همچین ساعتی بود که داشتم تو کوچه پس کوچه‌ها قدم می‌زدم و با خودم فکر می‌کردم که آیا من به مقصد می‌رسم؟ اون چیزی که از خدا می‌خوام، آخرش نصیبم می‌شه؟ به این فکر می‌کردم که حالا اون چیزی که من دنبالش هستم، رسیدن به مقام "انسان کامل" هست؛ و این خواسته‌ی کمی نیست؛ منی که هیچی نیستم، آیا می‌رسم؟
           و بعد ذهنم منتقل شد طرف این‌که چه کارهایی بوده در راه خدا ـ تا همین‌جا حتی ـ که فراموش کرده‌م انجام بدم. یا این‌که ابعاد خاصی از تربیت روحی‌م رو غافل بوده‌م اصلا. اینا چی می‌شه؟ جبرانش چطوره؟ داشتم فکر می‌کردم که جدیدا سعی می‌کنم خودم رو بسپارم به خودش، آیا همین کافیه؟
           همین‌طور که این فکر‌ها از ذهنم می‌گذشت، از کنار خونه‌ای گذشتم که صدای قرآن ازش بلند بود. توی کوچه دقیقا تا از درب اون خونه رد می‌شدم، این آیه رو با صدای خوشی شروع کرد خوندن: وَ عَلَى اللَّهِ فَلْیَتَوَکَّلِ الْمُتَوَکِّلُون‏........
           اگه بدونی چه حالی شدم...

شب سه شنبه
۲۳جمادی الآخر
۱۴۳۳هـ.ق

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست.../حافظ.

۲۶ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۲:۲۸

این روزها
فقط آب میخورم
آب... آب... آب...
استسقا گرفته م

 

میانگین بیست لیوان آب میخورم در روز
جدای چیزهایی مثل هندونه و خربزه و یخ و ماست

و میخوام آبی که میخورم یخ باشه

بعضی چند شب پیش

طعنه میزدند.

میگفتند فلانی ادای جناب سید هاشم حداد رو در میاره

که او هم آب سرد و یخ زیاد میخورد...

دوشنبه
۲۲جمادی الثانی
1433

۲۵ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۳:۳۰

           بترکه چشم حسود! بترکه! و إن یکاد الذین کفروا... بترکه! تف به ریا محض اطلاع عرض میکنم که رفتیم تو این سایت، روی همه رو کم کردیم! البته چند بار هم روی خودمون کم شد! با بچه‌ها خواستیم یه پروفایل بسازیم، سر مسخره‌بازی اسمش رو گذاشتم "قلی"!
           اگه تو قسمت Top Ranking تشریف ببرید، بنده فعلا با تایپ 113کلمه بر دقیقه اول هستم! البته اون لیست، بهترین‌های بیست‌ و چهار ساعت اخیره، نه بهترین‌های همه‌ی زمان‌های گذشته.
           دو روزه با دوستانِ هم‌حجره‌ای، هر وقت خسته می‌شیم میاییم توی این سایت و یه ذره می‌خندیم! امتحان کنید، بد نیست!

سه شنبه
۹جمادی الثانی
۱۴۳۳

۱۲ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۴:۳۱

این پست هم
مثل چند پست قبل
و به همان دلیل
رمزدار شد. رمز هم اسم انگلیسی وبلاگه. یعنی عمومیه.

۱۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۴:۵۴

           دیشب حدود ساعت یک بود که مسیج داد: "ما حق نداریم شما رو هفته‌ای یه بار ببینیم؟!"
           می‌خواستم برم خونه‌ی عزیزی و بنا بود همون‌جا بخوابم. لغوش کردم و رفتم خونه. می‌دونست شام نخورده‌م؛ برام همبرگر و سس و حلوا و بستنی سنتی گذاشته بود. تا رسیدم، ساعت دو بود. خوابش برده بود. مادرم رو می‌گم.
           از قضا، امروز که کلی کار داشتیم، مریض شده بود. اما به روی خودش نمی‌آورد. قدم به قدم کارها، با من بود.
           یک ساعت نیست که رسیدیم. آبجی برای شام سالاد ماکارونی درست کرده. نخوردم. گفتم: چقدر هوس برنج و قیمه‌های روضه کرده‌م. فاطمیه هم تموم شد...
           مادر گفت: خب بیا بریم خونه‌ی همسایه، الآن روضه است. زود تموم می‌شه؛ اون‌جا غذای تبرکی بخور.
           گفتم: راستشو بخوای اصلا حسّش نیست! حال جلسه ندارم.
           باورت نمی‌شه. یعنی خودمم هم! مادر مریض و خسته، بلند شد رفت روضه‌ی همسایه، فقط به خاطر این‌که برام غذای تبرکی بگیره!
           مادره دیگه... دلش خوشه که پسرش از هفت روز هفته، جمعه‌ها میاد... می‌خواد سنگ‌ تموم بذاره... فداش بشم!
           همین مادر ما، یه زن‌عمو داشت، ـ خدا بیامرزدش ـ. خیلی زن شیرین‌بیانی بود! همیشه وقتی دل‌سوز بچه‌هاش می‌شد، می‌گفت: "ننه! کافر بشو، مادر نشو!"

شب شنبه
۶جمادی الثانی
۱۴۳۳

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* پس هستی من زهستی اوست.../ایرج میرزا.

۰۸ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۰:۲۰