یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۹۷ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

           امشب، رفته بودم خونه‌ی مهدی اینا. تو مسیر، دیدیم یه سری جمعیت همینطور در طول کوچه‌شون، تکیه به دیوار نشسته‌ن! بین بعضی خونه‌های محله، رفت و آمد خاصی بود.
           بهش گفتم: خونه‌تون تهِ یه کوچه‌ی باریک و طولانیه هیچ، از وقتی هم که وارد این کوچه می‌شی، باید هزارتا نگاه سنگین رو تحمل کنی!
           گفت: آره، ولی این‌که امشب انقدر شلوغه، واسه اینه که یکی از همسایه‌هامون، یه پیرزن نود و هشت ساله است که دکترا جوابش کردند. بچه‌ها و نوه‌هاش که خبر دار شدند، از راه دور و نزدیک کوبیده‌ن اومده‌ن اینجا. پیرزنه نابیناست. حافظه‌ش رو هم از دست داده و هیچ‌کس رو نمی‌شناسه. راه دفع ادرارش بسته‌ شده و شکمش حسابی باد کرده. الآن چهار روزه. اینا منتظرن بمیره تا راحت بشه... اما هنوز داره زجر می‌کشه...
           ـ خیلی بده که بدونی عزیزت داره می‌میره. و بدونی که باید بمیره. و منتظر باشی که بمیره... .

           ۲. دلم گرفته. خسته‌ام. احساس می‌کنم من، لیاقت راه خدا طی کردن رو ندارم. بارها اینو ثابت کرده‌م. از طرفی، نمی‌فهمم این الطاف خدا چه معنی‌ داره...
           ای کاش مثل اون پیرزن بودم. ای کاش اون‌قدر خلأ "خوب بودن" رو احساس می‌کردم، که دیگه نتونم زنده باشم...
            نمی‌دونم چی بگم. چرا امشب هرچی می‌نویسم، پاک می‌کنم؟! امشب چه مرگمه... نمی‌دونم. تو این ـ حدود ـ دو سالی که این‌جا رو نوشتم، انقدر تو نوشتن یه مطلب مِن مِن نکردم. نمی‌فهمم. 
           می‌دونی؟! بدبختی‌م این‌جاست که (ببخشید اگه یه کم بی‌پرده حرف می‌زنم. کلا من همون‌طوری که تو زندگی عادی حرف می‌زنم، اینجا می‌نویسم. تو این‌جا خود سانسوری ندارم. شرمنده!) تو مسائل معنوی، به اندازه‌ی یه "شاش بند" شدن هم ناراحتی و دغدغه ندارم! ببین! اون پیر زنه، الآن می‌دونه که داره می‌میره. یعنی چاره‌ای نداره. قوانین عالم طبیعت، اون رو به سمت مرگ سوق می‌ده، چه بخواد، چه نخواد. داره زجر می‌کشه. خسته است. مستاصله. در نتیجه، مشتاق مرگه. دوست داره بمیره... تا... تا راحت بشه.
           چرا من، تو مسائل معنوی، از دست روح سرکش خودم، اون‌قدر خسته نمی‌شم که آرزوی مرگ معنوی کنم؟ رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلّم، می‌فرمود: قبل از میرانده شدنتون، بمیرید. اختیارا بمیرید...
           این حرفها یعنی چی؟ چرا از بعضی چیزها اون‌قدر دور شدم که حالت افسانه پیدا کرده؟! شاید اگه من هم "بعضی چیزها" رو ندیده بودم، مُنکر خیلی حرفها می‌شدم. نمی‌دونم...

نیمه شب
پنج شنبه
۱۶شوال
۱۴۳۲

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* دیوان کبیر مولانا، غزل ۶۳۶.
کز این خاک برآیید، سماوات بگیرید!
بمیرید! بمیرید! و زین نفس ببُرّید
که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره ی زندان
چو زندان بشکستید، همه شاه و امیرید...
 

۲۴ شهریور ۹۰ ، ۲۳:۱۴

           تصور کن! مجید ازدواج کرد! کِرکِر خنده‌ست این بشر! حالا امشب رفته‌م خونه باباش اینا، می‌بینم کسی نیست و خودش نشسته پشت کامپیوتر، داره فوتبال بازی می‌کنه!! چه حوصله‌ای! نشسته بود دونه دونه اسم بازیکن‌های اینتر میلان رو عوض کرده به مثلا: صغری خانوم، کلثوم ننه و...! خندیدم و گفتم: به به! متأهل‌های مملکت رو نیگاه! خیلی جدی جواب می‌ده: خبر نداری! اصلا بعد ازدواج بچه بازی انقدر می‌چسبه که نگو!
           اینو نوشتم، که بعدها به بدبختی دوران جوونیم بخندم! مجید هم تو زندگی از ما جلو زد!

شب چهارشنبه
۸شوال المکرم
۱۴۳۲

 

۱۶ شهریور ۹۰ ، ۲۲:۵۲

           خدا همه‌ی رفتگان شما رو بیامرزه. بابا بزرگ تعریف میکرد:
           حدود شصت سال پیش؛ شاید هم بیشتر. اون دورانی که به طور کامل، استعمار خاورمیانه رو اداره می‌کرد. من، یتیم نوجوونی بودم که خرج مادر و دوخواهرم رو می‌دادم. یادمه که به طور قاچاق، از طریق خوزستان داشتم می‌رفتم عراق. توی مسیر، در یه منطقه‌ی سرسبز و پر از درخت، (یادم نیست که پدر بزرگ گفته باشه دقیقا کجای خوزستان) دیدم یه آقایی وایساده و دور خودش کلی بچه‌ی قد و نیم قدِ دبستانی جمع کرده. همینطور که سعی می‌کردم منو نبینه، خودمو لای نخل‌ها مخفی می‌کردم و تا جایی که شد، نزدیک شدم تا بشنوم چی‌ می‌گه. 
           رو به بچه‌ها گفت: بچه‌ها! بگید خدایا! به ما میوه بده! به ما رزق بده! به ما غذا بده!
           همه‌ی بچه‌ها تکرار می‌کردند: خدایا! به ما میوه بده! به ما... . 
           و بعد، سکوت حکم‌فرما شد. بعد چند لحظه، اون مرد گفت: دیدید؟! دیدید خدا بهتون نداد؟! همیشه همینطوره! هرکس که از خدا چیزی می‌خواد، خدا بهش نمی‌ده! حالا بیاید از یه راه دیگه امتحان کنیم. بگید: استالین! به ما غذا بده! به ما میوه بده! 
           بچه‌ها یک‌صدا تکرار کردند: استالین! به ما غذا بده! به ما میوه بده! 
           اون مرد، بلافاصله از پشت سرش، یه کیسه‌ی بزرگ خوراکی درآورد و ریخت جلوی این بچه‌ها. بچه‌های جاهل و گرسنه؛ هجوم آوردند و هرکس به قدر زورش، غذا جمع کرد. بعد که آروم گرفتن و مشغول خوردن شدند، اون مرد ادامه داد: دیدید؟! دیدید استالین به شما غذا داد، اما خدا نداد؟! این که می‌گن خدا به آدم‌ها غذا می‌ده، دروغه! هروقت گرسنه شدید، بگید: استالین به ما غذا بده! اگه بخواید به اعتماد خدا بشینید...
           (ژوزف استالین، رهبر ملعون حزب کمونیست شوروی که دیگه نیاز به معرفی نداره. برای دونستن بیشتر، تو اینترنت جستجو کنید.)

           ۲. بابا بزرگ می‌گفت ول کردم و به مسیرم ادامه دادم. اتفاقا و اتفاقا تو یه نقطه‌ی مرز آبی ( که باز من یادم نیست که گفت کجا، شایدم اصلا از منطقه‌ش اسمی نبرد. نمی‌دونم. چه بسا سواحل بصره بوده باشه. به هر حال: ) دیدم یه عده‌ای، در خفا، بسته‌های خیلی بزرگی رو دارن سمت کشتی می‌برن که بار بزنن. پرچم بریتانیا بود و از قیافه‌ها مشخص بود که بومی نیستند. نسبت به میزان باری که وجود داشت، افراد کمی برای حمل و نقل حضور داشتند. یک نفر که انگار رئیسشون بود، دائما تحریکشون می‌کرد و می‌گفت: زود باشید تا کسی متوجه نشده! یکی‌شون ـ همینطور که بسته‌ها رو جا به جا می‌کرد ـ با خنده رو به اون یکی، گفت: هه هه! عجب خرایی هستند! حالی‌شون نیست** که چطور داریم می‌چاپیمشون! نفتِ تر و تمیز، و مفت...! 

           ۳. با خودم گاهی اوقات فکر می‌کنم: بعدِ گذشتِ این‌همه آزار و اذیت‌هایی که از دست استعمار ـ در طول تاریخ ـ کشیدیم، واقعا چقدر و چقدر و چقدر ساده و پرت هستند، کسانی که هنوز و هنوز فکر می‌کنن برای غرب، مفاهیمی مثل "حقوق بشر"، ذره‌ای اهمیت داره.

سه شنبه
۷شوّال
۱۴۳۲

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
           *و**: ابتدای سوره بقره. ترجمه آزاد: بدونید! و خوب حواستون رو جمع کنید! که خر، خود احمقشون هستند! اما حالیشون نیست! تا زمانی که پرده های غفلت از جلوی چشمانشون کنار بره؛ اونوقت میفهمن که چه کلاه گشادی سرشون رفته!

۱۵ شهریور ۹۰ ، ۱۴:۴۴

           1. دوست دارم گریه کنم. یه گریه‌ی بلند و طولانی. از "نصیب" از دست رفته‌م. به خاطر "عیش" کور شده‌ی این ماه رمضان. از اون‌ چیزهایی که باید استفاده می‌کردم و نکردم. از إهمال کاری‌هام.
           امسال هم من نتونستم ختم قرآن کنم. فقط چند جزء خوندم، اونم پراکنده. خیلی پراکنده. جز دو سه سال، هیچ ماه رمضانی نتونستم ختم قرآن کنم. همیشه آیه‌ها، برام حالت چسبندگی داشته. نمی‌تونم به راحتی از یه آیه عبور کنم. نمی‌تونم تو نیم ساعت/چهل و پنج دقیقه، یه جزء رو بخونم. نمی‌دونم، امسال، رجب بود یا شعبان، که تو حرم امام رضا علیه السلام، قصد کردم برنامه‌ی جزء خونی منظم داشته باشم. همون صفحه‌ی اولش، آیه‌ی "و کان عهدُ اللـه مسئولاً" منو گرفت. نتونستم ازش عبور کنم. نمی‌دونم چقدر تو فکر بودم. تا این‌که یه سری از دوستان رو دیدم و منو به خودم آوردند. فردای اون روز، دوباره شروع کردم همون صفحه رو خوندن، و باز سر این آیه و یه آیه‌ی دیگه گیر کردم و همینطور... . نمی‌دونم این چه مَرَضیه که افتاده به جونم... .
           به علاوه، جز هفت هشت ده روز اول ماه، برنامه‌ی درس‌هام به راه نبود. یه ملالتی به همراه داشت برام. نمی‌تونستم چیز زیادی بخونم. مطالعات پراکنده داشتم. از لیالی قدر هم خودِ استاد درس رو تعطیل کرد و تا الآن بهم اطلاعی نداده که درس رو از سر بگیریم. 
           بیماری مامان هم حدود یه هفته دستمون رو بند کرده بود. دو سه بار بستری، رفتن پیش متخصص‌های مختلف؛ و چند روزی هم برای مراقبتش، مجبور شدیم بریم خونه‌ی خاله، تا از مامان بهتر پرستاری بشه؛ لذا از کارهای روزمره‌م افتادم.
           به علاوه، افطاری‌هایی که دعوت می‌شدم و میزبان ـ مثل دیروز ـ توقع می‌کرد پنج شیش ساعت وقت بذارم براش.
           پارسال تقریبا تمام سحرهای ماه رمضان رو تونستم برم حرم حضرت معصومه سلام اللـه علیها، نماز شب بخونم. اما امسال سه چهار سحر که کلّاً نماز شب نخوندم. شب‌هایی هم که عنایتش بود، کمتر از یک سومش تو حرم بود.
           یه آشفتگی‌ای تو مثال متصلم به وجود اومده و تو تمرکز کردنم یه مشکلاتی پیدا کرده‌م. فکرم خیلی سیّال شده و هرکجا دلش می‌خواد می‌ره؛ لذا تفکر و توجه به نفس رو نمی‌تونم بیشتر از چند دقیقه طولش بدم. تو ذکرها هم فکرم جامدتر شده. این ماه، یک درصد ماه رمضان گذشته هم خواب ندیدم! یا چیزهایی هم اگه بوده، خاطرم نیست. جز چند تا انگشت شمار.
           لیالی قدر اما، لذت خاصی داشت. به خصوص شب بیست و یکم، و شب بیست و سوم؛ که اصلا نشد برای کسی دعا کنم! حتی برای خودم! عنایت حضرتش به قدری شدید بود، که هنوز آثارش ـ مثلا ضعف جسمانی‌ش ـ رو حس می‌کنم. همین ضعفم هم واسه خودش حکایتی شده.
           بیشتر شب‌های ماه رو "تک وعده‌ای" به سر بردم. یعنی افطار که می‌شد، چندتا خرما و یه استکان آب جوش، بعد کلی آب یخ و شربت می‌خوردم. فکر می‌کنم کبدم چرب شده. خیلی تو آب‌هام یخ می‌ریزم. دوست دارم دماش خیلی سرد باشه. و بعد اون همه آب، دیگه نمی‌تونم چیزی بخورم، تا حدود دو ـ سه ساعت مونده به اذان صبح. اون موقع، یا وقت سحر یه چیز مختصر می‌خورم. مثلا اگه برنج باشه، کمتر از یه بشقاب. همین باعث شده که در طول روز احساس کنم معده‌م راحت نیست. روز قیامت این بدن از ما شکایت‌ها داره! 
           همون شب اول ماه رمضان، نیت کردم که هر کار خیری، هر خستگی‌ای، خلاصه هرچیزی که تو این ماه مبارک، نصیب و ثوابی برام در پی داره رو، هدیه کنم به محضر مولام حضرت بقیة اللـه الأعظم روحی فداه. و الآن که ماه رو به إتمامه، شرمنده‌ی آقام هستم که چیز قابل عرضه‌ای نداشتم. سرافکنده‌م که جز کارنامه‌ی سیاهم، چیزی از ما به حضرتش نرسید... . 
           اما، ـ این‌جا می‌نویسم، چون اینجا ناشناخته‌م ـ دوست دارم همین تشنگی‌ها و معدود کارهایی هم که بود، همه و همه برای خود حضرت باشه. نه این‌که آقا احتیاجی داشته باشه، نه. از باب "ران ملخی از موری، هدیه به سلیمان"، اینطور نیتی کرده‌م. دوست دارم بعدها که به اعمال ماه رمضان امسالم نگاه می‌کنم، هیچ عمل خیری توش نبینم؛ و همه هدیه شده باشه. اینطوری، دوست دارم! حداقل خیالم راحته که چیزی هم اگه بوده، فدای "او" شده. خَسِرَ الدّنیا و الآخِرَة، ذلکَ هُوَ الخُسرانُ المُبین...
           2. بارون گرفت... .

عصر دوشنبه
۲۸رمضان المبارکـ
۱۴۳۲

ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
*صائب.

۰۷ شهریور ۹۰ ، ۱۴:۵۵

           به معاونت آموزشی مدرسه‌ گفتم: می‌خوام امسال چند واحد از درس‌های سال دیگه رو ارتقایی امتحان بدم، بره پی کارش!
           گفت: باید نمره‌ی تمام درس‌هات بالای شونزده باشه. 
           نتایج امتحانات خرداد که اومد، همین‌طور بود. همه‌ی درس‌های سال بعد رو برای آزمون ارتقایی ثبت نام کردم، چون می‌خواستم در طول سال تحصیلی، چند درس مهمی که توی حوزه تدریس نمی‌شه رو، با یه استاد، خصوصی بخونم. 
           دقیقا دو روز مونده به امتحانات، زن عمو با اعوان و انصارش (!! که عبارت باشند از: زن عموی دیگر، و بچه‌های این دو!) از راه رسیدند. می‌گفتند می‌خوایم یه هفته بمونیم و با پولی که به زن عمو ارث رسیده، یه تیکه زمین بخریم.
           اینا صبح می‌رفتند بنگاه‌های مختلف قم رو سر می‌زدند، تا ظهر. ظهر میومدن، یه ناهار و استراحت، باز عصر می‌رفتند تا شب. دو روز اول، هیچ مشورتی با من نکردند. منم به گمان این‌که شاید خوش نداشته باشن دخالت کنم، چیزی نگفتم. دو روز اول کارشون، نتیجه نداد. صبح روز سوم، زن عمو، ازم پرسید که کسی رو نمی‌شناسی کمکمون کنه؟ یه فکری کردم و زنگ زدم به دو سه نفر از رفقا و بعضیاشون گفتند بیان ما براشون یه کاری می‌کنیم. خلاصه از روز سوم به بعد، دیگه سوای خرید و مهمون‌داری، سر زدن به بنگاه‌ها هم به کارهام اضافه شد و با دوستم که تجربه‌ی زیادی تو خرید و فروش زمین و ساخت خونه داشت، رفتیم و بالاخره بعد چند روز گشتن، یه زمین خوب خریدیم. 
           وقتی این کار به سر انجام رسید، امتحانام فدا شده بود! چون امتحانات، سخت، و شرط قبولی، نمره‌ی بالای چهارده بود. من هم هیچی نخونده بودم، پس احتمال قبولی‌م صفر بود. برای همین، هیچ‌کدومش رو سر جلسه حاضر نشدم. یادمه با این‌که از دست دادن این موقعیت علمی برام سخت بود، اما گذاشتم پای ارادتی که به جد این زن دارم. چون زن عمو، از نسل حضرت موسی‌بن جعفر علیه السلامه. روزی که زن عمو داشت می‌رفت، خیلی خیلی دعام کرد و همون شب، خواب دیدم تو روضه‌ی منوره‌ی حضرت إمام موسی بن جعفر الکاظم علیه السلام هستم. قسمت زنونه و مردونه‌ش جدا نبود، و غیر از من هم، کسی نبود. داشتم دور این ضریح، هفت دور طواف می‌کردم... . (تاریخ این قضیه:شوال ۱۴۳۱).
           2. نکته‌ی جالب این واقعه، خواب حرم و طواف دور ضریح نبود. بلکه ارتباط این رؤیا، با اون نیتی بود که من در موردش با هیچ‌کس صحبت نکرده بودم. گل گفت علامه‌ی طباطبایی رضوان اللـه علیه؛ که:"عالم تکوین، بیدار است"!

نیمه شب شنبه
۱۴شعبان
۱۴۳۲

۲۶ تیر ۹۰ ، ۰۰:۵۳

            عصر روز گذشته، از زیارت حضرت إمام: أباالحسن، علیّ بن موسی الرّضا علیه السلام برگشتیم. هنوز اون نتیجه ای که توقع داشتم، از این زیارت حاصل نشده؛ اگرچه مؤثر بوده. و هو الفعّال.

نیمه شب دوشنبه
دهم شعبان المعظم
۱۴۳۲

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* به امید آنکه شب اول قبرم تو بیایی./شاعر:؟

۲۱ تیر ۹۰ ، ۰۱:۵۲

           دیشب مامان می‌گفت: بین الحرمین نمی‌ری زیارت؟ یه نگاه مردّد انداختم و با مکث گفتم: چی؟ خیلی طبیعی دوباره پرسید: می‌گم بین الحرمین حرم نمی‌ری؟ یه مدتی که گذشت، کاشف به عمل اومد که منظورشون "بین الطلوعین" هست!
           بین الطلوعین، فاصله‌ی اذان صبح و طلوع آفتابه، که تو شبانه روز، وقتی بهتر از اون نداریم. مستحبه که آدم اگه می‌خواد زیارتی بکنه، یا سر قبر امواتش بره، تو این ساعت باشه. خواب بین الطلوعین، بدترین خواب‌هاست. در این مورد احادیثی داریم. می‌گن هرکی تو بین الطلوعین خوابه، سهمش از معنویات ـ و حتی مادیات ـ به شکل قابل توجهی کم می‌شه و به اصطلاح اون روزش "رزق" نداره. آخ آخ! محسن کجایی که گفتم بین الطلوعین و یاد کله پاچه افتادم! کجایی که باز بریم یه دست کله پاچه‌ی چرب بگیریم و بزنیم به بدن، این رگ و پی‌مون حال بیاد!
           اون‌قدر فرهنگ بیداریِ این ساعت، تو جامعه کم شده، که مردم با این واژه بیگانه‌ن! یادمه سه چهار سال پیش که تازه داشتم خودمو جر می‌دادم (!) که تو این ساعت بیدار باشم، (و صد البته هنوز هم موفق نشدم!) رفته بودم قبرستون "شیخان" قم. مقبره‌ی مشهوریه. نیم ساعتی بود که اذون داده بودن. دیدم در قبرستون بسته است. بعد این‌که کلی در زدم، خادم اون‌جا با صدای خواب‌‌آلود گفت: کیه؟
گفتم: "کیه" چیه؟! بیا در رو باز کن می‌خوام فاتحه بخونم!
           ـ آخه الآن وقت قبرستون اومدنه؟! کله‌ی سحر؟! در ساعت هفت باز می‌شه.
           ـ  بین الطلوعینه‌ها! اتفاقا الآن وقت فاتحه خوندنه!
           ـ بین الچی‌چیه؟!
           کلی خندیدم! لحن پرسیدنش خیلی جالب بود. گفتم: همون بگیری بخوابی بهتره! نخواستیم!

دوشنبه
۲شعبان ۱۴۳۲
مشهدالرضا علیه السلام

۱۳ تیر ۹۰ ، ۱۰:۰۹

           تو تب و تاب امتحانا، سید بهم مسیج زد که: "با کمال تاسف و تاثر، بدینوسیله، درگذشت پدر اینجانب... تشییع پیکر آن مرحوم فردا از حرم... حضور شما دوست عزیز، مایه تسلی...". خبر دردناکی بود. سه چهار سالی می‌شد که باباش سرطان داشت؛ خیلی زجر کشید، تا عاقبت از دنیا رفت.
رفتم تشییع. عده‌ی خیلی کمی از خانواده‌‌شون ایران بودن و تعداد تشییع کننده‌ها کم بود. بیماری طولانی مدت و درد غربتی که پدر سید کشیده بود، دل همه رو به درد آورده بود و همین تعداد کم، خیلی اشک می‌ریختند. یکی از مداح‌های مشهور، رفیق سید بود. سید بهش گفته بود که بیاد و یه دم یاحسین بگیره.
           یادم نمی‌ره، وقتی باباشو می‌ذاشتن توی قبر، چطور با باباش خداحافظی می‌کرد. "فی‌ أمان اللـه" گفتنای سید خیلی رقّت آور بود. گورکن، "دقیقا" تا آخرین سنگ لحد رو چید، یه ‌دفعه بارون رحمت خدا شروع کرد باریدن! مداح خوش‌ذوق و خوش‌صدا هم، همزمان خوند: "در آن نفس که بمیرم، در آرزوی تو باشم! بدان امید دهم جان، که خاک کوی تو باشم... به وقت صبح قیامت که سر زخاک برآرم... به گفت‌وگوی تو خیزم، به جست‌و‌جوی تو باشم..." همه‌ تحت تاثیر این شرایط، روی خاک نشستن. بغض‌های معدودی هم که مقاومت کرده بود، شکست؛ و صدای بلند گریه‌های مردونه، قبرستون رو پر کرد... .

نگارش متن: بین الطلوعین دوشنبه
۲شعبان ۱۴۳۲
مشهدالرضا علیه السلام

ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
* سعدی.

۱۳ تیر ۹۰ ، ۱۰:۰۶

           ۱. الحمدلله ده دوازده روزی هست که در مشهد رضوی، از آبشخور عنایات إمام رضا علیه السلام می‌نوشیم و کیف می‌کنیم! شکر خدا که عنایات این آقا، متوجه شیعیانش هست.
داشتم مطالعه می‌کردم که دیدم در شأن این إمام رئوف، چیزی وارد شده، که منحصر به خود حضرت رضا علیه السلامه و بس؛ و نسبت به معصوم دیگه‌ای این تعبیر رو نداریم؛ و اون لقب "غیاثـ"ـه. در عبارتِ: "غَوثُ هذِهِ الأمّةِ و غِیاثُها". این جمله رو، إمام صادق علیه السلام می‌فرمان؛ در حالی که دارن پیش‌گویی و بشارت‌ می‌دن به دنیا اومدن نوه‌ی خودشون: حضرت ثامن الحجج علیه السلام رو.
           غَوث یعنی کمکی که به شخص گرفتار و بی‌چاره‌ می‌شه. و غِیاث کسیه که روا شدن حاجت، "فقط" به واسطه‌ی اون انجام می‌شه و بس. یعنی حضرت، نسبت به بعضی بلایا، تنها کسی‌ هستند که می‌تونن رفع بلا کنند.
           ۲. از شب ۲۵رجب برنامه‌مون این‌ شد که بعد نیمه‌ی شب می‌رفتیم حرم، و حدود طلوع آفتاب بر می‌گشتیم خونه. شب مبعث، رفته بودم حرم و با چندتا از اقوام نشسته بودیم توی صحن انقلاب. می‌گفتند چند دقیقه‌ی پیش یکی شفا گرفته. خاله، خودش از نزدیک دیده بود. می‌گفت: "من یکی دو ساعت پیش رفته بودم نزدیک پنجره فولاد. یه خانمی با دخترش از کرج اومده بودن و از حضرت، شفا می‌خواستن. مادره، سرطان داشت.  روی بازوش هم غده‌ای بود و نمی‌تونست دستش رو تکون بده. دخترش دست می‌کشید روی بازوش و هی آروم إمام رضا رو به أئمه‌ قسم می‌داد: "یا إمام رضا به حق جوادت! به حق مادرت زهرا! به حق..." و همینطور نام می‌برد و هم خودش، و هم مادرش خیلی خیلی منقلب و دل‌شکسته اشک می‌ریختند. یه مدتی گذشت. یه دفعه، اون زن بلند شد و با حیرت، دستاشو تکون داد و اطرافیا متوجه شدند که شفاشو گرفت. من که هنوز منگ بودم؛ دیدم جمعیت طرفش هجوم آورد و سر و صداها و گریه‌ها بلند شد؛ خادم‌ها هم سریع بردنش داخل رواق‌ خواهران و درها رو از تو بستند... ."
           امثال این قضایا تو حرم آقا زیاده؛ اما برام جالب بود که این کرامت، تو شب مبعث اتفاق افتاد؛ همونطوری که حرم أمیرالمؤمنین علیه السلام هم، شب مبعث به بروز این کرامات مشهوره. شیخ عباس قمی، ذیل اعمال شب 27رجب به این مسئله اشاره داره. رجوع کن و بخون!
           ۳. امسال بیشتر از طلب، می‌خوام که آقا ازم بگیره. بی‌إخلاصی‌، کینه، بی‌همتی، کند ذهنی، تخیلات بی‌جا رو ازم بگیره! تا رذائل به تمام و کمال دفع نشن، ملکه‌ی صفا حاصل نمی‌شه. که دیو چو بیرون رود، فرشته درآید.

نگارش متن در: بین الطلوعین دوشنبه
۲شعبان ۱۴۳۲
مشهد الرضا علیه السلام

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* نقاره می‌زنند! مریضی شفا گرفت!

۱۳ تیر ۹۰ ، ۱۰:۰۴

           1. یکی دو ساعت پیش، با محمدصادق رفتیم حجامت. اون حجامت عمومی کرد و من حجامت دو ساق پا. مدت‌ها بود که وقتی یه مقدار پیاده راه می‌رفتم، ماهیچه‌های پام بدجور اذیت می‌کرد. به ذهنم رسید برم فصد یا حجامت کنم؛ که حجامت تجویز دوست دکتر ما بود. حجامت کردم و کلی سودا تحویلمون داد. حدسم درست بود و الآن الحمدلله خیلی احساس راحتی دارم. بار دومم بود که حجامت رو تجربه می‌کردم. دوست دارم از این به بعد، زود به زود حجامت کنم. تاثیر عجیب و سریع حجامت ـ چه عمومی‌، چه موضعی‌ ـ  طوریه که آدم نمی‌تونه ازش چشم پوشی کنه. 
           خیلی چسبید! 
           2. إن‌شاءاللـه فردا، حدود ساعت ده شب، از تهران حرکت می‌کنیم. می‌خوام مثل ماه رجب‌های گذشته، بار سنگین کدورت‌ و خستگی و ملالت و گناهم رو، بر آستان مقدس و منور حضرت إمام علی بن موسی الرضا علیه السلام بندازم و برای قضای حاجاتم، به آقای آقاها متوسل شم! می‌خوام ـ بخت اگر مدد کند! ـ حدود دو هفته مهمون آقا و سرورم باشم. البته اگه بیشتر هم شد، دمش گرم!
           داشتم به مادر می‌گفتم: ما که انقدر برای رسیدن به اون آستان و عتبه بوسی حرمش خوش‌حال و ذوق‌زده هستیم، همه قطره‌ای از دریای احساس اون حضرته نسبت به ما! به عبارت دیگه: اون حضرت صدها برابر بیشتر از ما، نسبت به زائر شدنمون ذوق و اشتیاق و شادی دارند. مادر گفت: چطور ممکنه؟ با توجه به این‌که ما رو سیاهیم. لابد این حالت برای اولیای خداست.
           عرض کردم: نه! درست مثل طفلی که خودشو کثیف کرده؛ نجس کرده؛ و می‌ره طرف مادرش. اون طفل که زیاد چیزی نمی‌فهمه، این مادره که بیشتر از خود نوزاد و کودکش، از پاک شدنش، خوش‌حال می‌شه. این مادره که به زور ـ ولو با کتک!ـ کودکش رو می‌بره حمام و با کمال میل و اختیار، تمیزش می‌کنه... . إمام هم همین‌طوره، و البته ظلمه که بگیم همین‌طوره؛ بلکه صدها پله بالاتر و لطیف‌تر و ظریف‌تر از این‌هاست مسئله‌ی إمام و مأموم. حقیقتا لطفی که إمام به موجودات عالم داره، هیچ‌کس نداره، جز خداوند متعال. چون إمام، تجلی أعظم و أتم أسماء حسنای خداست... چون إمام، وجه خداست، روی زمین...

شب چهارشنبه
19رجب المرجب
1432

۳۱ خرداد ۹۰ ، ۲۰:۱۵