یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۹۷ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

            امروز با محمدصادق می‌رفتیم یه جایی، که وسط راه خوردیم به غروب و کنار یه مسجد زدیم بغل، رفتیم نماز. چون هنوز اذون نداده بودن، اهل مسجد تازه داشت پیداشون می‌شد. یه پیرمرده‌ نشسته بود رو صندلی و یه مرد پیر دیگه، که سر زنده تر از اون بود، سر به سرش می‌ذاشت. همینطور که اذیتش می‌کرد، اون اولی با صدایی که ـ ته لرزه‌ای هم داشت اما ـ محکم بود، گفت: تو کِی می‌خوای آدم شی؟! اون یکی با شادابی جوابشو داد: نمی‌دونم! اما می‌دونم آخرش آدم می‌شم. آخرش می‌شم! باور کن! اولی منکرانه گفت: آخه کِی؟! حتما اون دُنــیـ... دومی زد وسط حرفش و مصمم‌تر از قبل ـ در حالی که با دوتا دستاش می‌زد رو لُپ‌های اون‌یکی پیرمرده! ـ گفت: این دنیا و اون دنیاشو نمی‌دونم! اما می‌دونم که بالاخره یه روز آدم می‌شم!
           شاید برات مسخره باشه، اما خیلی تکونم داد!

شب شنبه
نیمه رجب
۱۴۳۲

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*کنی مانند طفلان خاک بازی؟!

۲۸ خرداد ۹۰ ، ۲۳:۱۷

           ۱. یه مقدار از شب گذشته بود؛ از اون جمعه شب‌های بدخیم دل‌گیر! کنار دست راننده‌ نشسته بودم، تو یکی از این تاکسی خطی‌های تهران ـ قم. مسافرا تکمیل شدن و راننده راه افتاد. رَم موبایلم یه مدت دست آبجی بود، خواستم ببینم چیا ریخته توش. هندزفری گذاشتم تو گوشم و یکی یکی صداها رو برای تست گوش می‌دادم.
           همون دو سه تای اولی بود فکر کنم، که یکی‌ش منو گرفت. راجع به امام رضا علیه السلام، محمود کریمی می‌خوند: "تو سایه‌ی سرمی، پناه آخرمی، تو سایه‌ی سرمی... من که غیر تو کسیو ندارم، تویی همه دار و ندارم..." نمی‌دونم چی شد، دیگه نفهمیدم؛ بغضی که کلی نگهش داشته بودم، ترکید! یادمه انگار آروم زمزمه هم می‌کردم که "آخ امام رضا"!
           با این‌که گریه‌م آروم و بی‌صدا بود، اما راننده دوزاری‌ش افتاد. بنده خدا اومد مثلا تسلی خاطر بهم بده، تا خودِ قم روضه گذاشت! دلم سکوت می‌خواست، اما از طرفی دلم نیومد بهش بگم قطعش کن. خلاصه سرمون رفت!
           2. (نمی‌خواستم از این‌جا به بعد رو بنویسم، ولی حالا که داره میاد، بذار بیاد: ) نکته‌ای هست و اون این‌که: "سکوت" تو جوامع امروزی مفهوم خودش رو از دست داده. اگه مردم می‌دونستن صداهای اضافی و غیر ضروری‌ای که ـ خواسته یا ناخواسته ـ گوش می‌دن، چه تاثیر منفی‌ای روی روحشون داره، قطعا همون بلایی سر وسایل صوتی می‌اومد، که سر قلیون‌ها با فتوای میرزای شیرازی اومد! اما چه کنیم که حالمون نیست! بنده‌ی خدا سر شب یه ذره ناپرهیزی کنه و مزاجش رو مراقب نباشه، از ناسازگاری و ناراحتی جسمش، می‌فهمه یه جای کار لنگه. می‌بینه بقیه خوشن و خودش ناخوش؛ بقیه راحتن و خودش معذّب، بالاخره می‌فهمه که یه چیزیش هست! اما تصور کن جهانی رو که همه، باید یکی دو ساعت تو بستر با خودشون ـ یا با دیگری!ـ کلنجار برن تا خوابشون ببره؛ چی می‌شه؟ آره! دیگه این "دیرخوابی" بیماری محسوب نمی‌شه! چون همه با جمله‌ی "همه همین‌طورن" خودشون رو راضی می‌کنن. و اصولا میزان و معیار ما، به طور غیر ارادی، رفتار عامه‌ی مردمه. تو خیلی از چیزها اینطوریم.
           نگاه کن! چند میلیارد آدم، مشغول لگدمالی روحشون هستند! برای همین، دیگه زجرکشیدن روح، بیماری محسوب نمی‌شه. آرامش نداشتن، مرض نیست. چون از اولی که به دنیا اومده، آرامشی نداشته. نچشیده. غیر شب، چیزی ندیده تا روز براش معنا و مفهومی داشته باشه. درست مثل کور مادرزادی که تصور رنگ‌ها، براش غیرممکنه. حالا واسه هم‌چین آدمی، بخوای از "آرامش" حرف بزنی! ای بابا! اصلا مفاهیم تغییر کرده‌ن. آره! بدبختی ما همین‌جاست. از اون روزی که مسمّی و معنا رو برداشتند و جز اسم و لفظ، چیزی ازش باقی نموند، بیچارگی انسان شروع شد... .

شنبه
نیمه‌ی رجب
1432

ــــــــــــــــــــــــــــــ
*بسته دل در یاد "حیّ لا یموت"/شیخ بهایی: نان و حلوا، بخش بیستم، فی حفظ اللسان و هو من أحسن صفات الإنسان.

 

۲۸ خرداد ۹۰ ، ۱۴:۱۴

۱. أحب لحبّها تَلَعاتِ نجد
أحِبُّ لِحُبّها السُّودانَ حتّی
أحبّ لحُبّها سودَ الکِلاب ِ...

به خاطر عشق لیلی، پستی و بلندی های سرزمینش "نَجد" را دوست دارم!
به خاطر عشق او، غلامان سیاه آن‌جا را ـ حتی ـ دوست دارم!
و حتی، سگان سیاه کوی او را...

           ۲. یادمه؛ بار اولی که حجره نشینن شدم رو. ماه رمضون بود. صبح اومدم و تا عصر به زور خودمو نگه داشتم، اما دَم افطار فیلَم یاد هندوستان کرد و رفتم خونه!
           حالا که چند سال از اون روز می‌گذره، اون‌قدر به حجره انس گرفته‌م، که دوست دارم حتی روزهای تعطیل هم، این‌جا بمونم و استفاده ببرم. دوری از این‌جا، برام ملالت آوره!
           بچه‌تر که بودم، وقتی دو وعده غذای یه جور می‌خوردم، دل‌زده می‌شدم. ولو این‌که لذیذ هم بود. اما الآن گاهی می‌شه دو سه وعده پشت سر هم فقط نون و پنیر می‌خوریم و اعتراضی نیست! یه نمونه‌ش امشب: شام حجره، نون تافتونی بود که صبح خریده بودیم. نفری نصف نون و به اضافه کمی نمک خوردیم و الآن خیلی هم خوش‌حالیم! این‌که می‌گم خوش‌حالیم، واقعا خوش‌حالیم‌ها! گاهی به هم‌حجره‌ایم می‌گم. می‌گم این سفره‌ای که من و شما می‌ندازیم و با دل‌خوشی می‌شینیم می‌خوریم و مشکلات دنیا و بی‌پولی و سختی‌هاش به چیزمون هم نیست (!) رو سلاطین دنیا هم ندارند! طرف بهترین غذاها رو با بهترین تشریفات و مخلّفات، بین آشناهاش می‌خوره، اما شاد نیست. بهش نمی‌چسبه. اما ما این‌جا شده، نون و پیاز خوردیم و واقعا از ذهنمون نگذشته که این چه وضعیتیه؟!
           اینو این‌جا نمی‌نویسم که بگم خیلی زاهدم. که چه جای ریا، وقتی اولا برای خودم می‌نویسم و ثانیا برای ره‌گذری که منو نمی‌شناسه. این رو دارم ثبت می‌کنم برای این‌که بگم: عشق، همه چیز رو حل می‌کنه. همه‌ی سختی‌ها رو به جون آسون می‌کنه. نه تنها آسون، که سختی‌ها می‌شن لذت! اگرچه ما در راه امام زمان علیه السلام چیزی از بلا نچشیدیم. الحمدلله امکانات و وضع زندگی‌مون مثل طبقه‌ی متوسط جامعه‌ست و کم و کسری نداریم. اما در حد خیلی خیلی خیلی ضعیفش، اینو ادراک کردم که اگه محبت باشه، سختی‌ها آسون می‌شه. 
           ۳. مرحوم علامه‌ی طباطبایی ـ رضوان اللـه علیه ـ می‌فرمود: ما با مرحوم آیت اللـه شیخ عباس قوچانی در نجف، دو سال، شب و روز غذامون نون و چایی بود؛ اما یک بار هم از ذهنمون نگذشت که: "این چه وضعیتیه که ما داریم؟"!
           اون‌ها کجا و ما کجا؟ تا یه ذره اوضاعمون بالا پایین می‌شه، دادمون هوا می‌ره!
           ۴. یکی از دوستان اهل حال، یه شب اومد پیشم و در بین صحبت، گفت: دو سه سال پیش که برف شدیدی اومد، (زمستان ۸۶) آب تو لوله‌های مدرسه یخ زده بود. من تو حجره تنها بودم. نصف شب بلند شدم که نافله بخونم. همون‌طور که تو رخت‌خوابم نشسته بودم، فکر کردم و یادم اومد که آب نیست، باید برم سر حوض، یخ‌ حوض رو بشکنم و وضو بگیرم. سوز سرمایی که از لای در حجره میومد تو، گرمی جای خواب و فکر یخ حوض، منصرفم کرد! همون‌طور که نشسته بودم، به قصد خوابیدن دراز کشیدم. تو همین حین، یه دفعه صدای خیلی عجیب و کاملا واضحی از عالم بالا شنیدم که می‌گفت: "عاشقی شیوه‌ی رندان بلا کش باشد!"

شب جمعه
۲۳جمادی الثانی
۱۴۳۲
(اولین مطلب نوشته و ارسال شده در حجره!)

ـــــــــــــــــــــــــــــــ
* مات اویم مات اویم مات او!/مولانا.

۰۶ خرداد ۹۰ ، ۲۲:۵۲

          1. حتما دچارش شدی: خیره بشی به یه گوشه‌ای نتونی چشم برداری. همون‌طوری ـ خیره خیره ـ خشکت بزنه، تو عمق فکری که معلوم نیست کجای عالم خیالته، گیر کنی. می‌خوای مبهوت‌ نباشی، می‌خوای از اون فکر خاص بیرون بیای، اما اراده‌‌ت، خیلی ضعیف‌تر از حالِ حاکم بر عالم دلته؛ لذا همون‌طوری می‌مونی. مث مجسمه!
          شده حکایت الآنِ من. کم‌تر حوصله می‌کنم حرف بزنم. کم‌تر حال دارم توضیح بدم. دو سه بار نشستم تا برا "یه آقا" مطلب بنویسم، اما حسش نیومد. از تو چه پنهون که یه چیزایی هم نوشتم، اما پاک کردم!
          ۲. انگار هرچی ننویسی، نوشتن سخت تر میشه!

یکـ شنبه
هجدهم جمادی الثانی

۱۴۳۲

۰۱ خرداد ۹۰ ، ۱۴:۰۰

           ۱. پارسال دهه‌ی سوم صفر، خیلی دلم هوای مشهد کرده بود. این آتیش تو دلم شعله می‌کشید و نمی‌دونستم باید چکار کنم. یادمه رفتم تو سایت رجا، برای خرید بلیت قطار و دیدم بلیت نداره. خنده دار بود! هر سال محرم و صفر که رو به تموم می‌ره، زیر بار مخارج دو ماهه‌ی هیئت، دستم تنگ می‌شه. من اصلا پولی نداشتم که بخوام بلیت بخرم!
           یادمه شب جمعه بود و تو حسینیه، دعا کمیل داشتیم. قبل اذون مغرب از خونه زدم بیرون و رفتم حرم حضرت فاطمه‌ی معصومه سلام اللـه علیها. بعد از سلام و علیک و عرض ارادتی، (تو محشری تو حرف نداری تو قیامتی!) گفتم: می‌بینید حال و روزمو! دلم پر می‌کشه سمت حرم برادرتون و هیچ پولی ندارم. تازه مشکل که فقط پول نیست؛ تو این شلوغی، وسیله‌ی رفتن، و إسکان اون‌جا هم سخت گیر میاد. دلم شکست... دو رکعت نماز حاجت هم خوندم و خلاصه با حال خاصی، از حرم بیرون اومدم. وقت خروج، دوباره رو کردم به روضه‌ی منوره و گفتم: به این امید دارم حرم رو ترک می‌کنم، که حاجت روا شده‌م... .
           یادمه تو راه جلسه، به مجید گفتم: خیلی دلم امام رضا می‌خواد! گفت: اگه خدا بخواد، جور می‌شه. رفتیم مجلس و دعای کمیل رو خوندم و برگشتم خونه. حدودای ساعت ده شب تلفن خونه زنگ خورد. کسی پشت خط بود که خیلی کم تماس می‌گرفت:
           ـ الو سلام! خوبی؟
           ـ علیک سلام. خوبم! تو چطوری؟ چه عجب! از این‌طرفا؟!
           ـ الحمدلله! فلانی! غرض از مزاحمت این‌که با یه عده داریم می‌ریم مشهد و یه نفر جا داریم. به دلم افتاد دوست داری بیای. پایه‌ای؟! هزینه‌ی رفت و آمد و مسکن و خوراک توی مشهدت هم حساب شده! اگه میای، فردا صبح راه بیفت. فلان ساعت، راه آهن تهران می‌بینمت. اگه هم تهران اومدن سختته، ساعت ده صبح چهارراه بازار باش. بچه‌ها ماشین دارن، با هم می‌ریم.
           مجید راست می‌گفت! اگه خدا بخواد، جور می‌شه... .
           ۲. امسال دو سه شب بعد اربعین بود انگار؛ تو راه مدرسه بودم که یکی از بچه‌های تهران زنگ زد و در حین صحبت پرسید: "امسال مشهد نمی‌ری؟" گفتم: "نه. شرایطش جور نیست". چند روز بعد موبایلمو دادم دست حسین که ببره بده داداشش تعمیر کنه. دو سه روزی موبایل نداشتم و ارتباطم با همه قطع بود. سه شنبه صبح (۲۷صفر) رفتم خونه. مامان گفت: "فلانی، دو سه روزه دنبالت می‌گرده. یه زنگ بهش بزن". تماس گرفتم؛ گفت: "می‌خواستیم مثل پارسال ببریمت مشهد، اما پیدات که نکردم، یکی جای‌گزینت شد و امروز ظهر داریم می‌ریم". حالم گرفته شد! نشستم پشت کامپیوتر و مدح امام رضا علیه السلام گذاشتم و گوش می‌کردم. وقت اذون ظهر بود که دوباره زنگ زد: "فلانی! همین دو دقیقه پیش یکی زنگ زد و انصراف داد! باور کن به دلم افتاده بود اومدنت جور می‌شه!"  گفتم: "راستش آمادگی ندارم..."
           ـ هیچی نمی‌خواد! فقط هرچی شعر داری بیار که مداح نداریم. با ساک وسایل ضروری‌ت، نیم ساعت دیگه سر چهل و پنج‌ متری می‌بینمت. مثل پارسال، امسال هم خرجمون پای امام رضاست!
...
           ظهر سه شنبه بیست و هفتم صفر ساعت دو راه افتادیم و دوازده ساعت بعد وارد مشهد شدیم. عنایات حضرت، تو این سفر سه روزه خیلی مشهود بود؛ خیلی. به قدری لطف داشتند، که واقعا دلم نمیاد ازش بنویسم! چون بالاخره این‌جا یه صفحه‌ی عمومیه. مگه آدم تو ملأ عام، عشق بازی می‌کنه؟! یا برای عموم، از معاشقه اش با محبوب، حرفی میزنه؟!

شب چهارشنبه
پنجم ربیع الأول ۱۴۳۲

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*می‌آیم و طواف مزار تو می‌کنم
یک حج به نامه‌ی عملم ثبت می‌شود
با هر قدم که رو به دیار تو می‌کنم
شاعر:؟

۱۹ بهمن ۸۹ ، ۱۹:۴۷

           ۱. آه... آه! ... ... ... ... .
           ۲. یه محرم دیگه هم گذشت. نمی‌دونم چی بود، و چی شد که به این‌جا رسیدم. خیلی زود طی شد. و عالی هم بود؛ چرا که "اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد...". ولی با این حال امسال جلسه مثل پارسال نبود. رو "چرا"ئیتش دقیق نمی‌تونم صحبت کنم. به نظرم از جهت حال معنوی، هفتاد در صد سال قبل بود. 
           یکی از نکات تحسر آور محرم امسال، این بود که سرش اختلاف بود. شاید سادگی جامعه‌ی مذهبی ایران و حساسیت نداشتن رو استهلال هر ماه قمری، باعث این اختلاف شد.‌ جمعه شب ـ که بر اساس تقویم شب دوازدهم محرم بود ـ داشتم بر می‌گشتم خونه، نگاه کردم دیدم ماه، ماهِ شب دوازدهم نیست! مشخص بود که شب یازدهمه و خب... هزینه‌های هنگفتی که روز عاشورا شد، ـ  بله! جزاهم اللـه عن الإسلام خیر الجزاء، اماـ چرا نباید تو خود روز دهم می‌بود؟ بدبختی ما این‌جاست که خیال کردیم یه "روز عاشورا"یی بود و تموم شد و دیگه تکرار شدنی نیست؛ غافل از این‌که هر سال روز دهم محرم، تمام وقایع تکرار می‌شه؛ اما دیدن و شنیدنش، چشم و گوش دل می‌طلبه که... . البته باز نمی‌شه به قطع گفت کدوم دسته درست عمل کردند. هرکسی بر حسب فکر گمانی دارد! به هر حال، مقلدین آیت اللـه سیستانی و چند مرجع دیگه، یک روز دیرتر محرم گرفتند.
          شب شام غریبان، سوخته دلی گفت امشب احتمال شب عاشورا بودنش هست؛ اما من باور نکردم. شنیدم که عراق فردا رو عاشورا داره، اما باور نکردم. یعنی احتمال دادم، اما باور نکردم. تا عصرش... تا عصر جمعه که رفتیم خونه سیدها و من دیگه صِدام جوهره نداشت و از شدت ضعف و مرض کنار بخاری زیر پتو خوابیده بودم و بچه‌ها در و پنجره‌های اتاق رو ـ به استدلال این‌که هوا گرمه ـ باز کرده بودند. نزدیک غروب بود. خواب دیدم ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... .
           کارد به استخوان رسد؛ ناله زنم بگویدم: دم مزن و بیان مکن!
           ۳. می‌گفت: رفته بودم "قبرستان نو"ی قم. علامه طباطبایی رو دیدم. فرمود: فلانی! امروز چه روزیه؟ عرض کردم: آقا روز عاشوراست. خم شد، یه تیکه کلوخ از روی زمین برداشت و نصف کرد. از دل سنگ خون تازه بیرون ‌ریخت... .

شب یکشنبه
دوازدهم محرم الحرام
۱۴۳۲

۲۷ آذر ۸۹ ، ۲۰:۰۹

           دیشب بعد رفتن مهمونای جلسه، بچه‌ها سفره‌ها رو جمع کردن، ظرفا رو شستن، حسینیه رو جارو کشیدن و شال و کلاه کردن که بریم خونه. تو همین حال مجید رفت کنار منبر، شروع کرد تنهایی سینه زدن! بعد چند دقیقه مهدی بهش اضافه شد. محسن و محمدعلی و محمد و من و حامد و... . کم‌کم جدی شد و چراغ‌ها رو خاموش کردیم، هفت هشت ده نفری سینه می‌زدیم و دوباره بغض‌ها ترکید و تو تاریکی حسینیه، قیامتی شد...

جمعه
چهارم محرم الحرام
۱۴۳۲

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*آقا علی بن موسی الرضا علیه السلام به پسر شبیب فرمود. یعنی اگه میخوای برای کسی گریه کنی، پس برای حسین بن عل گریه کن.

۱۹ آذر ۸۹ ، ۱۰:۵۳

           ۱. چند روز پیش یکی از اساتید ادبیات یه داستان تعریف ‌کرد که برام جالب بود. گفتم با لحن خودش اینجا بنویسمش:
           قبل انقلاب تو شیراز یه حسینیه داشتیم که هیئتی داشت و وقت محرم و صفر بساطی به راه می‌کرد. یه "علی دیوونه"‌ای هم بود، که خیلی قد بلند بود. این با این‌که شیرین عقل بود، هر سال تو ایام عزاداری یه عَلَم و پرچم بلند دست می‌گرفت و وایمیسّاد وسط دسته و گریه می‌کرد و سینه می‌زد. این بچه‌های ده دوازده ساله هم دورش جمع می‌شدن و سینه می‌زدن. تا این‌که این علی دیوونه‌ی هیئت ما فوت کرد. (سیاق کلام استاد طوری بود که انگار علی جوون‌مرگ می‌شه. اما نگفت علت فوتش چی بوده).
           اهل هیئت می‌برنش غسّال خونه و در حین غسل و کفن کردن بدن، یکی از نظامی‌های ساواک ـ که فوت شده بود ـ رو میارن تو غسال خونه. به امر حکومتی، کار تو تابوت گذاشتن بدن علی رو عقب می‌ندازن و شروع می‌کنن به رسیدگی ِ بدن این آقا، که ظاهرا از بلندپایه‌های ساواک بوده؛ چون می‌گن با یه پرواز فوری می‌خوان بدنش رو ببرن کربلا دفن کنن. غسل و کفن اون افسر تموم می‌شه و بدن رو می‌برن برای فرودگاه و پرواز به سمت عراق.
           جنازه‌ی علی رو هم می‌ذارن تو تابوت و سمت یکی از گورستونای شیراز راهی می‌کنن. وقتی خونواده‌ی علی و هیئتی‌ها بدن رو می‌ذارن توی قبر و تلقین‌گر کفن رو کنار می‌زنه (برای این‌که صورت میت رو بذاره روی خاک و تلقین بده) می‌بینه این علی نیست! تفحص و پرس‌و‌جو می‌کنن، می‌فهمن این همون افسره‌ست! خلاصه کاشف به عمل میاد که بدن علی اشتباهی سوار هواپیما و سوی کربلا شده!
           جالب‌انگیزناک‌ترش این‌جا بود: کسانی هم که تو هواپیما بوده‌ن و بنا بوده بدن افسر رو ببرن، هیچ‌ آشنائی‌ای با اون افسر از قبل نداشته‌ن و با وجود این‌که چهره‌ی علی رو قبل دفن می‌بینن، خیال می‌کنن این همون افسره؛ و بدن علی تو خاک صحن آقاش سیدالشهداء علیه السلام آروم می‌گیره... .
۲. بدجور بوی محرم میاد! از دیشب بچه‌های هیئت مشغول کارای حسینیه شده‌ن... .

شب شنبه
۲۷ذی الحجة
۱۴۳۱

۱۲ آذر ۸۹ ، ۱۳:۴۷

           ۱. پنج‌شنبه‌ها که از حجره بر می‌گردم خونه، مامان یه جور دیگه نیگام می‌کنه. تو ـ کم تر از ـ دو روزی که خونه هستم، دوست داره بشینیم مفصل صحبت کنیم. امشب که رسیدم، می‌گفت: چند وقته که نیستی؟ خندیدم و جواب دادم: این دفعه که ـ به خاطر برگشتن از مشهد ـ دوشنبه خونه بودم! گفت: انگار خیلی بیشتر ِ سه روز طول کشید…
           چند وقت قبل هم، ـ ‌فکر می‌کرد صداشو نمی‌شنوم ـ پشت تلفن به خاله می‌گفت: تازه می‌فهمم مادرای شهدا چی کشیدن…
           ۲. اساتید "میم" می‌فرمود: "بعضی از صفات خوبت، ارث مادرته! خیلی از علما، سی چهل سال تلاش می‌کنن، تا رذائلی مثل حسد رو از خودشون دور کنن. اما بعضیا، مث تو، مفت و مجانی از مادر می‌گیرن!"

شب جمعه
۲۸ ذی القعدة
۱۴۳۱

ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
* تا شیوه ی راه رفتن آموخت!/ ایرج میرزا.

۱۳ آبان ۸۹ ، ۱۶:۳۸

           ۱. شنبه عصر ـ با چندساعت تأخیر ـ به مشهد رسیدم و جایی که فکرشو نمی‌کردم، ساکن شدم. بعد نماز مغرب، غسل زیارت کردم و قصد حرم کردم.
           همون اول اذن دخول، کسالت رو حس کردم. فهمیدم که یه چیزی کمه، اما خیال کردم درست می‌شه. مشرف شدم: صحن جامع رضوی؛ گوهر شاد، نگاه به ضریح؛ هیچ‌کدوم نتونست دلم رو اون‌طوری که می‌خوام تکون بده. خیلی عجیب بود. اصلا سابقه نداشت. از همون پایین پا مسیرم رو برگشتم و رفتم صحن جمهوری. گفتم دوباره امتحان می‌کنم. از جمهوری زدم بیرون و پله‌هایی که می‌ره زیر صحن انقلاب (اسماعیل طلا) رو رفتم پایین. باید مثل دفعه‌های قبل می‌شد، اما نشد...  حس و حال بود، ولی فقط شصت درصد. امین اللـه خوندم و جامعه‌ی کبیره. ساعت از هفت و نیم گذشت که از روضه‌ی منوره‌ی زدم بیرون. هنوز روی پله برقی بودم که گوشی زنگ خورد. مهدی بود. رفتیم شام خوردیم و برگشتیم نشستیم توی صحن. حاج محمود کریمی روضه می‌خوند. حال بهتری داشتم؛ اما بازم خیلی مونده بود تا توقعم برآورده بشه.
           تا زدیم بیرون و رسیدیم خونه، ساعت از یازده گذشت. از فرط خستگی، تا سرمو گذاشتم رو متکا، خوابم برد.
           بیست دقیقه‌ای به اذون صبح مونده بود که وارد گوهرشاد شدم. جمعیت خیلی زیادی اومده بودن. چون هوا سرد بود، مردم تو صحن‌ها نمی‌نشستن. واسه همین، جمعیتِ داخل حرم بیشتر نشون می‌داد. به زور یه جایی رو پیدا کردم و...
           نیم ساعت به طلوع بود که از صحن آزادی سر درآوردم و دوباره رفتم زیر صحن انقلاب، (تو اون شبستانی که نمی‌دونم اسمش چیه!) برا زیارت. تا این ساعت هنوز اخم مولا بود... داشتم دق می‌کردم! دو زانو نشستم روبروی اون قسمتی که می‌گن از همه جا به قبر اصلی نزدیک‌تره. بنا شد سه تا نکته رو رعایت کنم... وقتی گفتم: "چشم"؛ اخم‌ها تبدیل به لب‌خند شد و دیگه نفهمیدم! او آقایی می‌کرد و من گریه می‌کردم... حالم برگشته بود... الحمدلله!
           از طرف امام زمان علیه السلام زیارت کردم و نشستم دونه دونه کسایی که التماس دعا گفتن/نگفتن رو یاد کردم و جلوی حضرت اسم بردم.
           بعد که کارام تموم شد؛ همون‌طور که نشسته بودم و خیره خیره نگاه می‌کردم، این شعر همان لحظه مرا در نظر افتاد: یارم چو قدح به دست گیرد، بازار بُتان شکست گیرد... .
           ۲. وقتی به ندرت برام اتفاق عجیب بیفته، خیلی راحت‌تر می‌تونم دست به کی‌برد بشم. اما موقعی که تو هستی و هربار شروع می‌کنی به جلوه‌ی جدیدی خرامیدن، دیگه کی فرصت می‌کنه کلّ یوم ٍ هو فی شأن‌هات رو بنویسه؟ به تعبیر قرآن: اگه همه درخت‌ها بشن قلم و دریاها دوات؛ اون‌وقت جن و بشر بشینن بنویسن، باز هم کلمات خدا ناتموم می‌مونه. خب؛ تو که کلمة الکبری و آیت اللـه العظمی هستی؛ چطور توقع داری بتونم ازت بنویسم؟ فقط می‌تونم بسنده کنم به این‌که غیر قابل توصیفی؛ همون‌طوری که خودت گفتی: هیهات! هیهات اگه بتونید منو بشناسید...
           ۳. دوشنبه قبل اذون صبح، رسیدم تهران و بعد نماز، سمت قم شدم.

شب سه شنبه
۲۵ذی القعدة
۱۴۳۱
قم المقدسة

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* بَه از این حُسن پاقدم، آقا! /شاعر:؟

۱۰ آبان ۸۹ ، ۱۵:۲۳