یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۹۷ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

           بابابزرگ تعریف می‌کرد: اون وقت‌ها (حدود پنجاه‌ ـ شصت سال پیش) که ما نجف بودیم، شرکت کوکاکولا یه مرکز فروش تو نجف زده بود. و چون خیلی از مردم بار اولشون بود که نوشابه می‌دیدن، رفتن پیش مرحوم آیت اللـه شیخ عباس قمی، و از حکم خوردن نوشابه پرسیدند. ایشون فرموده بود: "این کوکاکولا که می‌گید، فایده‌ش چیه؟" گفته بودن: "برا هضم غذا خوبه." شیخ عباس جواب داده بود: "خب کم‌تر غذا بخورید!!"

شب جمعه
۲۹شوال۱۴۳۱

ـــــــــــــــــــــــــــــــ
*ملّای رومی.

۱۵ مهر ۸۹ ، ۲۰:۳۹

          خیلی مختصر و فهرست‌وار:
          ۱. چهارشنبه صبح، با آقا سید و بچه‌های هیئت، سه تا ماشین شدیم و راه افتادیم طرف قمصر کاشان. از قبل با یکی از رفقا هماهنگ شده بود و کلید ویلاشو گرفتیم و مقیم اون‌جا شدیم. فکر می‌کنم بار دومم بود که قمصر می‌رفتم. واقعا آب و هوای خیلی لطیف و خوبی داشت؛ ریه‌هامون حال اومد! بی‌اغراق بهترین سفر تفریحی‌ عمرم بود. خاطره‌ی گردو چیدن از درخت و سیاهی دستامون/چیدن انگور/تعمیر موتور چارچرخ/ لخت، زو بازی کردن (!)/ فوتبال/ نماز جماعت روبروی کوه/ کشتی اژدر و ترس شیخ محمد/ بازی وسطی با یه مشت طلبه/ حال و هوای شام و ناهارها/ تیکه‌های بچه‌ها به هم‌دیگه/ نون و پنیر و هندونه خوردن تو سرمای نصف شب قمصر/ و... همه و همه جزو شیرین‌ترین لحظات هم‌نشینی‌م با رفیقام بود، که هیچ‌وقت از یادم نمی‌ره. البته این همنشینی به بهای خرد شدن موبایلم تموم شد! فعلا بی‌موبایل سر می‌کنم.
          چهارشنبه شب هم یه ماشین از دوستان بهمون ملحق شدن و روز جمعه صبح برگشتند. ما هم ظهرش از قمصر راه افتادیم. هنوز که هنوزه از فشار بازی‌های سنگین اون دو سه روز کت و کولم درد می‌کنه! به بچه‌ها مسیج دادم: همه‌ جام درد می‌کنه. جواب داد‌ن که: جانا سخن از جانب ما می‌گویی! 
           ۲. از روز شنبه سوم مهر، کلاس‌ها شروع شد. امسال تو خواب‌گاه می‌مونم و از بچه‌های هیئت هم سیدحسین باهام تو مدرسه هست. امسال سال اولشه و تازه شروع کرده. تو نگاهش به محیط مدرسه و حجره‌ها، تردید احساس می‌کنم. هنوز به موندگاری‌ش توی حوزه، مطمئن نیستم.
           ۳. تا وقتی بابا برگرده ایران، شبا بر می‌گردم خونه.
           ۴. رفتم به مسئول حجره‌ها گفتم یه هم‌حجره‌ای خوب می‌خوام. چند تا رو نام برد و گفت: "اینا تنهان. می‌خوای بنویسم باهاشون باشی؟" یه ذره فکر کردم، دیدم هرکدوم حداقل یه عیب غیر قابل اغماض دارن. گفتم: "نه. حالا صبر کنید، ببینم چی می‌شه". از دفتر زدم بیرون و تو حیاط مردد و تو فکر بودم. گفتم: "ربّ أنزلنی منزلاً مبارکاً و أنت خیر المنزلین! خودت یه جا رو درست کن که بهترین هم‌نشین رو خودت درست می‌کنی". تو همین حال و هوا‌ بودم که دیدم درس‌خون‌ترین طلبه‌ی یکی از پایه‌ها داره میاد طرفم. بی‌اختیار بهش گفتم که دنبال چی هستم؛ اونم گفت اتفاقا من هم همینطور و یه ذره که صحبت کردیم، به توافق رسیدیم و رفتیم اسم نوشتیم و یه حجره تحویل گرفتیم! یعنی واقعا آرمانی‌ترین شرایطی که فکر می‌کردم شد؛ خدایا شکرت!
           ۵. خیلی حرف‌ برا گفتن دارم. دوست دارم بنویسم، اما فرصت نیست. فکر کنم با حجره نشینی خیلی کم‌تر بتونم این‌جا رو به روز کنم. تا ببینیم... .

یک شنبه
هفدهم شوال ۱۴۳۱

۰۴ مهر ۸۹ ، ۱۰:۳۲

           ۱. یکی بود، یکی نبود؛ غیر از خدا، هیچ‌کس نبود!
           تا قبل از هفت‌سالگی‌م، مادر هر شب با این‌جمله شروع می‌کرد به قصه گفتن. همیشه برام سؤال بود، که یعنی چی؟ چطور می‌شه "یکی" باشه، "یکی" هم نباشه، در عین حال غیر از خدا هم هیچ‌کس نباشه؟! هیچ‌وقت هم از کسی نپرسیدمش؛ تا این‌که چند شب پیش یاد این افتادم و متوجه شدم عجب! چه مطلب عالی ِ توحیدی‌ای تو این جمله خوابیده! این عبارت، ترجمه‌ی مضمونی ِ حدیث امام موسی ‌بن جعفر علیه السلامه؛ که می‌فرماد: "کانَ اللـهُ وَ لَم یَکُن مَعَهُ شیء، و الآن کما کان"! یعنی: "خدا بود و همراهش چیزی نبود؛ و الآن هم غیر از خدا چیزی نیست!"
           و از أمیرالمؤمنین علیه السلام هم هست که: من به چیزی نگاه نکردم، مگر این‌که قبلش، همراهش، بعدش، و دَر ِش خدا رو دیدم! (أسفار أربعه‌ی ملاصدرا، چاپ سنگی، جلد۱،ص۲۶) یا این‌که سوره‌ی حدید داره: اول، آخر، ظاهر و باطن خود خداست!
           به قول خواجه‌ی شیراز: ندیم و مطرب و ساقی همه اوست/ خیال آب و گِل در رَه بهانه! یا: ما عدم‌هاییم و هستی‌ها نما/تو وجود مطلق و هستی نما! و هم: که همه اوست و نیست جز او/ وحده لا إله إلّا هو!
           ۲. قصه‌ی ما به سر رسید، کلاغه به خونه‌ش نرسید!
           بازم برام سؤال بود، که چرا کلاغه به خونه‌ش نمی‌رسه؟ یعنی خونه‌شو گم کرده؟ یا راهش خیلی دوره؟! خسته نمی‌شه از این‌که این همه می‌ره و نمی‌رسه؟! و هزار سؤال دیگه. اما الآن هیش‌کدومش برام عجیب نیست... چون می‌بینم متأسفانه اون کلاغه، منم! نمی‌دونم چطوری منظورم رو این‌جا بنویسم، اما فکر می‌کنم بهترین زبون‌حالم، این شعر شیخ عطاره که عالی فرموده:
چه مقصود؟ ار چه بسیاری دویدیم
که  از  مقصود  خود  بویی ندیدیم!
بسی   زاری   و  دلتنگی  نمودیم
بسی خواری و بی‌برگی کشیدیم
بسی در گفت‌وگوی دوست بودیم
بسی در جست‌و‌جویش رَه بریدیم
گهی  سجّاده  و  محراب  جَستیم
گهی   رندی   و   قلّاشی  گزیدیم
به  هر  ره کان کسی گیرد گرفتیم
به  هر  پر  کان  کسی  پرَّد پریدیم
دریغا   کز   سگ  کویش   نشانی
ندیدیم... ار چه  بسیاری دویدیم...
           ۳. ضمیر توی "خونه‌ش"، به کلاغ بر نمی‌گرده! مرجع ضمیر این جمله، "خدا"ست! به نظرت فکرم خیلی احمقانه‌ست، نه؟! اما من که عقیده‌م همینه. یعنی دقیقش می‌شه: کلاغه به خونه‌ی خدا نرسید!
           ۴. اگه کلاغ، به خونه‌ی خدا می‌رسید، دیگه "کلاغ" نبود! دیگه "سیاه" نبود... حالا این‌که چی می‌شد رو نمی‌دونم؛ اما حدس می‌زنم می‌شد کبوتر! یه کفتر سفید مثلا! مثِ پروانه، که وقتی خودشو می‌زنه به شعله‌ی شمع، دیگه پروانه نیست؛ می‌سوزه و می‌‌شه شعله! می‌شه خودِ آتیش... .

شب پنج شنبه
هفتم رمضان المبارک
۱۴۳۱

۲۹ مرداد ۸۹ ، ۰۰:۵۹

           ۱. بیش‌تر از سه ساله که برا درمان "کیستِ" چشمم، امروز و فردا می‌‌کنم و همتم نمی‌شه. شنبه شب همین هفته، مامان گفت: "برای فردا، واسه‌ت وقت دکتر گرفتم!" خیلی تعجب کردم و بعد که پرسیدم، می‌گفت: "گشته‌م و یکی از بهترین متخصص‌های چشم رو پیدا کرده‌م. و وقت گرفته‌م تا بری چشمت رو نشون بدی." خلاصه… دیروز رفتم اون‌جا.
           ۲. دکتر خوش‌برخوردی بود. ـ این که چقدر تو مطب شلوغش معطل شدم و ده تومن پول ناقابل دادم پول ویزیت رو فاکتور می‌گیرم!‌ـ وقتی براش توضیح دادم دکترهای قبلی چی گفته‌ن، گفت: "بشین پشت دست‌گاه". چونه‌مو گذاشتم رو یه چیزی؛ یه نوری انداخت روی چشمام و گفت بالا رو نگاه کن. بعد یه میله‌ی کوچیک برداشت و زیر چشمم رو برگردوند، تا توشو ببینه. یه چند دقیقه‌ای ور رفت تا کارش تموم شد و شروع کرد برام توضیح دادن: "یه سری دارو برات می‌نویسم، دو هفته که مصرف کردی، انشاءاللـه میایی نامه بدم بری تهران برای عمل." داشت داروها رو می‌نوشت، که یهو یادم افتاد: "راستی آقای دکتر! یه مدتی هم هست حس می‌کنم ضعیف شده."
           ـ بشین پشت اون یکی دستگاه.
           نشستم و صورتمو بردم جلو؛ گفت: "توشو نگاه کن." یه مزرعه‌ی سر سبز بود و یه خونه اون تَه بود. اولش صاف بود و بعد تار ‌شد، تارتر و تارتر... بعد دوباره واضح شد. بلند شد و یه عینک بهم داد.
           ـ به نظرم نمره‌ی چشمت نیم باشه.
           یه عینک بهم داد و سری پایین Eهارو روشن کرد و قبل از این که چیزی بگه، گفتم: من که همین الآنشم اینا رو می‌بینم!
           ـ جدی؟! خب پس نیازی به عینک نداری!
           ـ اِ؟! می‌گم می‌شه با تقویت چشم، نیم رو برگردوند به حالت طبیعی؟
           ـ نه؛ ولی با مراقبت می‌تونی از بدتر شدنش جلوگیری کنی. اوممم... دانشجویی؟!
           ـ [با کمی مکث] طلبه‌م.
           ـ عالم طلبگی بهتره، یا دانشجویی؟!
           ـ خب... بستگی داره!
           ـ ...
           ـ ...
           ـ !
           ۳. چرا آدما به این عدسی‌ و فریم، می‌گن: "عینک"؟! وقتی من این شیشه رو روی چشمم می‌ذارم، و بدون اون نمی‌بینم، قاعدتا باید بگم: "عینی"!! یعنی چشمم؛ نه چشم تو! شاید هم از باب "لحمک لحمی، و دمک دمی"، شده "عینک عینی"!

دوشنبه پنجم
رمضان المبارک۱۴۳۱

ـــــــــــــــــــــــــــــــ
*سعدی.

۲۵ مرداد ۸۹ ، ۱۴:۳۰

           چشمام ـ‌خیلی محسوسه‌‌ـ دارن ضعیف می‌شن. چند شب پیشا که رفته بودم خونه‌ی بی‌بی، گل‌های قالیِ چند متر اون‌ورتر رو خیلی تارتر از گلای جلوی پام می‌دیدم. نوشته‌های ریز و دورتر رو نمی‌تونم راحت بخونم. باید چشمامو ریز کنم تا بفهممشون. این حالت، از وقت برگشتِ مشهدمون بیشتر شده. انگار گریه‌ها، خیلی شدیدترش می‌کنه و... خب؛ توقع داری گریه نکنم؟!
           اینو می‌نویسم، برا بعدهای عینکی! اگه عمری بود... .  کار با کامپیوتر و مطالعه‌ و گریه، سه چیزی‌َن که منو عینکی‌ می‌خوان؛ اتفاقا بیشترین مشغولیتم همین سه تاست!

شنبه ۳رمضان المبارک
۱۴۳۱

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*نشنید و رفت؛ عاقبت از گریه کور شد!/شاعر:؟

۲۳ مرداد ۸۹ ، ۱۶:۰۶

           ۱. آیت اللـه حق شناس رحمة اللـه علیه نقل می‌کرد: از خونواده‌ی متموّل و ثروت‌مندی زن گرفته بودم. رفتم خونه اجاره کنم، دیدم کرایه‌ی خونه، دقیقا به اندازه‌ی کل شهریه‌مه. صاحب‌خونه هم به هیچ‌وجه راضی به تخفیف نمی‌شد و می‌گفت: به شرطی که زن تو، کلفت همسر من باشه، و کارهای منزل ما رو انجام بده! آیت اللـه حق شناس می‌گه من رفتم به زیارت حضرت فاطمه‌ی معصومه سلام اللـه علیها و از ایشون خونه خواستم. بعد حضرت رو در خواب دیدم. به من فرمودند: چرا برا این کارهای کوچیک سراغ ما میایید؟ برید پیش میرزای قمّی!
           آیت اللـه حق شناس می‌گه طبق دستور حضرت، رفتم سر قبر میرزا و شروع کردم زیارت. وسط یاسین خوندن بودم که یکی از دوستان اومد و گفت: "فلانی! خونه نمی‌خوای؟ یکی هست خونه داره، یه مدتی نمی‌خواد…" می‌گفت رفتیم نگاه کنیم، دیدیم یه خونه‌ی بزرگ، هم اندرونی داره، هم بیرونی داره، خیلی آبرومند… .
           ۲. دیشب این داستان رو برا مامان تعریف کردم و ایشون هم خیلی تعجب کرد. گفت پس خوبه ما هم برای مشکل مالی‌مون بریم متوسل بشیم!
           نزدیکای ظهر امروز بود که دیدم لباس پوشیده، داره می‌ره بیرون. گفتم: کجا؟! گفت: سر قبر میرزای قمّی!
           ۳. بعد نماز وقتی مادر برگشت، سفره انداختیم و شروع کردیم ناهار خوردن. مشغول غذا بودیم که یهو یخچالمون ـ‌که مدت‌ها بود نفس‌های آخرش رو می‌کشید‌ـ یه صدایی بدی داد و برای همیشه دار فانی رو وداع گفت! رو کردم به مادر و گفتم: تحویل بگیر! اینم از میرزا!

شب یکشنبه۲۰ شعبان ۱۴۳۱

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بلا به من که ندارم غم بقا چه کند؟!/محتشم کاشانی.

۱۰ مرداد ۸۹ ، ۲۲:۰۵

           ۱. واسه‌م تعریف می‌کرد: "سید مرتضی خیلی اهل دل بود. اصلا بین رفقا، یه چیز دیگه به حساب میومد. یادمه یه بار اهواز بودیم، یکی بهم گفت من یه سؤال از سید مرتضی دارم، اما روم نمی‌شه بپرسم؛ می‌شه تو برام زنگ بزنی بپرسی؟ قبول کردم و تماس گرفتم. تا سؤال رو گفتم، سید با نیم‌چه عتابی گفت: گوشی رو بده دست همون کسی که بهت گفته زنگ بزنی، تا بهت بگم!!
           می‌گفتن یه بار سیدمرتضی با یکی دیگه از اساتید عرفان، سوار هواپیما بودن. تا هواپیما وارد فضای یکی از شهرها می‌شه، سید رو می‌کنه به اون بنده‌ی خدا و می‌گه: می‌بینی چه آتیشی از قبر فلانی (اشاره به یه مرجع تقلید) تو این شهر زبونه می‌کشه، که کل شهر رو داره می‌سوزونه؟!
           می‌گفت: خونه‌ی سید مرتضی یه مقدار از مرکز شهر پرت بود. برا همین، ما تاکسی دربست می‌گرفتیم و می‌رفتیم اون‌جا. یه بار که رسیدیم، بعد از اینی که تاکسی رفت، در زدیم و در رو باز کرد؛ ریز شد تو چشمام و با ناراحتی گفت: بازم با تاکسی اومدید؟ چند دفعه بگم مثِ فقیرترین مردم زندگی کنید؟! قشنگ بلیت بخرید، بشینید تو ایست‌گاه اتوبوس، منتظر بمونید و بیاید! دفعه دیگه با تاکسی دربست نیاید‌ها! اینی که سوار تاکسی می‌شید، ناشی از تکبر شماست... .
           یکی از اساتید مشهور عرفان معاصر، راجع به سیدمرتضی گفته بود: سید مرتضی تو سلوک استخون خرد کرده! 
           خلاصه... از این چیزها راجع بهش خیلی شنیده بودم و با این‌که حتی یه عکس هم ازش ندیده بودم، علاقه‌ی عجیبی نسبت بهش تو خودم احساس می‌کردم. من اهل دل زیاد دیده‌م، و زیاد هم ازشون شنیده‌م؛ اما این یکی یه طور دیگه بود؛ عجیب به دلم نشسته بود. 
           ۲. پنج‌شنبه‌ای که گذشت، تو حرم امام رضا علیه السلام داشتم از صحن جمهوری به سمت بالا خیابون میومدم، که گذرم افتاد به "بهشت ثامن"؛ قبرستون زیر صحن جمهوری. پیش خودم گفتم خوبه یه سری به اموات بزنم. وقتی از پله‌ها پایین می‌رفتم، یاد سیدمرتضی افتادم و این‌که قبرش همین‌جاست؛ اما درست نمی‌دونستم کجا. یه نگاه به قبرها انداختم: چندهزار قبر؛ خدایا! حالا چطوری پیداش کنم؟
           بین قبور بی‌هدف حرکت می‌کردم و ‌می‌گفتم: سید! من آدم درست درمونی نیستم، اما خب؛ تو مردونگی‌ت رو ثابت کن و امروز میزبانم باش! اگه قبرت رو ـ بدون این‌که کسی بهم بگه‌ـ پیدا کردم؛ یعنی شاگرد خوبی برا استادت بودی!
           دو سه دقیقه گشتم و چیزی ندیدم. با خودم گفتم اگه بنا بود اتفاق خارق العاده‌ای بیفته، باید می‌افتاد. ناامیدانه به سمت پله‌های خروجی حرکت کردم، که یه دفعه توجهم جلب شد طرف تلفن کنار پله‌ها. تصمیم گرفتم یه زنگ به واحد تدفین بزنم، اسم رو بگم و آدرس دقیق بگیرم. به مرد میان‌سالی که انگار اون‌جا مسئولیت داشت گفتم: آقا! شماره‌ی ستاد آمار و دفن این مقبره‌ها چنده؟ گفت: داخلی ۲۱۵۱ رو بگیر. کنار تلفن که رفتم، گوشی رو برداشتم، و شماره رو گرفتم: ۲۱۵۱. یکی گوشی رو برداشت؛ به صداش می‌خورد مسن باشه. پرسید: شما الآن کجایی؟ گفتم: صحن جمهوری. گفت: "داخلی رو اشتباه گرفتی؛ باید..." دیگه صداشو نمی‌شنیدم؛ چون نگاهم افتاد به نوشته‌های ریز و زیادی که کنار تلفن نوشته شده بودن؛ یکی نوشته بود: "سید مرتضی"!! داشتم با تعجب و دقت نگاه می‌کردم، اما روبروی اون اسم، شماره‌ای نوشته نشده بود. چشم چرخوندم، یه مشت شماره‌ی ریز کنارش بود؛ اما دست خط یکی از شماره‌ها، به خطی که اسم "سیدمرتضی" رو نوشته بود، از بقیه‌ شبیه‌تر بود. نفهمیدم حرف‌های اون پیرمرد پشت خط کی تموم شد و من کِی قطع کردم؛ ولی همون‌طور که دقیق ِ شماره‌های کنار کیوسک بودم، یه چیزی مثِ برق تو ذهنم درخشید؛ "بلوکِ دویست و ...". سریع رومو برگردوندم و شروع کردم به سمت ضلع شرقی قبرستون حرکت کردن؛ رسیدم به همون بلوک. یه جا وایسادم و با چشم شروع کردم قبرها رو گشتن: سید کجایی؟! یه دفعه نگاهم افتاد به سنگ قبری که روش نوشته بود: "سیدمرتضی ..." انگار که دنیا رو بهم دادن! نشستم پایین پاش و شروع کردم قبر رو بوسیدن. سلام و علیک گرمی رد و بدل شد و سید با بزرگواری تمام پذیرایی کرد. واقعا از حال قبر می‌شد فهمید صاحب نَفَسی این‌جا خوابیده. از این‌که پیشش نشسته بودم، احساس شادی غیر قابل تصوری داشتم. بلند شدم و رفتم یه قرآن آوردم، به نیت سیّد مرتضی و خودم بهش تفأل زدم و شروع کردم به خوندن. آیه‌ی عجیبی اومد: أذِنَ للَّذینَ یُقاتَلونَ بأنَّهُم ظُلِموا؛ و اللـهُ علی نَصر ِهِم لَقَدیر...
           ۳. شب شنبه از مشهد راه افتادیم و دیروز قبل از ظهر، وارد قم شدیم.

یک شنبه ۱۳/۸/۱۴۳۱

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*حافظ.

۰۳ مرداد ۸۹ ، ۱۴:۲۰

           ۱. تقریبا ده شب پیش بود که سرم درد گرفت. اوایل، محل نمی‌دادم؛ اما از پریروز صبح حالت درد و شدتش خیلی بیشتر شد؛ طوری که همه‌ی کارای روزانه‌م رو به هم ریخت. از همون روزی که شروع شد، مشرف شدنم رو محدود کردم به روزی یک بار. اما الآن دو روزه اصلا نتونستم زیارت برم. سر و صدای زیاد و کولرهای قوی، این روزا دیوونه‌م می‌کنن. وقتی دو نفر یه کم بلندتر از حد معمول با هم صحبت می‌کنن، انگار که دارن با پتک به سر من می‌کوبن!
           دیشب با مامان رفتیم بیمارستان امام رضا علیه السلام؛ تو بالا خیابون مشهد. دکتر ویزیت کرد و تشخیصش سینوزیت مزمن بود. چند تا پنی‌سیلین نوشت و گفت خیلی مراقب باشم. حالا بناست اگه بهتر نشدم، این بار برم پیش متخصص مغز و اعصاب، یا گوش و حلق و بینی. چون گوشم هم خیلی درد می‌کنه.
           خواب روزانه‌م هم که ماشالا! باید ساعت‌هایی که بیدارم رو بشمارم، نه ساعت‌های خواب رو! خیلی زود خسته می‌شم و اصلا نمی‌تونم رو موضوع خاصی تمرکز داشته باشم. ذکر و مطالعه هم پَر! همین الآن که دارم اینا رو می‌‌نویسم هم خسته شده‌م! اگرچه همینش‌ رو هم به زور مسکّن سرپام.
           جالبش اینه که تو این چند روز، حتی یه نفر ـ جز مادرم ـ حالم رو نپرسید! بعضی وقت‌ها خیال می‌کنم خدا موقعیت‌های این‌طوری رو پیش میاره که من از همه‌ی خلق متنفر بشم و فقط امیدم به خودش باشه. رفیقی که به آدم بگه "مخلصیم" و "چاکریم"؛ اما سراغی نگیره، چه رفیقیه؟ هم‌چین موقع‌هایی، بیشتر احساس تنهایی می‌کنم. می‌فهمم در عین این‌که با جمع‌های مختلف و افراد زیادی در ارتباطم، خیلی تنهام؛ خیلی. جای خالی یه برادر شفیق، و رفیق سلوکی رو تو زندگی‌م احساس می‌کنم. یا أنیس من لا أنیس له!

شب دوشنبه
هفتم شعبان المعظّم ۱۴۳۱
در جوار بارگاه ملکوتی مولانا علیّ بن موسی الرضا علیه السلام 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*حافظ.

۲۷ تیر ۸۹ ، ۱۸:۲۹

           ۱. یکشنبه ظهر از خیابون آیت اللـه بهجت (آزادی سابق!) داشتم طرف چهارراه شهدا میومدم، که دیدم مردم یه جا جمع شده‌ن. اول فکر کردم دعوا شده. چون تو مسیرم بود، همین‌طور که نزدیک‌تر شدم، دیدم پلیس یه محوطه رو نوار زرد کشیده‌ و کسی حق وارد شدن نداره. از پشت جمعیت نگاه کردم، دیدم یکی روی زمین خوابیده و روش ملحفه‌ی سفید کشیده‌ن. از زیر سرش خون سرازیر شده بود روی آسفالت؛ اون مُرده بود! از نوجوون دوچرخه سوار کنارم پرسیدم: چی شده؟ گفت: از بالای ساختمون خودشو انداخته پایین.
           بدم اومد! از لای جمعیت خودمو بیرون کشیدم و مسیرم رو ادامه دادم و چون جنازه سر راهم بود، بهش نزدیک‌تر شدم. به فاصله‌ی دوسه متری‌ش وایسادم و انگار که مامورها منو ندیده باشن، جلوگیرم نشدند. حالا من از همه بهتر می‌دیدمش. روح خبیثی حاکم ِ به محیط شده بود. یه بویی میومد، مثل بویی که تو مرده‌شورخونه‌‌ها هست. دقت کردم به جنازه. پیرهن و شلوار پوشیده بود و به پشت افتاده بود. طرز قرار گرفتن جنازه طوری بود که انگار کمر یا گردنش شکسته. فکر کنم پیشونی‌ش خورده بود به آسفالت و تمام!
           اومدم عقب‌. می‌خواستم از اون فضای مسموم عُق بزنم. نمی‌دونم چه کوفتی بود، اما مثل جایی که مدت‌ها توش گناه شده باشه، اون یه تیکه‌ی زمین آتیش بیرون می‌داد. خودکشی از بزرگترین حماقت‌هاییه که یه آدم می‌تونه مرتکب بشه. خدا حفظمون کنه!
           ۲. حالا مُردن کسانی که خودکشی می‌کنن رو با مرگ امام حسین مقایسه می‌کنم، می‌بینم واقعا تفاوت "ماهوی" هست! یعنی هر دو می‌میرن، اما در واقع، اولی مرگ و دومی حیاته. جالب این‌جاست هر دو هم می‌دونن دارن کشته می‌شن! هم اونی که مثلا از بالای ساختمون خودشو پرت می‌کنه، و هم کسی که طرف کربلا حرکت می‌کنه و می‌بینه که رسول خدا بهش می‌فرمان خداوند می‌خواد تو رو کشته ببینه... هر دو... ولش کن!
           اصلا در روز به این مبارکی، امام رو قیاس کردن هم غلطه. چرا بقیه رو یه طرف بذارم و امامم رو طرف دیگه؟ من جز آقام چشم ندارم دیگری رو ببینم! بذار از خودِ خودش بگم، سوای اغیار: به نظرم گرد و غبار تن اسب أبی‌عبداللـه به هزار "غیر" می‌ارزه. آقا! "یه آقا"ی واقعی شمایید! امیدوارم یه روز تو راه شما سرم به نیزه بره. بدنم مُثله بشه، یا روزها بالای دار بمونم... فقط برا این‌که یه لحظه لبخند رضایت شما رو ببینم. جسم و جان، نسل و دودمان، مال و اعتبار، پدر و مادر من و هزارانِ مثل من و بهتر از من، فدای یک سر موی علی أصغر شما!

پنج‌شنبه ۳شعبان المعظم ۱۴۳۱
مصادف با ولادت مولانا حضرت سیدالشّهداء، امام حسین بن علی، روحی له الفداء
مشهد مقدس رضوی، علیه آلاف التّحیة و الثّناء

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم؟!/حافظ.

۲۴ تیر ۸۹ ، ۱۶:۲۳

           ۱. "ماه رجب". اگه کسی این کلمه رو به من بگه و بپرسه یاد چی می‌افتم، احتمال این‌که بگم:"مشهد"، خیلی زیاده! امسال سال چهارمیه که امام رضا علیه السلام محبت می‌کنن و ماه رجب می‌طلبن. در روایتی از امام جواد علیه السلام هست که زیارت امام رضا علیه السلام همیشه خوبه، اما در رجب لطف دیگه‌ای داره.

۱۵ تیر ۸۹ ، ۲۰:۰۷