این پست طولانیه و چه بسا تکراری، اما توصیه میکنم با دقت و حوصله بخونید که خیلی شیرین و مفید و کاربردیه.
لغات و معنای مبهم هر بیت رو زیرش کمرنگ نوشتم که دسترسی آسونتر باشه.
این پست طولانیه و چه بسا تکراری، اما توصیه میکنم با دقت و حوصله بخونید که خیلی شیرین و مفید و کاربردیه.
لغات و معنای مبهم هر بیت رو زیرش کمرنگ نوشتم که دسترسی آسونتر باشه.
...این خلق به تفصیل در هر پیشهای و صنعتی و منصبی [میکوشند] و تحصیل نجوم و طب و غیر ذلک میکنند و هیچ آرام نمیگیرند، زیرا آنچه مقصود است به دست نیامده است. آخر معشوق را "دلآرام" میگویند، یعنی که دل به وی آرام گیرد؛ پس به "غیر" چون آرام و قرار گیرد؟!*
ألا بذکر اللـهِ، تطمئنّ القلوب...*
دوشنبه
یازدهم شوال
1434
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* فیه ما فیه مولانا.
** سوره رعد، آیه 28: هان که دلها تنها با یاد خدا آرام میگیرد!
تیتر، مصرعی از عراقی. قسمتی از این غزل زیبای اوست:
آرامِ دلِ غمگین، جز دوست کسی مگزین
فیالجمله همه او بین، زیرا همه او دیدم
دلدار دلافگاران غمخوار جگرخواران
یاریدهِ بییاران، هرجا همه او دیدم
دیدم گلِ بستانها، صحرا و بیابانها
او بود گلستانها، صحرا همه او دیدم!
دیدم همه پیش و پس، جز دوست ندیدم کس
او بود، همه او، بس، تنها همه او دیدم
هان! ای دل دیوانه، بخرام به میخانه
کاندر خم و پیمانه پیدا همه او دیدم
در میکده و گلشن، مینوش می روشن
میبوی گل و سوسن، کاینها همه او دیدم
در میکده ساقی شو، می در کش و باقی شو
جویای عراقی شو، کو را همه او دیدم...
یک.
"...مرحوم [آیت اللـه حاج سید علی] قاضی [رضوان اللـه علیه] در وقت نیاز به غسل در منزل غسل مینمود، و در اوقاتی که هوا سرد بود، در اُتاقِ درْ بسته، لُنگی را بر روی زمین اتاق و یا به روی حصیرِ آن پهن میکرد و بر روی آن میایستاد و پس از رفعِ عین نجاست از بدن، فقط با چندین مُشت آب که بر روی سر و صورت و بدن خود میریخت و آن را به همه جای بدن سرایت میداد، غسل میکرد، و فقط مقداری از لُنگِ گسترده، تَر میشد و سپس آن را جمع مینمود"! *
دو.
قال رسول اللـه صلی اللـه علیه و آله و سلّم:
الْوُضُوءُ بِمُدٍّ
برای وضو گرفتن، یک مُد، (حدود سه چهارمِ لیتر)
وَ الْغُسْلُ بِصَاعٍ
و برای غسل کردن، یک صاع (تقریبا سه لیتر) کفایت میکند.
وَ سَیَأْتِی أَقْوَامٌ بَعْدِی یَسْتَقِلُّونَ ذَلِکَ
و به زودی پس از من مردمانی خواهند آمد که این مقدار [آب] را [برای طهارت] کم میدانند!
فَأُولَئِکَ عَلَى خِلَافِ سُنَّتِی
آنها بر خلاف سنت من هستند؛
وَ الثَّابِتُ عَلَى سُنَّتِی مَعِی فِی حَظِیرَةِ الْقُدْس.**
و [پایدار] و ثابتقدمِ بر [روش و] سیرهی من،
همراه من در مقامات بهشت خواهد بود.
سه. سه سال پیش که آخر ماه صفر مشرف شده بودم مشهد الرضا علیه السلام، وقتی به محل اسکان رسیدیم، نیت کردم کمی بخوابم و بعد از غسل زیارت به حرم مشرّف بشم. همین که خوابیدم، در عالم رؤیا حضرت استاد رو دیدم. فرمودند: "شما برای غسل، خیلی بیش از حد آب میریزید!"
نکتهی جالب این تذکر این بود که:
اولا: من توی اون روزها اصلا و به هیچوجه به مصرف آب خودم توجه نداشتم.
دوما: دقت کردم و دیدم حق با ایشون هست و من زیادتر از حدّ نیاز استحمام، آب مصرف میکنم؛ با اینکه در عرف مردم، آدمِ پر مصرف و مُسرفی محسوب نمیشم. یعنی اون چیزی که اولیای دین توقع دارند ما بهش برسیم، با اون چیزی که در جامعهی امروز عرف شده، خیلی تفاوت داره.
دین به ما میگه همین مقدار مذکور برای غسل، کفایت میکنه، و زاید بر اون چیزی جز وسواس و اسراف نیست.
شب سه شنبه
هفدهم رجب
1434
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* مطلع انوار، ج2، ص61.
** من لا یحضره الفقیه، ج1، ص35؛ وسائل الشیعة، ج1، ص483.
یک. مؤلف روح مجرد می نویسند: "مرحوم (شهید مرتضی) مطهّرى با حقیر سوابق دوستى و آشنائى دیرین داشت، و ذکر مبارک حضرت آقا (مرحوم سید هاشم حدّاد) با وى کم و بیش- نه کاملًا- به میان آمده بود. و اینک که آقا از کربلا به طهران آمدهاند ایجاب مىنمود که این دوست دیرینه نیز از محضرشان متمتّع گردد. روى این اصل، بنده جناب مطهّرى را خبر کردم و ایشان در بنده منزل احمدیّهی دولاب تشریف آوردند و در مجلس عمومى ملاقات انجام شد. و سؤالاتى نیز از ناحیه مرحوم مطهّرى شد که ایشان پاسخ دادند. مرحوم مطهّرى شیفته ایشان شد، و کأنّه گمشده خود را اینجا یافت. و سپس مرتبهی دیگر آمد و باز ساعتى در این اطاق عمومى بیرونى با هم سخن و گفتگو داشتند.
آنگاه صدیق ارجمند مرحوم مطهّرى به بنده گفت: آیا ممکن است حضرت آقا به من یک ساعتى وقت بدهند تا در خلوت و تنها با ایشان ملاقات داشته باشم؟! عرض کردم: اشکال ندارد. ایشان وقت میدهند، و مکان خلوت هم داریم!
به حضرت آقا عرض کردم، فرمودند: مانعى ندارد؛ بیاید و هر سؤالى که دلش میخواهد بکند.
در بالاى بامِ منزل اطاق کوچکى براى اثاثیّه و لوازم بام معمولًا بنا مىکنند؛ حقیر مکان خلوت را آن اطاق قرار داده و ساعتى را آقا معیّن فرمودند براى فردا که بیاید و ملاقات خصوصى داشته باشیم.
در موعد مقرّر مرحوم شهید مطهّرى آمدند، و ما با حضرت آقا آنها را به بام بردیم و براى آنکه احیاناً کسى به بام نرود حتّى از اطفال و افراد بى خبر از رفقا و دوستان، در وقت پائین آمدن درِ بام را از پشت قفل نمودم.
در اینجا مرحوم مطهّرى آنچه میخواهد از ایشان مىپرسد. سؤالهاى انباشته و کهنه و جواب داده نشدهاى را که چون ساعت به سر رسید و آقا پائین آمدند و مرحوم مطهّرى پشت سرشان بود، من دیدم مطهّرى بقدرى شاد و شاداب است که آثار مسرّت از وَجَناتش پیداست.
آنچه میان ایشان و حضرت آقا به میان رفته بود، من نه از حضرت آقا پرسیدم و نه از آقاى مطهّرى، و تا این ساعت هم نمیدانم. ولى مرحوم مطهّرى هنگام خروج آهسته به حقیر گفتند: این سیّد حیات بخش است!
ناگفته نماند که روزى مرحوم مطهّرى به حقیر مىگفتند: من و آقا سیّد محمّد حسینى بهشتى در قم در ورطه هلاکت بودیم، برخورد و دستگیرى علّامه طباطبائى ما را از این ورطه نجات داد.
حالا این کلام مرحوم مطهّرى درباره حضرت حاج سیّد هاشم که: این سیّد حیات بخش است، هنگامى است که حضرت علّامه هم حیات دارند، و از آن وقت تا ارتحالشان که در روز هجدهم محرّم الحرام 1402 هجریّه قمریّه واقع شد، شانزده سال فاصله است. تازه علّامه پس از مرحوم مطهّرى، لباس بدن را خَلْع و به جامهی بقا مُخَلَّع گشتند.
دو. در سفرى هم که مرحوم مطهّرى به أعتاب عالیات مشرّف شدند، نشانى منزل آقا حاج سیّد هاشم را بنده به ایشان دادم، و در کربلا دوبار به محضرشان مشرّف شدهاند. یکبار ساعتى خدمتشان میرسند، و بار دوّم روز دیگر صبحانه را در آنجا صرف مىنمایند.
مرحوم مطهّرى در مراجعت از این ملاقاتها بسیار مشعوف بودند، و میفرمودند: در یکبار که خدمتشان بودم از من پرسیدند: نماز را چگونه میخوانى؟ عرض کردم: کاملًا توجّه به معانىِ کلمات و جملات آن دارم!
فرمودند: پس کِىْ نماز میخوانى؟!
در نماز توجّهت به خدا باشد و بس! توجّه به معانى مکن!" *
شب چهارشنبه
آخر ربیع الثانی
1434
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* روح مجرد، ص161.
ـ شعر تیتر از ملامحسن فیض کاشانی رحمة اللـه علیه:
زهرچه غیر یار استغفراللـه
زبود مستعار استغفراللـه
دمی کان بگذرد بییاد رویت
از آن دم بیشمار استغفراللـه
زکردار بَدَم صدبار توبه
زگفتارم هزار استغفراللـه
جوانی رفت و پیری هم سرآمد
نکردم هیچ کار استغفراللـه.
یک. جَاءَ رَجُلٌ إِلَى النَّبِیِّ صلى الله علیه و آله، فَقَالَ: یَا رَسُولَ اللَّهِ، أَوْصِنِی.
مردی نزد پیغمبر اکرم صلی اللـه علیه و آله و سلّم آمد و گفت: یا رسول اللـه! مرا نصیحتی کن.
فَقَالَ: احْفَظْ لِسَانَکَ.
حضرت فرمودند: زبانت را حفظ کن!
قَالَ: یَا رَسُولَ اللَّهِ، أَوْصِنِی.
مرد گفت: یا رسول اللـه! مرا پند (دیگری) ده.
قَالَ: احْفَظْ لِسَانَکَ.
حضرت تکرار کردند: زبانت را حفظ کن!
قَالَ: یَا رَسُولَ اللَّهِ، أَوْصِنِی.
او گفت: یا رسول اللـه! مرا وصیتی کن!
قَالَ: احْفَظْ لِسَانَکَ!!!؛ وَیْحَکَ! وَ هَلْ یَکُبُّ النَّاسَ عَلى مَنَاخِرِهِمْ فِی النَّارِ إِلَّا حَصَائِدُ أَلْسِنَتِهِم؟!
حضرت فرمودند: زبانت را حفظ کن!
وای بر تو! آیا (خیال کردهای) مردم جز به خاطر گناه زبانشان، با صورت در آتش میافتند؟!
دو. عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام، قَالَ: «قَالَ لُقْمَانُ لِابْنِهِ: یَا بُنَیَّ، إِنْ کُنْتَ زَعَمْتَ أَنَّ الْکَلَامَ مِنْ فِضَّةٍ، فَإِنَّ السُّکُوتَ مِنْ ذَهَب».*
امام صادق علیه السلام فرمودند: لقمان حکیم به فرزندش گفت: پسرکم! اگر گمان کردهای سخن (خوب) از جنس نقره است، پس بدان که سکوت (حکیمانه) مثل طلا (کمیاب و پر ارزش) میماند!
سه. آیت اللـه شیخ محمد کوهستانی ـ رحمة اللـه علیه ـ میفرمودند: حرفهای بیهوده و لغو، تأثیر زیادی در روح دارد و روح را میمیراند. من تأثیر حرفهای بیهوده را کمتر از غذای حرام نمیدانم!
چهار. مرحوم آیت اللـه سید محمد حسین حسینی همدانی، (صاحب تفسیر انوار درخشان) میفرمودند: یک بار تصادفا به نکتهای برخوردم و بسیار نظرم را جلب کرد و آن اینکه: داخل دهان مرحوم قاضی کبود رنگ بود. از استاد پرسیدم: علت چیست؟
ایشان مدتها پاسخ را نداد و حتی بعدها که خیلی اصرار کردم باز هم چیزی نفرمود، تا اینکه یک روز در جلسهی خصوصی مطلب را فاش کردند که: آقا سید محمد! برای طی مسیر طولانی سیر وسلوک، سختیهای فراوانی را باید تحمل کرد و از مطالب زیادی نیز باید گذشت.
آقا سید محمد! من در آغاز این راه در دوران جوانی برای اینکه جلوی افسار گسیختگی زبانم را بگیرم و توانایی بازداری آن را داشته باشم، بیست و شش سال ریگ در دهان گذارده بودم که از صحبت و سخن فرسایی خودداری کنم! اینها اثرات آن دوران است!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* کافی، ج3: باب الصمت و حفظ اللسان.
ـ شاعر تیتر: نمی دانم.
ـ در پندنامه شیخ فرید الدین عطار نیشابوری، در بیان فواید خاموشی آمده است که:
گر خبر داری زحیّ لایموت
بر دهان خود بنه مُهر سکوت
هر که را گفتار بسیارش بود
دل درون سینه بیمارش بود
عاقلان را پیشه خاموشی بوَد
پیشهٔ جاهل فراموشی بوَد.
نکتهی لطیفی که در مصرع آخر مورد اشاره قرار میگیره اینه که: پر حرفی، باعث تشویش درون، و در نتیجه، کم شدن حافظه است.
در زمان سابق، توی شهر نجف، شرور معروفی به نام «عبدِ فرّار» زندگی میکرده. تمام ملت از این عبدِ فرّار شاکی بودهن و آدمی بوده که اسمش هم تن مردم رو میلرزونده.
یک روز عصر مرحوم آیت اللـه آخوند ملاحسینقلی همدانی رضوان اللـه علیه در صحن مولا امیرالمؤمنین علیه السلام نشسته بودند که «عبدِ فرّار» وارد حرم میشه و نگاهش میافته به مرحوم آخوند. هرکس در حرم بوده، خودش رو میکشه کنار که عبدِ فرّار بهش کاری نداشته باشه، اما مرحوم آخوند همینطوری بیخیال سر جای خودشون نشسته بودهن. عبد فرّار از این بیاعتنایی تعجب میکنه و بهش برمیخوره؛ میاد جلوی مرحوم همدانی رو میگیره و با عتاب میگه: مگه نمیدونی من عبدِ فرّارم؟ چرا به من احترام نمیذاری؟ از من نمیترسی؟
مرحوم همدانی بدون توجه به سؤالش، یه نگاه بهش میکنند و... (صد مُلکِ دل به نیم نظر میتوان خرید!) میفرمایند که: چرا اسمت رو عبدِ فرّار گذاشتهن؟ أمِنَ اللهِ فــَرَرْتَ أمْ مِن رَسولِهِ؟! آیا از خدا فرار کردی یا از رسولش؟
تا عبدِ فرّار این جمله رو شنید، رنگش عوض شد. حرفی که زدل خیزد، بر دل اثری دارد... آخوند رو رها کرد و برگشت سمت خونه.
صبحِ فردای این واقعه، مرحوم آخوند ملاحسینقلی همدانی بعد از درس به شاگردانشون میگن: دیشب یکی از خوبان از دنیا رفته. وظیفهی ماست که به تشییعش بریم.
شاگردان دنبال راه میافتن، بدون این که بدونن تشییع کی دارن میرن. میرن تا میرسن در خونهی عبدِ فرّار. همه تعجب میکنن:
ـ اینجا که خونهی عبدِ فرّاره!
ـ بله! تشییعش کنید!
خلاصه اونها که میدونستند استاد حرف بیخود نمیزنه، به حرف ایشون عمل میکنند.
شاگردان، بعداً از همسر عبدِ فرّار قضیه رو میپرسن. میگه: عبدِ فرّار حالش کاملا خوب و طبیعی بود. اما عصر دیروز که از بیرون برگشت، خیلی توی خودش بود و انقلاب خاصی داشت. دیشب رو هم توی اتاقش گذروند و تا صبح تکرار میکرد: "أمِنَ اللـهِ فررتَ أم من رسولِه؟!" "نالیدن مهجوران، سوز دگری دارد!"... و گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد تا از دنیا رفت.
مرحوم آخوند فرموده بودند: عبدِ فرّار، مسافتِ چند سالهی معرفت رو یک شبه طی کرد...
"طِی شود جادهی صد ساله به آهی، گاهی..."
مرتبط: +
شب چهارشنبه
9 0/ 4 / 1434
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تیتر: به بوی گل زخواب بیخودی بیدار شد بلبل
زهی خجلت که معشوقش کند بیدار عاشق را!
ـ صائب ـ
رُوِیَ عَن أبیمحمدٍ الحسنِ العسکری علیه السلام:
از امام حسن عسکری علیه السلام نقل شده که حضرت فرمودند:
مَنْ أَنِسَ بِاللَّهِ اسْتَوْحَشَ مِنَ النَّاسِ
هرکس با خدا انس گرفته باشد و پروردگارش دلش را ببَرَد،
از ارتباط با مردم به وحشت میافتد و دیگر با آنها حال نمیکند!
و عَلامةُ الأنسِ بالله الوحشةُ مِنَ النّاسِ. *
و به طور کلی نشانه ی ارتباط قوی و سیم وصل (!) و انس با خدا،
وحشت از مردم و بیمیلی از ارتباط غیر ضروری با آنان است.
پنـــج شنـبـه
3 / 4 / 1434
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* به نقل از عدة الدّاعی ابن فهد حلّی، ص208.
به نقل از آیت اللـه سید علی قاضی شنیدهام که فرمودهاند: بعد از اهلبیت عصمت، سه نفر به کمال رسیدند: سید بحر العلوم، سید بن طاووس و ابن فهد حلی! رضوان اللـه علیهم أجمعین.
کتاب عدة الداعی ابن فهد خیلی نفیسه.
نقل میکنند یه عده یهودی اومدند پیش ابن فهد حلی. گفتند: شنیدیم شما میگید علمای امت پیغمبر ما، بر انبیاء بنیاسرائیل فضیلت دارند!
ابن فهد که ظاهرا توی باغش در حال بیل زدن بوده، میفرماد: بله! همینطوره!
اونا میگن: میتونی ثابت کنی؟
ابن فهد: بله! به شرطی که اگر ثابت کردم، مسلمان بشید.
اونها هم قبول میکنند.
ابن فهد همون لحظه بیل رو میندازه و بیل تبدیل به اژدها میشه!
علمای یهودی که توقع دیدن چنین صحنهای رو نداشتهن، تا چشمشون به اون اژدهای عجیب و غریب و بزرگ میافته، وحشت میکنن و پا به فرار میذارن.
ابن فهد پشت سرشون داد میزنه: آهااااااای! کجا فرار میکنید؟! با این کار، تازه ثابت شد من و موسی در یک رتبهایم! صبر کنید! بیایید تا فضیلتم رو ثابت کنم! وقتی عصای حضرت موسی اژدها شد، خودِ او هم ترسید (به تصریح قرآن (طه/67): فَأَوْجَسَ فی نَفْسِهِ خیفَة) ولی الآن من نترسیدم!!
تیتر از جودی خراسانی:
از دو جهان دل بُرید آن که به جانان رسید
با همه بیگانه شد هرکه به او آشناست.
یک بندهی خدایی زنگ زده بود، میگفت فلان وسیلهمون خراب شده، میخوام یه نو بخرم؛ پول داری بهم قرض بدی؟ یا جایی رو سراغ داری که قسطی بفروشن؟
گفتم: الآن با این وضع بازار که کسی قسطی نمیفروشه، اما برات ردیفش میکنم. غصه نخور!
ـ میخوام دور و برِ چهارصد تا ششصد تومن پولش باشه.
ـ عیبی نداره. میپرسم برات جور میکنم.
ـ یه چیزی باشه که برام کار کنه دیگه. خراب نشه.
خلاصه یه مقداری راجع به این موضوع و کمّ و کیف جنسش صحبت کردیم و من هِی بهش امید میدادم که عیبی نداره من برات میخرم و از این جور صحبتها.
یکی از رفقا نشسته بود پای مکالمهمون و داشت گوش میداد. بعد که قطع کردم، گفت: یه جوری با بندهی خدا حرف میزنی، که کسی ندونه خیال میکنه تو یا مغازهی فروش اون جنس رو داری، یا خرپولی! آخه آدم حسابی! تو پولت کجا بود؟ تو خودت یه عالمه بدهکاری! چرا الکی وعده میدی به مردم؟ یه کلام بگو نمیتونم برات بخرم!
گفتم: ای بابا! تو انقدر هم نمیتونی ببینی که من با زبون گرم به یکی امید میدم؟ من که قراره بهش بگم "نشد"، چرا اولش نگم "انشاءاللـه انجام میدم" و امید داشته باشم و به اون هم امید بدم؟
چی از ما کم میشه اگه اطرافیانمون رو نسبت به قضایایی که حتی میدونیم به جایی نمیرسه، خوشحال نگه داریم؟
گاهی وقتها اصلا عمر طرف نمیرسه به اینکه نهایتِ اون کار رو ببینه! چه دلیلی داره که بخوایم از عاقبت نامعلوم اون کار نا امیدش کنیم؟
حرف که دیگه پولی نیست! وعده بده! وعدهی حتمی هم نه، ولی میگیم انشاءاللـه درست میشه! انشاءاللـه انجام میشه! و تا جایی هم که میتونیم برای انجام شدن نیاز اون، تلاش میکنیم. حالا دیگه اگه نشد، یه حرف دیگه است.
صحبتِ تو، من رو یاد مثال خیلی جالبی انداخت که مرحوم آقای سیدهاشم حدّاد ـ رضوان اللـه علیه ـ میفرمود:
"میفرمودند: هیچکس را از رحمت خدا نباید محروم کرد، چرا که کار به دست ما نیست؛ به دست اوست سبحانه و تعالى. اگر کسى به شما التماس دعا گفت، بگو: دعا میکنم. اگر گفت: آیا خدا گناه مرا مىآمرزد؟ بگو: مىآمرزد. و قِس علیه فَعْلَلَ وَ تَفَعْلَلَ. وقتى کار به دست اوست چرا انسان از دعا کردن بخل بورزد؟ چرا زبان به خیر و سعه نگشاید؟ چرا مردم را از رحمت خدا نومید کند؟
پدرى در کربلا بچّههاى بسیار داشت، و در نهایت فقر و پریشانى زیست مىنمودند. در اطاقشان یک حصیر خرمائى بود و بس. نه لحافى، نه تشکى، و نه متّکائى. پیوسته ایشان در عسرت و تنگدستى و گرسنگى روزگار میگذراندند، و هر چند ماه یکبار هم نمىتوانستند آبگوشتى بخورند.
عد سوار عربانه مىشویم و مىآئیم در فندق (هتل) ... براى هر یک از شما جداگانه یک بشقاب چلو کباب میخرم و میگویم براى شما هریک، یک کاسه ترشى هم بیاورد. بعد از اینکه اینها را صرف کردید، باز با عَرَبانه مىبرم شما را به محلّ (مغازه) پرتقال فروشى و هر چه بخواهید پرتقال میخرم، و سپس پرتقالها را در عربانه گذارده با شما به منزل برمیگردیم.
به اینجا که رسید، زن به او هِىْ زد که: چه خبرت است؟! تمام پولها را که تمام کردى! چقدر خرج میکنى؟!
مرد گفت: چکار دارى تو؟! بگذار بچّه هایم بخورند!
قضیّهی ما و انفاق ما، عیناً مانند انفاق همان مرد است که در اصلش و مغزش چیزى نیست، پوک است و خالى؛ امّا آن زن به این انفاقِ وعدهاى هم بخل مىورزد، ولى مرد با همین وعدهها بچّهها را شاد و دلگرم نگه میدارد.
وقتى براى انسان مسلّم شد که: لا نافِعَ وَ لا ضآرَّ وَ لا رازِقَ إلّا اللهُ، چرا ما از کیسه خرج کنیم؟ و یا در انفاق خدا و گسترش رحمتش بخل بورزیم؟ ما هم وعده میدهیم، و خداوند هم رحیم است و کریم؛ إعطا کننده و احسان کننده اوست."
سه شنبه
یازدهم ربیع
1434هـ.ق
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* روح مجرد، ص558.
یک. دههی اول محرم امسالْ مسئولیت کامل جلسه رو به عهده گرفته بودم. از صفر تا صد کارها رو خودم نظارت داشتم و تقسیم وظایف کرده بودم و همهش دستور میدادم: بکنید، نکنید، بردارید، بذارید، بشینید، پاشید، برید، بیایید...
خلاصه...
خیلیها همون روزهای اول زبان به تمجید باز کردند که بَه بَه و چَه چَه، با این جمعیتی که میاد، پرسنل پذیرایی و خادمین عجب نظمی دارند، عجب آرامشی اینجاست، عجب سکوتی، عجب جلسهای، عجب حالی، عجب شوری، عجب مدیریتی، فلانی ـ اشاره به من ـ چقدر داره زحمت میکشه، ببینید رنگ و روش زرد شده از خستگی و...
کار میکردیم، انصافا اذیت هم میشدیم، اما خیلی از زحمات رو به بچهها میگفتم. خستگیهایی که پیش میومد، ناهماهنگیها و اشتباهات دیگران که گاهاً باعث میشد زحمت شخصی من چند برابر بشه، اینها رو به بقیهی خادمین میگفتم بعضی وقتها. و اونها که میدیدند نتیجهی کار عیارش بالاست، ـ از نظر ظاهری البته ـ شروع میکردند به تعریف کردن. و من خب طبیعتا قند توی دلم آب میشد که امسال مسئول خادمین امام حسین هستم و خیر سرم حتما باید حضرت به من عنایت بیشتری داشته باشند که انقدر فشار روحی و جسمی روی من هست و... ای بابا! زهی خیال باطل.
همون اواسط دهه بود که خواب استاد رو دیدم. نشسته بودند چهارزانو و به صورتم خیره بودند. یک تسبیح سفیدِ دونه درشت دستشون بود و شروع کردند به تکون دادنش. به هم خوردن دونههای تسبیح، جرینگ جرینگِ بلندی داشت. توجهم رو به تسبیح جلب کردند و جملهای تو این مایهها فرمودند: چرا انقدر پر سر و صدا ذکر میگی/عبادت میکنی؟!
همونجا، توی خواب گرفتم منظورشون چی هست. متوجه شدم معترض هستند که داری نوکری میکنی، زحمت رو میکشی، ظاهر خیلی موجّهی هم داره کارهات، ولی چرا با گفتن بعضی چیزها و در معرض ریا قرار دادن، زحماتت رو به باد میدی؟!
غصهمه. هر کاری که میکنیم، این نفْس لامذهب توش دخیله... خدا دست همهمون رو بگیره. جوری بشه که همه زندگیمون بشه "او".
دو. میگفت:
رفتم دم خونهی استاد، هرچی در زدم، راهم نمیدادند. چند باری آقازادهها اومدند دم در و وقتی گفتم به آقا بگید کار واجب دارم، میگفتند: آقا فرمودهاند فرصت هیچ ملاقاتی رو ندارم و به هیچوجه کسی رو راه ندید.
عزا گرفته بودم. رفتم حرم امام علیّ بن موسی الرضا علیه السلام و اصرار و التجاء کردم. قرآن خوندم و هدیه دادم به ثامن الحجج اباالحسن الرضا علیه السلام و به حضرت اصرار کردم که واسطه بشن استاد، من رو بپذیره.
این بار با امیدواری برگشتم سمت منزلشون، که واسطهم امام رضاست!
تا رسیدم، زنگ زده و نزده، خود استاد در رو باز کردند! جوری که انگار منتظر من بودهند. با همون دشداشهی سفید و عِمامهی سبزِ با تحت الحنک. بعد از سلام و علیک، بیمقدمه فرمودند: چی میخوای؟
عرض کردم: شما چطور به اینجا رسیدید؟
همینطور که نگاهشون به من بود، با یه حال خاصی فرمودند: اخلاص... اخلاص... اخلاص.
رحمةُ اللـهِ علیهِ رحمةً واسعةً.
شب یکـ شنبه
بیست و چهارم
محرم الحرام
1434
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت
حافظ این خرمن پشیمنه بینداز و برو.
خدا دست ما رو بگیره.