یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۶۰ مطلب با موضوع «معصومین» ثبت شده است

بی‌چاره ندانست "علی" نقطه ندارد!*

دوشنبه
سیزدهم رجب المرجب
روز ولادت مولا و مقتدا
حضرت یعسوب الدین
امیرالمؤمنین
علی بن أبی طالب
روحی فداه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* شاعر:؟

۱۵ خرداد ۹۱ ، ۱۷:۳۱

در فاطمیه رنگ جگر سرخ‌تر شود
آتش‌فشان غیرت ما شعله‌ور شود
شمشیر خشم شیعه پدیدار می‌شود
وقتی که حرف کوچه و دیوار می‌شود
لعنت به آن‌که پایه‌گذار سقیفه شد
لعنت به آن‌که به ناحق خلیفه شد
لعنت به آن‌که بر تن اسلام خرقه کرد
این قوم متحد شده را فرقه‌فرقه کرد
تکفیر دشمنان علی رکن کیش ماست
هرکس محبّ فاطمه شد، قوم و خویش ماست
ما از الست، طایفه‌ای سینه خسته‌ایم
ما بچه‌های مادر پهلو شکسته‌ایم...

شب پنـ۵ـج شنبه
۴جمادی الثانی
۱۴۳۳ هـــ.ق

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* ما مثل کوه پشت علی ایستاده ایم. شاعر: وحید قاسمی.
ـ تیتر، مصرعی از همین شعر است ـ

۰۷ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۳:۵۳

 

           هر وقت دلم برات خیلی تنگ می‌شه، سعی می‌کنم چند شاخه گل نرگس بخرم... بعضی وقت‌ها هم ـ مث این عکس که تو جیب ِ کوله‌پشتی‌م گذاشته‌م! ـ با خودم حملش می‌کنم!
           وقتِ مطالعه، می‌ذارمش رو میز تحریر‌م و هر یه مدت بو می‌کنم و... خلاصه ما را اگرچه چشم تماشا نداده‌اند... ای غائب از نظر به خیال تو سوختیم...

عصر جمعه
۲۸ جمادی
۱۴۳۳هـ.ق

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* شاعر: ؟

 

 

 

 

 

۰۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۳:۰۰

روی عن صِدّیقَة الطاهرة
إنسیةَ الحوراءِ
فاطمةَ الزهراءِ
سلام اللـه علیها،
أنّها قالت:

اللهم!
فَرِّغْنِی لِما خَلَقتنی لَه
و لا تَشْغَلْنی بما تَکَلّفتَ لِی بِه...


مادر سادات
حضرت فاطمه زهراء
سلام اللـه علیها
فرمودند:

خدایا!
مرا برای دست‌یابی به هدف آفرینشم
عافیت و آسایش و فرصت عنایت فرما؛
و مرا
به اموری که آنها را مایه‌ی دشواری و دردسر
(و باز ماندن از هدف آفرینشم)
قرار دادی، سرگرم مساز.**

شب پنج شنبه
۲۶جمادی الأول
۱۴۳۳هـ.ق

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
           
* روایتی است از امام حسین علیه السلام، به نقل از حضرت ختمی مرتبت صلی اللـه علیه و آله. یعنی می‌فرمایند: خداوند، همیشه آن اعلی و بهترین و صادراتی‌ترین (!) نوع کارها و مشغله‌ها را می پسندد؛ و در مقابل: امور پست و دنی را خوش نمی‌دارد.
در ضبط عبارت "سَفْساف"، اختلافی دیدم که بعضی‌ها "سفاسف" ضبط کرده‌ن، و ظاهرا با این دومی، معنا درست نمیشه.
           در "تاج العروس" دارد که: السَّفْسَافُ: الرَّدِی‌ءُ مِن کُلِّ شَیْ‌ءٍ، و الْأَمْرُ الْحَقِیرُ. (سفساف به پستِ از هر نوع می‌گویند؛ و همچنین به امر حقیر و بی‌اهمیت)/تاج العروس، ج12، ص273، ماده‌ی سفف.
           ** صحیفه فاطمیه، ص۲۲.

۳۰ فروردين ۹۱ ، ۱۹:۴۳

           یکی که می‌دونه من وبلاگ دارم اما آدرسش رو بلد نیست، وقت نگارش این مطلب، چشمش به صفحه مانیتورم افتاد. و چون آدم کنجکاویه، می‌ترسم بیاد کلمات کلیدی این پست رو سرچ کنه و به اینجا برسه. برای همینه که مطلب رو رمزدار کردم، نه چیز دیگه. و به همین خاطر رمز این مطلب، همون اسم انگلیسی وب‌لاگه!
           اینو گذاشتم تا هرکس که خواست ـ اعمّ از خواننده‌ی خاموش، روشن، نیم‌سوخته (!)، کم‌مصرف، گازی!! ـ بتونه بخونه! البته حالا کسی ندونه، فکر می‌کنه اولا این‌جا چقدر پربازدیده و دوما لئوناردو داوینچی می‌نویسه که نوشته‌هاش رو رمزدار می‌کنه! هان؟! چی؟! لئوناردو داوینچی نویسنده نیست و نقاشه؟! یعنی می‌گی من بی‌سوادم؟ منظورت اینه که...؟!

۲۹ فروردين ۹۱ ، ۰۰:۴۱

آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست
هرکجا هست خدایا به سلامت دارش**

صبح جمعه
۲۱ جمادی
۱۴۳۳هـ.ق

ـــــــــــــــــــــــــــــــ
*فرازی از دعای ندبه.
**حافظ.

۲۵ فروردين ۹۱ ، ۱۰:۴۹

 

           دوتا از دوستان که مدتی قبل مشرف شده بودند عمره، امشب ما رو دعوت کردند به ولیمه. رفته بودم اون‌جا و بعد از دیدن و متبرک شدن به نور مکه‌ای، شام خوردیم و نیم ساعتی نشستیم و زدیم بیرون. با یکی از دوستان روحانی که قرار بود من رو برسونه مدرسه، خواستیم برگردیم. سوار ماشین شدیم و قبل از راه افتادن، دوستمون گفت: من یه لحظه باید برگردم داخل و دوباره میام.

           همینطور که منتظر بودیم تا برگرده، شروع کردم با دوتا کوچولوی توی ماشین، "محمدصادق" و "محمدمهدی"  ـ که هرکدوم، پسر یکی از دوستانم هستند ـ بازی کردن. "محمدصادق" رو بار اول بود که می‌دیدم. جفتشون، حدود شش سال سنّشون هست.
           گفتم: بچه‌ها! یه معما! 
           تو تاریکی کوچه ـ در حالی که زیر یه درخت، تو ماشین پارک کرده نشسته بودیم، ـ چشماشون درخشید! گفتند: قبول!
           گفتم: اومممم... اون چیه که سه تا چشم داره، یه پا!
           محمدمهدی زد زیر خنده: سه تا چشم؟!! چطوری؟!!
           هرچی فکر کردند نتونستند جواب رو بگن.
           گفتم: چراغ راهنما!
           زدند زیر خنده! چقدر قشنگ می‌خندیدند! بی‌ریا، از ته دل!
           گفتم: یکی دیگه!
           اون چیه که زرده، درازه، موزه!؟
           در کمتر از یک ثانیه سکوت شد و محمدمهدی با هیجان گفت: موووووز!
           گفتم: آفرین! بزن قدّش!
           دستامو آوردم بالا و زدم به دستاش! کلی ذوق کرد.
           گفتم: حالا یکی دیگه. ـ با اشتیاق داشتند گوش می‌دادند. ـ اون چیه که خودمون سرش رو می‌بُریم، خودمون هم براش گریه می‌کنیم؟
           چند لحظه نگذشته بود که "محمدصادق" گفت: إمام!
           وای... نمی‌دونم چی شد... نگاهم رو از جفتشون دزدیدم... ترسیدم ببینند... داغ شدن صورتم رو ببینند... از پنجره‌ی ماشین، نگاهم رو دوختم به پیاده‌رو... خدایا! چه جوابی داد... خدایا چه حرفی انداختی به دهن این بچه... از قدیم گفته‌ن: حرف راست رو از بچه باید شنفت...
           باور می‌کنی؟! برای چند لحظه نمی‌شنیدم چی می‌گن. الآن که فکر می‌کنم، یادم میاد که یه چیزهایی می‌گفتند. انگار رو شونه‌م می‌زدند. که: جوابش چیه؟ اما من انگار نمی‌شنیدم. به سرم زد از ماشین پیاده شم، بیرون گریه کنم. اینجا اگر ـ جلوی دو تا بچه ـ گریه‌م بگیره لابد خیلی ضایع می‌شه... اما بیرون هم نمی‌شد. ماشین جلوی خونه‌ی دوستمون پارک بود و مهمون‌ها دسته دسته داشتند بیرون میومدند.
            آره... ما إمام رو می‌کشیم! خودمون! با همین دستامون! همین دستایی که بعد باهاش می‌زنیم به سینه‌مون! به سرمون! با همین دست‌ها، اماممون رو می‌کشیم... اسرائیل و آمریکا کدومه؟! خودِ ما! خودِ مای شیعه! همین منِ محبّ اهل‌بیت! همین من! همین منِ یه آقا! شمر کدومه؟! یزید کجاست؟! آهای! تویی که این‌جا رو می‌خونی! همین من و تو، ـ بقیه رو ول کن! ـ خودِ ما، روزی چند بار با چکمه می‌شینیم رو سینه‌ی امام زمانمون... خاک به دهنم... خاک به دهنم... آره... إمام... جواب امامه... من قاتل امام زمان هستم! من! به خدا من قاتل امام زمان هستم! امام زمانی که نمی‌ذارم نفس بکشه! امام زمانی که بهش مجال نمی‌دم خودش رو اون‌طور که باید و شاید، معرفی کنه. تا بیاد حرف بزنه، دستامو می‌ذارم در ِ دهنش... اون نباید حرف بزنه! اگه حرف بزنه، منافع من به خطر می‌افته! آره! اون نباید بیاد! اون نباید ظهور کنه... اگه بیاد، دیگه حنای من رنگی نداره... 
           یاد عمر سعد افتادم. یک سال و یک ماه قبل از واقعه‌ی عاشورا، عمر سعد رفت حج. در جریان سفرش، خدمت حضرت سیدالشهداء رسید. عرض کرد: آقا! یک عده احمق توی کوفه هستند، که می‌گن من قاتل شما هستم! یک چیزی به این‌ها بگید! آخه این‌ها چقدر جاهلند! من چطور می‌تونم قاتل شما باشم؟ من محب شما هستم! من سینه‌چاک عشق شمام! 
           حضرت فرمودند: همینطوره که اون‌ها می‌گن. تو قاتل من هستی...
           عمر سعد این حرف رو قبول نکرد...
           اگه اشتباه نکنم، فقط یک سال و یک ماه گذشت. محرم سال بعد... عصر روز واقعه... وقتی حضرت افتاده بودند روی زمین و دیگه رمق رفته بود...همون لحظاتی که "نه ذوالجناح دگر تاب استقامت داشت، نه سیدالشهدا بر جدال طاقت داشت..." بمیرم! زینب کبری ازخیمه بیرون زد و دید چه وضعیه... رو به عمر سعد کرد: یابن سعد! أیقتل أبوعبداللـه و أنت تنظر إلیه؟! ای پسر سعد! دارند حسینم را می‌کشند و تو نگاه می‌کنی؟! 
           عمر سعد نگاهی به حال حسین کرد... به دست و پا زدن حسین! به تیر و نیزه و سنگ خوردنِ مولای سابقش! حسین! مراد قبلی‌ش! همونی که فکر می‌کرد دوستش داره... اشک تو چشمای عمر سعد جمع شد... رو کرد به سپاه: أنزلوا له و أریحوه! برید حسین رو راحت کنید تا انقدر زجر نکشه...
            آره... عزیز دلم! عمر سعد امام جماعت مسجد بود. عمر سعد عبا و عمامه و دشداشه و قبا می‌پوشید... عمر سعد هم ریش و ادعا داشت... چه بسا عمر سعد هم برا امام زمانش نامه نوشت که بیا! 
           ای اشک‌های مزاحم! برید کنار! بگذارید بنویسم... بذارید بگم من چه کثافتی هستم...

شب پنج شنبه
بیستم جمادی
۱۴۳۳

           ویرایش در شب ۲۹ جمادی ۱۴۳۳: اون قدر منقلب بودم وقت نوشتن این پست، که یادم رفت بنویسم: جواب این معما، "پیاز" بود.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*این چرا کردم؟ چرا دادم پیام؟!
سوختم بیچاره را زین گفت خام.
مثنوی معنوی مولوی؛ داستان طوطی و بازرگان.

 این تیتر، زبون حال "محمدصادق کوچولو"ه؛ البته اگه میدونست با این حرفش، با این یه کلمه، امشب با من چه کرد... .

۲۴ فروردين ۹۱ ، ۲۲:۱۸

راحت جانم تویی
وقتی از مشهد میام،
تا چند روز مستم!
و ای کاش بشه این حال رو دائم داشت...

عصر پنج شنبه
دوم ربیع الأول
۱۴۳۳

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*مرقدت ضرب المثلهای مرا تکمیل کرد.../حسین رستمی.

۰۶ بهمن ۹۰ ، ۱۴:۴۳

الکرب و البلاء
حسرت زیارت اربعین...

شب جمعه
نوزدهم صفرالخیر
۱۴۳۳

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* تا ابد در دل خود شور محرم دارم/شاعر:؟

۲۲ دی ۹۰ ، ۱۹:۲۰


...هرکه خاک تو نشد، عزت و جاهش ندهند!

امسال هم، مث سالهای گذشته (+ و +)...

شب چهارشنبه
بیست و هشتم
ذیقعده ۱۴۳۲

۰۳ آبان ۹۰ ، ۱۶:۰۰