بوی پیراهنِ خونینِ کسی میآید... *
صبح جمعه
اول محرم الحرام
1434
هجری قمری
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* مهدی جهاندار.
بوی پیراهنِ خونینِ کسی میآید... *
صبح جمعه
اول محرم الحرام
1434
هجری قمری
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* مهدی جهاندار.
امشب آخرین چیزی که خوندم، این بود به گمانم:
برای یه مجری، خیلی سخته بعد از یک هفته انس با یه محفل، ببینه که...
پردهی سِن رو میکشیدند و مردم از دید من ـ یا شایدم من از اونها ـ مخفی میشدند/میشدم.
هنوز پرده کاملا کشیده نشده بود که دوربین و نورافکنهای رو به سِن، دونه دونه خاموش شدند...
هنوز قسمتی از جمعیت معلوم بود، که دیدم یکی از بچههای بین جمعیت، برام دست تکون داد و خداحافظی کرد...
خشکم زده بود همونطور ایستاده... وقتی بین من و اونها مانع افتاد، من مونده بودم و تاریکی و حجاب!
انقدر خسته بودم/هستم امشب، که حتی حال گریه هم نداشتم/ندارم... نمیدونم غدیر سال دیگه زنده هستیم یا نه، اما یا امیرالمؤمنین! این قلیل رو به کرم خودت از ما بپذیر!
شب نوزدهم ذی حجه
شام عید بزرگ ولایت
1433
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* حافظ.
روی عن أبی الحسن الرضا علیه السلام، أنه قال:
یَأْتِی عَلَى النَّاسِ زَمَانٌ
تَکُونُ الْعَافِیَةُ فِیهِ عَشَرَةَ أَجْزَاءٍ
تِسْعَةٌ مِنْهَا فِی اعْتِزَالِ النَّاسِ
وَ
وَاحِدٌ فِی الصَّمْت!
امام رئوف، علی بن موسی الرضا
علیه السلام فرمودند:
زمانی بر مردم میرسد
که عافیت (سلامتِ دین) در دَه چیز است:
نُه جزء از آن در عزلت از مردم
(حتی مؤمنان ظاهری)
و یک جزء آن در سکوت
( یعنی دوری از اظهارنظرهای بیجا راجع به شخصیتهای مختلف
و ردّ و تأیید بدون علم جریانها و افراد و به طور کلی وارد صحبتهای غیر ضروری شدن)
است. *
شب جمعه
یازدهم ذی قعده
ولادت آقا اباالحسن
علی بن موسی الرضا
علیه السلام
۱۴۳۳
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* به این شب عزیز قسم که منظور همین زمان ماست...
به بهانهی بیادبیهای اخیر:
او، "صادر نخستین" است. یعنی اولین چیزی که از ذات حضرت حق تجلی پیدا کرده؛ قبل از اینکه مَلَک و بشری باشد، یا عرش و فرشی حتی. که خودش فرمود: اول چیزی که خداوند آفرید، نور منِ پیغمبر بود.*
و بعد از آن "هرچه" که هست، تجلی نفْس مطهر اوست، صلی اللـه علیه و آله. من نمیگویم! خودشان فرمودند: ما، ساختهی دست خدایمانیم و تمام مردم کاردستی ما هستند!**
به عبارتی همه هستیمان را از رسول مهربانیها وام گرفتهایم و اگر نبود او ما هم نبودیم.حالا همین "معلول"ها، علّتشان را به سخره گرفتهاند! خندهدار است به جان شما!
+ کوتاه و مرتبط با این پُست: یا أبانا استغفر لنا!
+ ممکن است بعضی همکیشان این مطلب را غلو بدانند و مخالفان هم ما را به چوب انکار برانند. بر آنان هم حرجی نیست. چون:
پشّه کِی داند که این باغ از کِی است؟
کو بهاران زاد و مرگش در دِی است!
شنبه
۲۸/۱۰/۱۴۳۳
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*اوّل ما خَلَق اللـهُ، نوری. (بحارالأنوار، ج1،ص97)
** فَإِنَّا صَنَائِعُ رَبِّنَا وَ النَّاسُ بَعْدُ صَنَائِعُ لَنَا... (بحارالأنوار،ج33، ص58)
باید که زداغم خبری داشته باشد
هر مرد که با خود جگری داشته باشد
حالم چو دلیریست که از بخت بد خویش
در لشگر دشمن پسری داشته باشد
حالم چو درختیست که یک شاخهی نا اهل
بازیچهی دست تبری داشته باشد
سخت است پیمبر شده باشی و ببینی
فرزند تو دین دگری داشته باشد
آویخته از گردن من شاهکلیدی
این کاخ کهن بی که دری داشته باشد
سردرگمیام داد گره در گره اندوه
خوشبخت کلافی که سری داشته باشد... **
شنیدهام وقتی نوح پیغمبر مردم را از عذاب خدا حذر داد، پسرش کلام پدر را به شوخی گرفت و گفت: اگر سیل و طوفان آمد، میروم بالای بلندترین کوه!
و شنیدهام وقتی عذاب آمد، بیابان دریا شد و کشتیِ ساخته شدهی در خشکی، روی آب قرار گرفت. روی عرشه، نگاه خیس نبی خدا دوخته شده بود به نقطهی سیاهی که مستاصلانه به سمت قله میدوید و ارتفاع آب، به دنبال او...
میدانید؟ در این زمانه هم کم نداریم از این نگاههای بارانی!
همان حکایت است که همیشه تکرار میشود:
نگاه نگران پدر روشنضمیر
و غرق شدنِ فرزندان کور باطن!
جمعه
۲۰شوال
۱۴۳۳
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* سوره یوسف، آیه ۹۷.
** غزل از حسین جنتی.
۱. توی روستا که بودم، یه روز ظهر رفته بودم تجدید وضو کنم. تا شروع کردم به شستن دست و دو سه جرعه آب روی زمین خشک ریخت، دیدم یه بُز بزرگ با شاخهای خیلی عریض و طویلی که داشت، دوید طرفم! حدس زدم تشنه باشه. سرش رو میمالید به ظرف آبی که دستم بود. ظرف رو گرفتم جلوش اما دهانهی تنگ ظرف مانع بود. رفتم اون اطراف گشتم، یه ظرف بزرگ حلبی پیدا کردم. شاید حدود پنج لیتر آب میگرفت. پر از آبش کردم و گذاشتم جلوی حیوون زبونبسته. شروع کرد به خوردن...
نبودی ببینی چه سر و صدایی راه انداخته بود از خوردنش. یه گوسفند با برهش هم اونجا بودند که مستفیض شدند از اون ظرف آب!
همینطور که این بز آب میخورد، من زیر اون آفتاب داغ تو تشنگی میسوختم. یک دفعه یاد این شعر محتشم کاشانی افتادم که:
بودند دیو و دد همه سیراب و میمکید
خاتم زقحط آب سلیمان کربلا!
اینکه چه حالی شدم، بماند... اما شعلهی بغضش تو دلم موند، تا شب، که آتیش به خرمن دل اهل مسجد زدم با این بیت و مردم روزهداری که تشنگی و گرما رو بهتر از هرکسی شاید میفهمیدند، زار زار گریه میکردند و من براشون خوندم:
از آب هم مضایقه کردند کوفیان
خوش داشتند حرمت مهمان کربلا...**
2. جالب بود که همون شب، وقتی میخواستم این روضه رو شروع کنم، به مستمعین گفتم که من امروز یه همچنین صحنهای دیدم و یه حیوونی آب خواست و من آبش دادم و... ( تا آخر داستان)؛ اما اسم نبردم که کدوم حیوون و کجا. طبیعتا اونجا بز و گاو و گوسفند و شتر و اسب و اینا زیاد پیدا میشد. ولی همین که شروع کردم، پسر صاحبخونهمون که جلوی منبر نشسته بود، خیلی بلند و بیخیال، با همون لهجهی مخصوص به خودشون پرید وسط حرفم و رو به مردم گفت: بُز ما رو میگهها!!
صبح یکـ شنبه
شانزدهم رمضان المبارک
۱۴۳۳هـ.ق
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* محتشم کاشانی./
** این که اینجا محتشم اینطور سروده، دلیل داره. الآن زبون روزه هستم و نمیتونم محکم حرف بزنم، ولی اینطور یادمه: روایتی هست از پیغمبر خاتم صلی اللـه علیه و آله و سلّم به این مضمون که اگه مهمون اومد خونه تون و هیچی هم نداشتید، از آب دریغ نکنید؛ یا با آب حتما ازش پذیرایی کنید. محتشم هم سوزن اعتراضش روی این نقطه است که اینها مهمان نوازی نکردند که هیچ، خودشون آب نیاوردند باز هم هیچ، راه آب رو ـ حتی بر نوزادان ـ بستند...
چند وقته دارم به این فکر میکنم. واقعا اگر ما عشق نداشتیم، چی داشتیم؟!
تو این لجنزار دنیا، تو این کثافتخونهی خاک، اگر محبت نبود، اگر حقیقت به این زیبایی نبود، واقعا به چه امیدی زنده میموندیم؟! از چی لذت میبردیم اونوقت؟! حقیقتا دنیا ـ با تمام زرق و برقش ـ چه چیزی داره که ما برای همیشه دلباختهش بشیم؟ اگر عشق نبود، ما جونمون رو فدای چی میکردیم؟! اگر عشق نبود، ما با چی تطهیر میشدیم؟! با چی از شرّ نفس کثیف خودمون راحت میشدیم؟ وَه که چقدر حتی حرفش هم لذتبخشه! فما أحلی اسماؤکم؟!
زیباست... تبارک اللـه... تبارک اللـه از این عشق... خدایا چه آفریدی؟!
میخندیم برای عشق... گریه میکنیم برای عشق... عشق... عشق... عشق... هو... اللـه... فدای عشق... جانها فدای گرد و غبار قدوم عشق...
جانم فدای تو! نمیدونم قبول میکنی یا نه؟! قابل قربانی شدن هست یا نیست!؟
هستیام صدقهی سرت ای عشق!
همون پایین پای پسر موسی بن جعفر ـ علیهم السلام ـ هستیام را برایت چوب حراج زدم: بأبی أنت و أمّی و نفسی و مالی و أسرتی!
همه هستیام فدایت! پدرم، مادرم، خودم، اهل و عیال و نانخورهایم! مالم و اعتبارم... همه وجودم! آبرویم برای تو! دین و دنیایم فدایت!
بردار و برو!
بگیر و ر احتم کن!
خودت را! خودت را عشق است!
دوست دارم برم سر شلوغترین چهارراه شهر و فریاد بزنم: آی غافلهای شهر! به چه مشغولید؟! به چه دلخوشید؟! بیایید ببینید عشق چه کولاک است! ببینید عشق چه مزهای میدهد! بیایید ببینید! چشمبندی نیست! تبلیغ دروغ نیست! به واللـه حقیقت دارد! هرچه گفتند راست بود! بیایید که پیالهها لبالب از میِ گلگون، بر سر سفرههاست، اما شما هشیارید و از این پیالهها غافل! بیایید بنوشید! بیایید! به چه مشغولید؟! دل بدهید به عشق؛ دل بکنید از دنیا! و:
بمیرید! بمیرید! در این عشق بمیرید!
در این عشق چو مُردید همه روح پذیرید!
بمیرید! بمیرید! وزین مرگ نترسید!
کزین خاک برآیید سماوات بگیرید!
بمیرید! بمیرید! وزین نفس ببُرّید!
که این نفس چو بند است و شما همچو اسیرید!
جانم فدای عشق! مشغول به چه شدهاید؟! مثل کودکان آبنبات کثیفی در دهان گرفتهاید و نفی لذت نکاح میکنید! رها کنید این عقل کودکانهتان را! دور بیندازید!
آه! چه بگویم؟! چی بگم که شما آخرالزمانی هستید! که شما گرفتار عذاب خفی الهی شدید! هرچه در گوشتان میخوانم، انگار بیهوش دنیا شدهاید! "و تری الناس سکاری، و ما هم بسکاری، و لکن عذاب اللـه شدید!" مردم را بیعقل میبینی، که آنها بیعقل نیستند! بلکه عذاب خدا شدید است و بر دلهاشان قفل زده شده است...
بیایید بنوشید از این شراب! دنیا مال ماست، اما ما مال دنیا نیستیم! دنیا را رها کنید! عشق! میبینید؟! واقعا متوجه نمیشوید؟! اسمش هم جگرها را خنک میکند! اشکها را جاری میکند! لِردها را شست و شو میدهد و کثافات را میزداید!
جانم فدای عشق! جانم فدای عشق!
سرم روی نیزهها! به راهت ای عشق...
تنم زیر ستوران...
ما فقط به یک پیاله مست شدیم و اینچنین طاقت از کف دادیم! پس چه بگوید آقای شهیدان دو عالم؟! او که ساقی این مستی بود و هست!
هلال بن نافع میگوید: هیچ کشتهای را در عمرم ندیدم، که مثل حسین بن علی، لحظه به لحظه به کشته شدنش که نزدیک شود، رنگ و رخسارهاش نورانیتر و حالاتش عجیبتر گردد!
به خدا قسم لَمَعات نور حسین بن علی مرا از فکر اینکه او را بکشم باز میداشت!
در خون خود میغلتید و محاسن را به خونهایش خضاب میکرد و مست از این شراب ربوبی میفرمود: إلهی رضاً بقضائک! لا مَعْبُودَ سِواک... یا غیاثَ المُسْتغیثین...
خدایا... این چه حالیست... بار اولی است که هم مستم و هم حزین! هم طرب دارم و هم اندوهگینم! هم روضه میخوانم و اشک میریزم و هم از مستی میخواهم برقصم و نعره بزنم!
چقدر خوب معنا را به تصویر کشیده شیخ اشراق ـ نور به قبرش ببارد! ـ :
گر عشق نبودی و غم عشق نبودی
چندین سخن نغز که گفتی؟ که شنودی؟
گر باد نبودی که سر زلف ربودی
رخسارهی معشوق به عاشق که نمودی...؟!
یادم نیست امروز چه وقت است
نمی خواهم هم به آن فکر کنم
خودت را عشق است!
یا هو...**
شب سه شنبه
بیستم شعبان
۱۴۳۳هـ.ق
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* احساس سوختن به تماشا نمیشود.../شاعرش؟
** تمامی اصلاحات متن و ویرایش و مصدریابی، چند ساعت بعد از نگارش مطلب انجام شد. در وقت نوشتن این پُست، از خودم بیخود بودم. مطالب اینجا چیزی جز شطحیات نیست. بعد که حالم بهتر شد، خواستم حذفش کنم، دلم نیومد.
اما بعید میدونم خوندن این پُست برای خواننده فایده ای داشته باشه.
اصمعى گوید: به قصد زیارت بیت اللـه حرام و (حرم) رسول اللـه صلی اللـه علیه و آله و سلّم به مکّه رفتم. در شبى مهتابى که در حال طواف خانهی خدا بودم صدائى برخاسته از درد و اندوه همراه با گریه به گوشم خورد. به دنبال صدا رفتم به ناگاه به جوانى خوش سیما و برازنده روبرو شدم که موهاى پشت سرش از زیر عمامه برآمده بود و درحالیکه به پرده کعبه دست انداخته بود چنین مىگفت:
یا سَیِّدى و مَولاى! قَد نامَتِ العُیونُ و غارَتِ النُّجُومُ و أنتَ حَىٌّ قَیّومٌ!
اى آقا و مولاى من اکنون چشمها به خواب رفتهاند و ستارگان پنهان شدهاند
و تو زنده و بیدار و آگاه مىباشى.
إلهى غَلَقَتِ المُلوکُ أبوابَها و قامَ عَلَیها حُجّابُها و حُرّاسُها و بابُکَ مَفتوحٌ لِلسّائِلِین
اى خداى من! پادشاهان دربهاى خود را به روى مردم بستهاند و بر آن پاسداران و گماشتگان قرار دادهاند درحالیکه درب خانه تو براى حاجتمندان گشوده است...
فَها أنا بِبابِکَ أنظُرُ بِرَحمَتِکَ یا أرحَمَ الرَّاحِمِینَ!
پس آگاه باش که من اکنون کنار درب خانه تو هستم و
چشم به مرحمت تو گشودهام اى رحم کنندهترین رحم کنندگان.
سپس این اشعار را انشاء نمود:
یا مَن یُجِیبُ دُعا المُضطَرِّ فى الظُّلَمِ و کاشِفَ الضُّرِّ و البَلوَى مَعَ السَّقَم
اى کسى که درخواست مضطرّ را در دل شب اجابت مىکنى/ و از فرد مریض و گرفتار، بیمارى و گرفتارى را برمىدارى.
قَد نامَ وَفدُکَ حَولَ البَیتِ و انتَبَهُوا و أنت یا حَىُّ یا قَیُّومُ لَم تَنَم
روى آورندگانت در کنار خانهات به خواب رفته و گروهى بیدار شدهاند/ و تو اى کسى که پیوسته زنده و صاحب اراده همه هستى هرگز نخوابیدى.
أدعوکَ رَبِّى حَزینًا دائِمًا قَلِقًا فَارْحَمْ بُکائِى بِحَقِّ البَیتِ و الحَرَم
اى پروردگار ترا مىخوانم در حال اندوه و اضطراب/ پس به گریه من رحم نما به حقّ این خانه و حرم.
إن کانَ عَفوُکَ لا یَرجوهُ ذُو سَرَفٍ فَمَن یَجُودُ عَلَى العاصِینَ بِالنِّعَم
اگر گناهکار امید عفو و بخشش ترا نداشته باشد/ پس چه کسى بر گناهکاران به نعمتهاى خود بخشاید؟
در این وقت سرش را به آسمان برداشت و عرض کرد:
إلهى [و سَیِّدى] أطَعتُکَ بِمَشِیَّتِکَ فَلَکَ الحُجَّة عَلَىَّ بِإظْهارِ حُجَّتِکَ إلّا ما رَحِمتَنِى و عَفَوتَ عَنِّى و لا تُخَیِّبنِى یا سَیِّدى!
اى خداى من! تو را اطاعت کردم درحالیکه از حیطهی اراده و اختیار تو بیرون نبودم پس براى تو است برهان و دلیل در مقابل من بواسطه اظهار و روشن نمودن حجّت و دلیل براى من. پس مرا مورد رحمت و بخشش خودت قرار ده و مرا سرافکنده مفرما اى آقاى من.
سپس عرضه داشت:
إلهى و سَیِّدى! الحَسَناتُ تَسُرُّکَ و السَیِّآتُ لا [ما] تَضُرُّکَ فَاغْفِرْ لى و تَجاوَزْ عَنِّى فِیما لا یَضُرُّکَ!
اى خداى من و آقاى من کارهاى نیکو تو را شاد و کارهاى ناپسند به تو آسیبى نمىرسانند پس مرا بیامرز و از من درگذر در گناهانى که به تو آسیبى نمىرسانند.
سپس این اشعار را انشاء نمود:
ألا أیُّها المَأمُولُ فى کُلِّ حاجة شَکَوتُ إلَیکَ الضُّرَّ فَارْحَم شِکایَتِى
آگاه باش اى کسى که در هر حاجت و تقاضائى فقط تو مورد نظر و توجّه مىباشى/ من از گرفتارى خود پیش تو شکایت آوردهام پس بر گرفتارى من رحم نما.
ألا یا رَجائِى أنتَ کاشِفُ کُربَتِى فَهَبْ لى ذُنُوبِى کُلَّها و اقْضِ حاجَتِى
آگاه باش اى کسى که امید من مىباشى فقط تو برطرف کننده غم و اندوه من هستى/ پس گناهانم را بر من ببخش و حاجتم را روا نما.
فَزادِى قَلِیلٌ لا أراهُ مُبَلِّغِى عَلَى الزّادِ أبکِى أَمْ لِبُعْدِ مَسَافَتِی
پس توشه من اندک است آنرا براى رسیدن به مقصد کافى نمىدانم/ آیا بر کمى توشه بگریم یا بر طولانى بودن مسافت سفرم؟
أتَیتُ بِأعمالٍ قِباحٍ رَدِیَّة فَما فى الوَرَى عبدٌ جَنَى کَجِنایَتِى
با اعمال و کردار ناشایست و قبیح بر تو وارد شدم/ پس بندهاى را در بین خلائق نمىیابم که مانند من جنایت کرده باشد.
أ تُحرِقُنِى بِالنّارِ یا غایَة المُنَى فَأینَ رَجائِى مِنکَ أینَ مَخافَتِى
آیا مرا به آتش دوزخت مىسوزانى اى کسى که منتهاى آرزوى من هستى؟/ پس کجا رفت امید من به تو و چه شد ترس من از عاقبت اعمال و کردارم؟
اصمعى گوید: همینطور این جوان اشعار را تکرار مىکرد تا اینکه بىهوش بروى زمین افتاد. پس نزدیک او شدم تا او را بشناسم به ناگاه دیدم این شخص امام زین العابدین على بن الحسین علیهما السّلام است! پس سر او را در دامن خود قرار دادم و شروع به گریه نمودم. قطرات اشکم بر چهرهی او فرو افتاد چشمانش را باز کرد و فرمود: مَن هذا الَّذِى أشغَلَنِى عَن ذِکرِ رَبِّى؟ (این) چه کسى (است که) مرا از یاد پروردگارم باز داشت؟
عرض کردم: اى مولاى من! بنده تو و بندهی اجداد تو اصمعى هستم. این چه جزع و فزع و گریه و بىتابى است که مىکنید درحالیکه شما از اهل بیت نبوّت و محلّ رسالت هستید و خداى تعالى فرموده است: إِنَّما یُریدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهیراً در این وقت امام علیه السّلام نشست و فرمود:هَیهاتَ هَیهاتَ یا أصمَعِىُّ!
إنّ اللهَ تَعالَى خَلَقَ الجَنَّة لِمَن أطاعَهُ و لَو کانَ عَبدًا حَبَشیًّا. خداوند بهشت را براى فرد مطیع خلق کرده گرچه بنده حبشى باشد. و خَلَقَ النّارَ لِمَن عَصاهُ و لَو کانَ سَیِّدًا قُرَشیًّا! و آتش را براى گناهکار خلق کرده گرچه آقاى قریشى باشد. أما سَمِعتَ قَولُهُ تَعالَى: "فَإِذا نُفِخَ فِى الصُّورِ فَلا أَنْسابَ بَیْنَهُم"؟ آیا نشنیدى کلام خدا را که مىفرماید: "پس زمانى که در صور دمیده شود دیگر نسبت و ارتباطى بین افراد نخواهد بود؟"
...
اصمعى گوید: او را به حال خود گذاشتم تا به مناجاتش با پروردگارش ادامه دهد. *
روز دوشنبه
پنجم شعبان المعظم
ولادت حضرت زین العابدین
إمام علی بن الحسین
در جوار آقا اباالحسن الرضا
علیهما السلام
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*ترجمه را از "أنوارالملکوت" آوردم و عبارات عربی غیر صادر از امام علیه السلام را حذف کردم. آنجا مأخذ اصل روایت را "مصباح الأنظار" فیض کاشانی و "اسرار الصلوة" میرزا جواد ملکی تبریزی نقل میکند. برای دیدن متن کامل عربی داستان، نگاه کنید: أنوارالملکوت ج2، ص29۲ ـ
شاید خیلیها که آن لحظات با من بودهاند حتی ندانند. این که شب بیست و پنجم ماه رجب، شب شهادت موسی بن جعفر علیه السلام، از یکی دو ساعت مانده به سحر، میرفتم پایین پای امام رضا علیه السلام. علاوه بر سالهایی که تعدادشان را نشمردهام، پنجسال گذشته را پشت سر هم. میرفتم و مینشستم پای ضریح؛ و میخواستم و میخواستم و میخواستم. چقدر پررویی کردهام تا به حال با حاجات شبهای شهادت پدرشان. من خودم را آنجا خرج کردم... خاطرم هست یک بار آنقدر پای ضریحش گریه کردم، که اگر کسی پایش را روی سنگفرشهای اطرافم میگذاشت، خیس میشد! یادم هست هنوز، سؤال از روی تعجب و تردید آن مرد را که اشاره به اشکهای جاری روی زمین پرسید: این آبها از کجا آمده؟!
هنوز خودم هم نمیدانم این کار را به چه انگیزهای پیش خودم تبدیل به یک عهد ننوشته کردم که هر سال مقیّد بودم آنجا باشم و... به هر ترتیب، حالا خیلی چیزها عوض شده. من آرامتر از گذشته شدهام. گریههایم کمتر شده و بیشتر فکر میکنم. حتی موقعیّتهای "سوختن" را هم از من گرفتهاند. شاید اگر من با آن روش ادامه میدادم، تلف میشدم.
همان وقتها، که شمّههایی از احوالش را اینجا هم نوشتهام، وقتی به اوجش رسیده بودم، بیمقدمه، استاد تفکراتم را به تندی نقد کرد و روش جدیدی را ارائه داد. حالا که فکر میکنم، میبینم شاید اگر استاد چند ماهی دیرتر آمده بود سراغم، من با سکتهای، چیزی، از ادامه دادن مسیر باز میماندم. اگرچه اینها دلیل بر این نیست که راهرو خوبی هستم؛ نه. بحث سر روش و ممشاست؛ حالا این که من خیلی بیهمت و زمینگیرم، دخلی به این حرفها ندارد.
خلاصهاش کنم برایت. امسال شهادت إمام کاظم را خانهی دختر همسایهمان هستیم. دلخوشم به همین. اگر همجواری دختر همسایهمان ـ یا همان دختر موسی بن جعفر ـ نبود که دیگر دق میکردیم...**
شب جمعه
۲۴رجب
۱۴۳۳هـ.ق
طبق معمول در جوار کریمهی اهلبیت: حضرت فاطمهی معصومه
روحی فداها
ـ خدا این همجواری را از ما نگیرد ـ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* در اشک ما چو دید روان گفت کاین چه جوست؟!/حافظ.
** نمیدانم چرا این پست را به نگارشی متفاوت از پُستهای دیگر نوشتم. حس و حالم اینطور بود.