یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

...تا هستم و هست، دارمش دوست!*

جمعه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۸:۲۰ ب.ظ

           دیشب حدود ساعت یک بود که مسیج داد: "ما حق نداریم شما رو هفته‌ای یه بار ببینیم؟!"
           می‌خواستم برم خونه‌ی عزیزی و بنا بود همون‌جا بخوابم. لغوش کردم و رفتم خونه. می‌دونست شام نخورده‌م؛ برام همبرگر و سس و حلوا و بستنی سنتی گذاشته بود. تا رسیدم، ساعت دو بود. خوابش برده بود. مادرم رو می‌گم.
           از قضا، امروز که کلی کار داشتیم، مریض شده بود. اما به روی خودش نمی‌آورد. قدم به قدم کارها، با من بود.
           یک ساعت نیست که رسیدیم. آبجی برای شام سالاد ماکارونی درست کرده. نخوردم. گفتم: چقدر هوس برنج و قیمه‌های روضه کرده‌م. فاطمیه هم تموم شد...
           مادر گفت: خب بیا بریم خونه‌ی همسایه، الآن روضه است. زود تموم می‌شه؛ اون‌جا غذای تبرکی بخور.
           گفتم: راستشو بخوای اصلا حسّش نیست! حال جلسه ندارم.
           باورت نمی‌شه. یعنی خودمم هم! مادر مریض و خسته، بلند شد رفت روضه‌ی همسایه، فقط به خاطر این‌که برام غذای تبرکی بگیره!
           مادره دیگه... دلش خوشه که پسرش از هفت روز هفته، جمعه‌ها میاد... می‌خواد سنگ‌ تموم بذاره... فداش بشم!
           همین مادر ما، یه زن‌عمو داشت، ـ خدا بیامرزدش ـ. خیلی زن شیرین‌بیانی بود! همیشه وقتی دل‌سوز بچه‌هاش می‌شد، می‌گفت: "ننه! کافر بشو، مادر نشو!"

شب شنبه
۶جمادی الثانی
۱۴۳۳

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* پس هستی من زهستی اوست.../ایرج میرزا.

۹۱/۰۲/۰۸