یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اتحاد ارواح» ثبت شده است

           بعد از مدت‌ها، امروز تصمیم می‌گیرم دوباره اکتیو شم. نه اینکه روزهای قبل پیِ کاروبارم اصلا نرفته باشم؛ نه! اما امروز خواستم کارهای مجموعۀ تحقیقاتی و درس‌هام رو شروع کنم.

          اومده‌ام توی ساختمان تحقیقات. نگاهی به تخته‌های وایت‌برد و تابلوهای اعلانات می‌اندازم. پُرند از تبریک و شوخی‌های مختلف؛ بچه‌ها عقد بستنم رو به روش‌های مختلف تبریک گفته‌ن. تقریبا هیچ‌کدومشون از قضایای اخیر اطلاع ندارند و فقط از خبری که بهشون رسیده خوشحالند.

           لپ‌تاپمو می‌ذارم روی میز و بعد از ماه‌ها ایمیل خصوصی‌م رو چک می‌کنم. چیز خاصی توش نیست، جز چهل و خورده‌ای ایمیل از فیس‌بوک! «آیا شما آقای ایکس را می‌شناسید؟ آیا شما خانم ایگرگ را می‌شناسید؟» نمی‌دونم چطوری باید غیرفعالش کنم. توی دلم می‌گم نه نمی‌شناسم و نمی‌خوام هم بشناسم. راه غیر فعال کردنش رو رفتم یه بار اما غیرفعال نشد. اهمیتی هم نداره. من که نه وارد این ایمیل می‌شم و نه توی فیس‌بوک فعالیتی دارم.

           میام سراغ وب‌لاگ. گفتم بذار خودشو باز کنم ببینم از دید خواننده‌ها چطوریه؟

           نگاه کردم دیدم گردِ غم پاشیده‌ن به درودیوار‌ش انگار! نگاه به بایگانی و تاریخ پست‌ها می‌ندازم: از خرداد 92، سیر نزولی‌ تعداد پستها شروع شده و توی پاییز و زمستون مطالب انگشت‌شمارند. میام پایین‌تر و سال‌های قبل رو نگاه می‌کنم. جالبه! این دست‌کشیدن از نوشتن، بی‌سابقه است.

           استادمون می‌گفت! «بی‌سابقه است! یه آقا! من شما رو از طلبه‌های فعّال و درس‌خون حساب می‌کردم. فعّالیت و اشتهای علمی شما خیلی بیشتر از حدّ معمول کلاس‌های ما بود. ما همیشه باید دنبال شما می‌دویدیم که جلوی فعالیت‌های علمی و درس و بحث‌های خارج از مجموعه‌تون رو بگیریم و کنترل کنیم! اما امسال شما کارهای اصلی و دروس اساسی خودتون رو هم ول کردید! توی سه ماهۀ اوّل سال حتی یک جلسه هم سر فلان کلاس حاضر نشدید! چی شده؟ من رو مثل برادر خودتون بدونید!»

           تکیه می‌دم به صندلی چرخ‌دار، تا جایی که می‌شه تکیه‌گاه رو عقب می‌برم. کمرم! یه ماهه ورزش نرفته‌م. نگاه می‌کنم به فایل‌ها و قفسه‌های کنار دستم که توی کمد چیده شده‌ن: قفسه های اولویت اول و اولویت دوم و اولویت سوم: همه پُرند. چقدره که نبوده‌م؟ نمی‌دونم. کجا بوده‌م؟ نمی‌دونم! این روزهای من صرف چی شده؟ نمی‌دونم!

           دیروز اومدم یه سری بزنم. محمود رو دیدم. از یه طریقی فهمیده بود که مشکلم چیه. یه جورایی لو رفتیم دیگه! خیلی ناراحت و دمغ بود. دمق؟ یا دمغ؟ به تیپ «دمغ» بیشتر می‌خوره «دمغ» باشه. اون محمودِ شرّی که آروم و قرار نداشت و آرزوهای بزرگ توی مغزش بود و یه بند دم از پیشرفت و ایده و اینا می‌زد، ولو بود کف اتاق و به سقف نگاه می‌کرد. همیشه موقع فکرهای بزرگ و و دغدغه‌هاش، کف اتاق راه می‌ره و تشویش تزریق می‌کنه به محیط. و همیشه توی این حالت ازش می‌پرسم: میخ داره؟!

           با وضعیت الآنش که مقایسه کردم خنده‌م گرفت. گفتم: چرا پنچری پسر؟

           لب‌هاشو برام یه وری می‌کنه. یعنی نمی‌دونم!

           گفتم من می‌دونم! از منه! نگاهشو از سقف برمی‌داره و از پنجره‌های بزرگ اتاق خیره می‌شه به آسمون. انگار نگاهش به نوعی تاییدِ حرفمو همراه خودش داره.

           ادامه دادم: راجع به ظروف مرتبطه چیزی شنیدی؟ به روح و اتحادش اعتقاد داری؟

           نمی‌خنده. تایید می‌کنه.

           تذکر دادم: ماها دیگه نمی‌تونیم و نباید ناراحت باشیم. ناراحتی و بدحالی ما، گناه و خیره‌سری ما، روی همه‌مون اثر می‌ذاره؛ هرکجا که باشیم. چه بسا کسی اون طرف دنیا با ما یک‌دل و هم‌سُفره است، اما ما نمی‌شناسیمش و این بدحالی توی او تأثیر بذاره.

           دیروز پریروزها بعدازظهر پشت فرمون بودم، یکدفعه دیدم حالم بد شد! خیلی خیلی حالم بد شد و ناراحت شدم. موبایلو برداشتم و همون‌طوری که پشت فرمون بودم، مسیج صوتی فرستادم: سلام! حالتون خوبه؟ دارید چکار می‌کنید آقا؟ اثرش اینجا اومده! حالتون خوب نیست؟

جواب نداد.

           حضوری رفتم در خونه‌شون. توی تاریکی کوچه نشسته بودیم توی ماشین. گفتم: حالتون خوب نیست؟ طفره رفت. اصرار کردم. لبخند تلخی زد و گفت آره! بعدازظهر یه اتفاقی برام افتاد...

           ساعتشو پرسیدم، دیدم دقیقا همون موقع بوده. کشک که نیست عزیز دلم! رفاقته! دیدید توی این استخرها، آدم‌هایی که خالکوبی دارند رو راه نمی‌دن؟ یکی که مریض باشه، همه رو ممکنه مریض کنه... فقط در یک صورت اشکالی نداره و اونم اینه که توی «دریا» شنا کنند! اون وقته که خالکوبی و بیماری و نجاست هم داشته باشند، مشکلی نیست... فتأمّل!

یکشنبه
8جمادی
1435

۱۹ اسفند ۹۲ ، ۰۹:۵۳

           «... شما در وجدان خود فرض کنید یک آقا و صاحب‌خانه‏اى، دو خادم دارد:

           اوّلى بسیار باهوش و زرنگ و پُرعمل و فرمان‌بردار، به‌طوری‌که ابداً از دستورات صاحبخانه تجاوز نمى‏کند؛ هر روز بامدادان برمى‏خیزد و حیاط را مى‏روبد و آب مى‏پاشد، و منزل را گردروبى مى‏کند، و لباس خود را مؤدّبانه مى‏پوشد و کارهاى خارج و داخل منزل را انجام مى‏دهد؛ ولى این خادم دزد است، خودش خیانتکار است، پیوسته مترصّد است که صاحبخانه بمیرد و یا سفر کند و او به حریم منزل خیانت کند، و به اطفال صاحب‌خانه تجاوز کند، و اموال را سرقت کند، و یا خود را صاحب‌خانه بداند، و در نیّت داشته باشد که مُهر و امضاى او را جعل کند و صاحبخانه را خادم خود معرّفى کند!

           دوّمى، خادمى است دوستدار و محبّ صاحب‌خانه، و دوستدار حریم و اطفال او، شخصى است امین که حتّى در خواب هم خواب خیانت نمى‏بیند، پیوسته که نگاهش به صورت مولا و آقاى خود مى‏افتد اشک رحمت در چشمانش حلقه مى‏زند، و اگر خارى به پاى‏ طفلى خَزَد، جانش آزرده مى‏شود، پیوسته اطفال را محبّت مى‏کند، و دوست دارد که خانه و صاحب‌خانه همه معمور و آباد، و خانه با صاحبخانه دائم و برقرار باشد؛ ولى بعضى از اوقات به واسطه ضعف و یا فرضاً تنبلى مى‏خوابد، و حیاط را نمى‏روبد، و سطل خاک‌روبه را به سپور نمى‏دهد.

           کدامیک از این دو خادم محترمند؟ و کدامیک در نزد مولا و صاحب‌خانه معزّز و گرامى‌اند؟

           صاحب‌خانه از خادم اوّلى هر آن در اضطراب است که مبادا خیانت و جنایتى کند، زیرا که نفس او شریر است؛ ولى از خادم دوّمى در امان است، سفر مى‏کند و غیبت مى‏نماید، و دلهره‌اى هم ندارد.

           اینجاست که مُفاد این همه روایات روشن مى‏شود، که مَناط و معیار سعادت و تقرّب و قبولى اعمال، ایمان صحیح و عقیدۀ متین و استوار و نیّت پاک و محبّت به دین و اولیاى دین است. و مناط و میزان شقاوت و بازگشت اعمال و نادیده گرفتن و به گمى منتهى شدن، عقیده فاسد و نیّت آلوده و ایمان با شائبه و عدم محبّت به دین و اولیاى دین است.

           آرى، اگر کسى در مقابل رسول الله [صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌و‌سلّم] بایستد و با او محاجّه کند و فرمان او را به احترام با جان و دل نخرد، نماز خواندن، روزه گرفتن، و لباس زاهدانه پوشیدن چه ثمرى دارد؟ حقّاً جز ملعبه و بازى چیزى نیست!

           و اگر کسى مطیع صِرف باشد و محبّ و دوستدار باشد و رسول الله و اهل بیت و خاصّان و نزدیکان او را محترم بشمارد و به دیده إعزاز و اکرام بنگرد، گناه مختصر ناشى از شهوت، ـ نه از انکار و استکبار ـ کجا ضررى مى‏رساند؟

           اینجاست که بابى از معارف الهیّه دینیّه به روى ما باز مى‏شود و با ادراک این حقائق در عالم نوینى از علم وارد مى‏شویم: محبّت، جان را به جان پیوند مى‏دهد، محبّت عمل محبوب را عمل محبّ مى‏کند، محبّت جان حبیب و محبوب را متّحد مى‏سازد، محبّت معیّت مى‏آورد، و بنا به خاصیّت ظروف مرتبطه، شفاعت براى اهل محبّت است، نه اهل عداوت‏...».*

شب پنجشنبه
هفتم ربیع الاول
1435

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* تمام متن برگرفته از "معادشناسی"، علامه حسینی طهرانی، ج9، ص275.

۱ نظر ۱۸ دی ۹۲ ، ۲۰:۵۲

"ارواح چون سخنِ آشنایان می‌شنوند، ایمن می‌شوند و از خوف خلاص می‌یابند؛ زیرا از این سخن بویِ امید و دولت می‌آید..."*

شب جمعه
بیست و چهار
صفرالخیر
1435

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* فیه ما فیه مولانا.

مرتبط و مهم: اتحاد ارواح!

۲ نظر ۰۵ دی ۹۲ ، ۲۲:۵۹


           یک.
           دو ماهی هست که با چند نفر از دوستان صمیمی، یه کلاس درس جدید ـ که ربطی به علوم حوزوی نداره ـ گرفتیم. جمعیت کلاس بین پونزده تا بیست نفره و هفته‌ای دو سه روز برگذار می‌شه. یکی از کسانی که با ما شرکت می‌کنه، حدودا سی سالشه و آدم نسبتا با سوادیه. از روز اولی که این آقا رو دیدم، ازش خوشم نیومد. مدتی که گذشت، با اینکه هیچ بی‌ادبی و مسئله‌ی خلافی ازش ندیدم، این سردی بیشتر شد و نسبت بهش حس بدی پیدا کردم؛ تا هفته‌ی قبل که سر کلاس نشسته بودیم، از در اومد تو و سلام‌و‌علیک گرمی با من کرد، ولی دیدم اصلا نمی‌تونم این بنده‌ی خدا رو تحمل کنم! خیلی سنگین و کدر، و در عین اطلاعات و معلوماتش، بی‌روح و خسته‌کننده‌ بود. خلاصه... اون جلسه گذشت، با دوستان از کلاس اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم. من بدون اینکه به رفقا حرفی بزنم، توی مسیر با خودم فکر می‌کردم که من چرا از این بدم میاد؟ آخه بالاخره ما حق نداریم بی‌دلیل از کسی متنفر باشیم. سوءظن، تنفر، انزجار و امثال این‌ها، از نظر مذهب ما دلیل می‌خواد؛ و اگر من بی‌دلیل از کسی بدم بیاد، یعنی دلم بیماره. هرچی بالا پایین کردم، اطراف قضیه رو بررسی کردم، به نتیجه‌ای نرسیدم. اتفاقا اون روز یه بحثی رو سر کلاس مطرح کرده بود که من و یکی از دوستان مخالفش بودیم. صحبت رو راجع بهش باز کردم و به سید گفتم: دیدی سر کلاس این بنده‌ی خدا چی می‌گفت؟
           سید نه گذاشت و نه برداشت، گفت: راستی می‌دونی این بنده‌ی خدا سنّی‌مذهبه؟
           باورم نمی‌شد! چون اصلا به تیپ و قیافه‌ش نمی‌خورد. گفتم: جدی می‌گی؟! نه بابا! ای خدا خیرت بده من کلی وقته دارم خودمو می‌خورم و فکر می‌کنم که چرا سیممون وصل نیست! پس مشکل از گیرنده نیست، فرستنده خرابه!

           دو.
           مدتی قبل رفته بودم شیرینی بخرم. صاحب قنادی رو تا حالا ندیده بودم. همین صحبت‌های عادی خرید و فروش رو که انجام می‌دادیم، دیدم عجب آدم باحالی! نمی‌دونم تا حالا امتحان کردید یا نه؟ با بعضی‌ها که حرف می‌زنید انگار توی آسمونا دارید پرواز می‌کنید! اینم اینطوری بود. خریدم تموم شد و برگشتم خونه. به‌قدری برام جالب بود که برای مادرم تعریف کردم که یه آقایی رو امروز دیدم و نمی‌دونم چرا حس کردم خاص بود، بدون اینکه تیپ و ظاهرش با مردم فرق کنه.
           چند هفته‌ی بعد، رفته بودم منزل استاد و در کمال تعجب دیدم این بنده‌ی خدا هم اونجاست! عجب! باهاش که صحبت کردم فهمیدم دو سه سالی هست شاگرد سلوکی استاد ماست، و تازگی، به خاطر عشقش به استاد، شهر و دیارش رو ول کرده و اومده قم.


           سه.‌
           از این قبیل وقایع برای همه‌مون هم اتفاق افتاده و اگه چشم بگردونیم به وفور مثال‌هاش رو پیدا می‌کنیم. اما اینطور نیست که خیال کنیم این‌ها یک توهمات و تخیلاتیه که واقعیتی پشتش نیست. نه! بر اثبات این مسئله، برهان‌های عقلی محکمی وجود داره، سوای اینکه در آثار اهل‌بیت علیهم السلام هم شواهدی به چشم می‌خوره؛ این روایت حیرت‌انگیز رو بخونید. (خطی که شاهد مثال ماست رو رنگ قرمز کرده‌ام.)


دَخَلَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ بْنُ مُلْجَمٍ [لَعَنَهُ اللَّهُ] عَلَى أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ [علیه ‌السلام] فِی وَفْدِ مِصْرَ الَّذِی أَوْفَدَهُمْ مُحَمَّدُ بْنُ أَبِی بَکْرٍ [رحمة اللـه علیه] وَ مَعَهُ کِتَابُ الْوَفْدِ.

عبد الرّحمن بن ملجم مرادى (قاتل امیرالمؤمنین علیه السلام) با جماعتى از مسافرین و وافدین مصر در کوفه بر امیرالمؤمنین علی علیه السلام وارد شد، و آنها را محمّد بن أبى‌بکر (رحمة اللـه علیه) فرستاده، و نامه‌ی معرّفى آن مسافرین و وافدین در دست عبد‌الرّحمن بود.


فَلَمَّا مَرَّ بِاسْمِ عَبْدِ الرَّحْمَنِ بْنِ مُلْجَمٍ، قَالَ: أَنْتَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ؟ لَعَنَ اللَّهُ عَبْدَ الرَّحْمَنِ!

(چون آن حضرت نامه را قرائت میکرد و) چون مرورش به نام عبد الرّحمن بن ملجم افتاد، فرمود: تو عبد الرّحمانى؟ خدا لعنت کند عبد‌الرّحمن را!


قَالَ: نَعَمْ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ! أَمَا وَ اللَّهِ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ إِنِّی لَأُحِبُّکَ!

عرض کرد: بلى اى امیر مؤمنان! من عبد الرّحمن هستم!
سوگند به خدا اى أمیرمؤمنان من تو را دوست دارم!


قَالَ: کَذَبْتَ وَ اللَّهِ مَا تُحِبُّنِی (ثَلَاثاً).

حضرت فرمود: سوگند به خدا که مرا دوست ندارى! حضرت این عبارت را سه بار تکرار کردند.


قَالَ: یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ أَحْلِفُ ثَلَاثَةَ أَیْمَانٍ أَنِّی أُحِبُّکَ وَ أَنْتَ تَحْلِفُ ثَلَاثَةَ أَیْمَانٍ أَنِّی لَا أُحِبُّکَ؟!

ابن ملجم گفت: اى امیرمؤمنان! من سه بار سوگند میخورم که تو را دوست دارم و تو هم سه مرتبه سوگند یاد میکنى که من تو را دوست ندارم؟


قَالَ: وَیْلَکَ (أَوْ وَیْحَکَ) إِنَّ اللَّهَ خَلَقَ الْأَرْوَاحَ قَبْلَ الْأَبْدَانِ‏ بِأَلْفَیْ عَامٍ فَأَسْکَنَهَا الْهَوَاءَ.

حضرت فرمود: واى بر تو! خداوند ارواح را دو هزار سال قبل از اجساد خلق کرده است، و قبل از خلق اجساد، ارواح را در هوا مسکن داده است.


فَمَا تَعَارَفَ مِنْهَا هُنَالِکَ ائْتَلَفَ فِی الدُّنْیَا وَ مَا تَنَاکَرَ مِنْهَا اخْتَلَفَ فِی الدُّنْیَا وَ إِنَّ رُوحِی لَا تَعْرِفُ رُوحَکَ!

آن ارواحى که در آنجا با هم آشنا بودند در دنیا هم با هم انس و الفت دارند، و آن ارواحى که در آنجا از هم بیگانه بودند در اینجا هم اختلاف دارند؛ و روح من روح تو را اصلًا نمى‏شناسد!


فَلَمَّا وَلَّى قَالَ: إِذَا سَرَّکُمْ أَنْ تَنْظُرُوا إِلَى قَاتِلِی فَانْظُرُوا إِلَى هَذَا.

و چون ابن ملجم بیرون رفت حضرت فرمود: اگر دوست دارید قاتل مرا ببینید، او را ببینید.


قَالَ بَعْضُ الْقَوْمِ أَوَ لَا تَقْتُلُهُ أَوْ قَالَ نَقْتُلُهُ؟!

بعضى از مردم گفتند: آیا او را نمى‏کشى؟ یا آیا ما او را نکشیم؟


فَقَالَ: مَنْ أَعْجَبُ مِنْ هَذَا تَأْمُرُونِّی أَنْ أَقْتُلَ قَاتِلِی
.*

امیرالمؤمنین علی علیه السلام فرمود: سخن از این کلام شما شگفت انگیزتر نیست؛ آیا شما مرا امر مى‏کنید که قاتل خود را بکشم؟!

نیمه شب شنبه
شانزدهم شوال
1434

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*بصائر‌الدرجات، ج1، ص89.
تیتر از ابتدای دفتر دوم مثنوی معنوی.

۰۲ شهریور ۹۲ ، ۰۰:۴۰

رسول خدا صلی اللـه علیه و آله و سلّم فرمودند:

الْمَرْءُ عَلَى دِینِ‏ خَلِیلِهِ‏ وَ قَرِینِه؛ فَلْیَنْظُرْ أَحَدُکُمْ مَنْ یُخَالِل.*

انسان، همان رنگ و بو، حال و هوا، و مذهب و اعتقاد و دینی را می‌گیرد
که رفیق و انیس و دلدار و همنشینش دارای آن است.
پس هرکدام از شما باید دقت کند که با چه کسی رفاقت دارد.

گل

به قول سعدی:
گلی خوش‌بوی در حمّام روزی
رسید از دست محبوبی به دستم
بدو گفتم که مُشکی یا عبیری؟!
که از بوی دلاویز تو مستم!
بگفتا: من گِلی ناچیز بودم
ولیکن مدّتی با گُل نشستم
کمال همنشین در من اثر کرد
و گرنه من همان خاکم که هستم!

سه شنبه
20ـ 6 - 1434

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* أمالی شیخ طوسی، مجلس هجدهم، ص518؛ أصول کافی، ج2، ص375، بابُ مجالسةِ أهل المعاصی.

پُست تیترش رو از پروین اعتصامی وامداره. بیت کاملش اینه:

نوگلی پژمرده از گلبن به خاک افتاد و گفت:

خوار شد چون من هر آنکو همنشینش بود خار.

۱۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۶:۲۲

           ۱.  ... یک عاشقی که فقط صورت معشوق در ذهنش هست، پس از یک مدت نفْس آن عاشق می‌شود نفْس معشوق! چرا؟ چون این نفس یک امر واحدی است که الآن به این صورت پیدا شده، و تداوم در این صورت او را بر آن صورت ملکه می‌کند، ثابت نگه می‌دارد.
           و هذا مِن الألْطَفِ اللَّطائِف! که سالک باید همیشه در ذهن خودش چه صُوَری را عبور بدهد.
           دیگر کلام ابن سینا در این‌جا بماند که انسان نباید به مسائل و صُوَر و این‌ها توجه داشته باشد؛ و عجیب است که ایشان با این‌که در مراحل سیر و سلوک نبوده، اما حرف‌های خیلی جالب، حرف‌های خیلی عالی زده در این‌جا که پرداختن به حکایات و امثال ذلک، ذهن سالک را می‌آورد پایین و ذهن انسان را از مرتبۀ تجرد پایین می‌آورد و در عالم وهم و خیال قرار می‌دهد و در آن استغفارنامه و توبه‌‌نامه‌ای  که دارد، می‌گوید: "من توبه می‌کنم که دیگر از این به بعد رمان نخوانم، قصه نخوانم، حکایات و این‌ها نخوانم، این‌ها من را در همین مرحلۀ پایین قرار می‌دهد و از توجه و ارتقاء به معنویات بازمی‌دارد و دیگر نمی‌توانم در آن‌جا سیر بکنم..."
           این‌ها همه برگشتش به این است که نفس ناطقۀ انسانی با آن صورت، اتحاد برقرار می‌کند...
           ـ این مطلب، قسمتی از تدریس فلسفه توسط استاد بنده است، از کتاب منظومه مرحوم ملاهادی سبزواری ـ رضوان اللـه علیه ـ؛ این تکه پیاده شده از صوت تدریس ایشون، مربوط به حدود بیست سال پیشه ـ 

           ۲. در «سَفینة البِحار» از «علل الشّرآئع» از أنَس روایت کرده است که گوید: مردى بیابانى به مدینه آمد- و براى ما خوشایند بود که از مردم بیابانى کسى به مدینه بیاید و از رسول اللـه چیزى بپرسد- و گفت: اى رسول خدا! ساعت قیامت چه وقت است؟
            موقع نماز شد، حضرت رسول اللـه چون نماز را به جا آوردند گفتند: آن سائل ِ از وقت ساعت قیامت کجاست؟!
           آن مرد گفت: مَنَم آن کس، اى رسول خدا!
           حضرت فرمود: براى قیامت چه چیزى تهیّه کرده‏اى‏؟
           آن مرد گفت: سوگند به خدا نه نماز بسیار خوانده‏ام و نه روزه بسیار گرفته‏ام، مگر آنکه من خدا و رسول خدا را دوست دارم!
           حضرت فرمود: الْمَرْءُ مَعَ مَنْ أَحَب. «انسان با محبوبش معیّت دارد.»
           أنس گوید: هیچگاه من ندیدم که مسلمانان بعد از اسلام خوشحال تر باشند از این خوشحالى که بدین سخن رسول اللـه پیدا کردند! **

عصر جمعه
۲۴شعبان
۱۴۳۳هـ.ق

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
           * بیتی کولاک! از مولانا، جلال الدین محمد بلخی. ادامه اش:
           اى برادر تو همان اندیشه‏اى‏
           ما بقى تو استخوان و ریشه‏اى‏
           گر گل است اندیشه‏ى تو گلشنى‏
           ور بود خارى تو هیمه‏ىْ گلخنى...
           برای دیدن کامل شعر، نگاه کنید: مثنوی معنوی، دفتر دوم، ص۱۹۲؛ داستان: "گمان بردن کاروانیان که بهیمه ى صوفى رنجور است‏"‏.
          
** معرفة المعاد، ج۹، ص۳۱۲.

۲۳ تیر ۹۱ ، ۱۵:۴۵