خیال نکنید من الآن یه مدته دیر به دیر مینویسم یعنی حرفی ندارم بزنمها! نعخیر! بندهی شرمندهی حقیرِ فقیرِ سراپا تقصیر، اگه حال، و مهمتر از اون وقت داشتم و توفیق هم رفیق طریقم بود، روزی پونصدتا پست میذاشتم پر محتوا! باقلوا! چرب و چیلی! از اینا که یه وجب روغن روش میشینه.
حالا اینا رو برا خودم میگم که دلم خوش باشه دیگه. و الّا کارنامهی ما معلومه سه چهار سال چی سر هم کردیم که مثلا پز بدیم ما هم وبلاگ داریم!
عارضم به خدمتتون که... چی میخواستم بگم؟ یادم رفت. یه چیز دیگه یادم اومد. سابق بر این یکی از دوستان که میدونه وبلاگ دارم اما آدرس و ایناشو بلد نیست، پرسید: تو که انقدر به ما میگی وقتتون رو تلف نکنید، برای چی خودت که پرمشغلهای وبلاگ مینویسی؟
بهش گفتم:
اوّلندش: اگرچه ما مطالبی که مینویسم همهش به درد نمیخوره، اما بیهیچچی هم نیست! بالاخره آیهای، حدیثی، حکایتی چیزی هست که به درد بخوره.
دویّمندش: نوشتن برای من مث سیگار میمونه! دیدید بعضیا تفریحی سیگار میکشن؟ مثلا هر یکی دو روزی یه نخ!
حالیّه که بیبی پیرتر شده دیگه دکتر منعش کرد، اما جوونتر که بود من یادمه سیگار میکشید. بچه بودم اونوقتها. گاهی که میرفتیم خونهشون، میدیدم از صبح تا شب کار میکرد و گاهی که خسته میشد لب سکوی هال کنار گلخونه مینشست و یه سطل کوچیک میذاشت جلوی پاش. سطل واسه چی؟ عرض میکنم! مینشست و یه سیگار بهمنی، اسفندی، فروردینی چیزی دود میکرد. و بعد ـ چون بسیار آدم تمیز و رو اصولی هستند ـ خاکسترش رو میریخت توی این سطل جلوی پاش. زیادهروی هم نداشتیم اصلا! فقط و فقط یک نخ! وقتی سیگار میکشید، خیلی آروم میشد. ساکت میشد. بساط عیشش رو ـ که فقط همون سطل فلزیه بود! ـ جمع میکرد و یاعلی! میرفت سراغ باقی کاراش.
خلاصه وبلاگ نویسی واسه من یه همچنین حکمی داره.
آهان. یادم اومد چی میخواستم بگم. یه مدتی هست که خیلی درگیرم. خسته، آشفته، ژولیده! از زمین و آسمون هم برام بلا میباره. یعنی اتفاقاتی میافته که پشت سر هم بودنشون خیلی عجیبه. مثلا انگار وسایل خونه با هم قرار گذاشتهن که نوبتی خراب بشن!
وقتی از زیارت برگشتیم، به طور فلهای (!) وسایلمون سوخت. برق خونه ولتاژش قوی شد و یه سری وسایل مثل یخچال و مودم و رادیو و لباسشویی و اینها مرحوم شدند. روحشان شاد و یادشان گرامی باد.
بعد از این، به طور کلی هر روز (یعنی تقریبا بیمبالغه و "واقعا" هر روز) یک اتفاقی توی خونه میافته. از چیزهای پیش پا افتادهای مثل شکستن شیشه بگیرید تا خرجها و دردسرهای کلافهکنندهای مثل تعویض لولههای آب خونه، ترکیدگی لوله پولیکای داخل دیوار، خراب شدن وسایل برقی، شکستن نردبون و زمین خوردن کارگری که روش وایساده بود (!) و...
اینها در شرایطیه که بابام درآمد کمی داره و من هم تا خرخرهی توی قرض رفتهم و کاری از دستم ساخته نیست.
نمیخوام دونهدونه اتفاقاتی که افتاده رو بنویسم، که واقعا خوشم نمیاد از آدمهایی که خوشیهاشون مال خودشونه و عجز و ناله و اشکشون سهم بقیه. اما برام خیلی جالبه که اگه خدا بخواد بندهای رو امتحان کنه، میکنه! هیچ توجیه عقلی وجود نداره که تمام این بلایا، سر یک خونه بیاد، ولی میاد! کاریش هم نمیشه کرد.
تا اینجا درست؟ دیروز باتری ماشین خوابیده بود و برده بودم پیش باتریساز. سر راه برگشت، داشتم با خودم فکر میکردم که چرا وضعیتمون این شده و من این چند روز نتونستم دو صفحه با آرامش مطالعه داشته باشم. با خودم گفتم: چرا انقدر گرفتار شدم؟!
هنوز چند لحظه از این فکر نگذشته بود که دیدم پشت شیشهی یه ماشین، با خط نستعلیق نوشته: "چون از خدا دوریم، گرفتاریم"!
خیلی تکون خوردم. یادم افتاد دو سه روزه اذکاری که از استاد گرفتم رو انجام ندادهم. شاگرد حق نداره اذکاری که میگیره رو ترک کنه. یاد این افتادم که ماه شعبان اومد و من فقط یک بار تونستم مناجات شعبانیه بخونم! یادم افتاد که توی این ماه شعبان، هیچ شب جمعهای نتونستم اذکارم رو انجام بدم... و بالاخره یاد این آیه از قرآن افتادم که: "وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِکْری فَإِنَّ لَهُ مَعیشَةً ضَنْکا"! *و کسى که از یاد خدا إعراض کند، پس بدرستیکه زندگى او توأم با سختى و مشکلات خواهد بود!"
آره عزیز دلم! از ماست که بر ماست! از این جهتی که آرامش ما، فرصت و فراغتِ ما برای عبادت و مطالعه و تفکر و کمک به خلق و احسان به غیر و امثال ذلک، با بلایایی که سرمون میاد از بین میره، به خاطر اون غفلتهاییه که داریم! کفر نعمت از کفت بیرون کند... خدا غیوره! اگه فرصت داشته باشیم و استفاده نکنیم، اون فرصتی و فراغتی که هست هم از ما خواهند گرفت.
این جواب اولی بود که به ذهنم رسید برای این پیشآمدهای ناگوار.
و جواب دوم یاد این کلام مرحوم سیدهاشم حدّاد رضوان اللـه علیه افتادم که میفرمود:
"سلوک راه خدا بدون جلوهی جلال، محال است. این راه مستلزم ایثار و از خود گذشتگى است؛ و بعضى از رفقاى ما تنبلاند و حاضر براى انفاق و ایثار نیستند، و لذا متوقّف مىمانند. من براى ملاقات و دیدار آنها زیاد به کاظمین علیهما السّلام میروم و شبها و روزها مىمانم، ولیکن این کافى نیست. زیرا در مجالس انس و مذاکرات، پیوسته ذکر جمال مىشود، و وَجد و نشاطى حاصل میگردد؛ امّا همینکه بخواهم گوشى از کسى بگیرم همه فرار مىکنند و کسى باقى نمىماند! و بالاخره بدون جلال که کار تمام نمىشود. و لهذا من متحیّرم در کار بسیارى از ایشان، آنگاه با چه لطائفُ الحیَلى و چه رمزهائى که نه کاسه بشکند و نه دست بسوزد، باید بعضى از اوقات، آنان را وادار به امرى خلاف طبع و میلشان بنمایم تا فى الجمله تمکینى پیدا نمایند و راهشان استوار گردد..." *
واقعا هم همینطوره. گاهی اوقات انقدر زندگی بر وفق مراده که کیف میکنی. میری عمرهی رجبیه، و اونجا تو هستی و کعبه و عشق و مستی؛ نه مانعی هست و نه مزاحمی. خودتی و خدای خودت. گاهی اوقات هم انقدر فشار روت زیاده که نمیتونی دو رکعت نماز بخونی.
خب خدایا! عیبی نداره! میخواهی با جلوههای جلالت، خودخواهی و منیّت ما رو از بین ببری، خانهت آباد! از تو ممنونیم! اما حالا که میخواهی فرو کنی، جان خوبانت یواشتر! که ما ضعیفیم و کمطاقت...
مرتبط با پاراگراف آخر: +.
نیمه شب شنبه
بیستم شعبان
1434
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* سوره طه، آیه 124.
** روح مجرد، ص480.
شعر تیتر از پروین اعتصامی:
کار هستی گاه بردن شد زمانی باختن
گه بپیچانند گوشَت، گه دهندت گوشوار.