یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۰ ثبت شده است

           وقتی آخرهای اسفند می‌شه، انگار که دنیا داره به آخر می‌رسه! جوری خیابون‌ها به هم می‌ریزه که انگار اول فروردین، چه می‌خواد بشه مثلا! 
           اعصابم از شلوغی و ترافیک خیابون‌ها به هم ریخته بود و داشتم بی‌ترافیک‌ترین مسیرها رو برای رسیدن به خونه طی می‌کردم که باز خوردم به ترافیک. با سرعت خیلی کمی داشتم می‌رفتم که دو تا موتوری اومدن و سمت راست ماشین یک‌دفعه ـ به خاطر ترافیک جلوشون ـ زدند روی ترمز. اصلا ندیدمشون، با همون سرعت کم سپرم خورد به چراغ عقب یکی‌شون. پایه‌ی چراغ عقبش لق شد. تا اومدم باهاش صحبت کنم، ترافیک باز شد و بوق ماشین‌های عقبی نذاشت. با اشاره بهش فهموندم بیا جلو. رفتیم و زدم بغل. اومدم پایین و چراغ رو وارسی کردم. بهش گفتم: الآن پول همراهم نیست. شماره کارت عابر‌بانکت رو بده، تا خسارتت رو برات بفرستم. شماره‌ی موبایلم رو هم می‌دم، اگه مشکلی بود زنگ بزن.
           ـ یعنی هیچی همراهت نیست؟
           ـ چرا؛ ولی فکر نمی‌کنم به کارت بیاد. زیاد پولی نیست...
           باز نشستم توی ماشین و کاپشنم، که انداخته بودمش روی صندلی شاگرد شوفر،  رو شروع کردم گشتن. سرجمع از جیب‌هام دوهزار و پونصد تومن پول جمع شد. بهش گفتم: فعلا همین قدر هست. بگیر، شماره‌ی کارتت رو هم بده. من قیمت ندارم، چراغ موتور چنده؟
           گفت: عیبی نداره! نمی‌خواد دیگه. بسه. قیمتش همین حدوده.
           گفتم: یعنی دلم آروم باشه؟ حلالم کردی؟
           ـ آره! فقط سر سال تحویل، دعام کن!
           بعد زد روی دنده و گاز داد و رفت.
           همون‌جا ـ مثل این‌که کسی کنارم نشسته باشه ـ گفتم: عجب! نمی‌گه سر نماز شبت دعام کن، می‌گه سر سال تحویل دعام کن!
           2. حضرت إمام موسی بن جعفرعلیه السلام فرمودند: إِنِّی قَدْ فَتَّشْتُ الْأَخْبَارَ عَنْ جَدِّی رَسُولِ اللَّهِ صلی اللـه علیه و آله و سلّم؛ فَلَمْ أَجِدْ لِهَذَا الْعِیدِ خَبَراً وَ إِنَّهُ سُنَّةٌ لِلْفُرْسِ وَ مَحَاهَا الْإِسْلَامُ وَ مَعَاذَ اللَّهِ أَنْ نُحْیِیَ مَا مَحَاهُ الْإِسْلَام‏.
           من در حال و هوا و سنّت جدّم رسول خدا صلی اللـه علیه و آله و سلّم نگریستم و جستجو کردم؛ ولی برای این عید (نوروز) خبری پیدا نکردم و اثری ندیدم. و این عید، از زمان سابق، روش و رسم ایرانیان بود و اسلام آن را از بین برد و محو کرد. پس من به خدا پناه می‌برم از این‌که چیزی را إحیا کنم که اسلام آن را محو کرده است.
           قضیه‌ی مفصل و کامل این حدیث را نگاه کنید در: بحار الأنوار مجلسی، ج95، ص419؛ به نقل از مناقب ابن شهرآشوب.

عصر دوشنبه
۲۶ربیع الثانی
۱۴۳۳

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* از رباعیات سعدی. کاملش اینه:
آن شب که تو در کنار مایی روز است
آن روز که با تو میرود نوروز است
دی رفت و به انتظار فردا منشین
دریاب که حاصل حیات امروز است.

۲۹ اسفند ۹۰ ، ۱۴:۰۳

دیوونه‌ شده‌م امشب...

۲۳ اسفند ۹۰ ، ۱۹:۳۴

           ...اسلام شناسنامه‌ای!

شب جمعه
شانزدهم ربیع الثانی
۱۴۳۳

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*رستمی جان کنْد، مَجّان یافت زال!/مثنوی معنوی مولوی.

۱۹ اسفند ۹۰ ، ۲۱:۵۶

عاقبت ای دل همه اندر گِلیم!

 

بین الطلوعین سه شنبه
دوازدهم ربیع الثانی
۱۴۳۳
ـ حجره ـ

ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
*شاعر:؟

۱۶ اسفند ۹۰ ، ۰۳:۴۵

           ۱. قبل از شروع هر کار، همه‌مون خوب بلدیم شعار بدیم! من هم از این قاعده مستثنی نبودم. یادم میاد اون روزهای اولی که قرار بود بیام حوزه رو. همه تعجب کرده بودند. بعضی‌ها برای تغییر تصمیمم، تلاش‌هایی هم کردند؛ که خب طبیعتا بی‌نتیجه بود. جوون بودم ـ‌هنوز‌هستم‌!‌ـ و داغ. یادمه یه روز مهدی رو دیدم. همسایه‌ و هم‌کلاس و هم‌بازی روزهای کودکی‌م. آره... همون روزها بود، که یه روز مهدی رو تو کوچه‌ پس‌کوچه‌های اطراف حرم دیدم. تا فهمید قصدم ورود به حوزه است، بعد از کمی تعجب، خیلی محکم گفت: تو می‌تونی! من می‌دونم که تو می‌تونی! می‌تونی روحانی با تقوا و عالِم و خوبی باشی و حتی جوّ حوزه رو هم تغییر بدی!
           هنوز طنین صداش و دست‌هایی که از روی قاطعیت تکونشون می‌داد، توی ذهنمه. از اون روز چند سال می‌گذره. حکایتِ اون روز ما، مثِ این می‌موند که دور از دامنه‌ی کوهی، به قله‌ش نگاه کنی. خب؛ قشنگه! فتحش هم آرزوی بزرگیه. اما وقتی کوله‌بارت رو می‌بندی و حرکت می‌کنی، هرچی که نزدیک‌تر بشی، شرایط فرق می‌کنه. مردمِ دور دست، فقط قله می‌بینند. همین! فوقش یه واکنشی هم نشون بدن و بگن: وَه! چقدر قشنگه! چه باشکوهه!
          
ـ از این‌جا به بعد، دیگه روی استعاره رو بر نمی‌گردونم. تو خودت بفهم که منظورم چیه: ـ اما من، بایستی روزها، ماه‌ها، سال‌ها راه برم و راه برم و راه برم. من ِ کوه‌نورد، خسته شده‌م! همه‌ی ماهیچه‌‌های پاهام درد گرفته. کوله‌پشتیِ سنگینم اذیتم می‌کنه. هوا مساعد نیست و هم‌سفری‌هام بُریده‌ن. باید دست اونا رو هم بگیرم. همه دارن نق می‌زنن. وقتی در حین حرکتمون یه جای با صفا پیدا می‌کنیم و می‌شینیم و دور هم غذا می‌خوریم، همه خوشن. دیگه دوست ندارن بالاتر برن. می‌گم: "بچه‌ها! زود بخورید می‌خوایم بریم بالاتر. وقتی نمونده. دیرمون می‌شه."
           بعضی‌ها چشم‌غره می‌رن. بعضی‌ها اخم می‌کنن و کار به قهر کردن هم می‌رسه حتی! می‌گم: "خب بیایید برگردیم! ما که مرد این میدون نیستیم! خسته شدیم. نیرومون تحلیل رفته‌. تا حالا چندتا تلفات داده‌یم.چرا بمونیم؟ برگردیم! ما اینجا آذوقه‌ای نداریم..."

           چندتایی هستند که حاضر باشند برگردند، اما اکثریت می‌گن: "اِ! پس حرف مردم چی؟! بریم و زل بزنیم تو چشمشون و بگیم ما کم آوردیم؟ ما نتونستیم اون بالا پرچم نصب کنیم؟ ضایع است! بشین همین‌جا. کیفت رو ببر! ببین چقدر از این منظر، شهر قشنگه! تا همین‌جایی که ما اومدیم هم خیلی‌ها نمی‌تونن بیان. ما از اون‌هایی که نیومدند بهتریم!"
           اما من می‌ترسم. اینجا گرگ داره. خطر راه‌زن هست. ما توشه‌ی زیادی همراه خودمون نداریم...
           حال این روزهای من، اینه. من، مرد عمل نیستم. مرد جلو رفتن نیستم. اگرچه بعضی از رفتارها و خصوصیاتم، چشم‌پرکن و تحسین‌برانگیز باشه. اما من که خوب خودم رو می‌شناسم. مبنای شناختم از خودم، خودم هستم؛ نه حرف بقیه. کلافگی یه "کوه‌نوردِ وسط برف گیرکرده‌ی خسته‌ و تشنه‌ی** دوست از دست داده‌ی ماه‌ها از خونواده دور افتاده‌ی از ترس وُحُوش و سرما مستأصل" رو تصور کن! من همونم رفیق! من همونم... نه راه پس دارم، نه راهِ پیش.
           ۲. از امام زمانم، خجالت میکشم... .

شب یکـ شنبه
یازدهم ربیع الثانی
۱۴۳۳
ـ حجره ـ

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
           *منطق الطیر فرید الدین عطار نیشابوری.
           این قسمت، واقعا جزو قسمتهای تاثیرگذار منطق الطیره. بعضی پرنده ها شروع میکنند به نق زدن. این زبانحال یکیشونه:
           دیگری گفتش که ای پشت و پناه
           ناتوانم، روی چون آرم به راه؟
           من ندارم قوت و بس عاجزم
           این چنین ره پیش نامد هرگزم
           وادیِ دور است و راهِ مشکلش
           من بمیرم در نخستین منزلش

           کوههای آتشین در ره بسیست
           وین چنین کاری نه کار ِ هرکسیست
           صد هزاران سر در این رَه گوی شد
           بس که خونها زین طلب در جوی شد

           صدهزاران عقل اینجا سر نهاد
           وانک او ننهاد سر، بر سر فتاد!
           در چنین راهی که مردانْ بی ریا
           چادری در سر کشیدند از حیا
           از چو من مسکین چه خیزد جز غبار؟
           گر کنم عزمی، بمیرم زار زار...
           در اینجا، هدهد شروع میکنه یه جواب عالی به این پرنده میده. ن.ک: منطق الطیر، ذیل همین اشعار رو.
           ** اصلاح: موقع نوشتن این مطلب به این فکر نکرده بودم که آخه کوهنورد وسط برف و یخ که تشنه نمیمونه! باید گفت: "گرسنه".

۱۴ اسفند ۹۰ ، ۲۲:۵۸

برنیامد از تمنای لبت کامم هنوز
بر امید جام لعلت دُردی آشامم هنوز
روز اول رفت دینم در سر زلفین تو
تا چه خواهد شد در این سودا سر انجامم هنوز...
ساقیا یک جرعه‌ای زان آب آتشگون که من
در میان پختگان عشق او، خامم هنوز
نام من رفته‌ست روزی بر لب جانان به سهو
اهل دل را بوی جان می‌آید از نامم هنوز
در ازل داده‌ست ما را ساقی ِ لعل لبت
جرعه جامی که من مدهوش آن جامم هنوز
در قلم آورد حافظ قصه‌ی لعل لبش
آب حَیوان می‌رود هر دم ز اقلامم هنوز...
حافظ

پنج شنبه
اول ربیع الثانی
۱۴۳۳

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*کجاست اهل دلی تا کند دلالت خیر.../شاعر؟

۰۴ اسفند ۹۰ ، ۱۳:۴۷