یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۴۷ مطلب با موضوع «لبخندها» ثبت شده است

همین تازگیا، خداوند به یکی از اقوام ما پسری عطا کرد که اسمش رو گذاشته‌ن «امیرعلی». اسم تک‌برادر بزرگِ همین کوچولوی تازه از راه رسیده هم «امیرمحمد» هستش. توی یکی از فامیل‌های نزدیک دیگه‌مون هم اسم بچه‌شون ـ که الآن یکی ـ دو سالشه ـ رو گذاشتند «امیرحسین».

۸ نظر ۱۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۶:۵۸

یک. وایساده بودم نماز، اون بنده‌ی خدا هم ـ بدون توجه به اینکه من نماز می‌خونم ـ با من حرف می‌زد!! و بعد از نماز خیلی جدی و با تشر می‌پرسید: فهمیدی چی گفتم یا نه؟!

۲۳ مهر ۹۲ ، ۰۱:۳۷

این مطلب طولانیه 
شاید حدودا هفده ـ هجده سالم بود که توی مسابقات کامپیوتر استان قم رتبه‌ی دوم رو آوردم و توی مسابقات منطقه‌ای (بین استان‌های تهران ـ قم ـ مرکزی ـ قزوین ـ همدان) هم اول شدم. فکر کنم رتبه‌های اول و دوم هر منطقه راه پیدا می‌کردند به مسابقات کشوری. اون سال از خوش‌شانسی ما مسابقات کشوری افتاده بود مشهد. 

۱ نظر ۲۸ شهریور ۹۲ ، ۲۰:۵۷

چند شب قبل، توی محل تحقیقات موندم. یه سجاده‌ی سفید برداشتم و رفتم اتاقِ کتاب‌خونه. سجاده رو پهن کردم و با خودم گفتم بذار قبل از نماز شب، یه کمی فکر کنم. تأمّل و آرامش قبل از نماز، اثر خوبی توی حضور قلب داره. نشستم به فکر کردن. یه لحظه چشمامو بستم وباز کردم دیدم فضای اتاق به شدّت روشن شده! اگر خیال کردید نور اسفهبدیّه رو شهود کردم، سخت در اشتباهید! یه نگاه به ساعت انداختم دیدم ساعت شش و بیست دقیقه‌ی صبحه!!!
           قبول باشه إنشاءاللـه! خسته نباشید!
           نمی‌دونستم بخندم یا گریه کنم!
           یه بنده‌ی خدایی بود می‌گفت اومدیم قدس رو آزاد کنیم، کربلا رو هم از دست دادیم. حالا حکایت ماست!

 

شب سه شنبه
آخر شعبان المعظم
1434

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تیتر از سعدی شیرازی. غزل جالبیه که بوی توحید میده. چند بیتش:
زهدت به چه کار آید؟ گر رانده‌ی درگاهی
کفرت چه زیان دارد؟ گر نیک سرانجامی
بیچاره‌ی توفیقند، هم صالح و هم طالح
درمانده‌ی تقدیرند، هم عارف و هم عامی
جهدت نکند آزاد، ای صید که در بندی!
سودت نکند پرواز، ای مرغ که در دامی...

۱۸ تیر ۹۲ ، ۰۲:۱۵

           ایامی که من باید یه کاری رو اورژانسی تموم کنم، هزار وسوسه توی کله‌م به وجود میاد که: فلان کتاب رو خوندی؟ فلان سایت رو دیدی؟ تا حالا راجع به فلان مسئله چیزی مطالعه کردی؟ راستی چند وقته به فلان رفیقت زنگ نزدی!
           حالا این به روز کردن امشب ما هم هوسیه. هیچ دلیل منطقی پشتش نیست.
           امروز عمه زنگ زده بود. گفت افطار منزل ما دعوتی. روزه‌ای دیگه‌، نه؟
           گفتم آره.
           ظهر بود. بعد از نماز. با حسین رفتیم در خونه‌ی سید، یه چیزی ازش بگیریم. همون دم در که بودیم، توی دو لیوان پر از یخ برامون شربت بهارنارج آورد.
           حسین به سید گفت: آقا (اشاره به من) روزه است.

           سید گفت: جدی؟!
           و بعد اومد طرف من که پشت فرمون نشسته بودم و حال نداشتم پیاده شم. لیوان رو داد توی ماشین جلوی صورتم و گفت: آقا شما برای چی روزه می‌گیری؟
           تا اومدم یه جوابی جور کنم، گفت: غیر از اینه که برا ثوابش؟
           جوابش به دلم نچسبید ولی گفتم: خب... آره!
           گفت: خب مگه روایت نداریم اگه برادر مؤمن شما، بهتون چیزی تعارف کرد و شما روزه بودید، نباید دستش رو رد کنی؟ و اگه  ازش قبول کنی و اون غذایی که تعارف می‌کنه رو بخوری، هم ثواب اجابت برادر مؤمن رو به شما می‌دن، هم ثواب روزه‌ رو؟
           گفتم: چرا، ولی من این ماه رجب نتونسته‌م روزه بگیرم، امروز هم روز نیمه است، اجازه بده این روز رو...
           زد وسط حرفم: نه دیگه! بخور!
           نگاه کردم به لیوان. گرفته بود دقیقا جلوی صورتم. بوی شربت می‌زد و خنکی یخ‌هاش. با خودم فکر کردم الآن چی برای من سخت‌تره؟ پذیرش این تعارف؟ یا روزه گرفتن؟
           دیدم قبول کردن این تعارف، پیشِ نفسم سخت‌تره. یعنی من واقعا دوست داشتم روزه بگیرم. با خودم گفتم خب راجع به استحباب اجابت تعارف رفیقِ ایمانی روایت که داریم، و از طرفی باید مقابله با نفس کرد، پس یا علی مددی! لیوان رو گرفتم و گفتم: خب باشه! چون که شمایید!
           و رفتم بالا! خنک و شیرین!
            یا أباعبداللـه!
...
           خلاصه. روزه‌مو شکستم. یعنی شکستوندند!
           عصرش عمه زنگ زد: امشب که هستی افطاری؟
           گفتم: نه بابا! اینا روزه‌مو شهید کردند!
           گفت: إ! چرا؟! خب عیب نداره. بیا شام بخور. من برات کلی تدارک دیده‌م.
           و خوب می‌دونم که وقتی می‌گه "تدارک دیده‌م" یعنی دقیقا از صبح داشته می‌دویده توی آشپزخونه.
           بعد از نماز مغرب رفتم اون‌جا. انقدر غذا و مخلفات درست کرده بودند که دیگه توی سفره جا نبود. پلومرغ سوخاری و قلیه‌ ماهی و یه نوع غذای عربی. چند نوع سالاد و ترشی، دو نوع دسر و سه جور نوشیدنی مختلف.
           آقا این "محبت" خیلی عجیبه. عمه‌م خیلی منو دوست داره. با این‌که خدا بهش چهار تا پسر عنایت کرده، اما با این حال، وقتی می‌شنوه که من قراره برم اون‌جا، سنگ تموم می‌ذاره. سابقاً از روحانی جماعت متنفر بود! از وقتی طلبه شده‌م و برخوردهام رو دیده، می‌گه دوست دارم یکی از پسرهام روحانی بشن! امشب قبل از این‌که کسی دست به غذاش بزنه گفت: این به افتخار بازگشت یه آٰقا از مکه است.
...
           و از اون‌جایی که دست‌پخت عمه‌ی ما بین فامیل معروفه، تا بَلَغَت الحلقوم خوردیم! و الآن که باید برای امتحان بخونم، دیگه نا ندارم! از اون طرف عصر هم خوابیده‌م که شب رو بتونم بیدار باشم، و حالا نه مطالعه رو همت دارم و نه خواب رو قدرت. اگه امشب نخوابم، فردا قطعا خوابم می‌گیره و تا وقت امتحان می‌خوابم، در حالی که اصلا چیزی نخونده‌م. پس باید الآن که حال مطالعه ندارم بخوابم، در صورتی که اصلا خوابم نمی‌بره.
           لذا اومدم و این‌ها رو سر هم کردم که در تاریخ ثبت باشد.
           این بود انشای من!

نیمه شب 16رجب
1434

۰۶ خرداد ۹۲ ، ۰۲:۳۷

           خاله‌م، به دنبال عروس رؤیاهاش زنگ زده به یه خونه‌ای. از قضا خود دختره برداشته. خاله‌م فکر کرده مادرشه. بعد از سلام و علیک، گفته که می‌خواد برای امر خیر خدمت برسه!
           دختره گفته: خودم هستم! لطفا تشریف نیارید! من به طور کلی قصد ازدواج ندارم.
           ـ چرا؟
           ـ آخه دیگه هیچ پسر خوبی وجود نداره!!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تیتر از پروین اعتصامی که اتفاقا مرد نیست!!

۳۱ فروردين ۹۲ ، ۱۱:۵۵

           یک. جریمه‌ی مباحثه رو گذاشته "چلوکباب"!
           یعنی هرکس بدون عذر موجه سر بحث حاضر نشه باید شام بده!
           و من به خاطر مشغله‌های متعدد نرفتم سر بحث و جریمه شدم: توی یکی از رستوران‌های گرون شهر، چهار دست چلوکباب سلطانی با مخلفات!
           وقتی نشستیم سر میز، اون بنده‌ی خدا اومد سفارش بگیره، م.ح شروع کرد تند تند سفارش دادن: آقا من دو تا کوکا، یه سالاد، یه زیتون پرورده، یه ماست... و تلاش می‌کرد دو نفر دیگه از بچه‌ها که اون طرف میز نشسته بودند رو تحریک کنه به "بی‌رحمانه" سفارش دادن!
           خندیدم. سرمو بردم نزدیک گوشش و آروم گفتم: امشب می‌خوای ازم انتقام سختی بگیری دیگه، هان!؟
           سرشو تند تند به علامت تایید تکون داد: اوهوم! اوهوم!
           تا جایی که جا داشتیم خوردیم. بعد که اومدیم بریم گفتم: خب بچه‌ها به لحظات ملکوتیِ "غلط کردم! دیگه همیشه سر موقع میام مباحثه" نزدیک می‌شیم!
           ولی گذشته از شوخی، واقعا لذت می‌برم از مهمونی دادن. توی این دور هم جمع شدن‌ها، خیلی برکات هست. اینو من تجربه کرده‌م که می‌گم.

           دو. امروز پایان‌نامه هم تموم شد. راحت شدم. مونده غلط‌گیری نهایی که اون هم خیلی مؤونه نداره.
            سه
الآن نشسته روبروی من، یه پیرهن جدید خریده، تا اون دکمه‌ی آخرش رو بسته. بهش می‌گم حسین تو رو خدا اون دکمه ی زیر گلوت رو باز کن! تو دکمه‌تو بستی من احساس خفگی می‌کنم!

شب دوشنبه
13ـ04ـ1434

۰۷ اسفند ۹۱ ، ۰۰:۰۶

           یک. سیاه‌تر شده بود دلم. می‌خواستم (مثل این روش) خودمو زجر بدم به تقاص کارهام، ولی جرأتشو نداشتم.
           از خدا خواستم مریضم کنه. و من بدون هیچ پیش‌زمینه‌ی بیماری، همون شب مریض شدم!
           به قول معروف "مریضی مث کوه میاد، مث کاه میره". یعنی یهو مریض و کم‌کم خوب می‌شی.
           اما این دفعه‌ خوب شدنم سریع‌تر از مریض شدنم بود.
           من معتقدم اگه حاجتت الهی باشه، خدا ـ معمولا، در صورت نبود مانع ـ زود کارِتو راه می‌ندازه.
           حساب کردم از ماه رمضون امسال تا حالا، چهار بار در حدی مریض شده‌م که کارم به سرم و آمپول کشیده. در کل بنیه‌م خیلی ضعیف شده. قبلا سگ‌جون‌تر از این حرف‌ها بودم... یا منِ اسْمُه دواء.

           دو. من نمی‌دونم این آمپول‌زن‌ها کجا درس‌ خونده‌ن؟ آخه آدم دو تا پنی‌سیلین رو همزمان توی یه ماهیچه می‌زنه؟ پس این مدافعین حقوق بشر کجان؟! نمی‌گن این بیمار به ایستادن، یا حداقل نشستن نیاز داره!
           خدا بیامرزه زن‌عموی خدا بیامرزمون رو. (پیرزن پاک‌دلی بود. قبلا ذکر خیرش اومده) به بچه‌های شیطونی که یک دقیقه هم آروم و قرار نداشتند، می‌گفت: "بچه جون! مگه کونِ نشیمن نداری؟!"

           سه. روشن‌ضمیری رو دیدم و از حکایتِ مرض شب بیست و سوم ماه رمضان امسال و محروم شدنم از مراسم احیا براش گفتم، که حتی نتونستم قرآن سر بگیرم.
           خیلی عمیق به چشمام خیره شد و گفت: در تب کردن مؤمن، اسراری هست...
           چهار. روایت جالبی دیدم از رسول خدا صلی اللـه علیه و آله و سلّم:

إِنَّ الْمُؤْمِنَ إِذَا حُمَّ حُمَّی وَاحِدَةً
اگر مؤمن یک بار تب کند
 تَنَاثَرَتِ الذُّنُوبُ مِنْهُ کَوَرَقِ الشَّجَرِ
گناهانش مثل ریختن برگ از درختان ـ در خزان ـ می‌ریزد
فَإِنْ أَنَّ عَلَى فِرَاشِهِ فَأَنِینُهُ تَسْبِیحٌ
پس اگر ـ به واسطه‌ی بیماری ـ  در بستر  ـ از درد ـ ناله کند، ناله‌اش تسبیح (سبحان اللـه) است
وَ صِیَاحُهُ تَهْلِیلٌ
 و فریادش تهلیل (لاإله‌ إلّا اللـه) محسوب میشود.
وَ تَقَلُّبُهُ عَلَى فِرَاشِهِ کَمَنْ یَضْرِبُ بِسَیْفِهِ فِی سَبِیلِ اللَّه
‏.*
و از این پهلو به آن پهلو شدنش ـ از نظر ثواب و اجر ـ مثل کسی است که همیشه در راه خدا شمشیر می‌زند!

نیمه شب سه شنبه
24 / 03 / 1433

ـــــــــــــــــــــــــــــ
* ثواب الأعمال و عقاب الأعمال، ص193. ترجمه از خودمه.

تیتر از سعدی. درست و کاملش اینه:

گر طبیبانه بیایی به سر بالینم
به دو عالم ندهم لذت بیماری را.

۱۷ بهمن ۹۱ ، ۰۱:۲۷

           یک. علی الظاهر: من و هم‌حجره‌ایم اون‌قدر همدیگه رو دوست داریم، که امشب توی یه ظرف و با قاشق مشترک غذا خوردیم! انقدر عاشق همیم!

           فی الواقع: ظرف‌هامون مونده توی حجره‌ی بغل و اونا هم در رو قفل کرده‌ن و رفته‌ن به سلامت!

           (لابد شنیدید که از یه بنده خدایی پرسیدند: اگه وسط دریا در حال شنا باشی و کوسه بکنه دنبالت، چکار می‌کنی؟
           گفت: خب معلومه! می‌رم بالای درخت!
           به حماقتش خندیدند و گفتند: وسط دریا که درخت نیست!
           با عصبانیت جواب داد: مجبورم! می‌فهمی؟! 

           حالا شده حکایت ما! )

           دو. عزیز دلی از من خواست تو نوشتن پایان‌نامه کمکش کنم. سرم شلوغه و بهش گفتم نه، ولی چون خیلی به گردنم حق داره، بالاخره قبول کردم.
           حالا که وارد گود شدیم، عملاً عمده‌ی کار با خودم شد و می‌بینم موضوعش خیلی وقت‌گیرتر از اونیه که فکر می‌کردم. زحمتشو ما می‌کشیم، مدرکش رو بقیه می‌گیرن! خلاصه این روزها حسابی دستم رفته تو حنا.
           دارم به این فکر می‌کنم که فقط دور خودمون رو شلوغ کردیم. میون این همه رفت و آمد، خبری از «خدا» نیست! فقط الکی  «بدو بدو»، بی‌حاصل. چه بسا ظاهر دغدغه‌هامون قشنگ و چشم‌پُرکُنه، ولی در عمل موندنی و "دستگیر" نیست. به قول قدیمی‌ها: "آفتابه لگن هفت دست، شام و ناهار هیچّی"!

           

نگارش: شب پنج شنبه
 ارسال: شب جمعه
20 - 03 - 1434

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تیتر از: رباعیّات سنایی.

۱۲ بهمن ۹۱ ، ۰۰:۲۴

           یک بنده‌ی خدایی زنگ زده بود، می‌گفت فلان وسیله‌مون خراب شده، می‌خوام یه نو بخرم؛ پول داری بهم قرض بدی؟ یا جایی رو سراغ داری که قسطی بفروشن؟
           گفتم: الآن با این وضع بازار که کسی قسطی نمی‌فروشه، اما برات ردیفش می‌کنم. غصه نخور!
           ـ می‌خوام دور و برِ چهارصد تا شش‌صد تومن پولش باشه.
           ـ عیبی نداره. می‌پرسم برات جور می‌کنم.
           ـ یه چیزی باشه که برام کار کنه دیگه. خراب نشه.
           خلاصه یه مقداری راجع به این موضوع و کمّ و کیف جنسش صحبت کردیم و من هِی بهش امید می‌دادم که عیبی نداره من برات می‌خرم و از این جور صحبت‌ها.
           یکی از رفقا نشسته بود پای مکالمه‌مون و داشت گوش می‌داد. بعد که قطع کردم، گفت: یه جوری با بنده‌ی خدا حرف می‌زنی، که کسی ندونه خیال می‌کنه تو یا مغازه‌ی فروش اون جنس رو داری، یا خرپولی! آخه آدم حسابی! تو پولت کجا بود؟ تو خودت یه عالمه بدهکاری! چرا الکی وعده می‌دی به مردم؟ یه کلام بگو نمی‌تونم برات بخرم!
           گفتم: ای بابا! تو انقدر هم نمی‌تونی ببینی که من با زبون گرم به یکی امید می‌دم؟ من که قراره بهش بگم "نشد"، چرا اولش نگم "انشاءاللـه انجام می‌دم" و امید داشته باشم و به اون هم امید بدم؟
           چی از ما کم می‌شه اگه اطرافیانمون رو نسبت به قضایایی که حتی می‌دونیم به جایی نمی‌رسه، خوشحال نگه داریم؟
           گاهی وقت‌ها اصلا عمر طرف نمی‌رسه به این‌که نهایتِ اون کار رو ببینه! چه دلیلی داره که بخوایم از عاقبت نامعلوم اون کار نا امیدش کنیم؟ 

           حرف که دیگه پولی نیست! وعده بده! وعده‌ی حتمی هم نه، ولی میگیم انشاءاللـه درست می‌شه! انشاءاللـه انجام می‌شه! و تا جایی هم که می‌تونیم برای انجام شدن نیاز اون، تلاش می‌کنیم. حالا دیگه اگه نشد، یه حرف دیگه است.
           صحبتِ تو، من رو یاد مثال خیلی جالبی انداخت که مرحوم آقای سیدهاشم حدّاد ـ رضوان اللـه علیه ـ می‌فرمود:

           "میفرمودند: هیچ‌کس را از رحمت خدا نباید محروم کرد، چرا که کار به دست ما نیست؛ به دست اوست سبحانه و تعالى. اگر کسى به شما التماس دعا گفت، بگو: دعا میکنم. اگر گفت: آیا خدا گناه مرا مى‏آمرزد؟ بگو: مى‏آمرزد. و قِس علیه فَعْلَلَ وَ تَفَعْلَلَ. وقتى کار به دست اوست چرا انسان از دعا کردن بخل بورزد؟ چرا زبان به خیر و سعه نگشاید؟ چرا مردم را از رحمت خدا نومید کند؟

مرحوم حاج سید هاشم حدّاد

           همیشه باید انسان مثل آن پدر باشد که به اطفال گرسنه و پریشان خود نوید میداد، نه مثل آن مادر که بر وعده و نوید هم بخل مى‏ورزید.

           پدرى در کربلا بچّه‏هاى بسیار داشت، و در نهایت فقر و پریشانى زیست مى‏نمودند. در اطاقشان یک حصیر خرمائى بود و بس. نه لحافى، نه تشکى، و نه متّکائى. پیوسته ایشان در عسرت و تنگدستى و گرسنگى روزگار میگذراندند، و هر چند ماه یکبار هم نمى‏توانستند آبگوشتى بخورند.

           بارى، یک شب که پدر به منزل آمد و اطفال را گرسنه یافت شروع کرد به نوید دادن که: اى بچّه‏هاى من غصّه نخورید، صبر کنید تابستان که بشود من سرکار می‌روم و پول فراوانى بدست مى‏آورم، آنوقت شما را سوار عَرَبانَه (درشکه) میکنم و براى مادرتان با بقیّه‌ی اهل منزل یک عَرَبانه علیحده (جدا جدا) میگیرم و همه را سوار میکنم. اوّل مى‏برم به زیارت سیّدالشّهداء علیه السّلام، بعد با همان عَرَبانه میبرم به زیارت أبا الفضل العبّاس علیه السّلام. ب

عد سوار عربانه مى‏شویم و مى‏آئیم در فندق (هتل) ... براى هر یک از شما جداگانه یک بشقاب چلو کباب میخرم و میگویم براى شما هریک، یک کاسه ترشى هم بیاورد. بعد از اینکه اینها را صرف کردید، باز با عَرَبانه مى‏برم شما را به محلّ (مغازه‌) پرتقال فروشى و هر چه بخواهید پرتقال میخرم، و سپس پرتقالها را در عربانه گذارده با شما به منزل برمیگردیم.

           به اینجا که رسید، زن به او هِىْ زد که: چه خبرت است؟! تمام پولها را که تمام کردى! چقدر خرج میکنى؟!

           مرد گفت: چکار دارى تو؟! بگذار بچّه هایم بخورند!

           قضیّه‌ی ما و انفاق ما، عیناً مانند انفاق همان مرد است که در اصلش و مغزش چیزى نیست، پوک است و خالى؛ امّا آن زن به این انفاقِ وعده‏اى هم بخل مى‏ورزد، ولى مرد با همین وعده‏ها بچّه‏ها را شاد و دلگرم نگه میدارد.

           وقتى براى انسان مسلّم شد که: لا نافِعَ وَ لا ضآرَّ وَ لا رازِقَ إلّا اللهُ، چرا ما از کیسه خرج کنیم؟ و یا در انفاق خدا و گسترش رحمتش بخل بورزیم؟ ما هم وعده میدهیم، و خداوند هم رحیم است و کریم؛ إعطا کننده و احسان کننده اوست."

 

سه شنبه
یازدهم ربیع
1434هـ.ق

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* روح مجرد، ص558.

۰۳ بهمن ۹۱ ، ۱۴:۴۷