یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تعلق و انقطاع» ثبت شده است

           شب جمعه بود. وارد حرم شدم. خب... شب‌های جمعه‌ی کربلا، گفتنی نیست...حرم خیلی شلوغ بود. "علی" گفته بود امشب خیلی شلوغه. بهش گفتم: "عیبی نداره. به قول علامه‌ی طباطبایی: ما هم قاطی شلوغی‌ها!" ضریح کربلا
           وارد صحن که شدم، آدم‌ها رو جمعیت هُل می‌داد. از فشار جمعیت، کسی قدرت تغییر مسیر نداشت. اصلا قطره‌ها حق انتخابی ندارند! این دریاست که تصمیم می‌گیرد. خودم رو سپرده بودم دست این اقیانوس باشکوه! بدون ترس از غرق شدن... اصلا تلاش نمی‌کردم از دایره‌ی فشار زوّار خارج بشم... هیچ‌کس رو هم هل نمی‌دادم... یکدفعه چشم باز کردم و دیدم توی آخرین قسمتِ ضریحِ بخش مردانه ـ که تقریبا می‌شه گفت پایینِ پای حضرت می‌شه ـ، ضریح رو بغل گرفته‌م و فشار جمعیت پشت سرم جوری بود که حتی اگر می‌خواستم هم، نمی‌تونستم از کنار ضریح خودم رو بیرون بکشم. سینه به سینه‌ی ضریح شده بودم و از پشت فشار جمعیت خیلی شدید بود، اما هیچ احساس درد و ناراحتی‌ای نداشتم. سرمو چسبوندم به شبکه‌های ضریح. اشک‌هام، بی‌صدا، دونه دونه زائر می‌شدند... یه کم که گذشت، یه نفر همون اطراف شروع کرد به گریه کردن. بعد از اون، یه نفر دیگه... سومی، چهارمی... من هم دیدم این‌جا صداها گمه، ناله‌مو رها کردم.
           آه... چقدر شیرین بود... بدون ترس از شناخته شدن، زار می‌زدیم. توی اون فشار و جمعیت، کسی به کسی نبود. و چه با حسرت، این جمله رو اون‌جا تکرار می‌کردم: "یا لیتنا کنّا معکم فنفوز ـ واللـه ـ فوزاً عظیماً"...
           و چقدر یاد این جمله‌ی مرحوم سیدهاشم حدّاد ـ رضوان اللـه علیه ـ افتادم که:

"من مى‏بینم در همه‌ی حرم‌هاى مشرّفه، مردم خود را به ضریح مى‏چسبانند و با التجا و گریه و دعا میگویند: وَصْله‏اى بر وصله‏هاى لباسِ پاره‌ی ما اضافه کن تا سنگین‏تر شود. کسى نمى‏گوید: این وصله را بگیر از من تا من سبک‌‏تر شوم، و لباسم ساده‏تر و لطیف‏تر شود!*

           بله... و اون‌جا می‌گفتم: آقا جان! بگیرید! از ما حسد رو بگیرید. کبر رو بگیرید. ریا رو بگیرید. کدورت‌ها رو بگیرید. ما رو درمان کنید که سرطان روح داریم و بی‌خبریم. اصلا هر چیزی که مربوط به "منیّت" و "نفسانیّت" ماست رو از ما سلب کنید و به جاش، خودتون رو کرامت کنید!

شب پنج شنبه
14- 06 - 1434
ارسال: فرداش!

۰۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۰:۵۹

           یک. شب تعطیلی بود و رفقا انرژی تخلیه نشده داشتند. زنگ زدند سانس فوتسال رزرو کردند برای ساعت یک و نیم بامداد!
           نشستیم تو ماشین و چند لحظه‌ای از راه افتادنمون نگذشته بود که یکی‌مون شروع کرد جیب‌هاشو گشتن. با اضطراب و  تند تند، که نکنه دورتر بشیم از خونه‌شون و نیاورده باشدش و برای برگشتن دیر شه. جیب‌های شلوار و کاپشنش رو گشته و نگشته گفت: "موبایلم! موبایلمو جا گذاشتم!"
           نگاش کردم. عجب استرسی داشت! یه جور خیلی غیر طبیعی‌ای بود. تعجب کردم! قراره دو ساعته بریم و برگردیم... این چرا این‌طوری شد؟
           بعد انگار که یاد مرض مشابه خودم افتاده باشم، جوش آوردم. برای تلنگر، با لحن تند گفتم: "چی شده؟! چه مرگته؟! حواست هست؟ نصفه شبه! کسی باهات کاری نداره توی این ساعت؛ زود برمی‌گردیم! چیو مگه گم کردی؟! این همه تعلق برای چیه؟!"
           داشتم حرف می‌زدم که گوشی‌شو پیدا کرد. خیلی بهش برخورده بود از این لحن تذکر دادنم. تا اومد جواب بده زدم وسط حرفش:
           "من نمی‌گم خودم این‌طوری نیستم! مرض خیلی از ماهاست. این موبایل کوفتی چی داره که اگه همرامون نباشه یه جوری هستیم؟ انگار که قراره گم شیم! انگار که..."
           وقتی بی‌موبایل بیرون میای آرامش نداری، یعنی دلبسته‌‌شی. یعنی موبایل مال تو نیست، تو مال موبایلی!
           می‌گم گوشی، اما موبایل مثاله. تو خودت نگاه کن چیا تو زندگی‌ت هست که اگه ازت بگیرن، بیشتر از این‌که لَنگ و محتاج فایده و کارائی‌ش باشی، بی‌قراریِ بی‌مورد داری؟ کامپیوتر؟ اینترنت؟ ماشین؟ ...؟ ...؟
           منی که هنوز نمی‌تونم دل بکنم از یه گوشی زپرتی، چطور می‌تونم عاشورا رو بفهمم؟! چطور می‌تونم بفهمم دل بریدن یه پدر از پسر جوانش، ـ اونم چه پسری؟! کسی که توی عالم لنگه نداشت ـ یعنی چی؟
           چطور می‌تونم بفهمم وقتی سر دست می‌گیره نوزادش رو، و می‌دونه همین الآنه که تیری بیاد و... این چه حالی داره؟
           اصلا ممکنه وضعیتی که وقت شنیدن "مهلاً مهلا"ی خواهرش داشت رو پیدا کنم؟ اون صبر و استقامت، اون شکیبایی، اون حال انقطاعِ حضرت رو...
           تا وقتی گیر این چیزهای مسخره هستیم، وضعیت همینی هست که هست.
           درصد زیادی از دلبستگی ما به اشیاء اطرافمون، روی احتیاج نیست، روی اعتیاده! مَرَضه! لذا "حسینی" نیستیم! چون اگه یه روزی إمام زمانمون ـ علیه السلام ـ بیاد و بخواد دست به تعلقاتمون بزنه، جیغمون بالا می‌ره و جلوش جبهه می‌گیریم... اگر ازمون یاری بخواد، علایق سیاهمون رو ترجیح می‌دیم.
           دو. اما خود امام حسین رو نگاه! چون از همه بی‌تعلق‌تر بود، لحظه‌ی شهادت یه جور دیگه‌ای عروج کرد. عُلقه؟! هه! برای او معنا نداشت! بالاتر از این‌ها، مصیبت‌های سنگینی مثل غصه‌ی اسارت پیش‌‌ِ روی خانواده‌ش، داغ عزیزان، سختی تشنگی و زخم و جراحت‌ها در توجه به توحید او اثری نگذاشت! او مشغول عشق‌بازی با خدای خودش بود!

           "هِلال بن نافع مى‏گوید: من در نزدیکى حسین ایستاده بودم که او جان مى‏داد؛ سوگند به خدا که من در تمام مدّت عمرم، هیچ کشته‏اى ندیدم که تمام پیکرش به خون خود آلوده باشد و چون حسین صورتش نیکو و چهره‏اش نورانى باشد. به خدا سوگند لَمَعات نور چهره او مرا از تفکّر در کشتن او باز مى‏داشت!
           و در آن حالت‏هاى سخت و شدّت، چشمان خود را به آسمان بلند نموده، و در دعا به درگاه حضرت ربّ ذو الجلال عرض مى‏کرد:

           صَبْرًا عَلَى قَضَآئِکَ یَا رَبِّ! لَا إلَهَ سِوَاکَ، یَا غِیَاثَ‏ الْمُسْتَغِیثِینَ!
           «شکیبا هستم بر تقدیرات و بر فرمانِ جارى تو اى پروردگار من! معبودى جز تو نیست، اى پناه پناه آورندگان!»"**

شب پنج شنبه
بیست و دوم 
محرم الحرام
1434

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* با همه بیگانه شد هرکه به او آشناست./جودی خراسانی.
** لمعات الحسین، ص92.

۱۵ آذر ۹۱ ، ۲۱:۴۵
۰۴ آبان ۹۱ ، ۰۱:۱۹

           1. آورده‌اند که شخصی در راه حج در بَرّیه (بیابان) افتاد و تشنگی عظیم بر وی غالب شد تا از دور خیمه‌ای خرد و کهن دید. آنجا رفت، کنیزکی دید. آواز داد آن شخص که: من مهمانم! المراد!
           و آنجا فرود آمد و نشست و آب خواست. آبش دادند که خوردن آن آب از آتش گرمتر بود و از نمک شورتر. از لب تا کام، آنجا که فرو می‌رفت، همه را می‌سوخت.
           این مرد از غایت شفقت در نصیحت آن زن مشغول گشت و گفت: شما را بر من حق است، جهت این قدر آسایش که از شما یافتم شفقتم جوشیده است. آنچه به شما گویم پاس دارید. اینک بغداد نزدیک است و کوفه و واسط و غیرها. اگر مبتلا باشید، نشسته نشسته و غلتان غلتان می توانید خود را آنجا رسانیدن، که آن‌جا آب‌های شیرین و خنک بسیار است... و طعام‌های گوناگون و حمام‌ها و تنعّم‌ها و خوشی‌ها و لذت‌های آن شهر را بر شمرد.
           لحطه ای دیگر آن عرب بیامد، که شوهرش بود. تایی چند از موشان دشتی صید کرده بود. زن را فرمود که آن را پخت و چیزی از آن را به مهمان دادند. مهمان، چنان‌که بود، کور و کبود (به سختی) از آن تناول کرد. بعد از آن، در نیم‌ْشب، مهمان در بیرون خیمه خفت.
           زن به شوهر می‌گوید: هیچ شنیدی که این مهمان چه وصف‌ها و حکایت‌ها کرد؟ قصه‌ی مهمان، تمام بر شوهر بخواند.
           عرب گفت: همانا ای زن، مشنو از این چیزها، که حسودان در عالم بسیارند! چون ببینند بعضی را که به آسایش و دولتی رسیده‌اند، حسدها کنند و خواهند که ایشان را از آنجا آواره کنند و از آن دولت محروم کنند.**

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


           2. نگاه می‌کنی می‌بینی بدبخت بیچاره تو جهل مرکب داره زندگی می‌کنه، تو هم درس دین خوندی، بالاخره وظیفه‌ته واکنش نشون بدی نسبت به انحراف معنوی افراد. وقتی ازش انتقاد می‌کنی و می‌گی روش انبیاء و ائمه علیهم السلام این نبوده، قبول که نمی‌کنه هیچ، با خرواری از اعتماد به نفس می‌گه: شماها این حرف‌ها رو از خودتون در آورده‌ید! می‌خواید از این راه به سود و منفعت برسید!
           من دیگه بهش چی بگم؟!

           ۳.  "باز" آن باشد که باز آید به شاه‏
           باز کور است آن که شد گم کرده راه‏
           راه را گم کرد و در ویران فتاد
           باز در ویران بر ِجغدان فتاد
           خاک در چشمش زد و از راه بُرد
           در میان جغد و ویرانش سپرد
           بر سَرى جُغْدانْشْ بر سَر مى‏زنند
           پَرُّ و بال نازنینش مى‏کَنند
           ولوله افتاد در جغدان که: ها!
           باز آمد تا بگیرد جاى ما!

           چون سگانِ کوىْ پُر خشم و مهیب
           ‏اندر افتادند در دلق غریب‏
           باز گوید من چه در خُوَرْدَم به جغد (دَرْخُوَرْد: متناسب، لایق؛ یعنی: من رو چه به جغد؟!)
           صد چنین ویران فدا کردم به جغد
           من نخواهم بود اینجا مى‏روم
           ‏سوى شاهنشاه راجع مى‏شوم‏
           خویشتن مَکْشید اى جغدان که من
           ‏نه مقیمم، مى‏روم سوى وطن‏
           این خراب، آباد در چشم شماست‏
           ور نه ما را ساعد شه باز جاست‏

           جغد گفتا باز حیلت مى‏کند
           تا ز خان و مان شما را بَر کَنَد
           خانه‏هاى ما بگیرد او به مکر
           بَر کَنَد ما را به سالوسى ز وَکْر***(سالوسی: مکر و حیله. وَکْر: آشیانه، لانه)
          
           پرنده‌ی "باز"، همون نفس ناطقه‌ی انسانه. و ویرانه، استعاره از دنیاست. جغد هم مردم زمانه و اهل دنیا هستند. همچنین می‌تونیم "باز" رو در اینجا اولیای خدا، و کسانی که به مردم امر و نهی از روی خیر می‌کنند، بگیریم. منظور از بازگشت و "رجوع" به وطن و عبارت "باز آید" هم سیر به سمت خداست. مراد از شاه هم حضرت حقّه.
           انبیاء و ائمه و اولیاء علیهم السلام "در مقام عزّ خود مستغرقند" و از طرفی خودشون رو میارن پایین و با مردم همنشین می‌شن و از سر دلسوزی به اون‌ها می‌گن: ما چیزهایی دیدیم، جاهایی رفتیم، به عوالمی سیر کردیم، چرا شما نمیاید؟ شما هم بیاید به گلستان! حیفه که سرمایه‌تون رو پشت این حصارها، در این لجن‌زار دنیا تلف کنید. اما مردم به حرف اون‌ها هیچ توجهی که نمی‌کنند هیچ، بلکه ـ از روی حماقت ـ  با اطمینان حرفشون رو رد می‌کنند و حرف‌هایی از این قبیل می‌زنند: "اینا می‌خوان روی ما حکومت کنند! این‌ها می‌خوان آزادی ما رو بگیرند! دیگه وقت این حرف‌ها گذشته! اسلام دین هزار و چهار صد سال پیشه! اگه اسلام خوب بود، چرا کشورهای مسلمون عقب افتاده‌اند؟ و...".
           من به یک همچنین آدمی که ذهنش پُر شده از سیاست کثیف، و هرچیزی رو با دید سیاسی نگاه میکنه، چی بگم دیگه؟!

یکـ شنبه
۲۸جمادی الثانی
۱۴۳۳

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* ... کاروان رفت دلا رو به رهی باید کرد./حکیم سبزواری.
**داستان از: فیه ما فیه ملّای رومی.
***شعر از: مثنوی معنوی، دفتر دوم: گرفتار شدنِ باز، میان جغدان به ویرانه.
تعبیر پرنده‌ی باز به نفس ناطقه‌ی انسانی رو بنده از مرحوم حاج ملاهادی سبزواری رضوان اللـه علیه گرفتم. نگاه کن: شرح مثنوی معنوی، ملاهادی سبزواری، ج1، ص290.

۳۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۰:۰۲