یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «توحید» ثبت شده است

حاجی نوری از کشکول شهید اول ـ رضوان اللـه تعالی علیه ـ روایت کرده که:

حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام، حضرت اباالفضل را در خردسالی بر سر زانو گذاردند و حضرت زینب (علیهما السلام) را بر زانوی دیگر.

حضرت ابالفضل تازه به سخن آمده بودند؛ حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام به عباسشان فرمودند:

«قُلْ واحِد!

فقال: واحِد!

فقال لَه: قُلْ اثْنَیْن!

فَامْتَنَعَ و قال إنّی اسْتَحْیِی أنْ أقُولَ اثْنَیْن بِلِسَانٍ قُلْتُ بِهِ واحدٌ!»

«بگو یک!

حضرت عباس عرضه داشت: یک!

پس از آن، امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند: بگو دو!

قمر بنی قمر بنی‌هاشم نپذیرفت و عرضه کرد: من حیا می‌کنم با زبانی که [آن را به توحید باز کرده و] «یک» گفته‌ام، [دوگانگی و دوئیّت و شراکت را دم بزنم] بگویم «دو»!

حضرت او را بوسیدند.

حضرت زینب سلام اللـه علیها عرض کرد: بابا! آیا تو ما را دوست داری؟

امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: بلی ای فرزند!

زینب کبری سلام اللـه علیها عرض کرد: محبتِ خالص، فقط برای خداست و نسبت به ما [از سوی تو] تنها می‌تواند شفقت و مهربانی باشد!

حضرت از روی محبت او را بوسیدند!

...

هؤلاء ائمّتی و سادتی و قادتی و شفعائی لیوم فقری...

مطلبی هم اگر هست، این‌ها گفته‌اند. به قول شاعر: خاندان و آلِ حیدر، اصغرش هم اکبر است!

پنج شنبه
8رجب المرجب

1435

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

شاعر تیتر را نمی‌شناسم:

جز الف قدّ دوست، در دل درویش نیست

خانۀ تنگ است دل، جای یکی بیش نیست!

 

۱۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۴۳

هر غنچه که بشکفت، دگر غنچه نگردد

إلّا دو لب یار که گه غنچه گهی گل! *

سه شنبه
8جمادی الثانی
1435


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

تیتر: سورۀ مبارکۀ الرحمن، آیۀ 29. ترجمه: "هر روز، پروردگار در ظهوری دیگر و جلوه‌ای متفاوت از روز قبل است!"

سراینده تک بیتی رو نمیدونم.

۱۹ فروردين ۹۳ ، ۱۶:۰۵

عَلَیْکَ بِها صِرْفًا! وَ إنْ شِئْتَ مَزْجَها.../فَعَدْلُکَ عَنْ ظَلْمِ الْحَبیبِ هُوَ الظُّلْمُ!*

           [فقط و فقط به خودِ او توجه کن!] بر تو باد فقط [و فقط] توجه به خودِ ذات و حقیقتِ وجود او؛ [نه عوارض و آثار و کارهای شیرین او! مبادا دلربایی‌ها و زیبایی خیره‌کننده‌اش، تو را از «خود»ش غافل کند! به قول مولانا: گر شبی در منزل جانانه مهمانت کنند/گول نعمت را مخور! مشغول صاحب‌خانه شو!]. اما اگر خواستی [روزی از این مرتبۀ توجه هم تنازل کنی، و یاد و توجه و التفات به خودیّت و] حقیقتش را به چیزی مخلوط کنی، [پس دیگر به کمتر از آب دهانش رضا مده! و دیگر بیش از تنزل از مرتبۀ چشیدن لب و زبانش، به چیز دیگری راضی مشو! که اگر اینگونه کنی] پس رویگردانی تو از آب دهان محبوبه [و توجه به سایر عوارض و آثار ذات او] بزرگ‌ترین ظلم [و ستمی] است [که تصور می‌شود]!


 

شهرستان چادگان

لیلة الخمیس
26 جمادی الثانی

1435


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* ابن فارض مصری رضوان اللـه تعالی علیه، قصیدیه میمیّه، ص143.

ا
تیتر از حافظ رضوان اللـه علیه:

لبش می‌بوسم و درمی‌کشم مِی
به آب زندگانی برده‌ام پِی.

 

۱ نظر ۰۶ فروردين ۹۳ ، ۲۱:۱۰

یک. وایساده بودم نماز، اون بنده‌ی خدا هم ـ بدون توجه به اینکه من نماز می‌خونم ـ با من حرف می‌زد!! و بعد از نماز خیلی جدی و با تشر می‌پرسید: فهمیدی چی گفتم یا نه؟!

۲۳ مهر ۹۲ ، ۰۱:۳۷

چند شب قبل، توی محل تحقیقات موندم. یه سجاده‌ی سفید برداشتم و رفتم اتاقِ کتاب‌خونه. سجاده رو پهن کردم و با خودم گفتم بذار قبل از نماز شب، یه کمی فکر کنم. تأمّل و آرامش قبل از نماز، اثر خوبی توی حضور قلب داره. نشستم به فکر کردن. یه لحظه چشمامو بستم وباز کردم دیدم فضای اتاق به شدّت روشن شده! اگر خیال کردید نور اسفهبدیّه رو شهود کردم، سخت در اشتباهید! یه نگاه به ساعت انداختم دیدم ساعت شش و بیست دقیقه‌ی صبحه!!!
           قبول باشه إنشاءاللـه! خسته نباشید!
           نمی‌دونستم بخندم یا گریه کنم!
           یه بنده‌ی خدایی بود می‌گفت اومدیم قدس رو آزاد کنیم، کربلا رو هم از دست دادیم. حالا حکایت ماست!

 

شب سه شنبه
آخر شعبان المعظم
1434

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تیتر از سعدی شیرازی. غزل جالبیه که بوی توحید میده. چند بیتش:
زهدت به چه کار آید؟ گر رانده‌ی درگاهی
کفرت چه زیان دارد؟ گر نیک سرانجامی
بیچاره‌ی توفیقند، هم صالح و هم طالح
درمانده‌ی تقدیرند، هم عارف و هم عامی
جهدت نکند آزاد، ای صید که در بندی!
سودت نکند پرواز، ای مرغ که در دامی...

۱۸ تیر ۹۲ ، ۰۲:۱۵

           یک. هوای قم الآن بارداره.
           وقتی این‌طوری می‌شه، یعنی شاید بارون بباره. هنوز اتفاقی نیفتاده‌ها! تازه «قراره»، اما همین «هنوز هیچی نشده» هم خودش کلیّه! فضای زندگی عوض می‌شه انگار. اصلا زیر و رو می‌کنه آدمو. یه جوری که منتظری. چشم به راه یه اتفاق خوب. همه‌ش به آسمون نگاه می‌کنی که ببینی آیا واقعا «قراره...»؟!
...
           دو. هوای دلم این‌طوریاست این روزا. هنوز اتفاقی نفتاده‌ها! قراره یه جور دیگه بشم. قراره یه تغییری بکنم. حس می‌کنم این «قراره» رو. همین که «شاید و احتمالا»، همین، حال و هوامو عوض کرده! بیخودی امید دارم! به این الکی دل بستن، دل بسته م!

           سه. همین الآن بارون گرفت!
           صدای قطره‌های بارون... صدای خداست!
           بوی خاک و گِل بلند شد...بوی بهشته!

عصر سه شنبه
اول ربیع الثانی
1434

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تیتر از صائب.
نیستم از جلوۀ باران رحمت نا امید
تخم خشکی در زمین انتظار افشانده ایم.

۲۴ بهمن ۹۱ ، ۱۵:۳۸

           می‌خواستم از مدرسه بزنم بیرون و برم چند تا کار انجام بدم که دایی زنگ زد و گفت کارم داره و اگه می‌تونم برم یه سر پیشش.
           قرارمون شد برای بعد از نماز عشا.
           نمازمو توی مدرسه خوندم و اومدم که آماده شم برم، یادم افتاد اصلا پول کرایه ندارم. کارت عابر بانکی که توش پول داشتم رو گم کرده‌م باز دوباره!
           خجالت کشیدم از بچه‌های مدرسه پول قرض کنم. اس‌ام‌اس دادم به دایی که:
           سلام! من معذوریتی برام پیش اومده و نمی‌تونم بیام اون‌طرف‌ها. می‌تونی خودت بیای؟
           جواب داد: آره. نُهِ شب دم مدرسه باش.
           نشسته بودم توی حجره، حال مطالعه نداشتم.
           هوس نون سنگک زده بود به کله‌م، عجیب! مث زن حامله ویار کرده بودم! از مدرسه تا نونوایی سنگک هم دستکم بیست دقیقه راهه. تصمیم گرفتم برم نون بخرم که باز دوباره یادم افتاد پول ندارم!
           دایی اومد و رفتم سر خیابون ببینمش. از کربلا اومده بود. روبوسی کردیم و حال و احوال و چه خبر و چطوری و مخلصیم و ببخشید که وقت نداشتم برسم خدمتتون و ما باید می‌اومدیم و از این صحبت‌ها. همین‌طور که صحبت می‌کردیم، در ماشینش رو باز کرد. نگاهم افتاد به سه تا نون سنگک قد بلند و خوش‌تیپ!
           یکی‌ش رو تا زد و گذاشت تو یه پلاستیک: برای خودمون نون گرفتم، برای شما هم خریدم بخورید! یکی بسه‌تونه؟
           ـ آره بابا! زیادمون هم هست!
           قند توی دلم آب شد...
           بعضی قصه‌ها پیش میاد که صفحه‌ی دلت Refresh بشه! بعضی وقت‌ها انگار حواسمون بهش نیست. یه داستان خیلی پیش پا افتاده ـ ولو شده به بهونه‌ی یه چیز ارزون‌قیمت ـ سر هم می‌کنه که بگه: عزیزم! همه کاره منم! فقط من رو بپرست، فقط از من بخواه!

 

نگارش در:
شب پنجشنبه
27 ـ 02 ـ 1434
ارسال در:
شب پنج شنبه
11ـ03ـ1434



ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* آیه‌ی تیتر: 15 از سوره‌ی فاطر.
یعنی: ای مردم! همه شما محتاج به خدایید و فقط خدا بی نیاز و ستوده است.
چقدر این آیه رو دوست دارم!
تلنگریه بین این همه "منم، منم" گفتن‌های ما.
آب پاک رو می‌ریزه روی دست و خیلی محکم می‌گه: شما همه فرع و مَجاز و سایه‌اید! اصل و حقیقت و نور، فقط اوست، جلّ جلاله.
به قول ملّای رومی:
باد  ما و  بودِ   ما  از  دادِ  توست
هستی ما جمله از ایجاد توست...
و به قول خواجه شیراز:
ندیم و مطرب و ساقی همه اوست
خیال  آب  و   گِل   در   رَه  بهانه...
یا اللـه!

۰۴ بهمن ۹۱ ، ۱۹:۴۱