یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۲ مطلب با موضوع «آیات» ثبت شده است

هر غنچه که بشکفت، دگر غنچه نگردد

إلّا دو لب یار که گه غنچه گهی گل! *

سه شنبه
8جمادی الثانی
1435


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

تیتر: سورۀ مبارکۀ الرحمن، آیۀ 29. ترجمه: "هر روز، پروردگار در ظهوری دیگر و جلوه‌ای متفاوت از روز قبل است!"

سراینده تک بیتی رو نمیدونم.

۱۹ فروردين ۹۳ ، ۱۶:۰۵

...این خلق به تفصیل در هر پیشه‌ای و صنعتی و منصبی [می‌کوشند] و تحصیل نجوم و طب و غیر ذلک میکنند و هیچ آرام نمیگیرند، زیرا آنچه مقصود است به دست نیامده است. آخر معشوق را "دل‌آرام" میگویند، یعنی که دل به وی آرام گیرد؛ پس به "غیر" چون آرام و قرار گیرد؟!*

ألا بذکر اللـهِ، تطمئنّ القلوب...*

 

دوشنبه
یازدهم شوال
1434

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* فیه ما فیه مولانا.
** سوره رعد، آیه 28: هان که دلها تنها با یاد خدا آرام میگیرد!

تیتر، مصرعی از عراقی. قسمتی از این غزل زیبای اوست:

آرامِ دلِ غمگین، جز دوست کسی مگزین

فی‌الجمله همه او بین، زیرا همه او دیدم

دلدار دل‌افگاران غم‌خوار جگرخواران

یاری‌دهِ بی‌یاران، هرجا همه او دیدم

دیدم گلِ بستان‌ها، صحرا و بیابان‌ها

او بود گلستان‌ها، صحرا همه او دیدم!

دیدم همه پیش و پس، جز دوست ندیدم کس

او بود، همه او، بس، تنها همه او دیدم

هان! ای دل دیوانه، بخرام به میخانه

کاندر خم و پیمانه پیدا همه او دیدم

در میکده و گلشن، می‌نوش می روشن

می‌بوی گل و سوسن، کاینها همه او دیدم

در میکده ساقی شو، می در کش و باقی شو

جویای عراقی شو، کو را همه او دیدم...

۲۸ مرداد ۹۲ ، ۱۷:۳۳

طبقه‌ی پایین ِ ساختمون تحقیقات، خونه‌ی یکی از رفقاست که دختر کوچیکش همیشه دوست داره پیش ما باشه. یه دختر خوشگل و نمکی و شیرین‌زبون حدوداً پنج ساله، و البته خیلی خیلی شیطون و پرحرف!
           باباش می‌گه: "وقتی میاد بالا، در رو روش باز نکنید". بعد رو به خودش می‌گفت: "بابا جان! اینا کار دارند تو میای مزاحم اینا می‌شی!"

            غیر از وقت‌هایی که راهش می‌دادیم، یکی دو باری هم اتفاق افتاد که در می‌زد و ما دستمون بند بود و می‌دونستیم اگه این وروجک بیاد تو اذیت می‌کنه، در رو باز نمی‌کردیم!

           یه روز که ما تازه نماز ظهرمون رو خونده بودیم و هنوز مشغول تسبیحات بودیم، اومد در زد. اولش نمی‌خواستیم در رو باز کنیم. یه چند باری دستش رو کوبید به در و بعد شروع کرد به بلبل‌زبونی و مظلوم‌نمایی. به خاطر بسته بودن در، با این‌که بلند صحبت می‌کرد اما صداش خیلی ضعیف می‌رسید: "عمو جون در رو باز کن! تو رو خدا در رو باز کنید! من فقققققط پنج‌ دقیقه می‌مونم و می‌رم! باور کنید اذیت نمی‌کنم!"

           و بعد چند لحظه سکوت کرد. دوباره در زد و ادامه داد: "عمو جون! در رو باز کنید! من یه چیزی براتون آورده‌م با هم بخوریم! عمو جوووون!" و بعد به اسم صدامون زد: "آقا فلان! آقای فلانی!"
           به این‌جا که رسید، نمی‌دونم چه حالی، چه سوزی، چه حرارتی توی حرف‌های این دختر بود که... اشاره کردم به محمود: "برو در رو باز کن".
           سجاده‌مو برداشتم و رفتم توی اتاق کتاب‌ها. در رو بستم و... از صدای این دختر تنم داشت می‌لرزید. همین الآن که یادش می‌افتم بغضم می‌گیره. یادمه قفسه‌ی کتاب‌ها تار شد و افتادم به سجده و بی‌اختیار زار زدم.

           از دلم می‌گذشت که: خدایا! یه عمره ما در ِ خونه‌ت نشسته‌یم! یه عمره ما داریم در این خونه رو می‌زنیم؛ نکنه دست رد به سینه‌مون بزنی و راهمون ندی‌ها! نکنه ناامیدمون کنی! ما به تو امیدها داریم!* ما به تو دل‌ها بستیم. ما با دیدن قدرت و حلم و کرم و فضل و بزرگ‌منشی و غفرانت، طمّاع شدیم! به تو دل بسته‌یم و از تو "می‌خوایم"، مبادا به ما ندی! مبادا ما رو به خودت ملحق نکنی! مبادا ما رو همنشین و هم‌رتبه‌ی اولیائت قرار ندی!

           این دختر، نمی‌تونه بفهمه که ما به خاطر چی راهش نمی‌دیم. هرچی هم که راه ندادن ما منطقی باشه، باز اون نمی‌فهمه! اون فقط می‌خواد بیاد تو! دل ِ سنگِ ما اجازه نداد که در رو روش باز نکنیم؛ پس چطور توقع داشته باشم تو، خدای مهربان‌تر از مادر، در مقابل التماس‌های ما اجابت نکنی؟

تو را زکنگره عرش می زنند نفیر/ ندانمت که در این دامگه چه افتاده ست

           تو به سیاهی ضمیر ما نگاه نکن! تو به آلودگی نیت ما نگاه نکن! تو به نور و بهاء و بهجت و پاکی خودت نظر بنداز. تو ما رو پاک کن؛ که اگرچه "إنّی کنتُ من الظّالمین"، اما در عوضش "سبحانک"! هرچقدر که من کثیفم، پاک و منزهی "تو"! "لاإله إلّا أنت"! تو شریکی نداری؛ همه‌کاره تویی، ریش و قیچی دست توه. تو بخوای عوض کنی، می‌کنی؛ برات فرقی هم نمی‌کنه من چه کثافتی‌ام. بخوای منو نجات بدی، می‌دی، و دیگه مهم نیست که من به چه جرمی توی زندان ِ نفْس گیر کردم.

           شیرین‌زبونی این کوچولو منو یاد گرفتاری یونس پیغمبر انداخت و احساس کردم مثل حضرت یونس زندانی‌ شده‌م. او در دل ماهی، من در دل دنیا! او در دل دریای آب، من در قعر اقیانوس تاریکِ دنیای بی‌خدایی!

           "لا إله إلّا أنت! سبحانکَ إنّی کنتُ من الظّالمین"! من رو به درگاهت بارها راه دادی و خراب کردم، درست؛ اما من با امیدی که به کرم تو دارم چه کنم؟ خلاصه اینکه: با خوبی ِ تو، من چه کنم؟!

 

عصر جمعه
دهم رمضان المبارک
1434

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* این معنا توی فرازی از دعای ابوحمزه ثمالی اومده: "إِنَ‏ لَنَا فِیکَ‏ أَمَلًا طَوِیلًا کَثِیراً إِنَ‏ لَنَا فِیکَ‏ رَجَاءً عَظِیماً عَصَیْنَاکَ وَ نَحْنُ نَرْجُو أَنْ تَسْتُرَ عَلَیْنَا".
تیتر از حضرت حافظ رضوان اللـه علیه. منظور از "بلبلی چو من"، نوع انسانه، نه شخص من!
مضمون مشابه: 
بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن
حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی.

۲۸ تیر ۹۲ ، ۱۹:۲۲

به طور کلی من آدمی نیستم که بشینم مفاتیح دوره کنم. من دوست دارم یه عبادت رو باحال انجام بدم، نه این‌که بخوام پشت سر هم اعمال یک روز/ماه رو به جا بیارم. ختم قرآن‌ ماه مبارک رمضان هم همین حکم رو داره برام. حقیقتش اینه که یک جزء قرآن در روز، برای یکی مث من خیلی زیاده. من توی خیلی از آیه‌های قرآن گیر می‌کنم. نمی‌تونم بی تأمّل از کنارش رد بشم؛ و اگر همینطور تند تند قرآن بخونم، به جای احساس لذت، عذاب‌وجدان می‌گیرم!
           برای همین، توی چند سال گذشته فقط یک ماه رمضان بوده که من بتونم وقت بذارم و ـ اون هم به زور! ـ ختم قرآن کنم.
           اما امسال دیگه کار از این حرف‌ها گذشته بود. مشغله‌ی کارهای متفرقه ـ اگرچه بی‌ارتباط با مذهب نبود ـ به قدری وقتم رو پر کرد که فرصت نکردم توی این چند روز گذشته از ماه مبارک حتی یک‌ بار هم قرآن باز کنم و بخونم.
           دیروز ظهر با محمود رفته بودیم دنبال کانکس بگردیم برای کارگرهای سر زمینشون. با ماشین، دونه‌ دونه پروژه‌های در حال اتمام رو سر می‌زدیم و می‌پرسیدیم که قصد فروش کانکسشون رو دارند یا نه. برای فرار از حرارت آفتاب آتیشی ِ قم، پیاده شدن و صحبت با مدیر پروژه‌ها رو نوبتی کرده بودیم؛ فقط یکی‌مون می‌رفت و دیگری توی ماشین می‌موند.
           یه بار که نوبت محمود بود بره صحبت کنه، احساس بطالت بهم دست داد. توی ماشینش رو گشتم و یه قرآن پیدا کردم. یادم افتاد که مدت‌هاست مصحف دست نگرفته‌م. باز کردم، اومد که: قالَ کَذلِکَ أَتَتْکَ آیاتُنا فَنَسیتَها وَ کَذلِکَ الْیَوْمَ تُنْسَی(سوره طه/126)...
           معناش واضحه! خلاصه‌ش این‌ که فرمودند: خاک بر سرت بی‌وفای غافل!

۲۷ تیر ۹۲ ، ۰۶:۲۴

قال أمیرُالمؤمنین علیه السلام:

پیشوای دلباختگانِ پروردگار ـ که سلام خدا بر او باد ـ فرمود:


کَم مِن صائِمٍ لَیسَ لَهُ مِن صیامِهِ إلّا الجُوعُ و الظَّمَا،

چه بسا روزه‌داری که بهره از روزه‌ی خود ندارد، جز تشنگی!

و کَم مِن قائِمٍ لَیسَ لَهُ مِن قیامِهِ إلّا السَّهَرُ و العَناءُ،

و چه بسیار به‌‌پا‌خیزانی در شب، که بهره‌ای از قیام خود ندارند جز بیداری و رنج

حَبَّذا نَومُ الأکیاسِ و إفطارُهُم!*

بَه‌بَه از خواب زیرکان و بَه‌بَه از افطار آن‌ها!


وَ اللَّهِ لَنَوْمٌ عَلَى یَقِینٍ، أَفْضَلُ مِنْ عِبَادَةِ أَهْلِ الْأَرْضِ مِنَ الْمُغْتَرِّین!*

به خدا قسم! واقعاً خوابی که همراه با یقین باشد،

از [همه‌ی] عبادت زمینیانِ [مغرور و] فریفته[ی ظواهر] ارزشش بیشتر است!

عصر جمعه
سوم شهراللـه
رمضان المبارک
1434

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* نهج البلاغة، کلمات قصار، کلمه 145.

تیتر غزلی از فروغی بسطامی:
یک طایفه را بهر مکافات سرشتند
یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند
یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد
یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند...

ابن‌ابی‌الحدید در شرح این عبارت می‌گوید:
منظور از "اکیاس" در این عبارت امیرالمؤمنین، همان علمای عارف به پروردگار است. و علّت این‌که خوابشان از عبادتِ سایر مردم برتری دارد آن است که عبادات آن‌ها، مطابق با عقیده‌های راسخی است. لذا اعمال آن‌ها فروعی است که به یک اصل ثابت و دارای حقیقت برمی‌گردد و ملحق می‌شود. اما جاهلان اینطور نیستند. چرا که آن‌ها خدا را نشناخته‌اند [که حالا بخواهند واقعا او را عبادت کنند] و عبادتشان در حقیقت متوجه به سمت خدا نیست؛ پس طبیعتا پذیرفته نیست! و روی همین مبنا و معیار است که عبادت مسیحیان و یهودیان فاسد است. (شرح نهج‌البلاغه ابن ابی‌الحدید، ج18، ص344)

یه آقا: اگرچه حرف ابن‌ابی‌الحدید از جهتی صحیح است که عبادت جاهلان به خاطر منشأ فاسدش طبیعتا نباید پذیرفته شود، اما خداوند متعال از روی کرم و فضلش عبادت "مای عوام" را می‌پذیرد. خودش فرموده است: وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ رَحْمَتُهُ ما زَکى‏ مِنْکُمْ مِنْ أَحَدٍ أَبَدا: و اگر فضل و رحمت واسعه‌ی خداوند بر سر شما نبود، هیچ‌گاه ـ حتی ـ یک نفر از شما پاک نمی‌شد. (سوره نور، آیه21).

۲۱ تیر ۹۲ ، ۱۸:۵۴

خیال نکنید من الآن یه مدته دیر به دیر می‌نویسم یعنی حرفی ندارم بزنم‌ها! نع‌خیر! بنده‌ی شرمنده‌ی حقیرِ فقیرِ سراپا تقصیر، اگه حال، و مهم‌تر از اون وقت داشتم و توفیق هم رفیق طریقم بود، روزی پونصدتا پست می‌ذاشتم پر محتوا! باقلوا! چرب و چیلی! از اینا که یه وجب روغن روش می‌شینه.
           حالا اینا رو برا خودم می‌گم که دلم خوش باشه دیگه. و الّا کارنامه‌ی ما معلومه سه چهار سال چی سر هم کردیم که مثلا پز بدیم ما هم وب‌لاگ داریم!
           عارضم به خدمتتون که... چی می‌خواستم بگم؟ یادم رفت. یه چیز دیگه یادم اومد. سابق بر این یکی از دوستان که می‌دونه وب‌لاگ دارم اما آدرس و ایناشو بلد نیست، پرسید: تو که انقدر به ما می‌گی وقتتون رو تلف نکنید، برای چی خودت که پرمشغله‌ای وب‌لاگ می‌نویسی؟
           بهش گفتم:
           اوّلندش: اگرچه ما مطالبی که می‌نویسم همه‌ش به درد نمی‌خوره، اما بی‌هیچ‌چی هم نیست! بالاخره آیه‌ای، حدیثی، حکایتی چیزی هست که به درد بخوره.
           دویّمندش: نوشتن برای من مث سیگار می‌مونه! دیدید بعضیا تفریحی سیگار می‌کشن؟ مثلا هر یکی دو روزی یه نخ!
           حالیّه که بی‌بی پیرتر شده دیگه دکتر منعش کرد، اما جوون‌تر که بود من یادمه سیگار می‌کشید. بچه بودم اون‌وقت‌ها. گاهی که می‌رفتیم خونه‌شون، می‌دیدم از صبح تا شب کار می‌کرد و گاهی که خسته می‌شد لب سکوی هال کنار گلخونه می‌نشست و یه سطل کوچیک می‌ذاشت جلوی پاش. سطل واسه چی؟ عرض می‌کنم! می‌نشست و یه سیگار بهمنی، اسفندی، فروردینی چیزی دود می‌کرد. و بعد ـ چون بسیار آدم تمیز و رو اصولی هستند ـ خاکسترش رو می‌ریخت توی این سطل جلوی پاش. زیاده‌روی هم نداشتیم اصلا! فقط و فقط یک نخ! وقتی سیگار می‌کشید، خیلی آروم می‌شد. ساکت می‌شد. بساط عیشش رو ـ که فقط همون سطل فلزیه بود! ـ جمع می‌کرد و یاعلی! می‌رفت سراغ باقی کاراش.
           خلاصه وب‌لاگ نویسی واسه من یه همچنین حکمی داره.
           آهان. یادم اومد چی می‌خواستم بگم. یه مدتی هست که خیلی درگیرم. خسته، آشفته، ژولیده! از زمین و آسمون هم برام بلا می‌باره. یعنی اتفاقاتی می‌افته که پشت سر هم بودنشون خیلی عجیبه. مثلا انگار وسایل خونه با هم قرار گذاشته‌ن که نوبتی خراب بشن!
وقتی از زیارت برگشتیم، به طور فله‌ای (!) وسایلمون سوخت. برق خونه ولتاژش قوی شد و یه سری وسایل مثل یخچال و مودم و رادیو و لباس‌شویی و این‌ها مرحوم شدند. روحشان شاد و یادشان گرامی باد.
           بعد از این، به طور کلی هر روز (یعنی تقریبا بی‌مبالغه و "واقعا" هر روز) یک اتفاقی توی خونه می‌افته. از چیزهای پیش پا افتاده‌ای مثل شکستن شیشه بگیرید تا خرج‌ها و دردسرهای کلافه‌کننده‌ای مثل تعویض لوله‌های آب خونه، ترکیدگی لوله پولیکای داخل دیوار، خراب شدن وسایل برقی، شکستن نردبون و زمین خوردن کارگری که روش وایساده بود (!) و...
           این‌ها در شرایطیه که بابام درآمد کمی داره و من هم تا خرخره‌ی توی قرض رفته‌م و کاری از دستم ساخته نیست.
           نمی‌خوام دونه‌دونه اتفاقاتی که افتاده رو بنویسم، که واقعا خوشم نمیاد از آدم‌هایی که خوشی‌هاشون مال خودشونه و عجز و ناله و اشکشون سهم بقیه. اما برام خیلی جالبه که اگه خدا بخواد بنده‌ای رو امتحان کنه، می‌کنه! هیچ توجیه عقلی وجود نداره که تمام این بلایا، سر یک خونه بیاد، ولی میاد! کاریش هم نمی‌شه کرد.
           تا این‌جا درست؟ دیروز باتری ماشین خوابیده بود و برده بودم پیش باتری‌ساز. سر راه برگشت، داشتم با خودم فکر می‌کردم که چرا وضعیتمون این شده و من این چند روز نتونستم دو صفحه با آرامش مطالعه داشته باشم. با خودم گفتم: چرا انقدر گرفتار شدم؟!
           هنوز چند لحظه از این فکر نگذشته بود که دیدم پشت شیشه‌ی یه ماشین، با خط نستعلیق نوشته: "چون از خدا دوریم، گرفتاریم"!
           خیلی تکون خوردم. یادم افتاد دو سه روزه اذکاری که از استاد گرفتم رو انجام نداده‌م. شاگرد حق نداره اذکاری که می‌گیره رو ترک کنه. یاد این افتادم که ماه شعبان اومد و من فقط یک بار تونستم مناجات شعبانیه بخونم! یادم افتاد که توی این ماه شعبان، هیچ شب جمعه‌ای نتونستم اذکارم رو انجام بدم... و بالاخره یاد این آیه از قرآن افتادم که: "وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِکْری فَإِنَّ لَهُ مَعیشَةً ضَنْکا"! *و کسى که از یاد خدا إعراض کند، پس بدرستیکه زندگى او توأم با سختى و مشکلات خواهد بود!"

          آره عزیز دلم! از ماست که بر ماست! از این جهتی که آرامش ما، فرصت و فراغتِ ما برای عبادت و مطالعه و تفکر و کمک به خلق و احسان به غیر و امثال ذلک، با بلایایی که سرمون میاد از بین می‌ره، به خاطر اون غفلت‌هاییه که داریم! کفر نعمت از کفت بیرون کند... خدا غیوره! اگه فرصت داشته باشیم و استفاده نکنیم، اون فرصتی و فراغتی که هست هم از ما خواهند گرفت.
           این جواب اولی بود که به ذهنم رسید برای این پیش‌آمدهای ناگوار.
           و جواب دوم یاد این کلام مرحوم سیدهاشم حدّاد رضوان اللـه علیه افتادم که می‌فرمود:


           "سلوک راه خدا بدون جلوه‌ی جلال، محال است‏. این راه مستلزم ایثار و از خود گذشتگى است؛ و بعضى از رفقاى ما تنبل‏اند و حاضر براى انفاق و ایثار نیستند، و لذا متوقّف مى‏مانند. من براى ملاقات و دیدار آنها زیاد به کاظمین علیهما السّلام میروم و شبها و روزها مى‏مانم، ولیکن این کافى نیست. زیرا در مجالس انس و مذاکرات، پیوسته ذکر جمال مى‏شود، و وَجد و نشاطى حاصل میگردد؛ امّا همینکه بخواهم گوشى از کسى بگیرم همه فرار مى‏کنند و کسى باقى نمى‏ماند! و بالاخره بدون جلال که کار تمام نمى‏شود. و لهذا من متحیّرم در کار بسیارى از ایشان، آنگاه با چه لطائفُ الحیَلى و چه رمزهائى که نه کاسه بشکند و نه دست بسوزد، باید بعضى از اوقات، آنان را وادار به امرى خلاف طبع و میلشان بنمایم تا فى الجمله تمکینى پیدا نمایند و راهشان استوار گردد..." *


           واقعا هم همین‌طوره. گاهی اوقات انقدر زندگی بر وفق مراده که کیف می‌کنی. می‌ری عمره‌ی رجبیه، و اون‌جا تو هستی و کعبه و عشق و مستی؛ نه مانعی هست و نه مزاحمی. خودتی و خدای خودت. گاهی اوقات هم انقدر فشار روت زیاده که نمی‌تونی دو رکعت نماز بخونی.
           خب خدایا! عیبی نداره! می‌خواهی با جلوه‌های جلالت، خودخواهی و منیّت‌ ما رو از بین ببری، خانه‌ت آباد! از تو ممنونیم! اما حالا که می‌خواهی فرو کنی، جان خوبانت یواش‌تر! که ما ضعیفیم و کم‌طاقت... 
           مرتبط با پاراگراف آخر: +.

نیمه شب شنبه
 بیستم شعبان
1434

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* سوره طه، آیه 124.
** روح مجرد، ص480.

شعر تیتر از پروین اعتصامی:
کار هستی گاه بردن شد زمانی باختن
گه بپیچانند گوشَت، گه دهندت گوشوار.

۰۸ تیر ۹۲ ، ۰۲:۰۵

           جمعه‌ی هفته‌ی پیش "بی‌بی" و "جِدّو" ناهار مهمون ما بودند. حتما می‌دونید که به عربیِ عامیانه، به مادربزرگ می‌گن "بی‌بی" و به پدربزرگ "جِدّو". مادرم می‌گفت تا قبل از این‌که تو زبون باز کنی، همه‌ی نوه‌های پدرم بهش می‌گفتند "آقا". اما وقتی تو زبون باز کردی یه خورده بزرگ شدی، صداش می‌زدی "جدّو"! و چقدر خوشش میومد از این‌که "جدّو" صداش کنی.
           ناهار رو دور هم خوردیم و یه درازی کشیدیم و چایی زدیم به رگ و عصر شده بود که من رفتم یه وضویی بگیرم تا نماز عصرمو بخونم. وقتی اومدم دیدم مهمونا نیستند. از خونواده پرسیدم اینا کجا رفتن؟!
           گفتند: رفتند خونه!
           ـ چرا صبر نکردند من بیام تا خداحافظی کنیم؟
           مادرم گفت: آخه می‌گفتند تلویزیون الآن فوتبال داره نشون می‌ده، "جدّو" هم عجله داشت که بره برسه بازی رو تماشا کنه.
           ـ عجب!
           و خیلی تعجب کردم... نه از این‌که بی‌خداحافظی گذاشت رفت، نه! از این‌که برای یک پیرمرد هفتاد ـ هشتاد ساله، دیدن بازی فوتبال باشگاه‌های ایران ـ که از نظر کیفیت بازی هم در سطح خوبی نیست ـ اهمیت داره!
           بعد من داشتم آماده می‌شدم برم جلسه‌ی عصر جمعه ـ که بعدا دوست دارم یه پست راجع بهش بنویسم ـ و با خودم فکر می‌کردم منِ جوون توی این فکر هستم که ذکر عصر جمعه ازم فوت نشه، و جلسه‌ی عصر جمعه‌م دیر نشه، اما پدر بزرگم ـ با این سنّش ـ داره به فوتبال فکر می‌کنه.
           و توی دلم شاید بهش خندیدم و تأسف خوردم که به جای رسیدگی به اعمالش و فکر آخرت بودن، استرس فوتبال داره. شاید اگه این کار رو از یه جوون میدیدم، اصلا تعجب نمیکردم و عیب نمیدونستم، اما از کسی که طبیعتاً خودش رو به مرگ باید نزدیکتر احساس کنه، این علاقه مندی برام هضم نمیشد.
           چند روزی از این قضیه گذشت. یک شب برای کاری رفته بودم خونه، دیدم تلویزیون داره فوتبال نشون می‌ده. بازی الهلال عربستان و استقلال بود. نشستم روی صندلی روبروی تلویزیون و همین‌طوری مات به بازی خیره شدم. انگار خدا عشق فوتبال انداخته بود توی دلم!
           دقیقه‌ی 55 بازی بود و تا دقیقه‌ی 80 از جلوی تلویزیون تکون نخوردم! بعد یه دفعه انگار میلش از دلم رفته باشه، بلند شدم و از خونه به سمت مدرسه حرکت کردم.
           بعد با خودم فکر کردم که: إ! چی شد؟ چرا من یهو عاشق فوتبال شدم؟ من که اصلا اهل تماشا کردن فوتبال نبودم این چند ساله، چرا انقدر برام مهم بود که استقلال بتونه گل بزنه و گل خورده‌شو جبران کنه؟
           که یکدفعه یاد جمعه‌ی گذشته و داستان بابا بزرگم افتادم. پس عجب! این که من وسط بازی یهو محبت فوتبال به دلم بیفته و بشینم نگاه کنم و بعد نتونم دل بِکنم و اواخرش یهو باز برام بی‌اهمیت بشه، از سمت خودم نبود! داشتند تنبیهم می‌کردند و انگار عملاً گوشم رو پیچوندند و بهم گفتند: "این که تو می‌بینی خیلی چیزهایی که برای مردم جزو واجباته و براش می‌میرند، برای تو بی‌اهمیت و مسخره است، از جانب تو نیست! و این دستگیری ما بوده که شامل حال تو شده، و لطف ما بوده، نه لیاقت تو! پس تو حق نداری مغرور بشی و غلط می‌کنی کسی رو مسخره کنی!
           و این ما هستیم که محبت چیزی رو از دل تو برمی‌داریم و محبت‌های دیگه رو به جاش قرار می‌دیم، و دیدی که با یک اراده، بیست دقیقه‌ای عشق فوتبال به دلت افتاد؟!
           و آیا یادت نیست در دوران نوجوانی اکثر وقت شبانه‌روز تو به بازی و تماشای فوتبال می‌گذشت؟ چه کسی اون عشق و علاقه رو از دل تو بیرون آورد؟ جز دست‌گیری الهی؟ پس تو از خودت چیزی نداری و اگر لحظه‌ای عنایت از تو قطع بشه، باز برمی‌گردی به همان حال و هوا، و بلکه حال و هوایی بدتر از اون‌چه که بودی."

           راجع به همین معنا، امام صادق علیه السلام می‌فرمایند: مَنْ‏ عَیَّرَ مُؤْمِناً بِشَیْ‏ءٍ لَمْ یَمُتْ حَتَّى یَرْکَبَه*. یعنی "کسی که مؤمنی را در مورد چیزی ـ که لزوماً گناه هم نیست ـ سرزنش کند، نمی‌میرد مگر آن‌که ـ بنا بر سنّت و وعده ی الهی ـ خودش مرتکب آن عمل خواهد شد".
           این، سنّت خداست... (توجه به تیتر پُست کن!)

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
جمله تیتر، آیه 62سوره احزاب: وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللَّهِ تَبْدیلاً؛ یعنی: و تو هرگز سنّت خدا را دگرگون و تغییر یافته نخواهی یافت!
* اصول کافی، ج2، ص356: بابُ التّعییر.

۰۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۵:۴۰

           یک. حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ عَلِیٍّ مَاجِیلَوَیْهِ رَحِمَهُ اللَّهُ قَالَ حَدَّثَنَا عَلِیُّ بْنُ إِبْرَاهِیمَ عَنْ أَبِیهِ عَنِ الرَّیَّانِ بْنِ شَبِیبٍ، قَالَ:
           دَخَلْتُ عَلَى الرِّضَا ع فِی أَوَّلِ یَوْمٍ مِنَ الْمُحَرَّمِ- فَقَالَ لِی: یَا ابْنَ شَبِیبٍ! أَ صَائِمٌ أَنْتَ؟!
           فَقُلْتُ لَا!
           فَقَالَ: إِنَّ هَذَا الْیَوْمَ هُوَ الْیَوْمُ الَّذِی دَعَا فِیهِ زَکَرِیَّا ع رَبَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ فَقَالَ‏ "رَبِّ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْکَ ذُرِّیَّةً طَیِّبَةً إِنَّکَ سَمِیعُ الدُّعاءِ" فَاسْتَجَابَ اللَّهُ لَهُ وَ أَمَرَ الْمَلَائِکَةَ فَنَادَتْ زَکَرِیَّا "وَ هُوَ قائِمٌ یُصَلِّی فِی الْمِحْرابِ أَنَّ اللَّهَ یُبَشِّرُکَ بِیَحْیى".‏
            فَمَنْ صَامَ هَذَا الْیَوْمَ ثُمَّ دَعَا اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ اسْتَجَابَ اللَّهُ لَهُ کَمَا اسْتَجَابَ لِزَکَرِیَّا.
           ...ریّان بن شبیب نقل می‌کرد که: در اول محرّمی، خدمت حضرت علیّ بن موسی الرضا علیه السلام رسیدم.
           حضرت به من فرمودند: ای پسر شبیب! آیا روزه‌ای؟
           عرض کردم: نه.
           فرمودند: امروز ـ اول محرم ـ روزی است که زکریا به درگاه الهی دعا کرد و گفت: "پروردگارا مرا از ناحیه خود فرزندى و نسلى پاک ببخش که تو شنواى دعائى"(سوره آل عمران، آیه‌ی 38: رَبِّ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْکَ ذُرِّیَّةً طَیِّبَةً إِنَّکَ سَمِیعُ الدُّعاءِ) و خداوند دعایش را مستجاب کرد و به ملائکه‌اش امر فرمود به او گفتند، " در حالى که او در محراب نماز مى‏خواند گفتند خداى تعالى تو را به یحیى مژده مى‏دهد" (همان، آیه‌ی 39: وَ هُوَ قائِمٌ یُصَلِّی فِی الْمِحْرابِ أَنَّ اللَّهَ یُبَشِّرُکَ بِیَحْیى).
           پس هرکس در این روز روزه بگیرد و سپس به درگاه خداوند دعا کند، پروردگار دعایش را مستجاب می‌کند همان‌طوری که برای زکریا مستجاب کرد.
           
           ثُمَّ قَالَ یَا ابْنَ شَبِیبٍ إِنَّ الْمُحَرَّمَ هُوَ الشَّهْرُ الَّذِی کَانَ أَهْلُ الْجَاهِلِیَّةِ ـ فِیمَا مَضَى ـ یُحَرِّمُونَ فِیهِ الظُّلْمَ وَ الْقِتَالَ لِحُرْمَتِهِ فَمَا عَرَفَتْ هَذِهِ الْأُمَّةُ حُرْمَةَ شَهْرِهَا وَ لَا حُرْمَةَ نَبِیِّهَا ص لَقَدْ قَتَلُوا فِی هَذَا الشَّهْرِ ذُرِّیَّتَهُ وَ سَبَوْا نِسَاءَهُ وَ انْتَهَبُوا ثَقَلَهُ فَلَا غَفَرَ اللَّهُ لَهُمْ ذَلِکَ أَبَداً.

           بعد حضرت فرمودند: ای پسر شبیب! ماهِ محرّم، ماهی‌‌ست که مردمِ جاهلیت گذشته به خاطر حرمتش ظلم و قتال ـ در آن را ـ حرام می‌شمردند. اما این امت ـ که خودشان را منسوب به پیغمبر می‌دانند ـ حرمت این ماه و پیغمبرشان را نشناختند و در همین ماه نسل پیغمبر را کشتند و زنان حرمش را به اسیری بردند و اموالش را غارت کردند؛ خدا آن‌ها را نیامرزد.

           یَا ابْنَ شَبِیبٍ! إِنْ کُنْتَ‏ بَاکِیاً لِشَیْ‏ءٍ فَابْکِ لِلْحُسَیْنِ بْنِ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ ع فَإِنَّهُ ذُبِحَ کَمَا یُذْبَحُ الْکَبْشُ وَ قُتِلَ مَعَهُ مِنْ أَهْلِ بَیْتِهِ ثَمَانِیَةَ عَشَرَ رَجُلًا مَا لَهُمْ فِی الْأَرْضِ شَبِیهُونَ.
           ای پسر شبیب! اگر برای چیزی گریان بودی، ـ یا: اگر خواستی برای چیزی گریه کنی ـ برای حسین پسر علی بن ابی طالب گریه کن، که او را سربریدند، همان‌طوری که گوسفند سربریده می‌شود؛ و همراه او هجده تنی از اهل‌بیتش کشته شدند که روی زمین مثل و مانندی نداشتند.

           وَ لَقَدْ بَکَتِ السَّمَاوَاتُ السَّبْعُ وَ الْأَرَضُونَ لِقَتْلِهِ وَ لَقَدْ نَزَلَ إِلَى الْأَرْضِ مِنَ الْمَلَائِکَةِ أَرْبَعَةُ آلَافٍ لِنَصْرِهِ فَوَجَدُوهُ قَدْ قُتِلَ فَهُمْ عِنْدَ قَبْرِهِ شُعْثٌ غُبْرٌ إِلَى أَنْ یَقُومَ الْقَائِمُ فَیَکُونُونَ مِنْ أَنْصَارِهِ وَ شِعَارُهُمْ: "یَا لَثَارَاتِ الْحُسَیْنِ".
           و واقعا آسمان‌های هفت‌گانه و زمین‌ها برای قتل او گریه کردند. و واقعا از آسمان برای یاری او چهار هزار فرشته نازل شد، اما ـ وقتی رسیدند ـ او را کشته یافتند، پس آن‌ها در کنار قبر سیدالشهداء ژولیده و آشفته و غبارآلود می‌مانند تا زمان ظهور قائم آل محمد، که از یارانش خواهند بود و ـ در آن وقت ـ شعارشان "یا لثارات الحسین" خواهد بود...

           یَا ابْنَ شَبِیبٍ! لَقَدْ حَدَّثَنِی أَبِی عَنْ أَبِیهِ عَنْ جَدِّهِ ـ علیهم السلام ـ أَنَّهُ لَمَّا قُتِلَ الْحُسَیْنُ جَدِّی مَطَرَتِ السَّمَاءُ دَماً وَ تُرَاباً أَحْمَرَ!

ای پسر شبیب! پدرم ـ امام موسی بن جعفر ـ از پدرش ـ امام صادق ـ، به نقل از جدش ـ حضرت زین العابدین علیهم السلام ـ نقل کرد زمانی که جدّم حسین کشته شد، آسمان خون و خاک سرخ بارید!

           یَا ابْنَ شَبِیبٍ! إِنْ بَکَیْتَ عَلَى الْحُسَیْنِ ع حَتَّى تَصِیرَ دُمُوعُکَ عَلَى خَدَّیْکَ غَفَرَ اللَّهُ لَکَ کُلَّ ذَنْبٍ أَذْنَبْتَهُ صَغِیراً کَانَ أَوْ کَبِیراً قَلِیلًا کَانَ أَوْ کَثِیراً...

           ای پسر شبیب!
         اگر برای حسین علیه السلام گریه کنی تا این‌که اشک‌هایت روی صورتت  جاری شود، خداوند هر گناهی ـ کوچک یا بزرگ، کم یا زیاد ـ که مرتکب شده‌ای را می‌بخشد.

           یَا ابْنَ شَبِیبٍ! إِنْ سَرَّکَ أَنْ تَلْقَى اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ وَ لَا ذَنْبَ عَلَیْکَ فَزُرِ الْحُسَیْنَ.

           ای پسر شبیب!
           اگر دوست داری خداوند را ملاقات کنی در حالی که از گناه پاک باشی، پس حسین بن علی علیه السلام را زیارت کن...
           
           یَا ابْنَ شَبِیبٍ! إِنْ سَرَّکَ أَنْ تَسْکُنَ الْغُرَفَ الْمَبْنِیَّةَ فِی الْجَنَّةِ مَعَ النَّبِیِّ وَ آلِهِ، فَالْعَنْ قَتَلَةَ الْحُسَیْنِ.

           ای پسر شبیب! اگر می‌خواهی در منازل بهشت همراه پیغمبر و آلش ساکن شوی، قاتلان حسین را لعنت کن.
           

           یَا ابْنَ شَبِیبٍ إِنْ سَرَّکَ أَنْ تَکُونَ لَکَ مِنَ الثَّوَابِ مِثْلَ مَا لِمَنِ اسْتُشْهِدَ مَعَ الْحُسَیْنِ ع فَقُلْ مَتَى مَا ذَکَرْتَهُ‏ یا لَیْتَنِی کُنْتُ مَعَهُمْ فَأَفُوزَ فَوْزاً عَظِیما
           ای پسر شبیب!
           اگر دوست داری همان ثواب و درجه‌ی کسی که در رکاب حسین علیه السلام کشته شد را به تو هم بدهند، هرگاه او را یاد کردی، بگو: " یا لَیْتَنِی کُنْتُ مَعَهُمْ فَأَفُوزَ فَوْزاً عَظِیماً" ( ای کاش که من هم با آنان بودم و همراهشان به پیروزی و رستگاری بزرگی دست می‌یافتم)

           یَا ابْنَ شَبِیبٍ! إِنْ سَرَّکَ أَنْ تَکُونَ مَعَنَا فِی الدَّرَجَاتِ الْعُلَى مِنَ الْجِنَانِ فَاحْزَنْ لِحُزْنِنَا وَ افْرَحْ لِفَرَحِنَا وَ عَلَیْکَ بِوَلَایَتِنَا فَلَوْ أَنَّ رَجُلًا تَوَلَّى حَجَراً لَحَشَرَهُ اللَّهُ مَعَهُ یَوْمَ الْقِیَامَة.

           یابن شبیب!
           اگر می‌خواهی با ما در مراتب بالای بهشت باشی، در حزن ما اندوهگین و  غمناک شو، و در شادی ما خوش‌حالی کن؛ و بر تو باد به دوستی و ولایت و پیرویِ ما، ـ و بدان که ـ اگر مردی ـ حتی ـ تکه سنگی را دوست داشته باشد، خداوند در روز قیامت او را با آن سنگ محشور خواهد کرد!*

دو.

در هر مصیبت و محنی فَابْکِ لِلْحُسَیْن
در هر عزای دل شکنی فَابْکِ لِلْحُسَیْن

در خیمه‌ی مراثی و اندوه اهل‌بیت
قبل از شروع هر سخنی فَابْکِ لِلْحُسَیْن

در مکتب ارادتِ ابنِ شبیب‌ها
هم‌ناله با اباالحَسَنی فَابْکِ لِلْحُسَیْن

إن کُنْتَ باکِیاً لِمُصابٍ کَالأنْبیاء
فِی الْإبْتِلاءِ و الحزَنِ فَابْکِ لِلْحُسَیْن

شب‌های جمعه مثل ملائک میان عرش
با بوی سیب پیرُهنی فَابْکِ لِلْحُسَیْن

در تندباد حادثه‌ای گر کبود شد
بال نحیف یاسمنی فَابْکِ لِلْحُسَیْن

دیدی اگر میان هیاهوی تشنگی
طفلی و لب به هم زدنی فَابْکِ لِلْحُسَیْن

لب تشنه جان سپرد اگر عاشقی غریب
یا روی خاک ماند بدنش فَابْکِ لِلْحُسَیْن

گرم طواف نیزه و شمشیر و تیرها
دور شهید بی‌کفنی فَابْکِ لِلْحُسَیْن

با نعل تازه جای دگر غیر کربلا
تشییع شد مگر بدنی؟! فَابْکِ لِلْحُسَیْن...

رحمی نکرده‌اند در آن غارت غریب
حتی به کهنه پیرُهنی فَابْکِ لِلْحُسَیْن

شب‌های جمعه دور و برِ قتلگاه عشق
با ناله‌ی کبودِ زنی فَابْکِ لِلْحُسَیْن... **

صبح جمعه
اول محرم
1434

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* أمالی شیخ صدوق، ص130. گشتم ولی ترجمه درستی پیدا نشد، مجبور شدم خودم ترجمه کنم. اما در ترجمه بعضی عبارات، به ذکر مفهوم اکتفا کردم.
** غزل از یوسف رحیمی.

۲۶ آبان ۹۱ ، ۰۹:۴۳

           بو بکش!
           به مشام تو هم می‌رسه؟ تو هم متوجه می‌شی؟
           دهه‌ی آخر ماه مبارک، انگار مادر سادات چادرعنایتش رو پهن می‌کنه رو آسمون دنیا و بوی مست کننده‌ی قلب و سرّ ولایت می‌پیچه تو ماه مبارک... که اولین ثمره‌ی این عنایت حضرت زهرا، شب نوزدهمه...
            خدا رحمت کنه مرحوم علامه‌ی طباطبایی رضوان اللـه علیه رو. من شنیده‌م بعضی از ایشون نقل کردند که شب قدر زیاد حضرت زهرا سلام اللـه علیها رو یاد کنید. این جمله، جمله‌ی عجیبیه.
           حضرت مادر سلام اللـه علیها در شب قدر چه تأثیری دارند؟  تأثیر انفعالی نفْس حضرت در عالم تکوین، ارتباطش با تقدیر مشیّت‌ الهی این شب‌ها، چطور تصور می‌شه؟ اللـه اکبر! من با این عقل ناقصم چطور بفهمم؟! لذا تو قرآن هست: و ما أدراک ما لیلة القدر؟! یعنی اصلا تو چی می‌فهمی که شب قدر یعنی چی؟ بماند این‌که امام صادق علیه السلام فرمودند "اللیلةُ فاطمة، و القدرُ اللـه"! معنای ساندویچی‌ش: "لیلة القدر" یعنی فاطمه‌ی خدا!
           دوست دارم بنویسم و از طرفی نمی‌دونم چطور... یعنی گفتن از بعضی چیزها خیلی سخته... بعضی‌ها اون‌قدر شخصیتشون عظیمه، که هرچی بنویسی، شرّ و ور و بافتنی و تخیله! چون درست نمی‌دونی با کی طرفی... این ابیات شیرین‌ترین عباراتیه که راجع به اظهار عجز از توصیفِ حضرتِ مادر خونده‌م. زبونم بند اومده. همین رو فقط دارم بگم:

ای بهشت قرب پیغمبر جمالت فاطمه
ای تمام انبیا مات جلالت فاطمه
ای تمام وحی در موج خیالت فاطمه
ای همه مرهون فیض بی‌زوالت فاطمه
طاهره انسیه حورایی نمی‌دانم که‌ای؟
فاطمه صدیقه زهرایی نمی‌دانم که‌ای؟
عقل و هوش و دانش و افکار خود را باختیم
با کمیتِ وهم تا آن سوی هستی تاختیم
یا به مضمون، یا به ایراد سخن پرداختیم
دست‌ها بر رشته‌های چادرت انداختیم
شعرها خوانده، غزلْ قطعه، قصائد ساختیم
عاقبت دیوانه گشتیم و تو را نشناختیم
حور، انسان یا ملک یا فوق اینان چیستی؟
کیستی تو؟ کیستی تو؟ کیستی تو؟ کیستی؟
!*

صبح پنج شنبه
۲۷ماه مبارک رمضان
۱۴۳۳هـ.ق

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* استاد غلامرضا سازگار. شاید بشه به جرأت گفت که در بین معاصرین، ایشون تنها کسی هستند که به این اندازه شعر فارسی برای اهل بیت سروده اند. اون هم شعرهای جون و آبدار!  حَفَظَه اللـهُ و حَشَرَهُ مَعَ أحبّائِهِ و أولیائِهِ.

۲۶ مرداد ۹۱ ، ۰۵:۲۵

           دیشب همچین ساعتی بود که داشتم تو کوچه پس کوچه‌ها قدم می‌زدم و با خودم فکر می‌کردم که آیا من به مقصد می‌رسم؟ اون چیزی که از خدا می‌خوام، آخرش نصیبم می‌شه؟ به این فکر می‌کردم که حالا اون چیزی که من دنبالش هستم، رسیدن به مقام "انسان کامل" هست؛ و این خواسته‌ی کمی نیست؛ منی که هیچی نیستم، آیا می‌رسم؟
           و بعد ذهنم منتقل شد طرف این‌که چه کارهایی بوده در راه خدا ـ تا همین‌جا حتی ـ که فراموش کرده‌م انجام بدم. یا این‌که ابعاد خاصی از تربیت روحی‌م رو غافل بوده‌م اصلا. اینا چی می‌شه؟ جبرانش چطوره؟ داشتم فکر می‌کردم که جدیدا سعی می‌کنم خودم رو بسپارم به خودش، آیا همین کافیه؟
           همین‌طور که این فکر‌ها از ذهنم می‌گذشت، از کنار خونه‌ای گذشتم که صدای قرآن ازش بلند بود. توی کوچه دقیقا تا از درب اون خونه رد می‌شدم، این آیه رو با صدای خوشی شروع کرد خوندن: وَ عَلَى اللَّهِ فَلْیَتَوَکَّلِ الْمُتَوَکِّلُون‏........
           اگه بدونی چه حالی شدم...

شب سه شنبه
۲۳جمادی الآخر
۱۴۳۳هـ.ق

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست.../حافظ.

۲۶ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۲:۲۸