یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۴ مطلب در دی ۱۳۸۸ ثبت شده است

           ۱. با همه هستم و با هیچ کس نیستم! خیلی احساس تنهایی دارم. و الآن، بیشتر از هر وقت دیگه، فارغ از هر نگاه جــنـــ.سی، نیاز به همسر رو حس می کنم.
           ۲. البته باید بگم که قبل از همدم، به یه "انسان کامل" محتاجم؛ یه امام و رهبر ِ همه چیز تموم. یه کسی که اگه بگه بمیر، اونقدر حرفشو قبول داشته باشم که با خیال راحت، ـ فارغ از "آیا و امّا"هاـ بمیرم.
           ۳. اگه خدا "انسان کامل" رو "کامل" بهم عطا کنه، ـ‌خیال می کنم‌ـ که دیگه به همسر نیازی نیست. اما اگه "متأهل" بشم، ـ‌مطمئنم‌ـ باز هم دنبال "اِمام معصوم" می‌دُوَم.    
           *...حاشیه رفتنم دگر نامه سیاه کردن است./محمدحسین شهریار

شب ۱۶/۱/۱۴۳۱

۱۱ دی ۸۸ ، ۱۶:۴۰

           شب عاشورا، بعد از این که جلسه رو تموم کردم، سفره‌ها پهن شد و شام رو آوردند. ملت هم شروع کردن به خوردن غذای تبرکی. بعد این که شاممو خوردم، به محمد ـ مسئول حسینیه ـ گفتم: "می‌شه کلید اتاق کتاب‌ها رو بدی، برم خلوت کنم؟" قبول کرد. در رو برام باز کرد و کلید رو بهم داد که از تو قفل کنم. هنوز دو سه دقیقه از رفتنش نگذشته بود که دیدم در میزنه. باز کردم، اومد تو و دوتا دستامو گرفت تو دستاش؛ خیره شد به چشام و گفت به یه شرط میذارم اینجا بمونی. گفتم: "چی؟" گفت: "باید دعام کنی..." نگاهم که تا حالا بهش خیره مونده بود رو دزدیدم و با ناراحتی گفتم: "از دعای گربه سیاه، بارون نمیاد!" محمد دستامو فشار داد، گفت: "تو چیکار داری؟ دعا کن... تو رو خدا!" نگاش کردم، اشکاش سرازیر بود... نمی‌دونستم باید چی بگم؛ بغض گلوی خودم رو هم گرفته بود. گفتم برو، دعام کن/دعات می‌کنم.
           در رو بستم. حال عجیبی بود. یه چیزی به دلم سنگینی می‌کرد. با خودم فکر می‌کردم اگه اینطوری ادامه پیدا کنه، تا صبح نرسیده، کارم تمومه. دو سه رکعت نماز خوندم و دو زانو، بی صدا نشستم رو به قبله. یه دَفه بغضم ترکید. گریه، گریه، گریه... . گفتم: "خدایا! به خیال خام خودش، آبرویی در ِ خونه‌ت به هم زده‌م، می‌دونی که اشتباه می‌کنه، اما امیدشو نا‌امید نکن... گناهان منو ببخش و هرکس که التماس دعا داره رو حاجت روا کن؛ آمین!"
*...اگرت میل لب جوی و تماشا باشد./حافظ

پنج شنبه ۱۴/۱/۱۴۳۱

۱۰ دی ۸۸ ، ۱۲:۰۴

           ۱. دهه اول محرم هم تموم شد. اونقدر خوش بودیم، که یادمون رفت این شبها تموم شدنی هستند. واقعا نمی دونم امشب چطوری باید از حسینیه دل بکَنَم؟ از کتیبه های اشعار محتشم، پارچه های سیاه، پرچم های شعائر، منبر و کتابخونه هیئت... واقعا سخته. امسال احساس خیلی خوبی نسبت به محرم داشتم؛ یه احساس متفاوت از سالهای قبل؛ یه حس، که بهم میگه کمکم می کنن عوض شم... میشه آدم باشم!
           ۲. چون هیئت امسال دیگه رسما رو غلتک افتاده بود، برنامه ها خیلی بهتر از تجربه های قبل پیش رفت. این قضیه، تو امکانات هیئت خودشو بیشتر نشون میداد. مثلا بخش کتابها، اصلاح سیستم صوتی و سیاهپوش کردن حسینیه.
           ۳. حسینیه، پر از نوره. یه چیز عجیبیه اصلا. جالب اینجا بود: هرچی طرف شب عاشورا می رفتیم، این احساس من قوی تر میشد. یعنی عُلقه من به حسینیه شعله می کشید. واسه همین، شب تاسوعا و عاشورا با چند تا از بچه ها، همونجا خوابیدیم! اما بعد شام غریبان که می خواستم برگردم خونه، دل کندن خیلی سنگین بود برام؛ خیلی.
           ۴. برا این که بخوام اینجا از خاطرات این ده روز بنویسم، یه گونی حوصله و وقت لازم دارم! الآن هم روحم خسته است، هم جسمم؛ ولی با تموم این خستگی ها، یه احساس آرامش عجیبی دارم.
           امشب، شب آخر هیئته. حتی تصور این که باید دوباره به روزمرگی برگردم، دیوونه ام می کنه. به ذکر یا حسین عادت کردم؛ به گریه ها عادت کردم. 
           ۵. جالبه که بلند شدن و نشستنم هم با "یا حسین" شده! اینو بی اغراق می گم که این "یا حسین" گفتنم بی اختیاره. مدام آه میکشم: "یا حسین!" با این که دیگه اشکی برام نمونده، اما هنوز ته صدای گرفته ای هست، در حدی که امشب بتونم ناله بزنم: ... یا حسین!
               *چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد./حافظ شیرازی. (پیرمغان یعنی حضرت سیدالشهدا علیه السلام، و شیخ، حضرت ابراهیم علی نبیّنا و آله و علیه السلام. وعده هم، یعنی ذبح فرزند...)

۰۷ دی ۸۸ ، ۱۳:۳۶

           ۱. یک شنبه شب، آیت اللـه شیخ حسینعلی منتظری، از دنیا رفت. می گفتند تو خواب فوت کرده. اتفاقا تازگیا رفته بودم تو نخ تاریخ سیاسی آقای منتظری؛ می خواستم بیشتر بدونم!
           ۲. امروز صبح هم بدن رو به سمت حرم حضرت معصومه تشییع کردند. چند ده هزار نفر ـ و به نقل بعضی منابع: چند صد هزار نفر ـ  برای تشییع اومده بودند؛ که خیلی هاشون طرفدارایِ ـ غیر قمی ِ ـ میرحسین موسوی بودند. 
           خیلی دلم به حال آقای منتظری سوخت. من کاری به اعمال آقای منتظری ندارم، و اهل این هم نیستم که به جای خدا تصمیم بگیرم. من چمی دونم کی بهشتیه، کی جهنمی؟! اما دوست دارم همه آدما، روی اصول تشییع بشن. مردم به جای این که تو تشییع سکوت کنن و ذکر بگن و یاد مرگ باشن، از این فرصت برای تظاهرات و "یاحسین، میرحسین" گفتن استفاده می کردند. دو سه ساعت که گذشت، بسیجی ها قطب ِ مقابل ِ طرفدارای میرحسین شدن و همه جلوی دفتر آقای منتظری تجمع کردند. گارد ویژه پرتعدادی هم وایساده بود، اما ـ جز بستن راه ـ کاری نمی کرد. 
           طرفدارای میرحسین، مثل همیشه "سبز" پوش اومده بودند. مانتو، روسری، یا شال سبز چیزایی بود که تو پوششون تابلو بود. اونایی هم که لباساشون سبز نبود، مچ بند بسته بودند. از سر بلوار بهار کنار ماشینایِ ـ اغلب گرون قیمتی ـ  که لب رودخونه پارک شده بود، طرفدارای میرحسین چندتا چندتا وایساده بودند. از اونجا هرچی به سمت تقاطع قرآن و عترت تا حرم جلو میرفتم، تعداد میرحسینیا بیشتر میشد. بعضیا عکس و فیلم می گرفتند، بعضیا با موبایل صحبت می کردن و بقیه هم وایساده بودند؛ معترض البته! درصد زیاد زنهای جوونِ "جنبش سبز"، خیلی برام عجیب بود.
           ساعت دوازده ظهر، طلبه هایی که از درس برمیگشتن، به اضافه یه سری از مردم، اومدن و جلوی "جنبش سبز"ی ها عَلَم شدن. تعدادشون کم کم زیاد شد و سرو صدا بالا رفت. نیروی انتظامی هم کم کم خودشو عقب کشید و حل و فصل قیل و قال رو به عهده خود مردم گذاشت!
           تو مدارس گفته بودند طلبه ها برن و جلوی طرفدارای میرحسین وایسن، تا اونا نتونن جولان بدن. درگیری تا ساعاتی بعد از ظهر ادامه داشت، اما اتفاق خاصی نیفتاد. یعنی من که چیزی ندیدم. بسیجی ها نامردی نکردن و یه بنر بزرگ و سیاهی که  که دفتر آیت اللـه صانعی، برای تسلیت زده بود رو کندند! کارشون زشت بود واقعا.
           من، نه منش طرفدارای موسوی رو می پسندم، نه مرام احمدی نژادی ها رو. ولی تو مدتی که اونجا بودم، متانت اعتراض طرفدارای میرحسین بیشتر به نظر می رسید. یعنی بسیجیا خیلی جوش می آوردن، اما اونا آرومتر معترض بودند. البته شاید خروش بسیجیها برای این بود که قانون رو پشت سر خودشون می دیدند و آرامش میرحسینیا برای این بود که بیش از حد هم حساسیت ایجاد نشه.
           شعار می دادن: "منتظری مظلوم، راهت ادامه دارد/ حتی اگر دیکتاتور بر ما گلوله بارد!"؛ "یاحسین، میرحسین!"؛ "این ماه ماه خون است/ یزید سرنگون است"!
           در مقابل، احمدی نژادیا می گفتند:"شهر مقدس قم، جای منافقین نیست!"؛ "سبز فقط سبز علی، رهبر فقط سید علی". بعد از اینی که تعداد بسیجیا یه کم زیاد شد، می گفتند: "این همه لشکر آمده، به عشق رهبر آمده"!
           چند دقیقه پیش که از کنار دفتر آقای منتظری میگذشتم، دیگه خبر خاصی نبود. جمعیت متفرق شده بود، همه پارچه سیاهای تسلیت کنده شده بود و دو سه تا ماشین پلیس و حدود سی تا مأمور مسلح سر کوچه دفتر وایساده بودند. تا شصت هفتاد متری دفتر هم ـ از هر طرف ـ مأمور بود، ولی خیلی کم تعداد.
           ۳. دفتر زندگی یکی دیگه از مراجع تقلید شیعه هم بسته شد. کاری به سیره زندگیشون ندارم. به این فکر نمی کنم که با منش خیلیاشون موافق نیستم، اما این که اخیراً ـ به طور متوسط ـ هر سال، یکی از دست میدیم، خیلی بده: تبریزی، فاضل، بهجت؛ و حالا منتظری. خدا بعدیشو به خیر کنه؛ و واقعا هم اراده خدا، جز به خیر تعلق نمی گیره.
*نا امیدم مکن از سابقه لطف ازل.../حافظ

شب سه شنبه ۵/۱/۱۴۳۱

۰۱ دی ۸۸ ، ۲۱:۴۶