یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۷ مطلب در آبان ۱۳۸۹ ثبت شده است

           ۱. مرحوم آقا سید ضیاء الدّین درّی، استاد فلسفه، و از منبری‌های معروف "تهران قدیم" بود. ظاهرا شب هشتم، یا نهم محرم ِ یکی از سال‌هایی که ایشون تو حسینیه‌ای منبر می‌رفته، جوونی قبل از شروع سخن‌رانی میاد و می‌پرسه: منظور حافظ از شعر "مرید پیر مغانم، زمن مرنج ای شیخ/چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد" چیه؟ ایشون جواب اون جوون رو، وقت سخن‌رانی و بالای منبر می‌ده که: منظور از پیر مغان، حضرت أمیرالمؤمنین علیه السلام، و شیخ، آدم ابوالبشر هست. آدم عهد کرد که از گندم نخوره، اما خورد. و أمیرالمؤمنین علیه السلام هیچ وعده‌ای از این بابت نداد، و تمام عمرش رو با نون جو سپری کرد.
           اون محرم می‌گذره و به محرم سال بعد نرسیده، مرحوم درّی فوت می‌کنه. درست شبی که سال قبلش اون جوون سؤال پرسیده بود، در عالم رؤیا آقا سید ضیاء الدّین درّی رو می‌بینه که بهش می‌فرماد: جوون! تو چنین شبی در سال قبل از من سؤالی پرسیدی و من جوابی دادم؛ اما حالا که اومدم این طرف، حقیقت مطلب به شکل دیگه‌ای برام منکشف شده: مراد از شیخ، حضرت ابراهیم خلیل، و منظور از پیر مغان حضرت سیدالشّهداء علیهما السلامـــه. مقصود حافظ از وعده، ذبح فرزند بوده، که ابراهیم خلیل وعده کرد که انجام بده، اما در واقع انجام نداد؛ و حضرت سیدالشّهداء علیه السلام روز عاشورا، با ذبح میوه‌ی دلش، علی اکبر علیه السلام به جا آورد...
           ۲. حالا بشین فکر کن آیه‌ی "و فدیناه بذبح عظیم" یعنی چی؟ دقت کن ببین ذبح عظیم یعنی کی؟
           ۳. حج ناتمام سید الشّهداء علیه السلام؛ قربانی دقیقا یک ماه به تأخیر افتاد...

شب پنج شنبه
یازدهم ذی الحجّة
۱۴۳۱

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* سوره صافات، آیه ۱۰۷.

۲۶ آبان ۸۹ ، ۱۸:۳۱

           ۱. هرچی خودم شکسته‌تر می‌شم، محبتت، تو دلم بیش‌تر قد می‌کشه. هرچی «من» اَلکَن، محبتت فصیح! هرچی من پیرتر، عشقت جوون‌... .
           آقا! نهال عشق شما، روز به روز به دلم تنومندتر می‌شه. روی میز تحریر حجره، یه عکس از ضریح شما و مدفن اصحابتون گذاشتم. هر وقت می‌خوام شروع کنم به مطالعه، نگاه می‌کنم. همیشه زمزمه می‌کنم: بأبی أنت و أمّی یا أباعبداللـه.
           ان‌شاء اللـه طوری فدا‌تون بشم که نه اسمی ازم بمونه و نه رسمی. تا فقط شما باشید و آقایی کنید؛ حالا اگه سر ما به نیزه‌ هم رفت، رفت...  اگه بدنمون تکه تکه شد، شد... اگه تنمون آتیش گرفت و خاکسترمون رو باد برد، برد... آقا سرت سلامت!
          ۲. دلم ریشْ ریش ِکربلاست!

شب شنبه
۶ذی الحجّة
۱۴۳۱

ـــــــــــــــــــــــــــــــ
*چشم ندارد خلاص، هرکه در این دام رفت/سعدی.

۲۲ آبان ۸۹ ، ۲۱:۴۰

           بعضی از مفاهیم ِ دل، اون‌قدر بزرگ و محترمند، که نمی‌شه از روزنه‌های تنگ و حقیر گفتار، بیرون کشیدشون!

شب جمعه
پنجم ذی الحجّة
۱۴۳۱

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* من عاجزم زگفتن و خلق از شنیدنش!/ظاهرا این تنها سروده‌ی شمس تبریزی هست.

۲۰ آبان ۸۹ ، ۲۰:۴۶

گاهی!

شب جمعه
۲۸ذیقعدة
۱۴۳۱

۱۳ آبان ۸۹ ، ۱۷:۳۸

           ۱. پنج‌شنبه‌ها که از حجره بر می‌گردم خونه، مامان یه جور دیگه نیگام می‌کنه. تو ـ کم تر از ـ دو روزی که خونه هستم، دوست داره بشینیم مفصل صحبت کنیم. امشب که رسیدم، می‌گفت: چند وقته که نیستی؟ خندیدم و جواب دادم: این دفعه که ـ به خاطر برگشتن از مشهد ـ دوشنبه خونه بودم! گفت: انگار خیلی بیشتر ِ سه روز طول کشید…
           چند وقت قبل هم، ـ ‌فکر می‌کرد صداشو نمی‌شنوم ـ پشت تلفن به خاله می‌گفت: تازه می‌فهمم مادرای شهدا چی کشیدن…
           ۲. اساتید "میم" می‌فرمود: "بعضی از صفات خوبت، ارث مادرته! خیلی از علما، سی چهل سال تلاش می‌کنن، تا رذائلی مثل حسد رو از خودشون دور کنن. اما بعضیا، مث تو، مفت و مجانی از مادر می‌گیرن!"

شب جمعه
۲۸ ذی القعدة
۱۴۳۱

ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
* تا شیوه ی راه رفتن آموخت!/ ایرج میرزا.

۱۳ آبان ۸۹ ، ۱۶:۳۸

           ۱. شنبه عصر ـ با چندساعت تأخیر ـ به مشهد رسیدم و جایی که فکرشو نمی‌کردم، ساکن شدم. بعد نماز مغرب، غسل زیارت کردم و قصد حرم کردم.
           همون اول اذن دخول، کسالت رو حس کردم. فهمیدم که یه چیزی کمه، اما خیال کردم درست می‌شه. مشرف شدم: صحن جامع رضوی؛ گوهر شاد، نگاه به ضریح؛ هیچ‌کدوم نتونست دلم رو اون‌طوری که می‌خوام تکون بده. خیلی عجیب بود. اصلا سابقه نداشت. از همون پایین پا مسیرم رو برگشتم و رفتم صحن جمهوری. گفتم دوباره امتحان می‌کنم. از جمهوری زدم بیرون و پله‌هایی که می‌ره زیر صحن انقلاب (اسماعیل طلا) رو رفتم پایین. باید مثل دفعه‌های قبل می‌شد، اما نشد...  حس و حال بود، ولی فقط شصت درصد. امین اللـه خوندم و جامعه‌ی کبیره. ساعت از هفت و نیم گذشت که از روضه‌ی منوره‌ی زدم بیرون. هنوز روی پله برقی بودم که گوشی زنگ خورد. مهدی بود. رفتیم شام خوردیم و برگشتیم نشستیم توی صحن. حاج محمود کریمی روضه می‌خوند. حال بهتری داشتم؛ اما بازم خیلی مونده بود تا توقعم برآورده بشه.
           تا زدیم بیرون و رسیدیم خونه، ساعت از یازده گذشت. از فرط خستگی، تا سرمو گذاشتم رو متکا، خوابم برد.
           بیست دقیقه‌ای به اذون صبح مونده بود که وارد گوهرشاد شدم. جمعیت خیلی زیادی اومده بودن. چون هوا سرد بود، مردم تو صحن‌ها نمی‌نشستن. واسه همین، جمعیتِ داخل حرم بیشتر نشون می‌داد. به زور یه جایی رو پیدا کردم و...
           نیم ساعت به طلوع بود که از صحن آزادی سر درآوردم و دوباره رفتم زیر صحن انقلاب، (تو اون شبستانی که نمی‌دونم اسمش چیه!) برا زیارت. تا این ساعت هنوز اخم مولا بود... داشتم دق می‌کردم! دو زانو نشستم روبروی اون قسمتی که می‌گن از همه جا به قبر اصلی نزدیک‌تره. بنا شد سه تا نکته رو رعایت کنم... وقتی گفتم: "چشم"؛ اخم‌ها تبدیل به لب‌خند شد و دیگه نفهمیدم! او آقایی می‌کرد و من گریه می‌کردم... حالم برگشته بود... الحمدلله!
           از طرف امام زمان علیه السلام زیارت کردم و نشستم دونه دونه کسایی که التماس دعا گفتن/نگفتن رو یاد کردم و جلوی حضرت اسم بردم.
           بعد که کارام تموم شد؛ همون‌طور که نشسته بودم و خیره خیره نگاه می‌کردم، این شعر همان لحظه مرا در نظر افتاد: یارم چو قدح به دست گیرد، بازار بُتان شکست گیرد... .
           ۲. وقتی به ندرت برام اتفاق عجیب بیفته، خیلی راحت‌تر می‌تونم دست به کی‌برد بشم. اما موقعی که تو هستی و هربار شروع می‌کنی به جلوه‌ی جدیدی خرامیدن، دیگه کی فرصت می‌کنه کلّ یوم ٍ هو فی شأن‌هات رو بنویسه؟ به تعبیر قرآن: اگه همه درخت‌ها بشن قلم و دریاها دوات؛ اون‌وقت جن و بشر بشینن بنویسن، باز هم کلمات خدا ناتموم می‌مونه. خب؛ تو که کلمة الکبری و آیت اللـه العظمی هستی؛ چطور توقع داری بتونم ازت بنویسم؟ فقط می‌تونم بسنده کنم به این‌که غیر قابل توصیفی؛ همون‌طوری که خودت گفتی: هیهات! هیهات اگه بتونید منو بشناسید...
           ۳. دوشنبه قبل اذون صبح، رسیدم تهران و بعد نماز، سمت قم شدم.

شب سه شنبه
۲۵ذی القعدة
۱۴۳۱
قم المقدسة

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* بَه از این حُسن پاقدم، آقا! /شاعر:؟

۱۰ آبان ۸۹ ، ۱۵:۲۳

           ۱. استاد می‌فرمود: ۲۳ ذی‌ قعده، روز زیارت مخصوصه‌ی امام رضاست. تو این روز اولیای خدا هر جای دنیا که باشن، با هر وسیله‌ای که شده، ـ ولو طی الأرض، ـ خودشون رو به مشهد می‌رسونن.
           ۲. سه هفته پیش به مادر ‌گفتم: "خیلی ناراحتم که امسال نمی‌تونم مشرف شم". به صورتم خیره شد و گفت: "معلومم نیست! از کجا انقدر مطمئنی؟"
           ۳. دلم ـ از روز ولادت ـ جلو جلو رفته بود، اما چون آه در بساط نداشتم، فکر نمی‌کردم بتونم مشرف شم.  یهو بلیت رفت جور شد و... إن‌شاء اللـه فردا شب ـ‌تنها‌ـ حرکت می‌کنم. حالا نمی‌دونم توفیق و عُمر، تا حرم هم یاری ‌می‌کنند، یا... .
           ۴. امسال، سال چهارمیه که روز زیارت مخصوصه...
           ۵. تو این بیست روز، بارها اومدم تو وب‌لاگ بنویسم، اما نشد. پست امشب رو هم به زور نوشتم. نکته‌ها هست بسی؛ محرم اسرار کجاست؟! 
          

شب جمعه
۲۱ذی‌القعدة
۱۴۳۱؛ قم

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*که جز ولای توام نیست هیچ دست آویز/حافظ.

۰۷ آبان ۸۹ ، ۲۱:۱۰