یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳۳ مطلب با موضوع «حکایات» ثبت شده است

           شاعر ارجمند جناب آقای علی مجاهدی (متخلِّص به «پروانه») نقل می‌کنند که: من مدتی بود که نمی‌تونستم شعر بگم. خب ایشون شاعر مشهوری هستند و طبیعتا شاعرانی از این قبیل، شعر گفتن براشون به اون معنا زحمتی نداره که مدت‌ها ازش عاجز بشن.

           خلاصه ایشون متوسل می‌شه به یک بزرگی، (من حدس می‌زنم مرحوم آیت اللـه شیخ جعفر مجتهدی بوده‌اند) و از ایشون دستور می‌گیره که چهل شب نماز شب و تهجّد و راز و نیاز و بیداری بین‌الطلوعین داشته باشه تا به مقصود برسه. ایشون هم دستور رو انجام می‌ده و اتفاقی نمی‌افته. اون بزرگ چهل شب دیگه رو هم اضافه می‌کنه و باز اتفاقی نمی‌افته و چهل شب دیگه رو هم اضافه می‌کنند و تا شب چهلم سوم که سحر صد و بیستم باشه، طبع ایشون باز می‌شه و شعر زیر رو می‌گن. این مشهوره و من نمی‌دونم چقدر صحت استنادش به ایشون صحیحه که: اون‌قدر معانی‌ و الفاظی که به من داده می‌شد سریع‌الإنتقال بود که نمی‌تونستم با قلم ثبت کنم و ناچاراً با ضبط صوت اون‌ها رو ضبط کردم و شد این چهارده بند زیبا در مدح مولای دو عالم، حضرت امیرالمؤمنین علی ابن ابی طالب علیه افضل الصلوة و السلام.

۲ نظر ۲۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۹:۲۹

           این پست طولانیه و چه بسا تکراری، اما توصیه می‌کنم با دقت و حوصله بخونید که خیلی شیرین و مفید و کاربردیه.

           لغات و معنای مبهم هر بیت رو زیرش کمرنگ نوشتم که دسترسی آسون‌تر باشه.

           

 

۷ نظر ۲۱ مهر ۹۲ ، ۲۳:۱۹


           یک.
           دو ماهی هست که با چند نفر از دوستان صمیمی، یه کلاس درس جدید ـ که ربطی به علوم حوزوی نداره ـ گرفتیم. جمعیت کلاس بین پونزده تا بیست نفره و هفته‌ای دو سه روز برگذار می‌شه. یکی از کسانی که با ما شرکت می‌کنه، حدودا سی سالشه و آدم نسبتا با سوادیه. از روز اولی که این آقا رو دیدم، ازش خوشم نیومد. مدتی که گذشت، با اینکه هیچ بی‌ادبی و مسئله‌ی خلافی ازش ندیدم، این سردی بیشتر شد و نسبت بهش حس بدی پیدا کردم؛ تا هفته‌ی قبل که سر کلاس نشسته بودیم، از در اومد تو و سلام‌و‌علیک گرمی با من کرد، ولی دیدم اصلا نمی‌تونم این بنده‌ی خدا رو تحمل کنم! خیلی سنگین و کدر، و در عین اطلاعات و معلوماتش، بی‌روح و خسته‌کننده‌ بود. خلاصه... اون جلسه گذشت، با دوستان از کلاس اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم. من بدون اینکه به رفقا حرفی بزنم، توی مسیر با خودم فکر می‌کردم که من چرا از این بدم میاد؟ آخه بالاخره ما حق نداریم بی‌دلیل از کسی متنفر باشیم. سوءظن، تنفر، انزجار و امثال این‌ها، از نظر مذهب ما دلیل می‌خواد؛ و اگر من بی‌دلیل از کسی بدم بیاد، یعنی دلم بیماره. هرچی بالا پایین کردم، اطراف قضیه رو بررسی کردم، به نتیجه‌ای نرسیدم. اتفاقا اون روز یه بحثی رو سر کلاس مطرح کرده بود که من و یکی از دوستان مخالفش بودیم. صحبت رو راجع بهش باز کردم و به سید گفتم: دیدی سر کلاس این بنده‌ی خدا چی می‌گفت؟
           سید نه گذاشت و نه برداشت، گفت: راستی می‌دونی این بنده‌ی خدا سنّی‌مذهبه؟
           باورم نمی‌شد! چون اصلا به تیپ و قیافه‌ش نمی‌خورد. گفتم: جدی می‌گی؟! نه بابا! ای خدا خیرت بده من کلی وقته دارم خودمو می‌خورم و فکر می‌کنم که چرا سیممون وصل نیست! پس مشکل از گیرنده نیست، فرستنده خرابه!

           دو.
           مدتی قبل رفته بودم شیرینی بخرم. صاحب قنادی رو تا حالا ندیده بودم. همین صحبت‌های عادی خرید و فروش رو که انجام می‌دادیم، دیدم عجب آدم باحالی! نمی‌دونم تا حالا امتحان کردید یا نه؟ با بعضی‌ها که حرف می‌زنید انگار توی آسمونا دارید پرواز می‌کنید! اینم اینطوری بود. خریدم تموم شد و برگشتم خونه. به‌قدری برام جالب بود که برای مادرم تعریف کردم که یه آقایی رو امروز دیدم و نمی‌دونم چرا حس کردم خاص بود، بدون اینکه تیپ و ظاهرش با مردم فرق کنه.
           چند هفته‌ی بعد، رفته بودم منزل استاد و در کمال تعجب دیدم این بنده‌ی خدا هم اونجاست! عجب! باهاش که صحبت کردم فهمیدم دو سه سالی هست شاگرد سلوکی استاد ماست، و تازگی، به خاطر عشقش به استاد، شهر و دیارش رو ول کرده و اومده قم.


           سه.‌
           از این قبیل وقایع برای همه‌مون هم اتفاق افتاده و اگه چشم بگردونیم به وفور مثال‌هاش رو پیدا می‌کنیم. اما اینطور نیست که خیال کنیم این‌ها یک توهمات و تخیلاتیه که واقعیتی پشتش نیست. نه! بر اثبات این مسئله، برهان‌های عقلی محکمی وجود داره، سوای اینکه در آثار اهل‌بیت علیهم السلام هم شواهدی به چشم می‌خوره؛ این روایت حیرت‌انگیز رو بخونید. (خطی که شاهد مثال ماست رو رنگ قرمز کرده‌ام.)


دَخَلَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ بْنُ مُلْجَمٍ [لَعَنَهُ اللَّهُ] عَلَى أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ [علیه ‌السلام] فِی وَفْدِ مِصْرَ الَّذِی أَوْفَدَهُمْ مُحَمَّدُ بْنُ أَبِی بَکْرٍ [رحمة اللـه علیه] وَ مَعَهُ کِتَابُ الْوَفْدِ.

عبد الرّحمن بن ملجم مرادى (قاتل امیرالمؤمنین علیه السلام) با جماعتى از مسافرین و وافدین مصر در کوفه بر امیرالمؤمنین علی علیه السلام وارد شد، و آنها را محمّد بن أبى‌بکر (رحمة اللـه علیه) فرستاده، و نامه‌ی معرّفى آن مسافرین و وافدین در دست عبد‌الرّحمن بود.


فَلَمَّا مَرَّ بِاسْمِ عَبْدِ الرَّحْمَنِ بْنِ مُلْجَمٍ، قَالَ: أَنْتَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ؟ لَعَنَ اللَّهُ عَبْدَ الرَّحْمَنِ!

(چون آن حضرت نامه را قرائت میکرد و) چون مرورش به نام عبد الرّحمن بن ملجم افتاد، فرمود: تو عبد الرّحمانى؟ خدا لعنت کند عبد‌الرّحمن را!


قَالَ: نَعَمْ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ! أَمَا وَ اللَّهِ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ إِنِّی لَأُحِبُّکَ!

عرض کرد: بلى اى امیر مؤمنان! من عبد الرّحمن هستم!
سوگند به خدا اى أمیرمؤمنان من تو را دوست دارم!


قَالَ: کَذَبْتَ وَ اللَّهِ مَا تُحِبُّنِی (ثَلَاثاً).

حضرت فرمود: سوگند به خدا که مرا دوست ندارى! حضرت این عبارت را سه بار تکرار کردند.


قَالَ: یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ أَحْلِفُ ثَلَاثَةَ أَیْمَانٍ أَنِّی أُحِبُّکَ وَ أَنْتَ تَحْلِفُ ثَلَاثَةَ أَیْمَانٍ أَنِّی لَا أُحِبُّکَ؟!

ابن ملجم گفت: اى امیرمؤمنان! من سه بار سوگند میخورم که تو را دوست دارم و تو هم سه مرتبه سوگند یاد میکنى که من تو را دوست ندارم؟


قَالَ: وَیْلَکَ (أَوْ وَیْحَکَ) إِنَّ اللَّهَ خَلَقَ الْأَرْوَاحَ قَبْلَ الْأَبْدَانِ‏ بِأَلْفَیْ عَامٍ فَأَسْکَنَهَا الْهَوَاءَ.

حضرت فرمود: واى بر تو! خداوند ارواح را دو هزار سال قبل از اجساد خلق کرده است، و قبل از خلق اجساد، ارواح را در هوا مسکن داده است.


فَمَا تَعَارَفَ مِنْهَا هُنَالِکَ ائْتَلَفَ فِی الدُّنْیَا وَ مَا تَنَاکَرَ مِنْهَا اخْتَلَفَ فِی الدُّنْیَا وَ إِنَّ رُوحِی لَا تَعْرِفُ رُوحَکَ!

آن ارواحى که در آنجا با هم آشنا بودند در دنیا هم با هم انس و الفت دارند، و آن ارواحى که در آنجا از هم بیگانه بودند در اینجا هم اختلاف دارند؛ و روح من روح تو را اصلًا نمى‏شناسد!


فَلَمَّا وَلَّى قَالَ: إِذَا سَرَّکُمْ أَنْ تَنْظُرُوا إِلَى قَاتِلِی فَانْظُرُوا إِلَى هَذَا.

و چون ابن ملجم بیرون رفت حضرت فرمود: اگر دوست دارید قاتل مرا ببینید، او را ببینید.


قَالَ بَعْضُ الْقَوْمِ أَوَ لَا تَقْتُلُهُ أَوْ قَالَ نَقْتُلُهُ؟!

بعضى از مردم گفتند: آیا او را نمى‏کشى؟ یا آیا ما او را نکشیم؟


فَقَالَ: مَنْ أَعْجَبُ مِنْ هَذَا تَأْمُرُونِّی أَنْ أَقْتُلَ قَاتِلِی
.*

امیرالمؤمنین علی علیه السلام فرمود: سخن از این کلام شما شگفت انگیزتر نیست؛ آیا شما مرا امر مى‏کنید که قاتل خود را بکشم؟!

نیمه شب شنبه
شانزدهم شوال
1434

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*بصائر‌الدرجات، ج1، ص89.
تیتر از ابتدای دفتر دوم مثنوی معنوی.

۰۲ شهریور ۹۲ ، ۰۰:۴۰

           یک. مؤلف روح مجرد می نویسند: "مرحوم (شهید مرتضی) مطهّرى با حقیر سوابق دوستى و آشنائى دیرین داشت، و ذکر مبارک حضرت آقا (مرحوم سید هاشم حدّاد) با وى کم و بیش- نه کاملًا- به میان آمده بود. و اینک که آقا از کربلا به طهران آمده‏اند ایجاب مى‏نمود که این دوست دیرینه نیز از محضرشان متمتّع گردد. روى این اصل، بنده جناب مطهّرى را خبر کردم و ایشان در بنده منزل احمدیّه‌ی دولاب تشریف آوردند و در مجلس عمومى ملاقات انجام شد. و سؤالاتى نیز از ناحیه مرحوم مطهّرى شد که ایشان پاسخ دادند. مرحوم مطهّرى شیفته ایشان شد، و کأنّه گمشده خود را اینجا یافت. و سپس مرتبه‌ی دیگر آمد و باز ساعتى در این اطاق عمومى بیرونى با هم سخن و گفتگو داشتند.

           آنگاه صدیق ارجمند مرحوم مطهّرى به بنده گفت: آیا ممکن است حضرت آقا به من یک ساعتى وقت بدهند تا در خلوت و تنها با ایشان ملاقات داشته باشم؟! عرض کردم: اشکال ندارد. ایشان وقت میدهند، و مکان خلوت هم داریم!
           به حضرت آقا عرض کردم، فرمودند: مانعى ندارد؛ بیاید و هر سؤالى که دلش می‌خواهد بکند.
           در بالاى بامِ منزل اطاق کوچکى براى اثاثیّه و لوازم بام معمولًا بنا مى‏کنند؛ حقیر مکان خلوت را آن اطاق قرار داده و ساعتى را آقا معیّن فرمودند براى فردا که بیاید و ملاقات خصوصى داشته باشیم.

           در موعد مقرّر مرحوم شهید مطهّرى آمدند، و ما با حضرت آقا آنها را به بام بردیم و براى آنکه احیاناً کسى به بام نرود حتّى از اطفال و افراد بى خبر از رفقا و دوستان، در وقت پائین آمدن درِ بام را از پشت قفل نمودم.

           در اینجا مرحوم مطهّرى آنچه می‌خواهد از ایشان مى‏پرسد. سؤالهاى انباشته و کهنه و جواب داده نشده‏اى را که چون ساعت به سر رسید و آقا پائین آمدند و مرحوم مطهّرى پشت سرشان بود، من دیدم مطهّرى بقدرى شاد و شاداب است که آثار مسرّت از وَجَناتش پیداست.

           آنچه میان ایشان و حضرت آقا به میان رفته بود، من نه از حضرت آقا پرسیدم و نه از آقاى مطهّرى، و تا این ساعت هم نمی‌دانم. ولى مرحوم مطهّرى هنگام خروج آهسته به حقیر گفتند: این سیّد حیات بخش است!

           ناگفته نماند که روزى مرحوم مطهّرى به حقیر مى‏گفتند: من و آقا سیّد محمّد حسینى بهشتى در قم در ورطه هلاکت بودیم، برخورد و دستگیرى علّامه طباطبائى ما را از این ورطه نجات داد.

           حالا این کلام مرحوم مطهّرى درباره حضرت حاج سیّد هاشم که: این سیّد حیات بخش است، هنگامى است که حضرت علّامه هم حیات دارند، و از آن وقت تا ارتحالشان که در روز هجدهم محرّم الحرام 1402 هجریّه قمریّه واقع شد، شانزده سال فاصله است. تازه علّامه پس از مرحوم مطهّرى، لباس بدن را خَلْع و به جامه‌ی بقا مُخَلَّع گشتند.

 

           دو. در سفرى هم که مرحوم مطهّرى به أعتاب عالیات مشرّف شدند، نشانى منزل آقا حاج سیّد هاشم را بنده به ایشان دادم، و در کربلا دوبار به محضرشان مشرّف شده‏اند. یکبار ساعتى خدمتشان می‌رسند، و بار دوّم روز دیگر صبحانه را در آنجا صرف مى‏نمایند.

           مرحوم مطهّرى در مراجعت از این ملاقاتها بسیار مشعوف بودند، و می‌فرمودند: در یکبار که خدمتشان بودم از من پرسیدند: نماز را چگونه‏ می‌خوانى؟ عرض کردم: کاملًا توجّه به معانىِ کلمات و جملات آن دارم!
           
فرمودند: پس کِىْ نماز میخوانى؟!
           در نماز توجّهت به خدا باشد و بس! توجّه به معانى مکن!" *

           

 

شب چهارشنبه
آخر ربیع الثانی
1434

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* روح مجرد، ص161.

ـ شعر تیتر از ملامحسن فیض کاشانی رحمة اللـه علیه:
زهرچه غیر یار استغفراللـه

زبود مستعار استغفراللـه

دمی کان بگذرد بی‌یاد رویت

از آن دم بی‌شمار استغفراللـه

زکردار بَدَم صدبار توبه

زگفتارم هزار استغفراللـه

جوانی رفت و پیری هم سرآمد

نکردم هیچ کار استغفراللـه. 

۲۲ اسفند ۹۱ ، ۲۱:۲۸

           در زمان سابق، توی شهر نجف، شرور معروفی به نام «عبدِ فرّار» زندگی میکرده. تمام ملت از این عبدِ فرّار شاکی بوده‌ن و آدمی بوده که اسمش هم تن مردم رو می‌لرزونده.
           یک روز عصر مرحوم آیت اللـه آخوند ملاحسین‌قلی همدانی رضوان اللـه علیه در صحن مولا امیرالمؤمنین علیه السلام نشسته بودند که «عبدِ فرّار» وارد حرم می‌شه و 
نگاهش می‌افته به مرحوم آخوند. هرکس در حرم بوده، خودش رو می‌کشه کنار که  عبدِ فرّار بهش کاری نداشته باشه، اما مرحوم آخوند همین‌طوری بی‌خیال سر جای خودشون نشسته بوده‌ن. عبد فرّار از این بی‌اعتنایی تعجب می‌کنه و بهش برمی‌خوره؛ میاد جلوی مرحوم همدانی رو می‌گیره و با عتاب می‌گه: مگه نمی‌دونی من عبدِ فرّارم؟ چرا به من احترام نمی‌ذاری؟ از من نمی‌ترسی؟

           مرحوم همدانی بدون توجه به سؤالش، یه نگاه بهش می‌کنند و... (صد مُلکِ دل به نیم نظر می‌توان خرید!) می‌فرمایند که: چرا اسمت رو عبدِ فرّار گذاشته‌ن؟ أمِنَ اللهِ فــَرَرْتَ أمْ مِن رَسولِهِ؟! آیا از خدا فرار کردی یا از رسولش؟
           تا عبدِ فرّار این جمله رو شنید، رنگش عوض شد. حرفی که زدل خیزد، بر دل اثری دارد... آخوند رو رها کرد و برگشت سمت خونه.
           صبحِ فردای این واقعه، مرحوم آخوند ملاحسین‌قلی همدانی بعد از درس به شاگردانشون می‌گن: دیشب یکی از خوبان از دنیا رفته. وظیفه‌ی ماست که به تشییعش بریم.

           شاگردان دنبال راه می‌افتن، بدون این‌ که بدونن تشییع کی دارن می‌رن. می‌رن تا می‌رسن در خونه‌ی عبدِ فرّار. همه تعجب می‌کنن:
           ـ این‌جا که خونه‌ی عبدِ فرّاره!
           ـ بله! تشییعش کنید!
           خلاصه اون‌ها که می‌دونستند استاد حرف بیخود نمی‌زنه، به حرف ایشون عمل می‌کنند.
           شاگردان، بعداً از همسر عبدِ فرّار قضیه رو می‌پرسن. می‌گه: عبدِ فرّار حالش کاملا خوب و طبیعی بود. اما عصر دیروز که از بیرون برگشت، خیلی توی خودش بود و انقلاب خاصی داشت. دیشب رو هم توی اتاقش گذروند و تا صبح تکرار می‌کرد: "أمِنَ اللـهِ فررتَ أم من رسولِه؟!" "نالیدن مهجوران، سوز دگری دارد!"... و گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد تا از دنیا رفت.
           مرحوم آخوند فرموده بودند: عبدِ فرّار، مسافتِ چند ساله‌ی معرفت رو یک شبه طی کرد...

           "طِی شود جاده‌ی صد ساله به آهی، گاهی..."

           
           مرتبط: +

شب چهارشنبه
9 0/  4  / 1434


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تیتر: به بوی گل زخواب بیخودی بیدار شد بلبل
زهی خجلت که معشوقش کند بیدار عاشق را!
ـ صائب ـ

۰۲ اسفند ۹۱ ، ۰۱:۲۰

رُوِیَ عَن أبی‌محمدٍ الحسنِ العسکری علیه السلام:
از امام حسن عسکری علیه السلام نقل شده که حضرت فرمودند:

مَنْ أَنِسَ‏ بِاللَّهِ‏ اسْتَوْحَشَ مِنَ النَّاسِ
هرکس با خدا انس گرفته باشد و پروردگارش دلش را ببَرَد،
از ارتباط با مردم به وحشت می‌افتد و دیگر با آنها حال نمی‌کند! 

و عَلامةُ الأنسِ بالله الوحشةُ مِنَ النّاسِ. *
و به طور کلی  نشانه ی ارتباط قوی و سیم وصل (!) و  انس با خدا،
وحشت
از مردم و بی‌میلی از ارتباط غیر ضروری با آنان است.

پنـــج شنـبـه
3 / 4 / 1434

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* به نقل از عدة الدّاعی ابن فهد حلّی، ص208.
به نقل از آیت اللـه سید علی قاضی شنیده‌ام که فرموده‌اند: بعد از اهل‌بیت عصمت، سه نفر به کمال رسیدند: سید بحر العلوم، سید بن طاووس و ابن فهد حلی! رضوان اللـه علیهم أجمعین.

کتاب عدة الداعی‌ ابن فهد خیلی نفیسه.
نقل می‌کنند یه عده یهودی اومدند پیش ابن فهد حلی. گفتند: شنیدیم شما می‌گید علمای امت پیغمبر ما، بر انبیاء بنی‌اسرائیل فضیلت دارند!
ابن فهد که ظاهرا توی باغش در حال بیل زدن بوده، می‌فرماد: بله! همین‌طوره!
اونا می‌گن: می‌تونی ثابت کنی؟
ابن فهد: بله! به شرطی که اگر ثابت کردم، مسلمان بشید.
اون‌ها هم قبول می‌کنند.
ابن فهد همون لحظه بیل رو می‌ندازه و بیل تبدیل به اژدها می‌شه!
علمای یهودی که توقع دیدن چنین صحنه‌ای رو نداشته‌ن، تا چشمشون به اون اژدهای عجیب و  غریب و بزرگ می‌افته، وحشت می‌کنن و پا به فرار می‌ذارن.
ابن فهد پشت سرشون داد می‌زنه: آهااااااای! کجا فرار می‌کنید؟! با این کار، تازه ثابت شد من و موسی در یک رتبه‌ایم! صبر کنید! بیایید تا فضیلتم رو ثابت کنم! وقتی عصای حضرت موسی اژدها شد، خودِ او هم ترسید (به تصریح قرآن (طه/67): فَأَوْجَسَ فی‏ نَفْسِهِ خیفَة) ولی الآن من نترسیدم!! 



تیتر از جودی خراسانی:
از دو جهان دل بُرید آن که به جانان رسید
با همه بیگانه شد هرکه به او آشناست.

۲۶ بهمن ۹۱ ، ۱۴:۳۱

           یک بنده‌ی خدایی زنگ زده بود، می‌گفت فلان وسیله‌مون خراب شده، می‌خوام یه نو بخرم؛ پول داری بهم قرض بدی؟ یا جایی رو سراغ داری که قسطی بفروشن؟
           گفتم: الآن با این وضع بازار که کسی قسطی نمی‌فروشه، اما برات ردیفش می‌کنم. غصه نخور!
           ـ می‌خوام دور و برِ چهارصد تا شش‌صد تومن پولش باشه.
           ـ عیبی نداره. می‌پرسم برات جور می‌کنم.
           ـ یه چیزی باشه که برام کار کنه دیگه. خراب نشه.
           خلاصه یه مقداری راجع به این موضوع و کمّ و کیف جنسش صحبت کردیم و من هِی بهش امید می‌دادم که عیبی نداره من برات می‌خرم و از این جور صحبت‌ها.
           یکی از رفقا نشسته بود پای مکالمه‌مون و داشت گوش می‌داد. بعد که قطع کردم، گفت: یه جوری با بنده‌ی خدا حرف می‌زنی، که کسی ندونه خیال می‌کنه تو یا مغازه‌ی فروش اون جنس رو داری، یا خرپولی! آخه آدم حسابی! تو پولت کجا بود؟ تو خودت یه عالمه بدهکاری! چرا الکی وعده می‌دی به مردم؟ یه کلام بگو نمی‌تونم برات بخرم!
           گفتم: ای بابا! تو انقدر هم نمی‌تونی ببینی که من با زبون گرم به یکی امید می‌دم؟ من که قراره بهش بگم "نشد"، چرا اولش نگم "انشاءاللـه انجام می‌دم" و امید داشته باشم و به اون هم امید بدم؟
           چی از ما کم می‌شه اگه اطرافیانمون رو نسبت به قضایایی که حتی می‌دونیم به جایی نمی‌رسه، خوشحال نگه داریم؟
           گاهی وقت‌ها اصلا عمر طرف نمی‌رسه به این‌که نهایتِ اون کار رو ببینه! چه دلیلی داره که بخوایم از عاقبت نامعلوم اون کار نا امیدش کنیم؟ 

           حرف که دیگه پولی نیست! وعده بده! وعده‌ی حتمی هم نه، ولی میگیم انشاءاللـه درست می‌شه! انشاءاللـه انجام می‌شه! و تا جایی هم که می‌تونیم برای انجام شدن نیاز اون، تلاش می‌کنیم. حالا دیگه اگه نشد، یه حرف دیگه است.
           صحبتِ تو، من رو یاد مثال خیلی جالبی انداخت که مرحوم آقای سیدهاشم حدّاد ـ رضوان اللـه علیه ـ می‌فرمود:

           "میفرمودند: هیچ‌کس را از رحمت خدا نباید محروم کرد، چرا که کار به دست ما نیست؛ به دست اوست سبحانه و تعالى. اگر کسى به شما التماس دعا گفت، بگو: دعا میکنم. اگر گفت: آیا خدا گناه مرا مى‏آمرزد؟ بگو: مى‏آمرزد. و قِس علیه فَعْلَلَ وَ تَفَعْلَلَ. وقتى کار به دست اوست چرا انسان از دعا کردن بخل بورزد؟ چرا زبان به خیر و سعه نگشاید؟ چرا مردم را از رحمت خدا نومید کند؟

مرحوم حاج سید هاشم حدّاد

           همیشه باید انسان مثل آن پدر باشد که به اطفال گرسنه و پریشان خود نوید میداد، نه مثل آن مادر که بر وعده و نوید هم بخل مى‏ورزید.

           پدرى در کربلا بچّه‏هاى بسیار داشت، و در نهایت فقر و پریشانى زیست مى‏نمودند. در اطاقشان یک حصیر خرمائى بود و بس. نه لحافى، نه تشکى، و نه متّکائى. پیوسته ایشان در عسرت و تنگدستى و گرسنگى روزگار میگذراندند، و هر چند ماه یکبار هم نمى‏توانستند آبگوشتى بخورند.

           بارى، یک شب که پدر به منزل آمد و اطفال را گرسنه یافت شروع کرد به نوید دادن که: اى بچّه‏هاى من غصّه نخورید، صبر کنید تابستان که بشود من سرکار می‌روم و پول فراوانى بدست مى‏آورم، آنوقت شما را سوار عَرَبانَه (درشکه) میکنم و براى مادرتان با بقیّه‌ی اهل منزل یک عَرَبانه علیحده (جدا جدا) میگیرم و همه را سوار میکنم. اوّل مى‏برم به زیارت سیّدالشّهداء علیه السّلام، بعد با همان عَرَبانه میبرم به زیارت أبا الفضل العبّاس علیه السّلام. ب

عد سوار عربانه مى‏شویم و مى‏آئیم در فندق (هتل) ... براى هر یک از شما جداگانه یک بشقاب چلو کباب میخرم و میگویم براى شما هریک، یک کاسه ترشى هم بیاورد. بعد از اینکه اینها را صرف کردید، باز با عَرَبانه مى‏برم شما را به محلّ (مغازه‌) پرتقال فروشى و هر چه بخواهید پرتقال میخرم، و سپس پرتقالها را در عربانه گذارده با شما به منزل برمیگردیم.

           به اینجا که رسید، زن به او هِىْ زد که: چه خبرت است؟! تمام پولها را که تمام کردى! چقدر خرج میکنى؟!

           مرد گفت: چکار دارى تو؟! بگذار بچّه هایم بخورند!

           قضیّه‌ی ما و انفاق ما، عیناً مانند انفاق همان مرد است که در اصلش و مغزش چیزى نیست، پوک است و خالى؛ امّا آن زن به این انفاقِ وعده‏اى هم بخل مى‏ورزد، ولى مرد با همین وعده‏ها بچّه‏ها را شاد و دلگرم نگه میدارد.

           وقتى براى انسان مسلّم شد که: لا نافِعَ وَ لا ضآرَّ وَ لا رازِقَ إلّا اللهُ، چرا ما از کیسه خرج کنیم؟ و یا در انفاق خدا و گسترش رحمتش بخل بورزیم؟ ما هم وعده میدهیم، و خداوند هم رحیم است و کریم؛ إعطا کننده و احسان کننده اوست."

 

سه شنبه
یازدهم ربیع
1434هـ.ق

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* روح مجرد، ص558.

۰۳ بهمن ۹۱ ، ۱۴:۴۷

           یک. دهه‌ی اول محرم امسالْ مسئولیت کامل جلسه رو به عهده گرفته بودم. از صفر تا صد کارها رو خودم نظارت داشتم و تقسیم وظایف کرده بودم و همه‌ش دستور می‌دادم: بکنید، نکنید، بردارید، بذارید، بشینید، پاشید، برید، بیایید...
خلاصه...
           خیلی‌ها همون روزهای اول زبان به تمجید باز کردند که بَه بَه و چَه چَه، با این‌ جمعیتی که میاد، پرسنل پذیرایی و خادمین عجب نظمی دارند، عجب آرامشی اینجاست، عجب سکوتی، عجب جلسه‌ای، عجب حالی، عجب شوری، عجب مدیریتی، فلانی ـ اشاره به من ـ چقدر داره زحمت می‌کشه، ببینید رنگ و روش زرد شده از خستگی و...
           کار می‌کردیم، انصافا اذیت هم می‌شدیم، اما خیلی از زحمات رو به بچه‌ها می‌گفتم. خستگی‌هایی که پیش میومد، ناهماهنگی‌ها و اشتباهات دیگران که گاهاً باعث می‌شد زحمت شخصی من چند برابر بشه، این‌ها رو به بقیه‌ی خادمین می‌گفتم بعضی وقت‌ها. و اون‌ها که می‌دیدند نتیجه‌ی کار عیارش بالاست، ـ از نظر ظاهری البته ـ شروع می‌کردند به تعریف کردن. و من خب طبیعتا قند توی دلم آب می‌شد که امسال مسئول خادمین امام حسین هستم و خیر سرم حتما باید حضرت به من عنایت بیشتری داشته باشند که انقدر فشار روحی و جسمی روی من هست و... ای بابا! زهی خیال باطل.
           همون اواسط دهه بود که خواب استاد رو دیدم. نشسته بودند چهارزانو و به صورتم خیره بودند. یک تسبیح سفیدِ دونه‌ درشت دستشون بود و شروع کردند به تکون دادنش. به هم خوردن دونه‌های تسبیح، جرینگ جرینگِ بلندی داشت. توجهم رو به تسبیح جلب کردند و جمله‌ای تو این مایه‌ها فرمودند: چرا انقدر پر سر و صدا ذکر می‌گی/عبادت می‌کنی؟!
           همون‌جا، توی خواب گرفتم منظورشون چی هست. متوجه شدم معترض هستند که داری نوکری می‌کنی، زحمت رو می‌کشی، ظاهر خیلی موجّهی هم داره کارهات، ولی چرا با گفتن بعضی چیزها و در معرض ریا قرار دادن، زحماتت رو به باد می‌دی؟!
           غصه‌مه. هر کاری که می‌کنیم، این نفْس لامذهب توش دخیله... خدا دست همه‌مون رو بگیره. جوری بشه که همه زندگی‌مون بشه "او".

           

           دو. می‌گفت:

           رفتم دم خونه‌ی استاد، هرچی در زدم، راهم نمی‌دادند. چند باری آقازاده‌ها اومدند دم در و وقتی گفتم به آقا بگید کار واجب دارم، می‌گفتند: آقا فرموده‌اند فرصت هیچ ملاقاتی رو ندارم و به هیچ‌وجه کسی رو راه ندید.
           عزا گرفته بودم. رفتم حرم امام علیّ بن موسی الرضا علیه السلام و اصرار و التجاء کردم. قرآن خوندم و هدیه دادم به ثامن الحجج اباالحسن الرضا علیه السلام و به حضرت اصرار کردم که واسطه بشن استاد، من رو بپذیره.
           این بار با امیدواری برگشتم سمت منزلشون، که واسطه‌م امام رضاست!
تا رسیدم، زنگ زده و نزده، خود استاد در رو باز کردند! جوری که انگار منتظر من بوده‌ند. با همون دشداشه‌ی سفید و عِمامه‌ی سبزِ با تحت الحنک. بعد از سلام و علیک، بی‌مقدمه فرمودند: چی می‌خوای؟
           عرض کردم: شما چطور به این‌جا رسیدید؟
           همین‌طور که نگاهشون به من بود، با یه حال خاصی فرمودند: اخلاص... اخلاص... اخلاص.


           رحمةُ اللـهِ علیهِ رحمةً واسعةً.

شب یکـ شنبه
بیست و چهارم
محرم الحرام
1434

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت
حافظ این خرمن پشیمنه بینداز و برو. 

خدا دست ما رو بگیره.

۱۹ آذر ۹۱ ، ۰۰:۳۷

باید که زداغم خبری داشته باشد
هر مرد که با خود جگری داشته باشد

حالم چو دلیری‌ست که از بخت بد خویش
در لشگر دشمن پسری داشته باشد

حالم چو درختی‌ست که یک شاخه‌ی نا اهل
بازیچه‌ی دست تبری داشته باشد

سخت است پیمبر شده باشی و ببینی
فرزند تو دین دگری داشته باشد

آویخته از گردن من شاه‌کلیدی
این کاخ کهن بی که دری داشته باشد

سردرگمی‌ام داد گره در گره اندوه
خوش‌بخت کلافی که سری داشته باشد... **

            شنیده‌ام وقتی نوح پیغمبر مردم را از عذاب خدا حذر داد، پسرش کلام پدر را به شوخی گرفت و گفت: اگر سیل و طوفان آمد، می‌روم بالای بلندترین کوه!
            و شنیده‌ام وقتی عذاب آمد، بیابان دریا شد و کشتیِ ساخته شده‌ی در خشکی، روی آب قرار گرفت. روی عرشه، نگاه خیس نبی خدا دوخته شده بود به نقطه‌ی سیاهی که مستاصلانه به سمت قله‌ می‌دوید و ارتفاع آب، به دنبال او...
           می‌دانید؟ در این زمانه هم کم نداریم از این نگاه‌های بارانی!
           همان حکایت است که همیشه تکرار می‌شود: 
نگاه نگران پدر روشن‌ضمیر
و غرق شدنِ فرزندان کور باطن!

جمعه
۲۰شوال
۱۴۳۳

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* سوره یوسف، آیه ۹۷.
** غزل از حسین جنتی.

۱۷ شهریور ۹۱ ، ۰۵:۱۲
۱۶ شهریور ۹۱ ، ۱۴:۲۸