یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۲ مطلب با موضوع «گفتار استاد» ثبت شده است

أیُّهَا القلبُ الحزینُ المبتلا!

فی طریقِ العشقِ انواعُ البلا

لیکن القلبُ العَشُوقُ المُمْتَحَن

لا یُبالِی بِالبلایا و المِحَن

سهل باشد در ره فقر و فنا

گر رسد تن را تَعَب، جان را عنا

رنج راحت دان چو شد مطلب بزرگ

گـَردِ گلّه، توتیای چشم گرگ!

کِی بود در راه عشق آسودگی؟

سر به سر درد است و خون‌آلودگی!

تا نسازی بر خود آسایش حرام

کی توانی زد به راه عشق، گام؟

غیر ناکامی، دراین رَه، کام نیست

راه عشق است این، رَهِ حمام نیست

ترککان، چون اسب یغما پی کنند

هرچه باشد، خود به غارت می‌برند

ترک ما، برعکس باشد کار او

حیرتی دارم ز کار و بار او

کافرست و غارت دین می‌کند

من نمی‌دانم چرا این می‌کند؟

نیست جز تقوی، در این ره توشه‌ای

نان و حلوا را بِهَل در گوشه‌ای

نان و حلوا چیست؟ جاه و مال تو

باغ و راغ و حشمت و اقبال تو

نان و حلوا چیست؟ این طول امل

وین غرور نفس و علم بی‌عمل

نان و حلوا چیست؟ گوید با تو فاش:

این همه سعی تو از بهر معاش

نان و حلوا چیست؟ فرزند و زنت

اوفتاده همچو غل در گردنت

چند باشی بهر این حلوا و نان

زیر منت، از فلان و از فلان؟

برد این حلوا و نان، آرام تو

شست از لوح تو کلّ نام تو

هیچ بر گوشت نخورده است، ای لئیم

حرف «الرزق علی الله الکریم»؟!

رو قناعت پیشه کن در کنج صبر

پند بپذیر از سگ آن پیر گبر

لیلة الخمیس
17 محرم الحرام
1435
قم المقدسة

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تیتر از جناب حافظ و شعر از نان و حلوای شیخ بهاء رضوان اللـه علیهما.

۳ نظر ۳۰ آبان ۹۲ ، ۰۲:۳۶

خیال نکنید من الآن یه مدته دیر به دیر می‌نویسم یعنی حرفی ندارم بزنم‌ها! نع‌خیر! بنده‌ی شرمنده‌ی حقیرِ فقیرِ سراپا تقصیر، اگه حال، و مهم‌تر از اون وقت داشتم و توفیق هم رفیق طریقم بود، روزی پونصدتا پست می‌ذاشتم پر محتوا! باقلوا! چرب و چیلی! از اینا که یه وجب روغن روش می‌شینه.
           حالا اینا رو برا خودم می‌گم که دلم خوش باشه دیگه. و الّا کارنامه‌ی ما معلومه سه چهار سال چی سر هم کردیم که مثلا پز بدیم ما هم وب‌لاگ داریم!
           عارضم به خدمتتون که... چی می‌خواستم بگم؟ یادم رفت. یه چیز دیگه یادم اومد. سابق بر این یکی از دوستان که می‌دونه وب‌لاگ دارم اما آدرس و ایناشو بلد نیست، پرسید: تو که انقدر به ما می‌گی وقتتون رو تلف نکنید، برای چی خودت که پرمشغله‌ای وب‌لاگ می‌نویسی؟
           بهش گفتم:
           اوّلندش: اگرچه ما مطالبی که می‌نویسم همه‌ش به درد نمی‌خوره، اما بی‌هیچ‌چی هم نیست! بالاخره آیه‌ای، حدیثی، حکایتی چیزی هست که به درد بخوره.
           دویّمندش: نوشتن برای من مث سیگار می‌مونه! دیدید بعضیا تفریحی سیگار می‌کشن؟ مثلا هر یکی دو روزی یه نخ!
           حالیّه که بی‌بی پیرتر شده دیگه دکتر منعش کرد، اما جوون‌تر که بود من یادمه سیگار می‌کشید. بچه بودم اون‌وقت‌ها. گاهی که می‌رفتیم خونه‌شون، می‌دیدم از صبح تا شب کار می‌کرد و گاهی که خسته می‌شد لب سکوی هال کنار گلخونه می‌نشست و یه سطل کوچیک می‌ذاشت جلوی پاش. سطل واسه چی؟ عرض می‌کنم! می‌نشست و یه سیگار بهمنی، اسفندی، فروردینی چیزی دود می‌کرد. و بعد ـ چون بسیار آدم تمیز و رو اصولی هستند ـ خاکسترش رو می‌ریخت توی این سطل جلوی پاش. زیاده‌روی هم نداشتیم اصلا! فقط و فقط یک نخ! وقتی سیگار می‌کشید، خیلی آروم می‌شد. ساکت می‌شد. بساط عیشش رو ـ که فقط همون سطل فلزیه بود! ـ جمع می‌کرد و یاعلی! می‌رفت سراغ باقی کاراش.
           خلاصه وب‌لاگ نویسی واسه من یه همچنین حکمی داره.
           آهان. یادم اومد چی می‌خواستم بگم. یه مدتی هست که خیلی درگیرم. خسته، آشفته، ژولیده! از زمین و آسمون هم برام بلا می‌باره. یعنی اتفاقاتی می‌افته که پشت سر هم بودنشون خیلی عجیبه. مثلا انگار وسایل خونه با هم قرار گذاشته‌ن که نوبتی خراب بشن!
وقتی از زیارت برگشتیم، به طور فله‌ای (!) وسایلمون سوخت. برق خونه ولتاژش قوی شد و یه سری وسایل مثل یخچال و مودم و رادیو و لباس‌شویی و این‌ها مرحوم شدند. روحشان شاد و یادشان گرامی باد.
           بعد از این، به طور کلی هر روز (یعنی تقریبا بی‌مبالغه و "واقعا" هر روز) یک اتفاقی توی خونه می‌افته. از چیزهای پیش پا افتاده‌ای مثل شکستن شیشه بگیرید تا خرج‌ها و دردسرهای کلافه‌کننده‌ای مثل تعویض لوله‌های آب خونه، ترکیدگی لوله پولیکای داخل دیوار، خراب شدن وسایل برقی، شکستن نردبون و زمین خوردن کارگری که روش وایساده بود (!) و...
           این‌ها در شرایطیه که بابام درآمد کمی داره و من هم تا خرخره‌ی توی قرض رفته‌م و کاری از دستم ساخته نیست.
           نمی‌خوام دونه‌دونه اتفاقاتی که افتاده رو بنویسم، که واقعا خوشم نمیاد از آدم‌هایی که خوشی‌هاشون مال خودشونه و عجز و ناله و اشکشون سهم بقیه. اما برام خیلی جالبه که اگه خدا بخواد بنده‌ای رو امتحان کنه، می‌کنه! هیچ توجیه عقلی وجود نداره که تمام این بلایا، سر یک خونه بیاد، ولی میاد! کاریش هم نمی‌شه کرد.
           تا این‌جا درست؟ دیروز باتری ماشین خوابیده بود و برده بودم پیش باتری‌ساز. سر راه برگشت، داشتم با خودم فکر می‌کردم که چرا وضعیتمون این شده و من این چند روز نتونستم دو صفحه با آرامش مطالعه داشته باشم. با خودم گفتم: چرا انقدر گرفتار شدم؟!
           هنوز چند لحظه از این فکر نگذشته بود که دیدم پشت شیشه‌ی یه ماشین، با خط نستعلیق نوشته: "چون از خدا دوریم، گرفتاریم"!
           خیلی تکون خوردم. یادم افتاد دو سه روزه اذکاری که از استاد گرفتم رو انجام نداده‌م. شاگرد حق نداره اذکاری که می‌گیره رو ترک کنه. یاد این افتادم که ماه شعبان اومد و من فقط یک بار تونستم مناجات شعبانیه بخونم! یادم افتاد که توی این ماه شعبان، هیچ شب جمعه‌ای نتونستم اذکارم رو انجام بدم... و بالاخره یاد این آیه از قرآن افتادم که: "وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِکْری فَإِنَّ لَهُ مَعیشَةً ضَنْکا"! *و کسى که از یاد خدا إعراض کند، پس بدرستیکه زندگى او توأم با سختى و مشکلات خواهد بود!"

          آره عزیز دلم! از ماست که بر ماست! از این جهتی که آرامش ما، فرصت و فراغتِ ما برای عبادت و مطالعه و تفکر و کمک به خلق و احسان به غیر و امثال ذلک، با بلایایی که سرمون میاد از بین می‌ره، به خاطر اون غفلت‌هاییه که داریم! کفر نعمت از کفت بیرون کند... خدا غیوره! اگه فرصت داشته باشیم و استفاده نکنیم، اون فرصتی و فراغتی که هست هم از ما خواهند گرفت.
           این جواب اولی بود که به ذهنم رسید برای این پیش‌آمدهای ناگوار.
           و جواب دوم یاد این کلام مرحوم سیدهاشم حدّاد رضوان اللـه علیه افتادم که می‌فرمود:


           "سلوک راه خدا بدون جلوه‌ی جلال، محال است‏. این راه مستلزم ایثار و از خود گذشتگى است؛ و بعضى از رفقاى ما تنبل‏اند و حاضر براى انفاق و ایثار نیستند، و لذا متوقّف مى‏مانند. من براى ملاقات و دیدار آنها زیاد به کاظمین علیهما السّلام میروم و شبها و روزها مى‏مانم، ولیکن این کافى نیست. زیرا در مجالس انس و مذاکرات، پیوسته ذکر جمال مى‏شود، و وَجد و نشاطى حاصل میگردد؛ امّا همینکه بخواهم گوشى از کسى بگیرم همه فرار مى‏کنند و کسى باقى نمى‏ماند! و بالاخره بدون جلال که کار تمام نمى‏شود. و لهذا من متحیّرم در کار بسیارى از ایشان، آنگاه با چه لطائفُ الحیَلى و چه رمزهائى که نه کاسه بشکند و نه دست بسوزد، باید بعضى از اوقات، آنان را وادار به امرى خلاف طبع و میلشان بنمایم تا فى الجمله تمکینى پیدا نمایند و راهشان استوار گردد..." *


           واقعا هم همین‌طوره. گاهی اوقات انقدر زندگی بر وفق مراده که کیف می‌کنی. می‌ری عمره‌ی رجبیه، و اون‌جا تو هستی و کعبه و عشق و مستی؛ نه مانعی هست و نه مزاحمی. خودتی و خدای خودت. گاهی اوقات هم انقدر فشار روت زیاده که نمی‌تونی دو رکعت نماز بخونی.
           خب خدایا! عیبی نداره! می‌خواهی با جلوه‌های جلالت، خودخواهی و منیّت‌ ما رو از بین ببری، خانه‌ت آباد! از تو ممنونیم! اما حالا که می‌خواهی فرو کنی، جان خوبانت یواش‌تر! که ما ضعیفیم و کم‌طاقت... 
           مرتبط با پاراگراف آخر: +.

نیمه شب شنبه
 بیستم شعبان
1434

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* سوره طه، آیه 124.
** روح مجرد، ص480.

شعر تیتر از پروین اعتصامی:
کار هستی گاه بردن شد زمانی باختن
گه بپیچانند گوشَت، گه دهندت گوشوار.

۰۸ تیر ۹۲ ، ۰۲:۰۵

           یک. 

"...مرحوم [آیت اللـه حاج سید علی] قاضی [رضوان اللـه علیه] در وقت نیاز به غسل در منزل غسل می‌نمود، و در اوقاتی که هوا سرد بود، در اُتاقِ درْ بسته، لُنگی را بر روی زمین اتاق و یا به روی حصیرِ آن پهن می‌کرد و بر روی آن می‌ایستاد و پس از رفعِ عین نجاست از بدن، فقط با چندین مُشت آب که بر روی سر و صورت و بدن خود می‌ریخت و آن را به همه جای بدن سرایت می‌داد، غسل می‌کرد، و فقط مقداری از لُنگِ گسترده، تَر می‌شد و سپس آن را جمع می‌نمود"! *


 

           دو.

قال رسول اللـه صلی اللـه علیه و آله و سلّم:
الْوُضُوءُ بِمُدٍّ
برای وضو گرفتن، یک مُد، (حدود سه چهارمِ لیتر)

وَ الْغُسْلُ بِصَاعٍ

و برای غسل کردن، یک صاع (تقریبا سه لیتر) کفایت می‌کند.

وَ سَیَأْتِی أَقْوَامٌ بَعْدِی یَسْتَقِلُّونَ‏ ذَلِکَ

و به زودی پس از من مردمانی خواهند آمد که این مقدار [آب] را [برای طهارت] کم می‌دانند!

فَأُولَئِکَ عَلَى خِلَافِ سُنَّتِی

آن‌ها بر خلاف سنت من هستند؛

وَ الثَّابِتُ عَلَى‏ سُنَّتِی مَعِی فِی حَظِیرَةِ الْقُدْس.**

و [پایدار] و ثابت‌قدمِ بر [روش و] سیره‌ی من،
 همراه من در مقامات بهشت خواهد بود.


           سه. سه سال پیش که آخر ماه صفر مشرف شده بودم مشهد الرضا علیه السلام، وقتی به محل اسکان رسیدیم، نیت کردم کمی بخوابم و بعد از غسل زیارت به حرم مشرّف بشم. همین که خوابیدم، در عالم رؤیا حضرت استاد رو دیدم. فرمودند: "شما برای غسل، خیلی بیش از حد آب می‌ریزید!"
           نکته‌ی جالب این تذکر این بود که:
           اولا: من توی اون روزها اصلا و به هیچ‌وجه به مصرف آب خودم توجه نداشتم.
           دوما: دقت کردم و دیدم حق با ایشون هست و من زیادتر از حدّ نیاز استحمام، آب مصرف می‌کنم؛ با اینکه در عرف مردم، آدمِ پر مصرف و مُسرفی محسوب نمی‌شم. یعنی اون چیزی که اولیای دین توقع دارند ما بهش برسیم، با اون چیزی که در جامعه‌ی امروز عرف شده، خیلی تفاوت داره.
           دین به ما می‌گه همین مقدار مذکور برای غسل، کفایت می‌کنه، و زاید بر اون چیزی جز وسواس و اسراف نیست.

شب سه شنبه
هفدهم رجب
1434

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* مطلع انوار، ج2، ص61.
** من لا یحضره الفقیه، ج1، ص35؛ وسائل الشیعة، ج1، ص483.

۰۷ خرداد ۹۲ ، ۰۱:۰۷

           ـ مدینه، مسجدالنبی؛ اواخر جمادی‌ الثانی 1434هجری قمری ـ
           تعقیبات نماز صبحم که تموم شد، نگاهم افتاد به ستون روبروییم. بالای ستون نوشته شده بود: م ح م د المهدی رضی اللـه عنه! به طور اتفاقی دقیقا روبروی این ستون ایستاده بودم نماز. توی اون فضای مدینه، این که اسم ائمه‌ی معصومین رو، در مسجدالنبی نصب کرده باشند، حس خاصی داشت.
           هدفون موبایلم رو گذاشتم توی گوش و دعای صباح رو باز کردم. زانوهامو بغل گرفتم و نگاهم خیره به روضه‌ی منوره بود. چقدر این دعا رو دوست داشتم و اون‌وقت، روبروی قبر شریف حضرتش داشتم می‌خوندم: "...صلِّ اللهمَّ عَلَی الدَّلِیلِ إلیْکَ فی اللَّیْلِ الْألْیَل..."*! چیزی که شاید آرزوی من بود...

           دعای صباح که تموم شد، اذکار بین الطلوعینم رو انجام دادم و راه افتادم سمت قبور چهار امام معصومِ مدفون در مدینه. درب قبرستان بقیع رو فقط در بین الطلوعین و بعد از نماز عصر باز می‌کردند. هیچ‌وقت توفیق نشد که عصر به بقیع مشرّف بشم. غالب تشرّفاتم بعد از نماز صبح بود؛ یکی دو باری هم با ترفندی ظهر و شب ـ وقتی که اون‌جا خالی از زوّار شیعه بود ـ زائر بقیع شدم.

           وقتی رسیدم، خودم رو از بین جمعیت رسوندم به جلوترین نقطه‌ی زوّار، که از اون جلو خوب قبرها رو نگاه کنم. بار اولی بود که این کار رو می‌کردم. همیشه دورتر می‌ایستادم و پشت جمعیت زیارت می‌کردم، اما اون روز انگار عطش "نگاه کردن" داشتم. اتفاقا یادم رفته بود با خودم کتابچه‌ی زیارت ببرم و زیارت‌های مأثوره بخونم. برای همین، مشغول تأمّل شدم و گاهی عباراتی از زیارت جامعه‌ی کبیره رو که حفظ بودم، زمزمه می‌کردم.
           جمعیتی حدود صد نفر اون‌جا ایستاده بودند و همه مشغول زیارت، که یه دفعه یکی از این وهّابی‌ها با صدای بلند گفت: "کتابت رو ببند! این چیه می‌خونی؟"!
           نگاه کردم. سمت چپم ایستاده بود. یک مرد عرب زیارت‌نامه به دست. با تعجب به اون وهّابی نگاه کرد. فرصت پاک کردن اشک‌هاش رو هم نداشت. با همون چشم‌های خیس جوابش رو داد. وهّابی مسخره، کمی باهاش داد و بیداد کرد و کتابش رو گرفت. مرد هنوز مات بود و توی حال و هوای زیارت. گونه‌هاش هنوز تر بودند. به قیافه‌ش می‌خورد لبنانی باشه، اما عربی رو به لهجه‌ی عراقی صحبت می‌کرد.
           دوستش بهش گفت: إنروح؟ ـ یعنی: بریم؟ ـ
           یه نگاهی به قبور ائمه کرد و یه نگاهی به دوستش: إشْبَعِت؟ أنت إشْبَعِت؟ (سیر شدی؟! تو از زیارت سیر شدی؟)
           رفیقش جواب داد: لا! (نه.)
           گفت: لَعَد زور. آنی خو مشْبَعِت! (پس زیارت کن! من که هنوز سیرِ زیارت نشده‌م.)

           خودم رو از جمعیت کشیدم بیرون و رفتم دورتر. بر خلاف ـ تقریباًـ  تمام زائران بقیع، با پای برهنه شروع کردم به قدم زدن. چون استاد فرموده بودند که: "مبادا در قبرستان بقیع با کفش وارد بشید! آدم تا نزدیک قبر امام معصوم که با کفش نمی‌ره! علاوه بر این، قدم به قدم بقیع، ممکنه قبر محترمی باشه."
           قبور مختلفی از جمله زنان رسول اللـه، و حضرت ابراهیم، فرزند حضرت رو زیارت کردم، که حال خیلی خاصی داشت.
           همه‌جای بقیع، خاکِ مدینه است، اما سر قبر امّ البنین که رفتم، بوی کربلا اومد... تا این‌جاش، اختیار اشک‌هام رو داشتم، اما این‌جا دیگه نه! انگار کنار نهر علقمه ایستاده باشم گریه‌م بلند شد... دیگه نمی‌تونستم... یاد این جمله‌ی امّ البنین افتادم که: هرچه زیر این گنبد کبود است، فدای اباعبداللـه!
           حال خاصی بود... بی‌اختیار گریه می‌کردم... از بقیع بیرون اومدم... توی صحن مسجدالنبی راه می‌رفتم و هق‌هق گریه‌م بلند بود... شکایت بردم به رسول خدا... از خودم... از مردم آخر الزمان... و خواستم... خواستم که...!

شب نیمه‌ی رجب
1434هجری

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* فرازی از دعای صباح. یعنی: خدایا درود بفرست بر راهنمایِ به سویت(یعنی حضرت محمد مصطفی صلی اللـه علیه و آله و سلّم)، در ظلمانی ترین شبها. 
دعای صباح، از امیرالمؤمنین علیه السلام روایت شده و خوندنش بعد از نماز صبح مستحبه.

۰۵ خرداد ۹۲ ، ۰۰:۳۶

           یک. مؤلف روح مجرد می نویسند: "مرحوم (شهید مرتضی) مطهّرى با حقیر سوابق دوستى و آشنائى دیرین داشت، و ذکر مبارک حضرت آقا (مرحوم سید هاشم حدّاد) با وى کم و بیش- نه کاملًا- به میان آمده بود. و اینک که آقا از کربلا به طهران آمده‏اند ایجاب مى‏نمود که این دوست دیرینه نیز از محضرشان متمتّع گردد. روى این اصل، بنده جناب مطهّرى را خبر کردم و ایشان در بنده منزل احمدیّه‌ی دولاب تشریف آوردند و در مجلس عمومى ملاقات انجام شد. و سؤالاتى نیز از ناحیه مرحوم مطهّرى شد که ایشان پاسخ دادند. مرحوم مطهّرى شیفته ایشان شد، و کأنّه گمشده خود را اینجا یافت. و سپس مرتبه‌ی دیگر آمد و باز ساعتى در این اطاق عمومى بیرونى با هم سخن و گفتگو داشتند.

           آنگاه صدیق ارجمند مرحوم مطهّرى به بنده گفت: آیا ممکن است حضرت آقا به من یک ساعتى وقت بدهند تا در خلوت و تنها با ایشان ملاقات داشته باشم؟! عرض کردم: اشکال ندارد. ایشان وقت میدهند، و مکان خلوت هم داریم!
           به حضرت آقا عرض کردم، فرمودند: مانعى ندارد؛ بیاید و هر سؤالى که دلش می‌خواهد بکند.
           در بالاى بامِ منزل اطاق کوچکى براى اثاثیّه و لوازم بام معمولًا بنا مى‏کنند؛ حقیر مکان خلوت را آن اطاق قرار داده و ساعتى را آقا معیّن فرمودند براى فردا که بیاید و ملاقات خصوصى داشته باشیم.

           در موعد مقرّر مرحوم شهید مطهّرى آمدند، و ما با حضرت آقا آنها را به بام بردیم و براى آنکه احیاناً کسى به بام نرود حتّى از اطفال و افراد بى خبر از رفقا و دوستان، در وقت پائین آمدن درِ بام را از پشت قفل نمودم.

           در اینجا مرحوم مطهّرى آنچه می‌خواهد از ایشان مى‏پرسد. سؤالهاى انباشته و کهنه و جواب داده نشده‏اى را که چون ساعت به سر رسید و آقا پائین آمدند و مرحوم مطهّرى پشت سرشان بود، من دیدم مطهّرى بقدرى شاد و شاداب است که آثار مسرّت از وَجَناتش پیداست.

           آنچه میان ایشان و حضرت آقا به میان رفته بود، من نه از حضرت آقا پرسیدم و نه از آقاى مطهّرى، و تا این ساعت هم نمی‌دانم. ولى مرحوم مطهّرى هنگام خروج آهسته به حقیر گفتند: این سیّد حیات بخش است!

           ناگفته نماند که روزى مرحوم مطهّرى به حقیر مى‏گفتند: من و آقا سیّد محمّد حسینى بهشتى در قم در ورطه هلاکت بودیم، برخورد و دستگیرى علّامه طباطبائى ما را از این ورطه نجات داد.

           حالا این کلام مرحوم مطهّرى درباره حضرت حاج سیّد هاشم که: این سیّد حیات بخش است، هنگامى است که حضرت علّامه هم حیات دارند، و از آن وقت تا ارتحالشان که در روز هجدهم محرّم الحرام 1402 هجریّه قمریّه واقع شد، شانزده سال فاصله است. تازه علّامه پس از مرحوم مطهّرى، لباس بدن را خَلْع و به جامه‌ی بقا مُخَلَّع گشتند.

 

           دو. در سفرى هم که مرحوم مطهّرى به أعتاب عالیات مشرّف شدند، نشانى منزل آقا حاج سیّد هاشم را بنده به ایشان دادم، و در کربلا دوبار به محضرشان مشرّف شده‏اند. یکبار ساعتى خدمتشان می‌رسند، و بار دوّم روز دیگر صبحانه را در آنجا صرف مى‏نمایند.

           مرحوم مطهّرى در مراجعت از این ملاقاتها بسیار مشعوف بودند، و می‌فرمودند: در یکبار که خدمتشان بودم از من پرسیدند: نماز را چگونه‏ می‌خوانى؟ عرض کردم: کاملًا توجّه به معانىِ کلمات و جملات آن دارم!
           
فرمودند: پس کِىْ نماز میخوانى؟!
           در نماز توجّهت به خدا باشد و بس! توجّه به معانى مکن!" *

           

 

شب چهارشنبه
آخر ربیع الثانی
1434

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* روح مجرد، ص161.

ـ شعر تیتر از ملامحسن فیض کاشانی رحمة اللـه علیه:
زهرچه غیر یار استغفراللـه

زبود مستعار استغفراللـه

دمی کان بگذرد بی‌یاد رویت

از آن دم بی‌شمار استغفراللـه

زکردار بَدَم صدبار توبه

زگفتارم هزار استغفراللـه

جوانی رفت و پیری هم سرآمد

نکردم هیچ کار استغفراللـه. 

۲۲ اسفند ۹۱ ، ۲۱:۲۸

           یک. ممکنه به یه نقطه‌ای برسی تو زندگی‌ت که بفهمی هیچی نیستی. اراده‌ای نداری. نه قادری چیزی رو که می‌دونی خوبه انجام بدی؛ و و نه چیزی که مطمئنی بَده رو ترک کنی. خیال نکن اینا نشونه‌های یه آدم معتاده‌ها! نه. اینا حس و حال همه‌ی مردمیه که اطراف ما هستند... ما، می‌دونیم، اما نمی‌تونیم! در عین حالی که می‌تونیم، نمی‌تونیم! خیلی عجیبه!
           "حالا شده دیگه..."، "اتفاقیه که افتاده و اصلاحش سخته..."، "بی‌خیال بابا..."، "نشد..."، "نمی‌تونم..."، "خیلی مشکله..." ... توجیه‌هایی هستند که اینجور مواقع به کار می‌رن؛ ولو به زبون نیان.
           یعنی تویی که همیشه ادعات گوش فلک رو کر می‌کرده ـ حالا در هر زمینه‌ای ـ می‌رسی به جایی که ساکت می‌شی، لال‌مونی می‌گیری و می‌شی مثل بقیه‌ای که یه عمر تو سرشون می‌زدی!
           و برای این‌که کم نیاری، شروع می‌کنی به توجیه روش گذشتگانی که راهِ فعلی تو رو آسفالت کرده‌ن... 
            اینه که تو هم می‌شی جزو "کالأنعام" و "اکثرهم لایعقلون" و "أکثر مَن فی الأرض".
           بعد بر می‌گردی نگاه می‌کنی به بزرگان و اسوه‌های راهی که می‌خواستی بری و نشد. می‌فهمی اونا چه دُم شتری به زمین رسونده‌ن، چه زجری کشیده‌ن تا شده‌ن جزو نوادر روزگار. نه؟!
           ـ با این که چیزی که نوشته‌م یه مرض عمومیه، اما احساس می‌کنم کمتر کسی باشه که با این متن هم‌ذات‌ پنداری پیدا کنه. یه جورایی پیچیده است انگار ـ

           دارم به علت بعضی ناکامی‌های زندگی‌ شخصی‌م فکر می‌کنم. به جاهایی که باید می‌رسیدم و نرسیدم. عجیب این‌جاست که هیچ مانعی سدّ راه من نبوده، و فقط تنبلی، علت همه‌ی نرسیدن‌هامه! یعنی شرایط خارجی، اگرچه کاملا مساعد نبوده، اگرچه عوامل بیرونی، هیچ‌وقت من رو به سمت اون اهداف هُل ندادند، اما این‌طور هم نبود که بخوان مانع و بازدارنده‌ی من باشند. به عبارت ساده‌تر: من اگه واقعا می‌خواستم، می‌تونستم. پس حالا که نشده، یعنی من نخواسته‌م؛ تمام!
           و جالب‌تر این‌که خیلی از چیزهایی که هیچ‌وقت بهشون دست پیدا نکردم، و همیشه هم حسرتشون رو خوردم، هنوز هم قابل دسترسی هستند. یعنی موقعیت به چنگ آوردنشون هنوز از کف نرفته، ولی باز من برای رسیدن به اون‌ها تکون درست و حسابی نمی‌خورم.
           حال مثال زدن ندارم.

تا اینجای متن نگارش در: بیست و ششم
جمادی الثانی
1433

           دو. یک شب از شبهای ماه مبارک رمضان رفته بودیم منزل استاد. روی زمین نشستند و صحبتی کردند. 
           با خودم گفتم حتما امشب راجع به "همت" ازشون می‌پرسم. حتما امشب می‌رم از "بی‌همتی" خودم می‌نالم! حتما می‌رم... 
           توی همین فکرها که بودم، سخنرانی به آخر رسیده بود، جوری که خیال کردیم آقا الآن با یک صلوات ـ طبق رسم همیشگی‌شون‌ـ صحبت رو تموم می‌کنند.
اما یک دفعه از بین دوستان، رو کردند به من و فرمودند: 

انشاءاللـه از خدا همّت بخواهیم عزیز من! همّت!
این‌هایی که به این دردها افتاده‌اند، همّت ندارند! درد ندارند، که پی  درمانش بگردند...
بر سر تربت ما چون گذری همّت خواه
که زیارتگه رندان جهان خواهد شد...*


شب چهارشنبه

دوازدهم صفرالخیر
1434

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 تیتر:
درد بی‌دردی دوایش (یا: علاجش) آتش است
مرد را دردی اگر باشد خوش است./شاعر؟
* حافظ.

۰۵ دی ۹۱ ، ۲۰:۲۹

           یک. دهه‌ی اول محرم امسالْ مسئولیت کامل جلسه رو به عهده گرفته بودم. از صفر تا صد کارها رو خودم نظارت داشتم و تقسیم وظایف کرده بودم و همه‌ش دستور می‌دادم: بکنید، نکنید، بردارید، بذارید، بشینید، پاشید، برید، بیایید...
خلاصه...
           خیلی‌ها همون روزهای اول زبان به تمجید باز کردند که بَه بَه و چَه چَه، با این‌ جمعیتی که میاد، پرسنل پذیرایی و خادمین عجب نظمی دارند، عجب آرامشی اینجاست، عجب سکوتی، عجب جلسه‌ای، عجب حالی، عجب شوری، عجب مدیریتی، فلانی ـ اشاره به من ـ چقدر داره زحمت می‌کشه، ببینید رنگ و روش زرد شده از خستگی و...
           کار می‌کردیم، انصافا اذیت هم می‌شدیم، اما خیلی از زحمات رو به بچه‌ها می‌گفتم. خستگی‌هایی که پیش میومد، ناهماهنگی‌ها و اشتباهات دیگران که گاهاً باعث می‌شد زحمت شخصی من چند برابر بشه، این‌ها رو به بقیه‌ی خادمین می‌گفتم بعضی وقت‌ها. و اون‌ها که می‌دیدند نتیجه‌ی کار عیارش بالاست، ـ از نظر ظاهری البته ـ شروع می‌کردند به تعریف کردن. و من خب طبیعتا قند توی دلم آب می‌شد که امسال مسئول خادمین امام حسین هستم و خیر سرم حتما باید حضرت به من عنایت بیشتری داشته باشند که انقدر فشار روحی و جسمی روی من هست و... ای بابا! زهی خیال باطل.
           همون اواسط دهه بود که خواب استاد رو دیدم. نشسته بودند چهارزانو و به صورتم خیره بودند. یک تسبیح سفیدِ دونه‌ درشت دستشون بود و شروع کردند به تکون دادنش. به هم خوردن دونه‌های تسبیح، جرینگ جرینگِ بلندی داشت. توجهم رو به تسبیح جلب کردند و جمله‌ای تو این مایه‌ها فرمودند: چرا انقدر پر سر و صدا ذکر می‌گی/عبادت می‌کنی؟!
           همون‌جا، توی خواب گرفتم منظورشون چی هست. متوجه شدم معترض هستند که داری نوکری می‌کنی، زحمت رو می‌کشی، ظاهر خیلی موجّهی هم داره کارهات، ولی چرا با گفتن بعضی چیزها و در معرض ریا قرار دادن، زحماتت رو به باد می‌دی؟!
           غصه‌مه. هر کاری که می‌کنیم، این نفْس لامذهب توش دخیله... خدا دست همه‌مون رو بگیره. جوری بشه که همه زندگی‌مون بشه "او".

           

           دو. می‌گفت:

           رفتم دم خونه‌ی استاد، هرچی در زدم، راهم نمی‌دادند. چند باری آقازاده‌ها اومدند دم در و وقتی گفتم به آقا بگید کار واجب دارم، می‌گفتند: آقا فرموده‌اند فرصت هیچ ملاقاتی رو ندارم و به هیچ‌وجه کسی رو راه ندید.
           عزا گرفته بودم. رفتم حرم امام علیّ بن موسی الرضا علیه السلام و اصرار و التجاء کردم. قرآن خوندم و هدیه دادم به ثامن الحجج اباالحسن الرضا علیه السلام و به حضرت اصرار کردم که واسطه بشن استاد، من رو بپذیره.
           این بار با امیدواری برگشتم سمت منزلشون، که واسطه‌م امام رضاست!
تا رسیدم، زنگ زده و نزده، خود استاد در رو باز کردند! جوری که انگار منتظر من بوده‌ند. با همون دشداشه‌ی سفید و عِمامه‌ی سبزِ با تحت الحنک. بعد از سلام و علیک، بی‌مقدمه فرمودند: چی می‌خوای؟
           عرض کردم: شما چطور به این‌جا رسیدید؟
           همین‌طور که نگاهشون به من بود، با یه حال خاصی فرمودند: اخلاص... اخلاص... اخلاص.


           رحمةُ اللـهِ علیهِ رحمةً واسعةً.

شب یکـ شنبه
بیست و چهارم
محرم الحرام
1434

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت
حافظ این خرمن پشیمنه بینداز و برو. 

خدا دست ما رو بگیره.

۱۹ آذر ۹۱ ، ۰۰:۳۷

استاد ما می‌فرمود شام غریبان که می‌شد
با این‌که هنوز سنی نداشتیم
مادر ما همه‌ی رخت‌خواب‌ و متکاها را جمع می‌کرد و ما را روی زمین می‌خوابانید.
می‌گفت یتیمان سیدالشهداء امشب سر به خاک صحرا گذاشتند
از انصاف دور است اگر شما راحت بخوابید...

شب یازدهم محرم
1434

۰۶ آذر ۹۱ ، ۰۲:۰۲

آنچه که به نظر میرسد، اصلا اهمیت ندارد

مست است و در حقِ وی، کس این گمان ندارد! *

شب چهارشنبه
هشتم ذوالحجة
1433هـ.ق

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* حافظ. 

۰۳ آبان ۹۱ ، ۰۰:۵۱

           مشکل از آن‌جایی شروع شد که چند شب پشت سر هم:

           حجره‌ ـ حدود ساعت 11شب
           حسین، کلافه سر از کتابش برمی‌دارد و مثل همیشه می‌نالد: فلانی! دیگه جون ندارم! پاشم کپه مرگمو بذارم.

۲۷ مهر ۹۱ ، ۰۱:۳۸