مِی باشد و مِی باشد و مِی باشد و مِی
من باشم و من باشم و من باشم و من
وی باشد و وی باشد و وی باشد و وی...
شب سه شنبه
نهم شعبان
1434
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* شعر تیتر و متن از مولانا.
مِی باشد و مِی باشد و مِی باشد و مِی
من باشم و من باشم و من باشم و من
وی باشد و وی باشد و وی باشد و وی...
شب سه شنبه
نهم شعبان
1434
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* شعر تیتر و متن از مولانا.
خود را شبی در آینه دیدم دلم گرفت
از فکر اینکه قد نکشیدم دلم گرفت
از فکر اینکه بال و پری داشتم ولی...
بالاتر از خودم نپریدم... دلم گرفت
از اینکه با تمام پساندازِ عمر خود
حتی ستارهای نخریدم دلم گرفت
کمکم به سطح آینه برف مینشست
دستی بر آن سپید کشیدم دلم گرفت
دنبال کودکی که در آن سوی برف بود...
رفتم ولی به او نرسیدم دلم گرفت
نقاشیام تمام شد و زنگ خانه خورد
من هیچ خانهای نکشیدم دلم گرفت
شاعر کنار جوی گذر عمر دید و من*
خود را شبی در آینه دیدم دلم گرفت...**
عمری گذشت، راه سَلامی نیافتیم
شرمندهی دلم... که چهها درخیال داشت...
دلم میخواد زار زار گریه کنم...
(به بهانهی سفید شدن چند تار موی سرَم)
شب سه شنبه
بیست و چهارم رجب
1434
ارسال در شب یکـشنبه
بیست و نهم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* اشاره به شعر حافظ دارد: بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین.
** مهدی نقبایی.
مرغ دلم امشب متحیر است که برود کاظمین برای تشییع مولایش، یا تسلیت و سر سلامتی بدهد به اباالحسنِ پسر در طوس.
آه...
آه که حکایتِ این دوریها، میکشد مرا آخرش. آخرین بار که مشرف شده بودیم کاظمین، توی صحن نشسته نگاه میکردم به حجرههای حرم. خیلی با حسرت: چرا نباید یکی از این حجرهها مال من باشد؟ آدم اگر در صحن موسی بن جعفر حجره داشته باشد، دیگر چه میخواهد از خدا؟ کسی که در خانهی مولایش ساکن و خادم است، هیاهوی دنیا و اهلش را میخواهد چه کند؟!
دوستانِ عزیزی که این ایام مشهدید!
مرا از دعا فراموش نکنید...
این اشکها روا نبود روی گونههای هجرانزده خشک شوند!
این اشکها، جایشان روی چارچوب عتبهی کاظمین است... یا شاید قرار بود این نمِ چشمهای ظلمتزده، در یمِ نورِ رواقهای مشهد، بیفتند دانهدانه به پای زوّار خوشسعادتش!
شب چهارشنبه
بیست و پنجم رجب
شهادت آقا و مولایمان
أبی الحسن الکاظم
موسی بن جعفر
علیهما السلام
قم المقدسة
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تیتر از غفور زاده کاشانی. قسمتی از این شعر زیبا:
کاظمین تو ندیدم من و شب تا به سحر
منم و دست و گریبان و غم پنهانی
روح و ریحان حریم تو دل از دستم برد
باز ممنونم از آن رائحه ریحانی
"گرچه دوریم بیاد تو سخن می گوئیم
بُعد منزل نبود در سفر روحانی".
خدای آسمانها و زمین فرمود:
یَا ابْنَ آدَمَ!
ای آدمیزاد!
إِذَا وَجَدْتَ قَسَاوَةً فِی قَلْبِکَ
اگر در دلت قساوتی دیدی
وَ سُقْمَاً فِی جِسْمِکَ
یا در جسمت مرضی حس کردی
وَ نَقِیصَةً فِی مَالِکَ
یا در ثروتت دچار کمبودی شدی
وَ حرِیمَةً فِی رِزْقِکَ
یا در روزی [و برکتِ مادی و معنوی]ات محروم و بینصیب ماندی
فَاعْلم:
پس بدان که:
یک.
"...مرحوم [آیت اللـه حاج سید علی] قاضی [رضوان اللـه علیه] در وقت نیاز به غسل در منزل غسل مینمود، و در اوقاتی که هوا سرد بود، در اُتاقِ درْ بسته، لُنگی را بر روی زمین اتاق و یا به روی حصیرِ آن پهن میکرد و بر روی آن میایستاد و پس از رفعِ عین نجاست از بدن، فقط با چندین مُشت آب که بر روی سر و صورت و بدن خود میریخت و آن را به همه جای بدن سرایت میداد، غسل میکرد، و فقط مقداری از لُنگِ گسترده، تَر میشد و سپس آن را جمع مینمود"! *
دو.
قال رسول اللـه صلی اللـه علیه و آله و سلّم:
الْوُضُوءُ بِمُدٍّ
برای وضو گرفتن، یک مُد، (حدود سه چهارمِ لیتر)
وَ الْغُسْلُ بِصَاعٍ
و برای غسل کردن، یک صاع (تقریبا سه لیتر) کفایت میکند.
وَ سَیَأْتِی أَقْوَامٌ بَعْدِی یَسْتَقِلُّونَ ذَلِکَ
و به زودی پس از من مردمانی خواهند آمد که این مقدار [آب] را [برای طهارت] کم میدانند!
فَأُولَئِکَ عَلَى خِلَافِ سُنَّتِی
آنها بر خلاف سنت من هستند؛
وَ الثَّابِتُ عَلَى سُنَّتِی مَعِی فِی حَظِیرَةِ الْقُدْس.**
و [پایدار] و ثابتقدمِ بر [روش و] سیرهی من،
همراه من در مقامات بهشت خواهد بود.
سه. سه سال پیش که آخر ماه صفر مشرف شده بودم مشهد الرضا علیه السلام، وقتی به محل اسکان رسیدیم، نیت کردم کمی بخوابم و بعد از غسل زیارت به حرم مشرّف بشم. همین که خوابیدم، در عالم رؤیا حضرت استاد رو دیدم. فرمودند: "شما برای غسل، خیلی بیش از حد آب میریزید!"
نکتهی جالب این تذکر این بود که:
اولا: من توی اون روزها اصلا و به هیچوجه به مصرف آب خودم توجه نداشتم.
دوما: دقت کردم و دیدم حق با ایشون هست و من زیادتر از حدّ نیاز استحمام، آب مصرف میکنم؛ با اینکه در عرف مردم، آدمِ پر مصرف و مُسرفی محسوب نمیشم. یعنی اون چیزی که اولیای دین توقع دارند ما بهش برسیم، با اون چیزی که در جامعهی امروز عرف شده، خیلی تفاوت داره.
دین به ما میگه همین مقدار مذکور برای غسل، کفایت میکنه، و زاید بر اون چیزی جز وسواس و اسراف نیست.
شب سه شنبه
هفدهم رجب
1434
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* مطلع انوار، ج2، ص61.
** من لا یحضره الفقیه، ج1، ص35؛ وسائل الشیعة، ج1، ص483.
ایامی که من باید یه کاری رو اورژانسی تموم کنم، هزار وسوسه توی کلهم به وجود میاد که: فلان کتاب رو خوندی؟ فلان سایت رو دیدی؟ تا حالا راجع به فلان مسئله چیزی مطالعه کردی؟ راستی چند وقته به فلان رفیقت زنگ نزدی!
حالا این به روز کردن امشب ما هم هوسیه. هیچ دلیل منطقی پشتش نیست.
امروز عمه زنگ زده بود. گفت افطار منزل ما دعوتی. روزهای دیگه، نه؟
گفتم آره.
ظهر بود. بعد از نماز. با حسین رفتیم در خونهی سید، یه چیزی ازش بگیریم. همون دم در که بودیم، توی دو لیوان پر از یخ برامون شربت بهارنارج آورد.
حسین به سید گفت: آقا (اشاره به من) روزه است.
سید گفت: جدی؟!
و بعد اومد طرف من که پشت فرمون نشسته بودم و حال نداشتم پیاده شم. لیوان رو داد توی ماشین جلوی صورتم و گفت: آقا شما برای چی روزه میگیری؟
تا اومدم یه جوابی جور کنم، گفت: غیر از اینه که برا ثوابش؟
جوابش به دلم نچسبید ولی گفتم: خب... آره!
گفت: خب مگه روایت نداریم اگه برادر مؤمن شما، بهتون چیزی تعارف کرد و شما روزه بودید، نباید دستش رو رد کنی؟ و اگه ازش قبول کنی و اون غذایی که تعارف میکنه رو بخوری، هم ثواب اجابت برادر مؤمن رو به شما میدن، هم ثواب روزه رو؟
گفتم: چرا، ولی من این ماه رجب نتونستهم روزه بگیرم، امروز هم روز نیمه است، اجازه بده این روز رو...
زد وسط حرفم: نه دیگه! بخور!
نگاه کردم به لیوان. گرفته بود دقیقا جلوی صورتم. بوی شربت میزد و خنکی یخهاش. با خودم فکر کردم الآن چی برای من سختتره؟ پذیرش این تعارف؟ یا روزه گرفتن؟
دیدم قبول کردن این تعارف، پیشِ نفسم سختتره. یعنی من واقعا دوست داشتم روزه بگیرم. با خودم گفتم خب راجع به استحباب اجابت تعارف رفیقِ ایمانی روایت که داریم، و از طرفی باید مقابله با نفس کرد، پس یا علی مددی! لیوان رو گرفتم و گفتم: خب باشه! چون که شمایید!
و رفتم بالا! خنک و شیرین!
یا أباعبداللـه!
...
خلاصه. روزهمو شکستم. یعنی شکستوندند!
عصرش عمه زنگ زد: امشب که هستی افطاری؟
گفتم: نه بابا! اینا روزهمو شهید کردند!
گفت: إ! چرا؟! خب عیب نداره. بیا شام بخور. من برات کلی تدارک دیدهم.
و خوب میدونم که وقتی میگه "تدارک دیدهم" یعنی دقیقا از صبح داشته میدویده توی آشپزخونه.
بعد از نماز مغرب رفتم اونجا. انقدر غذا و مخلفات درست کرده بودند که دیگه توی سفره جا نبود. پلومرغ سوخاری و قلیه ماهی و یه نوع غذای عربی. چند نوع سالاد و ترشی، دو نوع دسر و سه جور نوشیدنی مختلف.
آقا این "محبت" خیلی عجیبه. عمهم خیلی منو دوست داره. با اینکه خدا بهش چهار تا پسر عنایت کرده، اما با این حال، وقتی میشنوه که من قراره برم اونجا، سنگ تموم میذاره. سابقاً از روحانی جماعت متنفر بود! از وقتی طلبه شدهم و برخوردهام رو دیده، میگه دوست دارم یکی از پسرهام روحانی بشن! امشب قبل از اینکه کسی دست به غذاش بزنه گفت: این به افتخار بازگشت یه آٰقا از مکه است.
...
و از اونجایی که دستپخت عمهی ما بین فامیل معروفه، تا بَلَغَت الحلقوم خوردیم! و الآن که باید برای امتحان بخونم، دیگه نا ندارم! از اون طرف عصر هم خوابیدهم که شب رو بتونم بیدار باشم، و حالا نه مطالعه رو همت دارم و نه خواب رو قدرت. اگه امشب نخوابم، فردا قطعا خوابم میگیره و تا وقت امتحان میخوابم، در حالی که اصلا چیزی نخوندهم. پس باید الآن که حال مطالعه ندارم بخوابم، در صورتی که اصلا خوابم نمیبره.
لذا اومدم و اینها رو سر هم کردم که در تاریخ ثبت باشد.
این بود انشای من!
نیمه شب 16رجب
1434
ـ مدینه، مسجدالنبی؛ اواخر جمادی الثانی 1434هجری قمری ـ
تعقیبات نماز صبحم که تموم شد، نگاهم افتاد به ستون روبروییم. بالای ستون نوشته شده بود: م ح م د المهدی رضی اللـه عنه! به طور اتفاقی دقیقا روبروی این ستون ایستاده بودم نماز. توی اون فضای مدینه، این که اسم ائمهی معصومین رو، در مسجدالنبی نصب کرده باشند، حس خاصی داشت.
هدفون موبایلم رو گذاشتم توی گوش و دعای صباح رو باز کردم. زانوهامو بغل گرفتم و نگاهم خیره به روضهی منوره بود. چقدر این دعا رو دوست داشتم و اونوقت، روبروی قبر شریف حضرتش داشتم میخوندم: "...صلِّ اللهمَّ عَلَی الدَّلِیلِ إلیْکَ فی اللَّیْلِ الْألْیَل..."*! چیزی که شاید آرزوی من بود...
دعای صباح که تموم شد، اذکار بین الطلوعینم رو انجام دادم و راه افتادم سمت قبور چهار امام معصومِ مدفون در مدینه. درب قبرستان بقیع رو فقط در بین الطلوعین و بعد از نماز عصر باز میکردند. هیچوقت توفیق نشد که عصر به بقیع مشرّف بشم. غالب تشرّفاتم بعد از نماز صبح بود؛ یکی دو باری هم با ترفندی ظهر و شب ـ وقتی که اونجا خالی از زوّار شیعه بود ـ زائر بقیع شدم.
وقتی رسیدم، خودم رو از بین جمعیت رسوندم به جلوترین نقطهی زوّار، که از اون جلو خوب قبرها رو نگاه کنم. بار اولی بود که این کار رو میکردم. همیشه دورتر میایستادم و پشت جمعیت زیارت میکردم، اما اون روز انگار عطش "نگاه کردن" داشتم. اتفاقا یادم رفته بود با خودم کتابچهی زیارت ببرم و زیارتهای مأثوره بخونم. برای همین، مشغول تأمّل شدم و گاهی عباراتی از زیارت جامعهی کبیره رو که حفظ بودم، زمزمه میکردم.
جمعیتی حدود صد نفر اونجا ایستاده بودند و همه مشغول زیارت، که یه دفعه یکی از این وهّابیها با صدای بلند گفت: "کتابت رو ببند! این چیه میخونی؟"!
نگاه کردم. سمت چپم ایستاده بود. یک مرد عرب زیارتنامه به دست. با تعجب به اون وهّابی نگاه کرد. فرصت پاک کردن اشکهاش رو هم نداشت. با همون چشمهای خیس جوابش رو داد. وهّابی مسخره، کمی باهاش داد و بیداد کرد و کتابش رو گرفت. مرد هنوز مات بود و توی حال و هوای زیارت. گونههاش هنوز تر بودند. به قیافهش میخورد لبنانی باشه، اما عربی رو به لهجهی عراقی صحبت میکرد.
دوستش بهش گفت: إنروح؟ ـ یعنی: بریم؟ ـ
یه نگاهی به قبور ائمه کرد و یه نگاهی به دوستش: إشْبَعِت؟ أنت إشْبَعِت؟ (سیر شدی؟! تو از زیارت سیر شدی؟)
رفیقش جواب داد: لا! (نه.)
گفت: لَعَد زور. آنی خو مشْبَعِت! (پس زیارت کن! من که هنوز سیرِ زیارت نشدهم.)
خودم رو از جمعیت کشیدم بیرون و رفتم دورتر. بر خلاف ـ تقریباًـ تمام زائران بقیع، با پای برهنه شروع کردم به قدم زدن. چون استاد فرموده بودند که: "مبادا در قبرستان بقیع با کفش وارد بشید! آدم تا نزدیک قبر امام معصوم که با کفش نمیره! علاوه بر این، قدم به قدم بقیع، ممکنه قبر محترمی باشه."
قبور مختلفی از جمله زنان رسول اللـه، و حضرت ابراهیم، فرزند حضرت رو زیارت کردم، که حال خیلی خاصی داشت.
همهجای بقیع، خاکِ مدینه است، اما سر قبر امّ البنین که رفتم، بوی کربلا اومد... تا اینجاش، اختیار اشکهام رو داشتم، اما اینجا دیگه نه! انگار کنار نهر علقمه ایستاده باشم گریهم بلند شد... دیگه نمیتونستم... یاد این جملهی امّ البنین افتادم که: هرچه زیر این گنبد کبود است، فدای اباعبداللـه!
حال خاصی بود... بیاختیار گریه میکردم... از بقیع بیرون اومدم... توی صحن مسجدالنبی راه میرفتم و هقهق گریهم بلند بود... شکایت بردم به رسول خدا... از خودم... از مردم آخر الزمان... و خواستم... خواستم که...!
شب نیمهی رجب
1434هجری
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* فرازی از دعای صباح. یعنی: خدایا درود بفرست بر راهنمایِ به سویت(یعنی حضرت محمد مصطفی صلی اللـه علیه و آله و سلّم)، در ظلمانی ترین شبها.
دعای صباح، از امیرالمؤمنین علیه السلام روایت شده و خوندنش بعد از نماز صبح مستحبه.
دلم از سینه به تنگ است! خدایا بِرَهــــــان!
هر کجا در قفسی مرغ گرفتاری هست...*
چهارشنبه
یازدهم رجب
1434
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تیتر از حافظ شیرازی رضوان اللـه علیه.
* شاعر تک بیتی پست؟
امروز یه خوابی دیدم که مضمونش توی این یک بیت خلاصه شده:
سِبْحِه* بر کف، توبه بر لب، دل پر از ذوقِ گناه
معصیت را خنـــــــــده میآید ز استغفار ما!**
شب چهارشنبه
یازدهم رجب
1434
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* سِبحه (به کسر یا ضمّ سین): همان تسبیح.
** قدسی مشهدی.