یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است

این مطلب طولانیه 
شاید حدودا هفده ـ هجده سالم بود که توی مسابقات کامپیوتر استان قم رتبه‌ی دوم رو آوردم و توی مسابقات منطقه‌ای (بین استان‌های تهران ـ قم ـ مرکزی ـ قزوین ـ همدان) هم اول شدم. فکر کنم رتبه‌های اول و دوم هر منطقه راه پیدا می‌کردند به مسابقات کشوری. اون سال از خوش‌شانسی ما مسابقات کشوری افتاده بود مشهد. 

۱ نظر ۲۸ شهریور ۹۲ ، ۲۰:۵۷

شبیه مرغک زاری کز آشیانه بیفتد

جدا ز دامن مادر به دام دانه بیفتد


شبیه طفل جسوری که رنج داده پدر را

برای گریه‌اش اینک به فکر شانه بیفتد
 

درست مثل جوانی شرور و عاصی و سرکش

که وقت غصه و غربت به یاد خانه بیفتد

 

نشان گرفته دلم را کمان ابروی ماهت

دعا بکن که مبادا دل از نشانه بیفتد

همیشه وقت زیارت، شبیه پهنه‌ی دریا

تمام صورت من در پی کرانه بیفتد

 

شبیه رشته‌ی تسبیح پاره، دانه‌ی اشکم

به هر بهانه بریزد... به هر بهانه بیفتد

 

ولیِّ عهد دلم نه! تو شاه کشور قلبی!

که با تو قصهی جمشید، در فسانه بیفتد

خیال کن که غزالم، بیا و ضامن من شو

بیا که آتش صیاد از زبانه بیفتد

 

الا غریب خراسان! رضا مشو که بمیرد

اگر که مرغک زاری، از آشیانه بیفتد...*

 

شب سه شنبه
یازدهم ذی القعدة
شب ولادت حضرت ثامن الحجج
اباالحسن الرضا علیه السلام

مشهد مقدس**


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* محسن رضوانی.

** امروز مشرف شدیم به پابوسی حضرت.

۲۶ شهریور ۹۲ ، ۰۰:۴۶

           برای امروز یه چک داشتم و از دو سه روز قبل هرچی فکر کردم چه کنم که این چک پاس بشه، راهی به ذهنم نرسید. از دوستان نزدیکی هم که می‌شناختم، طلب قرض کردم، اما همه دستشون مث من خالی بود. یه مبلغی از کسی طلب‌ داشتم و او هم به من چک داده بود، ولی برای هفته‌ی بعد. مونده بودم این فاصله رو چطوری پر کنم؟ چطوری نذارم چکم برگشت بخوره؟

           خلاصه... امروز از ساعت ده صبح، هر راهی و هرکسی که احتمال می‌دادم پول داشته باشه رو سراغ گرفتم. اون کسی که چک دستش بود، اهل مدارا و آبروداری نبود و همین منو عصبی می‌کرد. حتی به کسی که تا حالا اصلا رابطه‌ی مالی باهاش نداشتم هم رو انداختم و گفتم اگه بتونه پاسِش کنه، من قول می‌دم تا امشب یا فردا جورش کنم؛ که نشد.

           ساعت اداری تقریبا تموم شده بود و عملاً صاحب چک از اینکه بخواد امروز بره پولش رو نقد کنه صرف نظر کرد. اما باز من قول داده بودم تا پایان وقت اداری هر طور شده مبلغ رو بریزم. نزدیک ساعت دو شد و من که بعد از چند ساعت تماس و راه رفتن و از این بانک به اون بانک شدن توی خیابون‌های قم کلافه شده بودم، توی کوچه‌پس‌کوچه‌های نزدیک حرم حضرت معصومه سلام اللـه علیها، چشمم به گنبدش افتاد. یادم افتاد که چند وقته مفصل نرفته‌م زیارت. یادم افتاد که چند وقته دل نداده‌م و نرفته‌م اونجا درد دل کنم. علی‌رغم تمام مشکلات و غصه‌هایی که این چند وقته خیلی سنگین شده، نتونستم برم حرم. یه لحظه انگار یه چیزی توی دلم تکون خورد: فلانی! نکنه بی‌وفایی به حضرت معصومه تو رو به این روز انداخته؟ تویی که ایشون رو «مادر» خطاب می‌کنی، چرا حاجتت رو از خودش...

           با حرم فاصله‌ای نداشتم؛ بلافاصله رو کردم: السلام علیک یا بنت موسی بن جعفر! السلام علیک یا أخت الرّضا! بی‌بی‌ جان شما به بی‌وفایی من نگاه نکنید! کارم گیر افتاده و این روزها خیلی کلافه‌ام... یه عنایتی کنید این قضیه به خوبی و خوشی تموم بشه...

           نمی‌دونم... شاید دو دقیقه از این حرف‌ها نگذشته بود که موبایلم زنگ خورد. کسی که اصلا فکرشم نمی‌کردم: یکی از اساتید اخلاق و منبری‌های تهران بود. گفت: سلام علیکم!

           ـ سلام علیکم حاج‌آقا!

           ـ حال شما؟ چه خبر؟ حال و احوال؟ کجایید؟ کم‌پیدا شدید!

           ـ کم‌سعادتم!

           ـ شنیدم پول‌لازم شدی! تا کِی می‌خوای؟

           ـ هرچی زودتر بهتر. تا پایان وقت اداری نیاز دارم.

           ـ بده شماره‌ کارتت رو.

           ـ شصت و یک صفر چهار...

            ـ فقط به شرطی که زن بگیری‌ها! این‌طوری فایده نداره!!

...

           می‌خوام بگم برای ما ساکنین قم، همیشه وقتی گره کور می‌شه، وقتی به مو می‌رسه و می‌خواد قطع بشه، وقتی کاسه‌ی صبر در شرف لبریز شدنه، یه جا ملجأ و مأوی و پناه‌گاه ماست. فرقی نمی‌کنه چی بخوایم، فرقی نمی‌کنه حاجتمون چی باشه، از کم و کسری مالیِ دنیوی بگیر تا مشکلات بزرگ معنوی، یه جاست که می‌ریم و بار مشکلاتمون رو در عتبه‌ی مقدسه‌ش فرود می‌یاریم. دوستانم این جمله رو بارها از من شنیده‌ند: دختر موسی بن جعفر هیچ‌گاه ازدواج نکرد، اما سال‌هاست شیعه‌های بی‌پناه رو خیلی خوب مادری می‌کنه. بی‌جهت نیست اینجا آشیانه‌ی آل‌ محمد لقب گرفته!

یکـ شنبه
دوم ذی القعدة
1434

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* بگیر از من جهانم را، ولی بانو حرم را نه!
تمام جاده ها آری، خیابان ارم را نه!/ شاعر؟
توضیح: ارم، اسم خیابونی در ضلع شرقی حرم مطهر هست.

۱۷ شهریور ۹۲ ، ۱۹:۰۵
۱۵ نظر ۱۳ شهریور ۹۲ ، ۲۰:۵۹


           یک.
           دو ماهی هست که با چند نفر از دوستان صمیمی، یه کلاس درس جدید ـ که ربطی به علوم حوزوی نداره ـ گرفتیم. جمعیت کلاس بین پونزده تا بیست نفره و هفته‌ای دو سه روز برگذار می‌شه. یکی از کسانی که با ما شرکت می‌کنه، حدودا سی سالشه و آدم نسبتا با سوادیه. از روز اولی که این آقا رو دیدم، ازش خوشم نیومد. مدتی که گذشت، با اینکه هیچ بی‌ادبی و مسئله‌ی خلافی ازش ندیدم، این سردی بیشتر شد و نسبت بهش حس بدی پیدا کردم؛ تا هفته‌ی قبل که سر کلاس نشسته بودیم، از در اومد تو و سلام‌و‌علیک گرمی با من کرد، ولی دیدم اصلا نمی‌تونم این بنده‌ی خدا رو تحمل کنم! خیلی سنگین و کدر، و در عین اطلاعات و معلوماتش، بی‌روح و خسته‌کننده‌ بود. خلاصه... اون جلسه گذشت، با دوستان از کلاس اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم. من بدون اینکه به رفقا حرفی بزنم، توی مسیر با خودم فکر می‌کردم که من چرا از این بدم میاد؟ آخه بالاخره ما حق نداریم بی‌دلیل از کسی متنفر باشیم. سوءظن، تنفر، انزجار و امثال این‌ها، از نظر مذهب ما دلیل می‌خواد؛ و اگر من بی‌دلیل از کسی بدم بیاد، یعنی دلم بیماره. هرچی بالا پایین کردم، اطراف قضیه رو بررسی کردم، به نتیجه‌ای نرسیدم. اتفاقا اون روز یه بحثی رو سر کلاس مطرح کرده بود که من و یکی از دوستان مخالفش بودیم. صحبت رو راجع بهش باز کردم و به سید گفتم: دیدی سر کلاس این بنده‌ی خدا چی می‌گفت؟
           سید نه گذاشت و نه برداشت، گفت: راستی می‌دونی این بنده‌ی خدا سنّی‌مذهبه؟
           باورم نمی‌شد! چون اصلا به تیپ و قیافه‌ش نمی‌خورد. گفتم: جدی می‌گی؟! نه بابا! ای خدا خیرت بده من کلی وقته دارم خودمو می‌خورم و فکر می‌کنم که چرا سیممون وصل نیست! پس مشکل از گیرنده نیست، فرستنده خرابه!

           دو.
           مدتی قبل رفته بودم شیرینی بخرم. صاحب قنادی رو تا حالا ندیده بودم. همین صحبت‌های عادی خرید و فروش رو که انجام می‌دادیم، دیدم عجب آدم باحالی! نمی‌دونم تا حالا امتحان کردید یا نه؟ با بعضی‌ها که حرف می‌زنید انگار توی آسمونا دارید پرواز می‌کنید! اینم اینطوری بود. خریدم تموم شد و برگشتم خونه. به‌قدری برام جالب بود که برای مادرم تعریف کردم که یه آقایی رو امروز دیدم و نمی‌دونم چرا حس کردم خاص بود، بدون اینکه تیپ و ظاهرش با مردم فرق کنه.
           چند هفته‌ی بعد، رفته بودم منزل استاد و در کمال تعجب دیدم این بنده‌ی خدا هم اونجاست! عجب! باهاش که صحبت کردم فهمیدم دو سه سالی هست شاگرد سلوکی استاد ماست، و تازگی، به خاطر عشقش به استاد، شهر و دیارش رو ول کرده و اومده قم.


           سه.‌
           از این قبیل وقایع برای همه‌مون هم اتفاق افتاده و اگه چشم بگردونیم به وفور مثال‌هاش رو پیدا می‌کنیم. اما اینطور نیست که خیال کنیم این‌ها یک توهمات و تخیلاتیه که واقعیتی پشتش نیست. نه! بر اثبات این مسئله، برهان‌های عقلی محکمی وجود داره، سوای اینکه در آثار اهل‌بیت علیهم السلام هم شواهدی به چشم می‌خوره؛ این روایت حیرت‌انگیز رو بخونید. (خطی که شاهد مثال ماست رو رنگ قرمز کرده‌ام.)


دَخَلَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ بْنُ مُلْجَمٍ [لَعَنَهُ اللَّهُ] عَلَى أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ [علیه ‌السلام] فِی وَفْدِ مِصْرَ الَّذِی أَوْفَدَهُمْ مُحَمَّدُ بْنُ أَبِی بَکْرٍ [رحمة اللـه علیه] وَ مَعَهُ کِتَابُ الْوَفْدِ.

عبد الرّحمن بن ملجم مرادى (قاتل امیرالمؤمنین علیه السلام) با جماعتى از مسافرین و وافدین مصر در کوفه بر امیرالمؤمنین علی علیه السلام وارد شد، و آنها را محمّد بن أبى‌بکر (رحمة اللـه علیه) فرستاده، و نامه‌ی معرّفى آن مسافرین و وافدین در دست عبد‌الرّحمن بود.


فَلَمَّا مَرَّ بِاسْمِ عَبْدِ الرَّحْمَنِ بْنِ مُلْجَمٍ، قَالَ: أَنْتَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ؟ لَعَنَ اللَّهُ عَبْدَ الرَّحْمَنِ!

(چون آن حضرت نامه را قرائت میکرد و) چون مرورش به نام عبد الرّحمن بن ملجم افتاد، فرمود: تو عبد الرّحمانى؟ خدا لعنت کند عبد‌الرّحمن را!


قَالَ: نَعَمْ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ! أَمَا وَ اللَّهِ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ إِنِّی لَأُحِبُّکَ!

عرض کرد: بلى اى امیر مؤمنان! من عبد الرّحمن هستم!
سوگند به خدا اى أمیرمؤمنان من تو را دوست دارم!


قَالَ: کَذَبْتَ وَ اللَّهِ مَا تُحِبُّنِی (ثَلَاثاً).

حضرت فرمود: سوگند به خدا که مرا دوست ندارى! حضرت این عبارت را سه بار تکرار کردند.


قَالَ: یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ أَحْلِفُ ثَلَاثَةَ أَیْمَانٍ أَنِّی أُحِبُّکَ وَ أَنْتَ تَحْلِفُ ثَلَاثَةَ أَیْمَانٍ أَنِّی لَا أُحِبُّکَ؟!

ابن ملجم گفت: اى امیرمؤمنان! من سه بار سوگند میخورم که تو را دوست دارم و تو هم سه مرتبه سوگند یاد میکنى که من تو را دوست ندارم؟


قَالَ: وَیْلَکَ (أَوْ وَیْحَکَ) إِنَّ اللَّهَ خَلَقَ الْأَرْوَاحَ قَبْلَ الْأَبْدَانِ‏ بِأَلْفَیْ عَامٍ فَأَسْکَنَهَا الْهَوَاءَ.

حضرت فرمود: واى بر تو! خداوند ارواح را دو هزار سال قبل از اجساد خلق کرده است، و قبل از خلق اجساد، ارواح را در هوا مسکن داده است.


فَمَا تَعَارَفَ مِنْهَا هُنَالِکَ ائْتَلَفَ فِی الدُّنْیَا وَ مَا تَنَاکَرَ مِنْهَا اخْتَلَفَ فِی الدُّنْیَا وَ إِنَّ رُوحِی لَا تَعْرِفُ رُوحَکَ!

آن ارواحى که در آنجا با هم آشنا بودند در دنیا هم با هم انس و الفت دارند، و آن ارواحى که در آنجا از هم بیگانه بودند در اینجا هم اختلاف دارند؛ و روح من روح تو را اصلًا نمى‏شناسد!


فَلَمَّا وَلَّى قَالَ: إِذَا سَرَّکُمْ أَنْ تَنْظُرُوا إِلَى قَاتِلِی فَانْظُرُوا إِلَى هَذَا.

و چون ابن ملجم بیرون رفت حضرت فرمود: اگر دوست دارید قاتل مرا ببینید، او را ببینید.


قَالَ بَعْضُ الْقَوْمِ أَوَ لَا تَقْتُلُهُ أَوْ قَالَ نَقْتُلُهُ؟!

بعضى از مردم گفتند: آیا او را نمى‏کشى؟ یا آیا ما او را نکشیم؟


فَقَالَ: مَنْ أَعْجَبُ مِنْ هَذَا تَأْمُرُونِّی أَنْ أَقْتُلَ قَاتِلِی
.*

امیرالمؤمنین علی علیه السلام فرمود: سخن از این کلام شما شگفت انگیزتر نیست؛ آیا شما مرا امر مى‏کنید که قاتل خود را بکشم؟!

نیمه شب شنبه
شانزدهم شوال
1434

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*بصائر‌الدرجات، ج1، ص89.
تیتر از ابتدای دفتر دوم مثنوی معنوی.

۰۲ شهریور ۹۲ ، ۰۰:۴۰