یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مادر» ثبت شده است

استاد ما می‌فرمود شام غریبان که می‌شد
با این‌که هنوز سنی نداشتیم
مادر ما همه‌ی رخت‌خواب‌ و متکاها را جمع می‌کرد و ما را روی زمین می‌خوابانید.
می‌گفت یتیمان سیدالشهداء امشب سر به خاک صحرا گذاشتند
از انصاف دور است اگر شما راحت بخوابید...

شب یازدهم محرم
1434

۰۶ آذر ۹۱ ، ۰۲:۰۲

قال ابو عبداللـه الصّادق علیه السلام:
مَن وَجَدَ بَرْدَ حُبِّنا فِی قلْبِه فَلْیَکْثُرِ الدّعاءَ لِأمِّه فإنَّها لَمْ تَخُنْ أباهَ!


امام صادق علیه السلام فرمودند:
هرکس خنکای محبت ما اهل‌بیت را در دلش حس کرد
زیاد دعاگوی مادرش باشد **
که  او اهل خیانت نبوده است... ***

شب پنج شنبه
شانزدهم 
ذی الحجة
مصادف با ایام موفور السرور
عید بزرگ غدیر
1433

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* این رقّتی که در دل و شوری که در سر است
ما را عواطف این همه از شیر مادر است!
/شاعر؟
** در چنین شب هایی بیشتر!
*** من لا یحضره الفقیه، ج3، ص493، ح4745.

۱۱ آبان ۹۱ ، ۰۱:۰۲

           مامان می‌گفت: "وقتی خیلی بچه‌ بودی، هیچ‌چیز ازم نمی‌خواستی. برام حسرت شده بود که وقتی دستت رو می‌گیرم و می‌برمت بیرون، ازم یه چیزی بخوای؛ بگی فلان چیز رو برام بخر.
           می‌گفت یادمه یه بار بردمت جلوی یه مغازه‌‌ی اسباب‌بازی فروشی. اون‌جا عمدا وایسادم، تا خوب نگاه کنی، یه چیزی چشمت رو بگیره و بگی. همین‌طور فقط نگاه کردی! هیچی ازم نخواستی!"
           و  می‌گفت: "وقتی نوزاد بودی، اصلا گریه نمی‌کردی. توی فامیل، همزمان چند مادر بودیم که وضع حمل کرده بودیم و تو، تنها بچه‌ای بودی که هر وقت از خواب بیدار می‌شدی ـ حتی وقتی که گرسنه بودی ـ می‌خندیدی! همیشه اطرافیان می‌گفتند: ماشاءاللـه! چه خوش‌رو! بچه‌ها معمولا وقتی از خواب بیدار می‌شن گریه می‌کنن، اما این نه!"
           سوم این‌که تعریف می‌کرد: "هیچ‌وقت نمی‌زدمت. یعنی چون بهونه‌ای دستم نمی‌دادی، دلیلی نداشت بخوام بزنمت. یه بار یه اذیتی کردی، خیلی جدی، ولی آروم زدم پشت دستت. حدود چهار پنج سالت بود. سرت رو آوردی بالا و با حیرت به چشمام نگاه کردی. اصلا باورت نمی‌شد! اشک دوید توی چشمات و رفتی سریع خودت رو از من قایم کردی که نبینمت..."
           ۲. همه‌ی اینا رو گفتم که به این‌جا برسم:
           خدایا!
           از تو طلبش کردم؛ ندادی!
           حکمتت را عشق است!
           اما احساس می‌کنم زدی روی دستم!
           قربان حلمت! حاجتم برای رضای تو بود! برای قرب به تو بود! پس از اشک‌هایی که بی‌اختیار دویدند روی گونه‌هایم، خرده مگیر...

نگارش در شنبه
۱۰/۸/۱۴۳۳
مشهد مقدس رضوی
ارسال: پنج شنبه
نیمه شعبان
قم المقدسة

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* شعر تیتر رو عوض کردم. این مناسب ترم بود./از حافظ.

 

۱۵ تیر ۹۱ ، ۱۵:۴۲

           دیشب حدود ساعت یک بود که مسیج داد: "ما حق نداریم شما رو هفته‌ای یه بار ببینیم؟!"
           می‌خواستم برم خونه‌ی عزیزی و بنا بود همون‌جا بخوابم. لغوش کردم و رفتم خونه. می‌دونست شام نخورده‌م؛ برام همبرگر و سس و حلوا و بستنی سنتی گذاشته بود. تا رسیدم، ساعت دو بود. خوابش برده بود. مادرم رو می‌گم.
           از قضا، امروز که کلی کار داشتیم، مریض شده بود. اما به روی خودش نمی‌آورد. قدم به قدم کارها، با من بود.
           یک ساعت نیست که رسیدیم. آبجی برای شام سالاد ماکارونی درست کرده. نخوردم. گفتم: چقدر هوس برنج و قیمه‌های روضه کرده‌م. فاطمیه هم تموم شد...
           مادر گفت: خب بیا بریم خونه‌ی همسایه، الآن روضه است. زود تموم می‌شه؛ اون‌جا غذای تبرکی بخور.
           گفتم: راستشو بخوای اصلا حسّش نیست! حال جلسه ندارم.
           باورت نمی‌شه. یعنی خودمم هم! مادر مریض و خسته، بلند شد رفت روضه‌ی همسایه، فقط به خاطر این‌که برام غذای تبرکی بگیره!
           مادره دیگه... دلش خوشه که پسرش از هفت روز هفته، جمعه‌ها میاد... می‌خواد سنگ‌ تموم بذاره... فداش بشم!
           همین مادر ما، یه زن‌عمو داشت، ـ خدا بیامرزدش ـ. خیلی زن شیرین‌بیانی بود! همیشه وقتی دل‌سوز بچه‌هاش می‌شد، می‌گفت: "ننه! کافر بشو، مادر نشو!"

شب شنبه
۶جمادی الثانی
۱۴۳۳

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* پس هستی من زهستی اوست.../ایرج میرزا.

۰۸ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۰:۲۰