یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۸ مطلب در مهر ۱۳۸۹ ثبت شده است

           بابابزرگ تعریف می‌کرد: اون وقت‌ها (حدود پنجاه‌ ـ شصت سال پیش) که ما نجف بودیم، شرکت کوکاکولا یه مرکز فروش تو نجف زده بود. و چون خیلی از مردم بار اولشون بود که نوشابه می‌دیدن، رفتن پیش مرحوم آیت اللـه شیخ عباس قمی، و از حکم خوردن نوشابه پرسیدند. ایشون فرموده بود: "این کوکاکولا که می‌گید، فایده‌ش چیه؟" گفته بودن: "برا هضم غذا خوبه." شیخ عباس جواب داده بود: "خب کم‌تر غذا بخورید!!"

شب جمعه
۲۹شوال۱۴۳۱

ـــــــــــــــــــــــــــــــ
*ملّای رومی.

۱۵ مهر ۸۹ ، ۲۰:۳۹

           امروز کلاس‌ها رو شرکت نکردم. من که کمک حالت نیستم، اصلا هدفم از درس و بحث چیه؟ من ِ کثافت که دم به دقیقه دلت رو میسوزونم، علم به چه دردم میخوره؟ شرمنده‌م از این‌که این حرف رو می‌زنم؛ ـ خاک به دهنم‌ ـ اما چند وقته، از این‌که می‌بینم اومدنت رو هِی عقب می‌ندازی، خوش‌حال می‌شم! احساس می‌کنم یه فرصت جدید برای خودسازی بهم دادی... البته فایده‌ای هم نداره.
           نمی‌دونم در موردم چی فکر می‌کنی. کاش می‌شد منو با خودت می‌بردی و هرکجا/هروقت که اشتباه می‌کردم، یه دونه می‌خوابوندی تو گوشم، تا یادم نره خیلی چیزها رو.
           چند وقته روضه‌ها منو بیشتر می‌سوزونه. می‌بینم هرچی سر پیامبر و أهل‌بیت اومده، کار ما بوده... مایی که خوب شدن رو هرروز موکول می‌کنیم به فردا.
           راستی تن جدت روز عاشورا چقدر زخم برداشت؟ چند صدتا؟ احساس می‌کنم ما روزی چندهزارتا زخم به دلت می‌کنیم و راه می‌ریم و می‌خندیم و می‌خریم و می‌پوشیم و می‌خوریم و می‌کنیم و انگار نه انگار که یه امام زمانی داریم.‌ دوست دارم خیره بشی به چشام و با دوتا دستای خسته‌ت هِی بکوبی به صورتم و بگی: تو امام داری! حواست کجاست؟ تو امام داری! و این جملات رو داد بزنی و تکرار کنی تا تو مخم فرو بره. تا آدمیت یادم بمونه. فراموشم نشه که من امام معصوم دارم. ولیّ کامل و زنده دارم. من بی‌صاحب نیستم. بی‌صاحب نیستم. بی‌صاحب نیستم. بی‌صاحب نیستم. بی‌صاحب نیستم. بی‌صاحب نیستم.
           معذرت می‌خوام؛ اگه تو این متن، خبری از ادب و حیا نیست... می‌دونم که درک می‌کنی تو چه حالی هستم. می‌دونم که بهتر از همه، تو می‌‌دونی... . دیگه تحمل ندارم. بیا و آقایی کن و کار رو به دست بگیر! یا بکش، یا دانه ده، یا از قفس آزاد کن...

چهارشنبه ۲۷شوّال
۱۴۳۱

۱۴ مهر ۸۹ ، ۱۲:۱۵

گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم
وعده از حد بشد و ما  نه  دو دیدیم و نه یَک!*

 

شب چهارشنبه
۲۷شوال۱۴۳۱

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*حافظ شیرازی رضوان اللـه تعالی علیه

۱۳ مهر ۸۹ ، ۱۵:۱۶

           ۱. شاهدها می‌گفتن: خونه‌ی آقا رو که آتیش زدند، زن و بچه بعد چند دقیقه تونستن بیرون بیان؛ اما خبری از ایشون نبود! اهل حرم بیرون از خونه جیغ و ناله‌شون بلند شد. به صورتشون پنجه می‌کشیدن و خیال می‌کردند که حتما امام تو آتیش سوخته. بعد یه مدتی، با تعجب دیدیم امام صادق علیه السلام، صحیح و سالم، خیلی با آرامش از آتیش بیرون میومد و دوباره تو آتیش می‌رفت و می‌فرمود: من فرزند ابراهیم خلیل علیه السلام هستم!
           فردای اون روز، رفتیم منزل آقا. دیدیم خیلی ناراحته و هِی اشک می‌ریزه. سؤال پرسیدیم: "الحمدلله چیزی نشد و کسی نسوخت، شما چرا ناراحتید؟" آقا امام جعفر صادق علیه السلام فرمودند: دیروز وقتی که آتیش، خونه رو گرفت و می‌دیدم که این زن‌ها و بچه‌ها هراسون به هر طرف می‌دویدن، یاد عصر عاشورا افتادم، اون لحظاتی که دشمن خیمه‌های اهل‌بیت سیدالشهداء رو آتیش زد؛ این اطفال بی‌هدف به این طرف و اون‌طرف می‌دویدند... .

سه شنبه ۲۵ شوّال المکرم ۱۴۳۱
مصادف با شهادت مولانا و مقتدانا
حضرت أبی عبداللـه الصّادق علیه السلام

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*گیرم که خیمه، خیمه ی آل عبا نبود.../ شاعر:؟

۱۲ مهر ۸۹ ، ۰۸:۲۸

هر که سفر زمین کند پای آبله شود؛ و هر که سفر آسمان نماید، دل آبله گردد!
ـ شیخ ابوالحسن خَرَقانی ـ

شب یکشنبه
۲۴شوال۱۴۳۱

۱۰ مهر ۸۹ ، ۱۹:۵۶

           استاد داشت تعریف چند نفر از بزرگان علوم عقلی رو، راجع به ایدئولوژی (جهان بینی) نقل می‌کرد. در حینی که داشت تند تند توضیح می‌داد، یه دفعه مکث کرد و با لب‌خند کم‌رنگی گفت: البته بعضیا ـ در تعریفش ‌ـ می‌گن کسی که دماغ خیلی بزرگی داشته باشه، جهان بینی داره!

شنبه
۲۳شوال ۱۴۳۱

۱۰ مهر ۸۹ ، ۱۰:۱۸

چند روزیست...
نوزده شوال ۱۴۳۱

۰۶ مهر ۸۹ ، ۰۸:۴۱

          خیلی مختصر و فهرست‌وار:
          ۱. چهارشنبه صبح، با آقا سید و بچه‌های هیئت، سه تا ماشین شدیم و راه افتادیم طرف قمصر کاشان. از قبل با یکی از رفقا هماهنگ شده بود و کلید ویلاشو گرفتیم و مقیم اون‌جا شدیم. فکر می‌کنم بار دومم بود که قمصر می‌رفتم. واقعا آب و هوای خیلی لطیف و خوبی داشت؛ ریه‌هامون حال اومد! بی‌اغراق بهترین سفر تفریحی‌ عمرم بود. خاطره‌ی گردو چیدن از درخت و سیاهی دستامون/چیدن انگور/تعمیر موتور چارچرخ/ لخت، زو بازی کردن (!)/ فوتبال/ نماز جماعت روبروی کوه/ کشتی اژدر و ترس شیخ محمد/ بازی وسطی با یه مشت طلبه/ حال و هوای شام و ناهارها/ تیکه‌های بچه‌ها به هم‌دیگه/ نون و پنیر و هندونه خوردن تو سرمای نصف شب قمصر/ و... همه و همه جزو شیرین‌ترین لحظات هم‌نشینی‌م با رفیقام بود، که هیچ‌وقت از یادم نمی‌ره. البته این همنشینی به بهای خرد شدن موبایلم تموم شد! فعلا بی‌موبایل سر می‌کنم.
          چهارشنبه شب هم یه ماشین از دوستان بهمون ملحق شدن و روز جمعه صبح برگشتند. ما هم ظهرش از قمصر راه افتادیم. هنوز که هنوزه از فشار بازی‌های سنگین اون دو سه روز کت و کولم درد می‌کنه! به بچه‌ها مسیج دادم: همه‌ جام درد می‌کنه. جواب داد‌ن که: جانا سخن از جانب ما می‌گویی! 
           ۲. از روز شنبه سوم مهر، کلاس‌ها شروع شد. امسال تو خواب‌گاه می‌مونم و از بچه‌های هیئت هم سیدحسین باهام تو مدرسه هست. امسال سال اولشه و تازه شروع کرده. تو نگاهش به محیط مدرسه و حجره‌ها، تردید احساس می‌کنم. هنوز به موندگاری‌ش توی حوزه، مطمئن نیستم.
           ۳. تا وقتی بابا برگرده ایران، شبا بر می‌گردم خونه.
           ۴. رفتم به مسئول حجره‌ها گفتم یه هم‌حجره‌ای خوب می‌خوام. چند تا رو نام برد و گفت: "اینا تنهان. می‌خوای بنویسم باهاشون باشی؟" یه ذره فکر کردم، دیدم هرکدوم حداقل یه عیب غیر قابل اغماض دارن. گفتم: "نه. حالا صبر کنید، ببینم چی می‌شه". از دفتر زدم بیرون و تو حیاط مردد و تو فکر بودم. گفتم: "ربّ أنزلنی منزلاً مبارکاً و أنت خیر المنزلین! خودت یه جا رو درست کن که بهترین هم‌نشین رو خودت درست می‌کنی". تو همین حال و هوا‌ بودم که دیدم درس‌خون‌ترین طلبه‌ی یکی از پایه‌ها داره میاد طرفم. بی‌اختیار بهش گفتم که دنبال چی هستم؛ اونم گفت اتفاقا من هم همینطور و یه ذره که صحبت کردیم، به توافق رسیدیم و رفتیم اسم نوشتیم و یه حجره تحویل گرفتیم! یعنی واقعا آرمانی‌ترین شرایطی که فکر می‌کردم شد؛ خدایا شکرت!
           ۵. خیلی حرف‌ برا گفتن دارم. دوست دارم بنویسم، اما فرصت نیست. فکر کنم با حجره نشینی خیلی کم‌تر بتونم این‌جا رو به روز کنم. تا ببینیم... .

یک شنبه
هفدهم شوال ۱۴۳۱

۰۴ مهر ۸۹ ، ۱۰:۳۲