یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۱ ثبت شده است

سَواد* دیده‌ی غم‌دیده‌ام به اشک مشوی
که نقش خال تو‌ام هرگز از نظر نرود...**

یکشنبه
پنجم جمادی
1434

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*سَواد یعنی سیاهی. و در این‌جا یعنی همان مردمک چشم.
**شاه‌بیتی از خواجه‌ی شیراز رضوان اللـه علیه.

۲۷ اسفند ۹۱ ، ۱۲:۰۰

قاصدکیا نسیمَ  الصَّبا  رَجَوْتُ إلَیْکْ
قــُلْ لِمَحْبُوبیَ السّلامُ علَیْکْ

گرچه دورم به صورت از برِ تو
إنّمَا  الْقَلْبُ  وَ  الفؤادُ  لَدَیْکْ *

 

شب یکـ شنبه
پنجم جمادی
1434

ــــــــــــــــــــــــــــــ
شاعر متن: ؟
مصرع تیتر از خواجه ی شیراز رضوان اللـه علیه.

۲۷ اسفند ۹۱ ، ۰۱:۴۴

           بعضی وقت‌ها که دلم مچاله می‌شود، صدای مناجات مریدینی را پخش می‌کنم که آن شب در مشهد آن مرد دوست‌داشتنی می‌خواند. وارد مجلس که شدم،صدایش مرا گرفت. تا که نشستم، دلم شکست و چشمم پر شد از اشک و صورتم سرخ شد لابد.

           تازه رفته بودم توی حس که یک پسر پونزده ـ بیست ساله (!) آمد و یک چایی تحمیلم کرد! صدای استکان و نعلبکی‌ها توی صدای ضبط شده هست.
           از آن‌ مجالسی بود که دعا و منبر و این‌ها به هیچ‌جایشان نبود و وسطش چایی کمرباریک داغِ پررنگ می‌آورند. هم رسم و رسومشان، و هم رنگ و سایز استکانشان، آدم را یاد "شایِ أبوعلی" می‌انداخت و کاظمین و قبر خواجه نصیر و باب المراد و "حجّی سعدون" و این‌ها. یا... یا حتی بین الحرمین و گاری‌چی‌های چای‌ فروش کربلا.
           یادش به خیر. آن موقع تازه صدام سقوط کرده بود. عراق هرج و مرج بود. روی قبر خواجه نصیر نوشته بود: و کلبُهُم باسط ذراعیْه بالوصید.
           کجا بودیم؟! هان! این مناجات مریدین را می‌گفتم. خلاصه این صدا ما را می‌کشد آخرش. اگرچه چون دیر رسیدم، همه اش را نتوانستم ضبط کنم؛ اما همین مقداری که هست خیلی حال خاصی دارد. شما هم اگر از این دعاهای عسلی می‌خواهید، بگویید من برایتان ایمیل می‌کنم. چون نمی‌دانم خواننده‌ش راضی هست یا نه، نمی‌توانم بارگذاری عمومی کنم.   

           آخ که دلمان لک زده برای عتبات.

شب جمعه
سوم جمادی الأول
1434

۲۴ اسفند ۹۱ ، ۰۱:۲۷

           یک. مؤلف روح مجرد می نویسند: "مرحوم (شهید مرتضی) مطهّرى با حقیر سوابق دوستى و آشنائى دیرین داشت، و ذکر مبارک حضرت آقا (مرحوم سید هاشم حدّاد) با وى کم و بیش- نه کاملًا- به میان آمده بود. و اینک که آقا از کربلا به طهران آمده‏اند ایجاب مى‏نمود که این دوست دیرینه نیز از محضرشان متمتّع گردد. روى این اصل، بنده جناب مطهّرى را خبر کردم و ایشان در بنده منزل احمدیّه‌ی دولاب تشریف آوردند و در مجلس عمومى ملاقات انجام شد. و سؤالاتى نیز از ناحیه مرحوم مطهّرى شد که ایشان پاسخ دادند. مرحوم مطهّرى شیفته ایشان شد، و کأنّه گمشده خود را اینجا یافت. و سپس مرتبه‌ی دیگر آمد و باز ساعتى در این اطاق عمومى بیرونى با هم سخن و گفتگو داشتند.

           آنگاه صدیق ارجمند مرحوم مطهّرى به بنده گفت: آیا ممکن است حضرت آقا به من یک ساعتى وقت بدهند تا در خلوت و تنها با ایشان ملاقات داشته باشم؟! عرض کردم: اشکال ندارد. ایشان وقت میدهند، و مکان خلوت هم داریم!
           به حضرت آقا عرض کردم، فرمودند: مانعى ندارد؛ بیاید و هر سؤالى که دلش می‌خواهد بکند.
           در بالاى بامِ منزل اطاق کوچکى براى اثاثیّه و لوازم بام معمولًا بنا مى‏کنند؛ حقیر مکان خلوت را آن اطاق قرار داده و ساعتى را آقا معیّن فرمودند براى فردا که بیاید و ملاقات خصوصى داشته باشیم.

           در موعد مقرّر مرحوم شهید مطهّرى آمدند، و ما با حضرت آقا آنها را به بام بردیم و براى آنکه احیاناً کسى به بام نرود حتّى از اطفال و افراد بى خبر از رفقا و دوستان، در وقت پائین آمدن درِ بام را از پشت قفل نمودم.

           در اینجا مرحوم مطهّرى آنچه می‌خواهد از ایشان مى‏پرسد. سؤالهاى انباشته و کهنه و جواب داده نشده‏اى را که چون ساعت به سر رسید و آقا پائین آمدند و مرحوم مطهّرى پشت سرشان بود، من دیدم مطهّرى بقدرى شاد و شاداب است که آثار مسرّت از وَجَناتش پیداست.

           آنچه میان ایشان و حضرت آقا به میان رفته بود، من نه از حضرت آقا پرسیدم و نه از آقاى مطهّرى، و تا این ساعت هم نمی‌دانم. ولى مرحوم مطهّرى هنگام خروج آهسته به حقیر گفتند: این سیّد حیات بخش است!

           ناگفته نماند که روزى مرحوم مطهّرى به حقیر مى‏گفتند: من و آقا سیّد محمّد حسینى بهشتى در قم در ورطه هلاکت بودیم، برخورد و دستگیرى علّامه طباطبائى ما را از این ورطه نجات داد.

           حالا این کلام مرحوم مطهّرى درباره حضرت حاج سیّد هاشم که: این سیّد حیات بخش است، هنگامى است که حضرت علّامه هم حیات دارند، و از آن وقت تا ارتحالشان که در روز هجدهم محرّم الحرام 1402 هجریّه قمریّه واقع شد، شانزده سال فاصله است. تازه علّامه پس از مرحوم مطهّرى، لباس بدن را خَلْع و به جامه‌ی بقا مُخَلَّع گشتند.

 

           دو. در سفرى هم که مرحوم مطهّرى به أعتاب عالیات مشرّف شدند، نشانى منزل آقا حاج سیّد هاشم را بنده به ایشان دادم، و در کربلا دوبار به محضرشان مشرّف شده‏اند. یکبار ساعتى خدمتشان می‌رسند، و بار دوّم روز دیگر صبحانه را در آنجا صرف مى‏نمایند.

           مرحوم مطهّرى در مراجعت از این ملاقاتها بسیار مشعوف بودند، و می‌فرمودند: در یکبار که خدمتشان بودم از من پرسیدند: نماز را چگونه‏ می‌خوانى؟ عرض کردم: کاملًا توجّه به معانىِ کلمات و جملات آن دارم!
           
فرمودند: پس کِىْ نماز میخوانى؟!
           در نماز توجّهت به خدا باشد و بس! توجّه به معانى مکن!" *

           

 

شب چهارشنبه
آخر ربیع الثانی
1434

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* روح مجرد، ص161.

ـ شعر تیتر از ملامحسن فیض کاشانی رحمة اللـه علیه:
زهرچه غیر یار استغفراللـه

زبود مستعار استغفراللـه

دمی کان بگذرد بی‌یاد رویت

از آن دم بی‌شمار استغفراللـه

زکردار بَدَم صدبار توبه

زگفتارم هزار استغفراللـه

جوانی رفت و پیری هم سرآمد

نکردم هیچ کار استغفراللـه. 

۲۲ اسفند ۹۱ ، ۲۱:۲۸

           یک. جَاءَ رَجُلٌ إِلَى النَّبِیِّ صلى الله علیه و آله، فَقَالَ: یَا رَسُولَ اللَّهِ، أَوْصِنِی.

           مردی نزد پیغمبر اکرم صلی اللـه علیه و آله و سلّم آمد و گفت: یا رسول اللـه! مرا نصیحتی کن.

           فَقَالَ: احْفَظْ لِسَانَکَ.
           حضرت فرمودند: زبانت را حفظ کن!

           قَالَ‏: یَا رَسُولَ اللَّهِ، أَوْصِنِی.
           مرد گفت: یا رسول اللـه! مرا پند (دیگری) ده.
           قَالَ: احْفَظْ لِسَانَکَ.
           حضرت تکرار کردند: زبانت را حفظ کن!

           قَالَ: یَا رَسُولَ اللَّهِ، أَوْصِنِی.
           او گفت: یا رسول اللـه! مرا وصیتی کن!

           قَالَ: احْفَظْ لِسَانَکَ‏!!!؛ وَیْحَکَ! وَ هَلْ یَکُبُّ‏ النَّاسَ عَلى‏ مَنَاخِرِهِمْ‏ فِی النَّارِ إِلَّا حَصَائِدُ أَلْسِنَتِهِم‏؟!
           حضرت فرمودند: زبانت را حفظ کن!
           وای بر تو! آیا (خیال کرده‌ای) مردم جز به خاطر گناه زبانشان، با صورت در آتش می‌افتند؟!

 

           دو. عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام، قَالَ: «قَالَ لُقْمَانُ لِابْنِهِ: یَا بُنَیَّ، إِنْ کُنْتَ زَعَمْتَ أَنَّ الْکَلَامَ مِنْ فِضَّةٍ، فَإِنَّ السُّکُوتَ مِنْ ذَهَب‏».*
           امام صادق علیه السلام فرمودند: لقمان حکیم به فرزندش گفت: پسرکم! اگر گمان کرده‌ای سخن (خوب) از جنس نقره است، پس بدان که سکوت (حکیمانه) مثل طلا (کم‌یاب و پر ارزش) می‌ماند!

 

           سه. آیت اللـه شیخ محمد کوهستانی ـ رحمة اللـه علیه ـ می‌فرمودند: حرف‌های بیهوده و لغو، تأثیر زیادی در روح دارد و روح را می‌میراند. من تأثیر حرف‌های بیهوده را کمتر از غذای حرام نمی‌دانم!

 

           چهارمرحوم آیت اللـه سید محمد حسین حسینی همدانی، (صاحب تفسیر انوار درخشان) می‌فرمودند: یک بار تصادفا به نکته‌ای برخوردم و بسیار نظرم را جلب کرد و آن این‌که: داخل دهان مرحوم قاضی کبود رنگ بود. از استاد پرسیدم: علت چیست؟
           ایشان مدت‌ها پاسخ را نداد و حتی بعدها که خیلی اصرار کردم باز هم چیزی نفرمود، تا این‌که یک روز در جلسه‌ی خصوصی‌ مطلب را فاش کردند که: آقا سید محمد! برای طی مسیر طولانی سیر وسلوک، سختیهای فراوانی را باید تحمل کرد و از مطالب زیادی نیز باید گذشت.
           آقا سید محمد! من در آغاز این راه در دوران جوانی برای اینکه جلوی افسار گسیختگی زبانم را بگیرم و توانایی بازداری آن را داشته باشم، بیست و شش سال ریگ در دهان گذارده بودم که از صحبت و سخن فرسایی خودداری کنم! اینها اثرات آن دوران است!

 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* کافی، ج3: باب الصمت و حفظ اللسان.

ـ شاعر تیتر: نمی دانم.

ـ در پندنامه شیخ فرید الدین عطار نیشابوری، در بیان فواید خاموشی آمده است که:

گر خبر داری زحیّ لایموت

بر دهان خود بنه مُهر سکوت

هر که را گفتار بسیارش بود

دل درون سینه بیمارش بود

عاقلان را پیشه خاموشی بوَد

پیشهٔ جاهل فراموشی بوَد.

نکته‌ی لطیفی که در مصرع آخر مورد اشاره قرار می‌گیره اینه که: پر حرفی، باعث تشویش درون، و در نتیجه، کم شدن حافظه است.

۱۶ اسفند ۹۱ ، ۰۰:۱۵

دامن کشان همی ‌شد در شَرْبِ زرکشیده*

صد ماه رو ز رَشکش جیْب قـَصَبْ** دریده

از تاب آتش مِی بر گِردِ عارضش خِویْ***

چون قطره‌های شبنم بر برگ گل چکیده

لفظی فصیح شیرین قدّی بلند چابک

رویی لطیف زیبا چشمی خوشِ کشیده

یاقوت جان فزایش از آب لطف زاده

شمشاد خوش خرامش در ناز پروریده

آن لعل دلکشش بین وان خنده‌ی دل آشوب

وان رفتن خوشش بین وان گام آرمیده

آن آهوی سیه چشم از دام ما برون شد

یاران چه چاره سازم با این دل رمیده

زنهار تا توانی اهل نظر میازار

دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده

تا کی کشم عتیبت از چشم دلفریبت

روزی کرشمه‌ای کن ای یار برگزیده

گر خاطر شریفت رنجیده شد ز حافظ

بازآ که توبه کردیم از گفته و شنیده*


امشب که این غزل رو می‌خوندم، ‌اختیار اشک‌‌هامو نداشتم...

نگارش در شب شنبه
19ربیع الثانی
1434
ارسال: فرداش!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* "شَرْبِ زَرْکشیده": نوعی لباس که در الیاف آن از طلا استفاده می‌شده و ظاهرا از جنس کتان بوده است.

** قـَصَب: پارچه‌ی ابریشمی یا حریر (تردید از منه).

*** خِویْ: عَرَقِ تن. بر وزن مِی (واو کلمه خوانده نمی‌شود).

۱۲ اسفند ۹۱ ، ۰۰:۴۴

گفتی که تو  را شوم، مَدار   اندیشه
دل  خوش   کن  و بر صبر گمار اندیشه
کو صبر و چه  دل؟!  کآنچه دلش می‌خوانند
یک قطره‌‌ی خون است و هـــــــــــــزار اندیشه... 

شب سـه شنبه
نیمه ربیع الثانی
1434

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تیتر و شعر ظاهرا همه از حافظ شیراز، رضوان اللـه علیه.

۰۸ اسفند ۹۱ ، ۰۰:۴۵

           یک. مرحوم سید بحر العلوم در رساله‌ی سیر و سلوکشون مطلبی دارند به این مضمون: "اگر عمل عبادی رو انجام دادی و نیمه کاره رها کردی، نفْس و حقیقتِ اون عمل به مخاصمه‌ی با تو بلند می‌شه..."!
           این مطلب نیاز به شرح و بسط داره، ولی به نوعی می‌شه گفت انجام ندادن یک کار، بهتر از نصفه رها کردن اونه.
           دارم به این فکر می‌کنم: انگار علاوه‌ بر این مطلب، شنیدن و دونستن مطالب، و عمل نکردن به اون‌ها هم چنین حکمی رو داره. انگار حقیقت اون عمل بر علیه تو شورش می‌کنه و خیلی توفیقات دیگه رو از تو می‌گیره.
           داشتم به این فکر می‌کردم که چرا نگارشم مثل قبل نیست. یعنی یک حالتی توی نوشته‌های سابقم هست که نوشته‌های جدیدم اون رو فاقد هستند.
           به این نتیجه رسیدم که خیلی چیزها هست ولی من نباید می‌دونستم! چون اهل عمل به اون‌ها نبودم، ولی خبردار شدم. و این خبرداری، شده مایه‌ی هلاکتم.
           گاهی اوقات تو خواب و بیداری مطالبی رو بهم می‌فهمونند که هضمش برام خیلی سنگینه؛ اگرچه اون حقایق کاملا صحیح و مطابق با واقع باشه. هضمش سنگینه، چه برسه به عمل کردنش!
           یه موقع‌هایی که توی خیابون راه می‌رم، از طرفی غبطه می‌خورم به حال مردمی که می‌بینم هیچ اطلاعی از مبانی واقعی دین ندارند.
           و از طرفی نمی‌تونم مثل اون‌ها باشم. اصلا نمی‌تونم بپذیرم که مثلا برگردم به هشت سال پیش خودم. اما از یه طرف دیگه، اراده‌ی عمل کردن به همه‌ی دونسته‌هامو ندارم. نه راه پس دارم و نه راه پیش.

           دو. یه روایت هست که روز قیامت خداوند از بنده‌اش می‌پرسه: آیا از وظایفت اطلاعی داشتی؟ آیا می‌دونستی واقعیّت و مطلب از چه قراره؟

           اگر بنده جواب بده: "نه"، خطاب میاد: چرا نرفتی یاد بگیری؟ چرا تلاش نکردی برای این‌که حق مطلب برای تو منکشف بشه و واقعیت رو بشناسی؟
           و اگر بگه: "بله، من حقیقت رو می‌شناختم"، خداوند می‌فرماید: تو که می‌دونستی، پس چرا عمل نکردی؟! (منگنه‌ی به تمام معنا)
           امام باقر علیه السلام بعد از نقل این مطلب، فرموده‌اند: این، معنای آیه‌یفَلِلَّهِ الْحُجَّةُ الْبالِغَة" (الأنعام/149) است!

           سه. می‌گن اهل جهنم از بوی بد عالم بی‌عمل در عذابند!

           حواست هست؟! اهل جهنم! نه اهل یه جای خوش‌ آب و هوا! اهل جهنمی که اگر به اندازه‌ی یک یه کف دست از آتشش رو بیارن تو آسمون دنیا، از تعفنش حیات از کره‌ی خاکی برچیده می‌شه...
           می‌گن قیامت، هرکس با حقیقتِ خودش محشور می‌شه... و این بوی بد، حقیقتِ اون بی‌خیالیِ کسیه که واقع رو می‌دونه و می‌زنه زیرش...
           إلهی لا تؤدّبنی بعقوبتک... و لا تَمْکُرْ بی فی حِیلَتِک...

 

           نکته‌ی ضروری: عالِم، نه لزوماً به معنای دانشمند کامل نیست. من و شما نسبت به خیلی مسائل "عالِم" محسوب می‌شیم، اگرچه نسبت به موضوعات دیگه‌ای "جاهل" باشیم. با این تفسیر و با توجه به حقیقت علم، میتوان گفت این عذاب خاص نیز مقول به تشکیک است! خدا ما رو حفظ کنه.

شب سـه شنبه
نیمه ربیع الثانی
1434

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تیتر اول این بود:
دلم از مدرسه و صحبت شیخ است ملول

ای خوشا دامن صحرا و گریبان چاکی!
شاعر: ؟
بعد عوض شد به این چیزی که الآن هست.
طبیعتا از حافظ!

۰۸ اسفند ۹۱ ، ۰۰:۳۵

           یک. جریمه‌ی مباحثه رو گذاشته "چلوکباب"!
           یعنی هرکس بدون عذر موجه سر بحث حاضر نشه باید شام بده!
           و من به خاطر مشغله‌های متعدد نرفتم سر بحث و جریمه شدم: توی یکی از رستوران‌های گرون شهر، چهار دست چلوکباب سلطانی با مخلفات!
           وقتی نشستیم سر میز، اون بنده‌ی خدا اومد سفارش بگیره، م.ح شروع کرد تند تند سفارش دادن: آقا من دو تا کوکا، یه سالاد، یه زیتون پرورده، یه ماست... و تلاش می‌کرد دو نفر دیگه از بچه‌ها که اون طرف میز نشسته بودند رو تحریک کنه به "بی‌رحمانه" سفارش دادن!
           خندیدم. سرمو بردم نزدیک گوشش و آروم گفتم: امشب می‌خوای ازم انتقام سختی بگیری دیگه، هان!؟
           سرشو تند تند به علامت تایید تکون داد: اوهوم! اوهوم!
           تا جایی که جا داشتیم خوردیم. بعد که اومدیم بریم گفتم: خب بچه‌ها به لحظات ملکوتیِ "غلط کردم! دیگه همیشه سر موقع میام مباحثه" نزدیک می‌شیم!
           ولی گذشته از شوخی، واقعا لذت می‌برم از مهمونی دادن. توی این دور هم جمع شدن‌ها، خیلی برکات هست. اینو من تجربه کرده‌م که می‌گم.

           دو. امروز پایان‌نامه هم تموم شد. راحت شدم. مونده غلط‌گیری نهایی که اون هم خیلی مؤونه نداره.
            سه
الآن نشسته روبروی من، یه پیرهن جدید خریده، تا اون دکمه‌ی آخرش رو بسته. بهش می‌گم حسین تو رو خدا اون دکمه ی زیر گلوت رو باز کن! تو دکمه‌تو بستی من احساس خفگی می‌کنم!

شب دوشنبه
13ـ04ـ1434

۰۷ اسفند ۹۱ ، ۰۰:۰۶

طاعت زهّاد* را  می‌بود اگـــــــــر کیفیتی

مُهر می‌زد بر دهن خمیازه‌ی محراب را!*

لیلة الأحد
13 / 04 / 1434

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* یه چیزی خواستم بگم قورتش دادم!
** صائب.

۰۶ اسفند ۹۱ ، ۰۲:۲۶