یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کربلا» ثبت شده است

           ـ مدینه، مسجدالنبی؛ اواخر جمادی‌ الثانی 1434هجری قمری ـ
           تعقیبات نماز صبحم که تموم شد، نگاهم افتاد به ستون روبروییم. بالای ستون نوشته شده بود: م ح م د المهدی رضی اللـه عنه! به طور اتفاقی دقیقا روبروی این ستون ایستاده بودم نماز. توی اون فضای مدینه، این که اسم ائمه‌ی معصومین رو، در مسجدالنبی نصب کرده باشند، حس خاصی داشت.
           هدفون موبایلم رو گذاشتم توی گوش و دعای صباح رو باز کردم. زانوهامو بغل گرفتم و نگاهم خیره به روضه‌ی منوره بود. چقدر این دعا رو دوست داشتم و اون‌وقت، روبروی قبر شریف حضرتش داشتم می‌خوندم: "...صلِّ اللهمَّ عَلَی الدَّلِیلِ إلیْکَ فی اللَّیْلِ الْألْیَل..."*! چیزی که شاید آرزوی من بود...

           دعای صباح که تموم شد، اذکار بین الطلوعینم رو انجام دادم و راه افتادم سمت قبور چهار امام معصومِ مدفون در مدینه. درب قبرستان بقیع رو فقط در بین الطلوعین و بعد از نماز عصر باز می‌کردند. هیچ‌وقت توفیق نشد که عصر به بقیع مشرّف بشم. غالب تشرّفاتم بعد از نماز صبح بود؛ یکی دو باری هم با ترفندی ظهر و شب ـ وقتی که اون‌جا خالی از زوّار شیعه بود ـ زائر بقیع شدم.

           وقتی رسیدم، خودم رو از بین جمعیت رسوندم به جلوترین نقطه‌ی زوّار، که از اون جلو خوب قبرها رو نگاه کنم. بار اولی بود که این کار رو می‌کردم. همیشه دورتر می‌ایستادم و پشت جمعیت زیارت می‌کردم، اما اون روز انگار عطش "نگاه کردن" داشتم. اتفاقا یادم رفته بود با خودم کتابچه‌ی زیارت ببرم و زیارت‌های مأثوره بخونم. برای همین، مشغول تأمّل شدم و گاهی عباراتی از زیارت جامعه‌ی کبیره رو که حفظ بودم، زمزمه می‌کردم.
           جمعیتی حدود صد نفر اون‌جا ایستاده بودند و همه مشغول زیارت، که یه دفعه یکی از این وهّابی‌ها با صدای بلند گفت: "کتابت رو ببند! این چیه می‌خونی؟"!
           نگاه کردم. سمت چپم ایستاده بود. یک مرد عرب زیارت‌نامه به دست. با تعجب به اون وهّابی نگاه کرد. فرصت پاک کردن اشک‌هاش رو هم نداشت. با همون چشم‌های خیس جوابش رو داد. وهّابی مسخره، کمی باهاش داد و بیداد کرد و کتابش رو گرفت. مرد هنوز مات بود و توی حال و هوای زیارت. گونه‌هاش هنوز تر بودند. به قیافه‌ش می‌خورد لبنانی باشه، اما عربی رو به لهجه‌ی عراقی صحبت می‌کرد.
           دوستش بهش گفت: إنروح؟ ـ یعنی: بریم؟ ـ
           یه نگاهی به قبور ائمه کرد و یه نگاهی به دوستش: إشْبَعِت؟ أنت إشْبَعِت؟ (سیر شدی؟! تو از زیارت سیر شدی؟)
           رفیقش جواب داد: لا! (نه.)
           گفت: لَعَد زور. آنی خو مشْبَعِت! (پس زیارت کن! من که هنوز سیرِ زیارت نشده‌م.)

           خودم رو از جمعیت کشیدم بیرون و رفتم دورتر. بر خلاف ـ تقریباًـ  تمام زائران بقیع، با پای برهنه شروع کردم به قدم زدن. چون استاد فرموده بودند که: "مبادا در قبرستان بقیع با کفش وارد بشید! آدم تا نزدیک قبر امام معصوم که با کفش نمی‌ره! علاوه بر این، قدم به قدم بقیع، ممکنه قبر محترمی باشه."
           قبور مختلفی از جمله زنان رسول اللـه، و حضرت ابراهیم، فرزند حضرت رو زیارت کردم، که حال خیلی خاصی داشت.
           همه‌جای بقیع، خاکِ مدینه است، اما سر قبر امّ البنین که رفتم، بوی کربلا اومد... تا این‌جاش، اختیار اشک‌هام رو داشتم، اما این‌جا دیگه نه! انگار کنار نهر علقمه ایستاده باشم گریه‌م بلند شد... دیگه نمی‌تونستم... یاد این جمله‌ی امّ البنین افتادم که: هرچه زیر این گنبد کبود است، فدای اباعبداللـه!
           حال خاصی بود... بی‌اختیار گریه می‌کردم... از بقیع بیرون اومدم... توی صحن مسجدالنبی راه می‌رفتم و هق‌هق گریه‌م بلند بود... شکایت بردم به رسول خدا... از خودم... از مردم آخر الزمان... و خواستم... خواستم که...!

شب نیمه‌ی رجب
1434هجری

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* فرازی از دعای صباح. یعنی: خدایا درود بفرست بر راهنمایِ به سویت(یعنی حضرت محمد مصطفی صلی اللـه علیه و آله و سلّم)، در ظلمانی ترین شبها. 
دعای صباح، از امیرالمؤمنین علیه السلام روایت شده و خوندنش بعد از نماز صبح مستحبه.

۰۵ خرداد ۹۲ ، ۰۰:۳۶

           شب جمعه بود. وارد حرم شدم. خب... شب‌های جمعه‌ی کربلا، گفتنی نیست...حرم خیلی شلوغ بود. "علی" گفته بود امشب خیلی شلوغه. بهش گفتم: "عیبی نداره. به قول علامه‌ی طباطبایی: ما هم قاطی شلوغی‌ها!" ضریح کربلا
           وارد صحن که شدم، آدم‌ها رو جمعیت هُل می‌داد. از فشار جمعیت، کسی قدرت تغییر مسیر نداشت. اصلا قطره‌ها حق انتخابی ندارند! این دریاست که تصمیم می‌گیرد. خودم رو سپرده بودم دست این اقیانوس باشکوه! بدون ترس از غرق شدن... اصلا تلاش نمی‌کردم از دایره‌ی فشار زوّار خارج بشم... هیچ‌کس رو هم هل نمی‌دادم... یکدفعه چشم باز کردم و دیدم توی آخرین قسمتِ ضریحِ بخش مردانه ـ که تقریبا می‌شه گفت پایینِ پای حضرت می‌شه ـ، ضریح رو بغل گرفته‌م و فشار جمعیت پشت سرم جوری بود که حتی اگر می‌خواستم هم، نمی‌تونستم از کنار ضریح خودم رو بیرون بکشم. سینه به سینه‌ی ضریح شده بودم و از پشت فشار جمعیت خیلی شدید بود، اما هیچ احساس درد و ناراحتی‌ای نداشتم. سرمو چسبوندم به شبکه‌های ضریح. اشک‌هام، بی‌صدا، دونه دونه زائر می‌شدند... یه کم که گذشت، یه نفر همون اطراف شروع کرد به گریه کردن. بعد از اون، یه نفر دیگه... سومی، چهارمی... من هم دیدم این‌جا صداها گمه، ناله‌مو رها کردم.
           آه... چقدر شیرین بود... بدون ترس از شناخته شدن، زار می‌زدیم. توی اون فشار و جمعیت، کسی به کسی نبود. و چه با حسرت، این جمله رو اون‌جا تکرار می‌کردم: "یا لیتنا کنّا معکم فنفوز ـ واللـه ـ فوزاً عظیماً"...
           و چقدر یاد این جمله‌ی مرحوم سیدهاشم حدّاد ـ رضوان اللـه علیه ـ افتادم که:

"من مى‏بینم در همه‌ی حرم‌هاى مشرّفه، مردم خود را به ضریح مى‏چسبانند و با التجا و گریه و دعا میگویند: وَصْله‏اى بر وصله‏هاى لباسِ پاره‌ی ما اضافه کن تا سنگین‏تر شود. کسى نمى‏گوید: این وصله را بگیر از من تا من سبک‌‏تر شوم، و لباسم ساده‏تر و لطیف‏تر شود!*

           بله... و اون‌جا می‌گفتم: آقا جان! بگیرید! از ما حسد رو بگیرید. کبر رو بگیرید. ریا رو بگیرید. کدورت‌ها رو بگیرید. ما رو درمان کنید که سرطان روح داریم و بی‌خبریم. اصلا هر چیزی که مربوط به "منیّت" و "نفسانیّت" ماست رو از ما سلب کنید و به جاش، خودتون رو کرامت کنید!

شب پنج شنبه
14- 06 - 1434
ارسال: فرداش!

۰۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۰:۵۹

یک.
کربلا

           جدای از مشغله‌ها، اصلا این روزها دستم به نوشتن نمی‌ره.
           قبل از تعطیلات نوروز بود که به صورت انفرادی راهی عتبات شدیم. قبل از هر جا ـ به رسم ادب ـ مشرف شدیم نجف. شب اول رو بدون زیارت کردن، رفتیم یه مسافرخونه. فردا صبحش خونه‌ی سیدعلی رو پیدا کردیم و رفتیم ساکن شدیم. پنج روز نجف موندیم. جز حرم مولا أمیرالمؤمنین علیه السلام، مرقد انبیای الهی عظام، حضرت هود و حضرت صالح علیهما السلام رو زیارت کردیم.
           وادی‌السلامِ عجیب، و قبر مرحوم قاضی رو هم بهره‌مند شدیم.
           روز ششم مشرف شدیم کربلا. پنج روز در کربلا بودیم، که دو روز آخر رو خیلی سخت تحمل کردم. فضای حرم و حجم مصیبت‌ها، گاهی اوقات خیلی روی قلبم فشار می‌آورد. قتلگاه رو که دیدم، نزدیک بود بالا بیارم... بگذریم.
           حرم حضرت اباعبداللـه روحی له الفداء و مهمان‌نوازی حضرت بی‌نظیر بود. حلاوت زیارت شب جمعه‌ی کربلا رو هیچ‌وقت فراموش نخواهم کرد.
           روز جمعه ـ که روز پنجم اقامت ما در کربلا بود ـ با زیارت وداع حرمین شریفین و زیارت تلّ زینبیه و قتلگاه و قبر مرحوم ابن فهد حلّی به پایان رسید.
           و من اصلا طوری محو عنایات حضرت سیدالشهداء علیه السلام بودم که فراموش کردم سر قبر مرحوم سیدهاشم حدّاد و مرحوم ملاحسین‌قلی همدانی مشرف بشم.
           اقامت از حدّ پنج روز تمام که گذشت، به سمت کاظمین حرکت کردیم. سه روز مهمان امامین الکاظمین علیهما السلام بودیم و یک روز هم در این بین به زیارت سامراء و دو امام بزرگوار و حضرت أباجعفر (سیدمحمد) علیهم السلام مشرف شدیم.
           در تمام مدت اقامت کربلاء و کاظمین مهمان آشنایان و دوستان بودیم، جز روز آخر که از برخورد با "اغیار" ملول شدیم و از صبح تا شب در روضه‌ی منوره‌ی حضرت موسی بن جعفر و جوادالأئمه علیهم السلام پناه گرفتیم.
           بعد از چهار روز اقامت در کاظمین، به سمت ایران حرکت کردیم که مجموعا از روز حرکت تا برگشت، 17 روز طول کشید.
واقعا زیارت، چقدر در طرز فکر آدم اثر داره. خیلی عجیبه.
            اما از بین این همه، حال روضه‌ی منوره‌ی امیرالمؤمنین و حرم سید محمد و مسجد سهله، و مسجد براثا در بغداد، حال خاصی داشت. یک تجلی توحیدی در این چهارمکان احساس کردم که در جاهای دیگه نبود. الحمدلله... الحمدلله...
            نمی‌دونم چرا فکر و قلمم جامد شده. نمی‌تونم بنویسم. حالش نیست. 

 
با لبت رنگ عقیق یمن از یادم رفت

هم چنان که جگر خویشتن از یادم رفت
من اویسم بگذارید که اُطراق کنم
بوی شهر تو که آمد قَرَن از یادم رفت
جذبه‌ی عشق چنین است: فقط ذوب کند!
صحبت نام تو شد نام "من" از یادم رفت
قصد "ربِّ اَرِنی..." گفتن من دیدن توست
تا نگاهم به تو افتاد "لَنْ..." از یادم رفت
مرغ باغ ملکوتم به حرم آمده‌ام
بر روی گنبد زردت چمن از یادم رفت
مثل فطرس نکنم پشت به گهواره‌ی تو
بال من خوب که شد پر زدن از یادم رفت
"ندهد فرصت گفتار به محتاج، کریم"
بی سبب نیست کنارت سخن از یادم رفت
می‌رود دل به همان جا که تعلّق دارد
صحبت کرب و بلا شد وطن از یادم رفت...*

قم المقدسة
شب سه شنبه
بیست و هشتم
جمادی الأول

تکمیل در عصر جمعه
اول جمادی الثانی
1434

ـــــــــــــــــــــــــــــ
* علی اکبر لطیفیان.
شعر تیتر از سعدی.

۱۹ فروردين ۹۲ ، ۲۱:۴۵

بسم اللـه الرحمن الرحیم

صلی اللـه علیک یا أباعبداللـه

شب دوشنبه

یازدهم جمادی الاول

1434

کربلاء المقدسة

۰۵ فروردين ۹۲ ، ۰۰:۲۲

           قبل از بیستم صفر پارسال بود که نقشه کشیدم، گفتم: ای دل! اربعین سال دیگه می‌برمت. هر طور شده می‌برمت. شده از همین‌جا پیاده تا خود کربلا برم، می‌‌برمت زیارت.
           و به آب و آتیش زدم، هرکاری که می‌شد، کردم، اما نشد مشرف بشم... اما نطلبیدند...
           این که چرا نشد بماند، ولی ناراحتی نرفتنِ خودم یه طرف، دیدن رفتنِ رفقا یه طرف دیگه!
           حس مادری رو دارم که طفل شیرخوار از دست داده و اتفاقا مدام تو بغل این و اون بچه‌ی چند ماهه می‌بینه... چه حالی می‌شه؟! سوختن داره به خدا!
           رفقا در قالب سه چهار مجموعه‌ی هفت هشت نفری رفتند و من مونده‌م.
           صبح اومدم حجره، دیدم روی میزم یه یادداشته، به خط حسین:

من آمدم نبودی
التماس دعا
مریضم دعا کن خوب بشم
البته هرچی آن‌ها بخواهند
نائب الزیارۀ شما هستم.

           لابد الآن توی راهه. خوش به حالش.
           قشنگ احساس می‌کنم ابی‌عبداللـه علیه السلام زوّارشون رو جدا می‌کنند. بعضی چیزها لیاقت می‌خواد. قبول داری؟! حتی گریه‌ی بر بی‌لیاقتی هم لیاقت می‌خواد...
           چقدر مناسب حال من جامانده از کاروانه، این بیت از خواجه‌ی شیراز:

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینه‌ی نامحرم زد...

شب یکـ شنبه
شانزدهم صفر
1434

۰۹ دی ۹۱ ، ۱۷:۳۵

مجلس دوم: ورودیّه

ثمَّ إِنَّ الْحُسَیْنَ علیه السلام قَامَ وَ رَکِبَ وَ سَارَ... حَتَّى بَلَغَ کَرْبَلَاءَ وَ کَانَ ذَلِکَ فِی الْیَوْمِ الثَّانِی مِنَ الْمُحَرَّمِ.
فَلَمَّا وَصَلَهَا قَالَ: مَا اسْمُ هَذِهِ الْأَرْضِ؟
فَقِیلَ: کَرْبَلَاءُ!
فَقَالَ‏ علیه السلام: اللَّهُمَّ إِنِّی أَعُوذُ بِکَ مِنَ الْکَرْبِ وَ الْبَلَاءِ!
ثُمَّ قَالَ: هَذَا مَوْضِعُ کَرْبٍ وَ بَلَاءٍ انْزِلُوا هَاهُنَا مَحَطُّ رِحَالِنَا وَ مَسْفَکُ‏ دِمَائِنَا وَ هُنَا مَحَلُّ قُبُورِنَا بِهَذَا حَدَّثَنِی جَدِّی رَسُولُ اللَّهِ صلی اللـه علیه و آله و سلّم.
فَنَزَلُوا جَمِیعاً وَ نَزَلَ الْحُرُّ وَ أَصْحَابُهُ نَاحِیَةً وَ جَلَسَ الْحُسَیْنُ علیه السلام یُصْلِحُ سَیْفَهُ وَ یَقُولُ:

یَا دَهْرُ أُفٍّ لَکَ مِنْ خَلِیلٍ‏

کَمْ لَکَ بِالْإِشْرَاقِ وَ الْأَصِیلِ‏

مِنْ طَالِبٍ وَ صَاحِبٍ قَتِیلٍ‏

وَ الدَّهْرُ لَا یَقْنَعُ بِالْبَدِیلِ‏

وَ کُلُّ حَیٍّ سَالِکٌ سَبِیلِ‏

مَا أَقْرَبَ الْوَعْدَ مِنَ الرَّحِیلِ‏

وَ إِنَّمَا الْأَمْرُ إِلَى الْجَلِیلِ‏

قَالَ الرَّاوِی:

فَسَمِعَتْ زَیْنَبُ بِنْتُ فَاطِمَةَ علیهما السلام ذَلِکَ، فَقَالَتْ: یَا أَخِی! هَذَا کَلَامُ مَنْ أَیْقَنَ بِالْقَتْلِ!؟
فَقَالَ علیه السلام: نَعَمْ یَا أُخْتَاهْ!
فَقَالَتْ زَیْنَبُ: وَا ثُکْلَاهْ! یَنْعَى الْحُسَیْنُ علیه السلام إِلَیَّ نَفْسَهُ!
قَالَ: وَ بَکَى النِّسْوَةُ وَ لَطَمْنَ الْخُدُودَ وَ شَقَقْنَ الْجُیُوبَ وَ جَعَلَتْ أُمُّ کُلْثُومٍ تُنَادِی وَا مُحَمَّدَاهْ! وَا عَلِیَّاهْ! وَا أُمَّاهْ! وَا أَخَاهْ! وَا حُسَیْنَاهْ! وَا ضَیْعَتَنَا بَعْدَکَ یَا أَبَا عَبْدِ اللَّه...*

شنبه
دوم محرم
1434

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* لهوف، ص82. به خاطر کمبود وقت نمیرسم ترجمه اش کنم. انشاءاللـه فرصتی دیگر.

۲۷ آبان ۹۱ ، ۱۵:۱۷