یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۰ مطلب در شهریور ۱۳۸۹ ثبت شده است

           ۱. دو سه ساله که اواخر فروردین و شهریور، شامه‌ی جن ‌سی من خیلی قوی می‌شه. نمی‌دونم چه خصوصیتی توی از گرما به سرما رفتن، و برعکسش هست، که قوای شَهَوانی‌م تکون می‌خوره. این که آدم تو اوج جوونی، احساس نیاز جن سی داشته باشه، چیز طبیعی‌ایه؛ اما انگار کارهایی که باعث می‌شن این احساس از بین بره هم، تو این فصل برام فایده‌ای نداره. یه برهه‌ای هست، باید بگذره؛ هیچ‌کاریش هم نمی‌شه کرد. شاید حدودا بیست روزه.
           ۲. چیزی که باعث شد اینو بنویسم این بود: حالا گیرم که تونستم صبر کنم و به گناه نیفتم. گیرم هزار تا/ده‌ هزارتا/یه میلیون دیگه از جوونای مثل من هم همینطور. اما میلیون‌های بقیه چی؟ آیا تمامشون رعایت می‌کنن؟ چه تضمینی وجود داره که من در ادامه‌ی مسیر هم، موفق باشم؟
           همیشه برام سؤال بوده، که مسئولین، آیا هم‌چین سؤالاتی براشون نیست؟ چه جوابایی دارن؟ اینا چطور می‌تونن شب رو بی‌خیال بخوابن؟ … … … .
           تتمه: می‌گن یکی نشسته بود کنار دریا، هی می‌گفت: ماشالا! ماشالا! ایول! باریکلا! بهش گفتن: چیه؟ به چی داری ماشاءاللـه می‌گی؟ جواب داده بود که: به گل‌پسرم! یه ربع ساعته رفته زیر آب، هنوز بالا نیومده؛ نفسو حال می‌کنی؟! الحق که پسر خودمه!
           حکایت، حکایتِ مسئولین ماست. بعضیاشون خیال می‌کنن هرکس تا بیست و هفت/سی/چهل سال ازدواج نکرد، حکماً با تقواست. احمق! این بی‌چاره غرق شده! می‌فهمی؟! کلّا! سوف تعلمون... .

شب سه شنبه دوازدهم
شوّال۱۴۳۱

۲۹ شهریور ۸۹ ، ۱۷:۲۳

           کاش می‌شد بعضی حرفا رو بنویسم/بگم؛ ولو به یک نفر. اما حیف که...

شب نهم شوّال ۱۴۳۱

۲۷ شهریور ۸۹ ، ۲۲:۳۲

باهوش اونه که که رِندی از رفتارش بباره.
باهوش‌تر امّا، کسیه که رِندیّتش معلوم نیست!

 پنج شنبه
ششم شوّال ۱۴۳۱

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*عن رسول الأکرم صلی اللـه علیه و آله: اتّقوا فراسة المؤمن؛ فإنّه ینظر بنور اللـه. از رندی/کیاست/زرنگی/تیزبینی مؤمن بترسید، که او حقیقت هرچیز را به وسیله نور خدا مینگرد.

۲۵ شهریور ۸۹ ، ۱۴:۰۴

           یه بار که مجلس تموم شد، استاد، برای رفتن از جا بلند شد و راه افتاد. یه نفر سؤال داشت؛ و وقتی پرسید که آقای استاد، دو سه تا از پله‌های زیرزمین رو هم بالا رفته بود. همه‌ی بدن رو به سمت سائل برگردوند و ـ به خلاف همیشه‌ـ به چشماش خیره شد. رفتم نزدیک و خیره شدم. رندی و کیاست و تیزی، از چشماش می‌بارید. خیلی زیاد. نمی‌دونم چرا، ولی دلم لرزید!

شب ششم شوال۱۴۳۱

۲۴ شهریور ۸۹ ، ۲۱:۲۲

           چند روزه صبح‌ها، مکرر صدای غریبی می‌شنوم. صدای یه زن، که به اسم صِدام می‌زنه! تُن صداش آرومه، مث کسی که نخواد بقیه متوجه تکلمش بشن. اون‌قدر طبیعیه، که ـ تقریبا ـ هر بار با صدا زدنش، بر می‌گردم و اطراف رو نگاه می‌کنم؛ اما کسی نیست! خیلی هم شبیه صدای مادره؛ و طوری اسممو تلفظ می‌کنه، که انگار می‌خواد منو متوجه چیزی کنه... نمی‌فهمم!

شب عیدفطر ۱۴۳۱

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*هر شب از کوچه ی خوشبوی شقایق تا صبح.../زکریا اخلاقی.

۲۰ شهریور ۸۹ ، ۰۰:۰۱

آنان‌که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا شود که گوشه‌ی چشمی به ما کنند؟
دردم نهفته به زطبیبان مدعی
باشد که از خزانه‌ی غیبم دوا کنند...

 

۱۷ شهریور ۸۹ ، ۱۰:۰۰

           ۱. قبل معامله، هرچی حساب و کتاب میاری تو ذهنت، تخیله! روی کاغذه و واقعی نیست. مقدار سود و زیانت، همه حدسه. خرید و فروشت که تموم شد، درست معلوم می‌شه چقدر برد کردی. با خودم فکر می‌کردم این ماه رمضون که بیاد، مثلا چه شود! اما… الآن که شب بیست و شیش‌مه، می‌بینم ما هنوز اندر خم یک کوچه‌ایم! عطار هفت شهر عشق که چه عرض کنم! هفتاد شهر عشق رو گشت و  رسید، اما من هنوز دارم درجا می‌زنم.
           ۲. با اومدن ماه رمضون، کوله پشتی‌ت ـ به قدر خواسته‌ و همّتت‌ـ پر می‌شه؛ اگرچه آدم خیلی بدی هم باشی. یعنی در هر صورت ضرر نمی‌کنی! خب؛ این خیلی عالیه! ولی متأسفانه دوام نداره. چون وقتی ماه رمضون تموم شد، کم‌کم شروع می‌کنیم هرچی تو ماه رمضون جمع کردیم رو دور ریختن! و هرچی که دور ریختیم رو، جمع کردن! حماقت! خریت! هرچی می‌خوای اسمشو بذار، اما بیشترمون گرفتارشیم.
           بدبختی‌ش اینه که از دست دادن زاد، چون خیلی بی‌صداست، نمی‌فهمیم. مثِ کسی که یه گونی بزرگ گندم، بار الاغش کرده و داره تو منطقه‌ی سرسبز و خوش آب و هوایی حرکت می‌کنه. جذابیت مسیر، صدای آواز پرنده‌ها و خروش آب رودخونه، چشم و گوشش رو پر کرده. همینطور بی‌خیال افسار حیوون زبون بسته رو گرفته و جلو جلو راه می‌ره. چند ساعت مسیر که طی کرد، وقتی می‌خواد یه گوشه‌ای بشینه و استراحت کنه، نگاش می‌افته به گونی خالی از گندم و نگاه سرد و بی‌تفاوت ـ و شاید هم خوش‌حالِ‌ـ الاغ! 
           اینی که گفتم، ممکنه برای تو فقط یه داستان باشه؛ اما برای من، زندگی‌نامه است. زندگی‌نامه‌ی تلخ خودم و خیلیای مثل خودم. گندم، مَثَل اون معنویتیه که تو ماه رمضون جمع کرده‌م. الاغ مثال جسمم، و مرد افسار به دست، روحمه! در ظاهر جسم نسبت به از دست رفتن معنویات هیچ واکنشی نشون نمی‌ده. برعکس، شاید خوشش هم بیاد. چون هرچی معنویت کمتر باشه، جسم کم‌تر به زحمت می‌افته. و روحی که تکیه به جسمش کرده هم، از دست رفتن معنویاتش رو زیاد ملتفت نیست. این ریز ریز از دست دادن، یعنی "استدراج". 
           ۳. از همین شب‌های آخر ماه رمضون، باید به فکر باشم که دیگه غیر خدا تو دلم راه ندم. اگه ماه رمضون تموم بشه و من بتونم ادامه بدم، معنویت ماه رمضون موندگاره؛ و الّا روز از نو، روزی از نو!
           هرکدوم از مردم، به قدری از دریای ماه رمضون آب زلال برداشتند. یکی قدر یه لیوان، یکی پارچ، یکی کوزه، دیگری...؛ و به قول استاد: "بعضیا هم اصلا ظرف نیاوردن؛ خودشون رو انداختن توی دریا! غرق دریا شدند…". اما حالا که من نه ظرف آورده بودم و نه خودم رو غرق کردم، لا اقل همین یه مشت آبی که برداشتم رو از دست ندم. درسته خیلی کمه و نمی‌تونم باهاش غسل کنم، پاک بشم؛ اما نگهش می‌دارم، به امید این‌که… .

شب ۲۶ رمضان المبارک
۱۴۳۱

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*قصه‌ی تلخ مرا سُرسُره‌ها می‌فهمند!/شاعر: کاظم بهمنی.

۱۵ شهریور ۸۹ ، ۲۳:۱۹

فعلا:
فقط سکوت...
فقط سکوت...
فقط سکوت...
فقط سکوت...
فقط سکوت...
فقط سکوت...

۲۰رمضان المبارک ۱۴۳۱

۰۹ شهریور ۸۹ ، ۱۲:۱۳


شب هفدهم رمضان ۱۴۳۱

۰۶ شهریور ۸۹ ، ۰۱:۴۵

مانند طفل در به دری گریه می‌کنم
مثل گدای پشت دری گریه می‌کنم
بار مرا کسی نخریده... تو می‌خری؟!
بار مرا بخر! نخری گریه می‌کنم
از چند جا شکسته پرم، ای شکسته بند!
از غصه‌ی شکسته پری گریه می‌کنم
این روزه‌ها به درد قیامت نمی‌خورد
دارم برای بی‌سپری گریه می‌کنم

آقا نیامد و دل ما باز هم شکست
پس پای سفره‌ی سحری گریه می‌کنم
جان همان که زائر بابا نشد، مرا
یک کربلا ببر... نبری گریه می‌کنم!
علی اکبر لطیفیان

۰۱ شهریور ۸۹ ، ۱۷:۳۰