یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۳ مطلب در مرداد ۱۳۸۹ ثبت شده است

           ۱. یکی بود، یکی نبود؛ غیر از خدا، هیچ‌کس نبود!
           تا قبل از هفت‌سالگی‌م، مادر هر شب با این‌جمله شروع می‌کرد به قصه گفتن. همیشه برام سؤال بود، که یعنی چی؟ چطور می‌شه "یکی" باشه، "یکی" هم نباشه، در عین حال غیر از خدا هم هیچ‌کس نباشه؟! هیچ‌وقت هم از کسی نپرسیدمش؛ تا این‌که چند شب پیش یاد این افتادم و متوجه شدم عجب! چه مطلب عالی ِ توحیدی‌ای تو این جمله خوابیده! این عبارت، ترجمه‌ی مضمونی ِ حدیث امام موسی ‌بن جعفر علیه السلامه؛ که می‌فرماد: "کانَ اللـهُ وَ لَم یَکُن مَعَهُ شیء، و الآن کما کان"! یعنی: "خدا بود و همراهش چیزی نبود؛ و الآن هم غیر از خدا چیزی نیست!"
           و از أمیرالمؤمنین علیه السلام هم هست که: من به چیزی نگاه نکردم، مگر این‌که قبلش، همراهش، بعدش، و دَر ِش خدا رو دیدم! (أسفار أربعه‌ی ملاصدرا، چاپ سنگی، جلد۱،ص۲۶) یا این‌که سوره‌ی حدید داره: اول، آخر، ظاهر و باطن خود خداست!
           به قول خواجه‌ی شیراز: ندیم و مطرب و ساقی همه اوست/ خیال آب و گِل در رَه بهانه! یا: ما عدم‌هاییم و هستی‌ها نما/تو وجود مطلق و هستی نما! و هم: که همه اوست و نیست جز او/ وحده لا إله إلّا هو!
           ۲. قصه‌ی ما به سر رسید، کلاغه به خونه‌ش نرسید!
           بازم برام سؤال بود، که چرا کلاغه به خونه‌ش نمی‌رسه؟ یعنی خونه‌شو گم کرده؟ یا راهش خیلی دوره؟! خسته نمی‌شه از این‌که این همه می‌ره و نمی‌رسه؟! و هزار سؤال دیگه. اما الآن هیش‌کدومش برام عجیب نیست... چون می‌بینم متأسفانه اون کلاغه، منم! نمی‌دونم چطوری منظورم رو این‌جا بنویسم، اما فکر می‌کنم بهترین زبون‌حالم، این شعر شیخ عطاره که عالی فرموده:
چه مقصود؟ ار چه بسیاری دویدیم
که  از  مقصود  خود  بویی ندیدیم!
بسی   زاری   و  دلتنگی  نمودیم
بسی خواری و بی‌برگی کشیدیم
بسی در گفت‌وگوی دوست بودیم
بسی در جست‌و‌جویش رَه بریدیم
گهی  سجّاده  و  محراب  جَستیم
گهی   رندی   و   قلّاشی  گزیدیم
به  هر  ره کان کسی گیرد گرفتیم
به  هر  پر  کان  کسی  پرَّد پریدیم
دریغا   کز   سگ  کویش   نشانی
ندیدیم... ار چه  بسیاری دویدیم...
           ۳. ضمیر توی "خونه‌ش"، به کلاغ بر نمی‌گرده! مرجع ضمیر این جمله، "خدا"ست! به نظرت فکرم خیلی احمقانه‌ست، نه؟! اما من که عقیده‌م همینه. یعنی دقیقش می‌شه: کلاغه به خونه‌ی خدا نرسید!
           ۴. اگه کلاغ، به خونه‌ی خدا می‌رسید، دیگه "کلاغ" نبود! دیگه "سیاه" نبود... حالا این‌که چی می‌شد رو نمی‌دونم؛ اما حدس می‌زنم می‌شد کبوتر! یه کفتر سفید مثلا! مثِ پروانه، که وقتی خودشو می‌زنه به شعله‌ی شمع، دیگه پروانه نیست؛ می‌سوزه و می‌‌شه شعله! می‌شه خودِ آتیش... .

شب پنج شنبه
هفتم رمضان المبارک
۱۴۳۱

۲۹ مرداد ۸۹ ، ۰۰:۵۹

۱. یَشِفُّ عَنِ الأسرارِ جِسمی مِنَ الضَّنی
فَیَغدوا    بِها    مَعنیً     نُحولُ    عِظامی
۲. طریحُ  جَوَی   حبٍّ    جَریحُ     جوانِح ٍ
قَریحُ       جُفونٍ      بالدّوامِ       دَوامی*

۱. جسم من از مرض و کسالت و تحمّل اسرار الهی، چنان رقیق و نازک شده، که پشت خود را نشان می‌دهد! و لاغری و ضعف و استخوان من هم، مثل جسمم ـ حاکی ماورای خود‌ـ است!
۲. از شدت ذوق و محبتم، به خاک افتاده‌ام، و جوانحم همه جریحه دار شده. پلک‌های چشمم قرحه‌دار است و مدام، از آن‌ها خون جاری می‌شود.

شب جمعه
نهم رمضان المبارک ۱۴۳۱

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*سلطان العاشقین، إبن فارض مصری. اهل فن معتقدند قدرتِ "ابن فارض"
در سرودن اشعار عرفانی عربی، با حافظ شیرازی، ـ در ادبیات فارسی‌ـ قابل مقایسه‌ست.

۲۸ مرداد ۸۹ ، ۱۹:۵۵

           با یکی از اساتید خیلی با سواد، داشتیم تو خیابون راه می‌رفتیم. بعد یه صحبت، سکوت کرده بودیم که یه دفعه رو به من کرد و سکوت رو شکست:
           ـ فلانی!
           ـ ها؟!
           ـ من تا حالا فکر می‌کردم قد بلندم؛ ولی الآن که دارم کنار تو راه می‌رم، احساس می‌کنم "...خــــمتم"!
(تا یه ربع همه از خنده بنفش بودند!)

ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
* شاعر:؟

۲۶ مرداد ۸۹ ، ۰۵:۰۲

           ۱. بیش‌تر از سه ساله که برا درمان "کیستِ" چشمم، امروز و فردا می‌‌کنم و همتم نمی‌شه. شنبه شب همین هفته، مامان گفت: "برای فردا، واسه‌ت وقت دکتر گرفتم!" خیلی تعجب کردم و بعد که پرسیدم، می‌گفت: "گشته‌م و یکی از بهترین متخصص‌های چشم رو پیدا کرده‌م. و وقت گرفته‌م تا بری چشمت رو نشون بدی." خلاصه… دیروز رفتم اون‌جا.
           ۲. دکتر خوش‌برخوردی بود. ـ این که چقدر تو مطب شلوغش معطل شدم و ده تومن پول ناقابل دادم پول ویزیت رو فاکتور می‌گیرم!‌ـ وقتی براش توضیح دادم دکترهای قبلی چی گفته‌ن، گفت: "بشین پشت دست‌گاه". چونه‌مو گذاشتم رو یه چیزی؛ یه نوری انداخت روی چشمام و گفت بالا رو نگاه کن. بعد یه میله‌ی کوچیک برداشت و زیر چشمم رو برگردوند، تا توشو ببینه. یه چند دقیقه‌ای ور رفت تا کارش تموم شد و شروع کرد برام توضیح دادن: "یه سری دارو برات می‌نویسم، دو هفته که مصرف کردی، انشاءاللـه میایی نامه بدم بری تهران برای عمل." داشت داروها رو می‌نوشت، که یهو یادم افتاد: "راستی آقای دکتر! یه مدتی هم هست حس می‌کنم ضعیف شده."
           ـ بشین پشت اون یکی دستگاه.
           نشستم و صورتمو بردم جلو؛ گفت: "توشو نگاه کن." یه مزرعه‌ی سر سبز بود و یه خونه اون تَه بود. اولش صاف بود و بعد تار ‌شد، تارتر و تارتر... بعد دوباره واضح شد. بلند شد و یه عینک بهم داد.
           ـ به نظرم نمره‌ی چشمت نیم باشه.
           یه عینک بهم داد و سری پایین Eهارو روشن کرد و قبل از این که چیزی بگه، گفتم: من که همین الآنشم اینا رو می‌بینم!
           ـ جدی؟! خب پس نیازی به عینک نداری!
           ـ اِ؟! می‌گم می‌شه با تقویت چشم، نیم رو برگردوند به حالت طبیعی؟
           ـ نه؛ ولی با مراقبت می‌تونی از بدتر شدنش جلوگیری کنی. اوممم... دانشجویی؟!
           ـ [با کمی مکث] طلبه‌م.
           ـ عالم طلبگی بهتره، یا دانشجویی؟!
           ـ خب... بستگی داره!
           ـ ...
           ـ ...
           ـ !
           ۳. چرا آدما به این عدسی‌ و فریم، می‌گن: "عینک"؟! وقتی من این شیشه رو روی چشمم می‌ذارم، و بدون اون نمی‌بینم، قاعدتا باید بگم: "عینی"!! یعنی چشمم؛ نه چشم تو! شاید هم از باب "لحمک لحمی، و دمک دمی"، شده "عینک عینی"!

دوشنبه پنجم
رمضان المبارک۱۴۳۱

ـــــــــــــــــــــــــــــــ
*سعدی.

۲۵ مرداد ۸۹ ، ۱۴:۳۰

           ۱. سحر ِ دیروز توفیقی حاصل شد و به حرم فاطمه‌ی معصومه سلام اللـه علیها مشرّف شدم. شاید چند سالی می‌شد که حرم رو این‌طور خلوت ندیده بودم. از صحن ایوون طلا وارد شدم و کفشم رو دادم امانت. بعد، از در ِکنار کفش‌داری مشرّف شدم به روضه‌ی منوره و ضریح رو چسبیدم. چشمم رو دوختم به قبر و شروع کردم دردِ دل گفتن. خواستم که منو متوقف نکنن... راه ببرن... خسته شدم از رکود.
            ۲. یه مطلب خیلی جالبی که تو حرکت به سمت خداست، اینه که همیشه، آدم خواهان رشده، و وقتی این تغییر حاصل می‌شه، بعد یه مدت موندن تو اون مرحله رو هم باخت می‌دونه و دوباره پیشرفت میخواد. حتی اگه مقام فعلی‌ای که صاحبش هست، آرزوی مردم عادی باشه؛ اما دیگه سالک نمی‌تونه تو این مرحله بمونه و موندن، یعنی عین ضرر. اگه صعود نکردن، یا اسکان تو منزلی از منازل سیر، طولانی بشه، چه بسا کم‌کم سلوک بشه عادت، و اون‌موقع‌اس که حتی سیر قهقرایی و رو به عقب هم اگه به وجود بیاد، طرف متوجه نمی‌شه. نگاه که می‌کنم، می‌بینم یکی از عوامل مهم "پس‌رفت" در مسیر خدا، عادت کردن به وضعیت فعلیه. یعنی هر وقت شخص به حال فعلی خودش رضایت بده، دچار سقوط می‌شه. این نظریه رو ابتدائاً تو رساله‌ی سید بحرالعلوم خوندم؛ اما حالا مدت‌هاست خودم بهش رسیده‌م و با بسط بیشتری متوجه مطلب شده‌م. به عقل ناقص خودم، فکر کنم تنها راه حلش هم "محاسبه" و "تضرع" باشه. الحمدلله این ماه به واسطه‌ی روزه، دل‌ها رقیق‌تر می‌شه... و بهترین موقعیت برای تغییر، و حرکت از منزل فعلی، همین ماهه. اللهم ارزقنا!

شب شنبه
 سوم رمضان المبارک ۱۴۳۱

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*همین که قطره اشکی هست یعنی هستم این شبها/علیرضا قزوه.

۲۳ مرداد ۸۹ ، ۲۳:۲۲

           چشمام ـ‌خیلی محسوسه‌‌ـ دارن ضعیف می‌شن. چند شب پیشا که رفته بودم خونه‌ی بی‌بی، گل‌های قالیِ چند متر اون‌ورتر رو خیلی تارتر از گلای جلوی پام می‌دیدم. نوشته‌های ریز و دورتر رو نمی‌تونم راحت بخونم. باید چشمامو ریز کنم تا بفهممشون. این حالت، از وقت برگشتِ مشهدمون بیشتر شده. انگار گریه‌ها، خیلی شدیدترش می‌کنه و... خب؛ توقع داری گریه نکنم؟!
           اینو می‌نویسم، برا بعدهای عینکی! اگه عمری بود... .  کار با کامپیوتر و مطالعه‌ و گریه، سه چیزی‌َن که منو عینکی‌ می‌خوان؛ اتفاقا بیشترین مشغولیتم همین سه تاست!

شنبه ۳رمضان المبارک
۱۴۳۱

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*نشنید و رفت؛ عاقبت از گریه کور شد!/شاعر:؟

۲۳ مرداد ۸۹ ، ۱۶:۰۶

           نیم ساعتی هست که افطار کرده‌یم. حسّ مجلس رفتن نیست، اما اگه یه همراه پیدا کنم می‌رم. برا همین مسیج زدم به مجید:
           ـ "میری جلسه؟"
           بعد چند دقیقه جواب فرستاد:
           ـ "نمی‌دونم. فعلا که در حدّ مرگ خورده‌م! دعا کن بتونم بلند بشم. دارم می‌ترکم!"
(با خوندن این مسیج، بعد مدت‌ها بلند خندیدم!)

شب اول رمضان المبارک ۱۴۳۱

۲۰ مرداد ۸۹ ، ۱۹:۱۴

در کوی تو معروفم  و  از روی تو محروم
گرگ   دهن   آلوده‌ی   یوسف  ندریده
ما هیچ  ندیدیم  و  همه  شهر بگفتند
افسانه‌ی  مجنونِ  به   لیلی  نرسیده
در خواب گزیده لب  شیرین  گل  اندام
از  خواب   نباشد  مگر  انگشت  گزیده
بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم
چون  طفل دوان در پی گنجشک پریده
مِیلت به چه ماند؟ به خرامیدن طاووس
غمزه‌ت؛  به  نگه  کردن  آهوی رمیده!*

۳۰شعبان۱۴۳۱

ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
*سعدی

۲۰ مرداد ۸۹ ، ۱۳:۲۳

           صلّی اللـهُ عَلَی المُتَرَشِّحِ بالأنوارِ الإلهیّةِ، المُربّی بالأستارِ الرُّبوبیَّةِ، فَیّاضِ الحَقائِقِ بِوُجُودِهِ، قَسّامِ الدّقایقِ بِشُهودِهِ، الإسمِ الأعظَم الإلاهی، الحاوی للنَّشآتِ الغَیرِ المُتناهی، غَوّاص الیَمِّ الرَّحمانیَّةِ، مُسلِکِ الآلاءِ الرَّحیمیَّةِ، طُورِ تَجلّی اللّاهوتیَّةِ، نارِ شَجَرَةِ النّاسوتیَّةِ، نامُوسِ اللهِ الأکبَرِ، غایةِ البَشَرِ، أبی الوَقتِ، مَولَی الزَّمانِ الّذی هُوَ لِلحَقِّ أمانٌ، ناظِمِ مَناظِمِ السِّرِ و العَلَنِ، أبی القاسِمِ مُحَمَّدِ بن الحَسَن علیه الصَّلوة و السّلام.*
          حتما خوب می‌دونید چند روزه از همه بدم اومده؛ از خودم هم. دیدگاه‌های شرک‌آلود اطرافیا، عامه‌ی مردم، و حتی خواص جوامع مدّعی، خسته‌م کرده. مطمئنم اگه شما نبودید، تا حالا بارها زده بودم زیر همه چی و رفته بودم. راه، راه خیلی سختیه. شرایط مساعد نیست؛ به خصوص که هر روز تعداد مخالفین شما بیشتر می‌شن. کسایی که با اصل وجود شما مخالفن. کسایی که اصلا به شما معتقد نیستند. هه! چی دارم می‌گم؟ از علاقه‌مندا و عاشقای شما چه خیری رسید، که از مخالفین برسه؟ همه دست به دست هم داده‌ن، که شما نباشید… زبونم لال.
           یه خواهش دارم! البته قبلش بگم که... من همیشه دست شما رو تو گِل ِ وجود خودم حس کرده‌م. اما این دفعه می‌خوام یه تغییر اساسی رو تجربه کنم؛ ولو به خُرد شدنم منتهی بشه... یا صاحب؛ یا رَفیق!

دوشنبه
۲۷شعبان۱۴۳۱

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*تقریبا فراز آخر صلوات محی الدّین هست که مربوط به امام زمانه. انصافا خیلی دلچسبه.

۱۸ مرداد ۸۹ ، ۱۶:۴۰

أشدُد حَیازیمَکَ  لِلمَـوتِ،  فــَإنَّ الموتَ لاقیکا
وَ  لا تَجزَع   مِنَ  المـوتِ،  إذا  حَلَّ  بــِوادیکا

کمربندهایت را برای مرگ محکم کن؛ که مرگ، ملاقات کننده‌ی توست.
و اگر مرگ در وادی تو حلول کرد و وارد شد، از آن جزع و فزع مکن.

۲۳شعبان۱۴۳۱

۱۲ مرداد ۸۹ ، ۱۴:۵۸