یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۷ مطلب در تیر ۱۳۹۲ ثبت شده است

طبقه‌ی پایین ِ ساختمون تحقیقات، خونه‌ی یکی از رفقاست که دختر کوچیکش همیشه دوست داره پیش ما باشه. یه دختر خوشگل و نمکی و شیرین‌زبون حدوداً پنج ساله، و البته خیلی خیلی شیطون و پرحرف!
           باباش می‌گه: "وقتی میاد بالا، در رو روش باز نکنید". بعد رو به خودش می‌گفت: "بابا جان! اینا کار دارند تو میای مزاحم اینا می‌شی!"

            غیر از وقت‌هایی که راهش می‌دادیم، یکی دو باری هم اتفاق افتاد که در می‌زد و ما دستمون بند بود و می‌دونستیم اگه این وروجک بیاد تو اذیت می‌کنه، در رو باز نمی‌کردیم!

           یه روز که ما تازه نماز ظهرمون رو خونده بودیم و هنوز مشغول تسبیحات بودیم، اومد در زد. اولش نمی‌خواستیم در رو باز کنیم. یه چند باری دستش رو کوبید به در و بعد شروع کرد به بلبل‌زبونی و مظلوم‌نمایی. به خاطر بسته بودن در، با این‌که بلند صحبت می‌کرد اما صداش خیلی ضعیف می‌رسید: "عمو جون در رو باز کن! تو رو خدا در رو باز کنید! من فقققققط پنج‌ دقیقه می‌مونم و می‌رم! باور کنید اذیت نمی‌کنم!"

           و بعد چند لحظه سکوت کرد. دوباره در زد و ادامه داد: "عمو جون! در رو باز کنید! من یه چیزی براتون آورده‌م با هم بخوریم! عمو جوووون!" و بعد به اسم صدامون زد: "آقا فلان! آقای فلانی!"
           به این‌جا که رسید، نمی‌دونم چه حالی، چه سوزی، چه حرارتی توی حرف‌های این دختر بود که... اشاره کردم به محمود: "برو در رو باز کن".
           سجاده‌مو برداشتم و رفتم توی اتاق کتاب‌ها. در رو بستم و... از صدای این دختر تنم داشت می‌لرزید. همین الآن که یادش می‌افتم بغضم می‌گیره. یادمه قفسه‌ی کتاب‌ها تار شد و افتادم به سجده و بی‌اختیار زار زدم.

           از دلم می‌گذشت که: خدایا! یه عمره ما در ِ خونه‌ت نشسته‌یم! یه عمره ما داریم در این خونه رو می‌زنیم؛ نکنه دست رد به سینه‌مون بزنی و راهمون ندی‌ها! نکنه ناامیدمون کنی! ما به تو امیدها داریم!* ما به تو دل‌ها بستیم. ما با دیدن قدرت و حلم و کرم و فضل و بزرگ‌منشی و غفرانت، طمّاع شدیم! به تو دل بسته‌یم و از تو "می‌خوایم"، مبادا به ما ندی! مبادا ما رو به خودت ملحق نکنی! مبادا ما رو همنشین و هم‌رتبه‌ی اولیائت قرار ندی!

           این دختر، نمی‌تونه بفهمه که ما به خاطر چی راهش نمی‌دیم. هرچی هم که راه ندادن ما منطقی باشه، باز اون نمی‌فهمه! اون فقط می‌خواد بیاد تو! دل ِ سنگِ ما اجازه نداد که در رو روش باز نکنیم؛ پس چطور توقع داشته باشم تو، خدای مهربان‌تر از مادر، در مقابل التماس‌های ما اجابت نکنی؟

تو را زکنگره عرش می زنند نفیر/ ندانمت که در این دامگه چه افتاده ست

           تو به سیاهی ضمیر ما نگاه نکن! تو به آلودگی نیت ما نگاه نکن! تو به نور و بهاء و بهجت و پاکی خودت نظر بنداز. تو ما رو پاک کن؛ که اگرچه "إنّی کنتُ من الظّالمین"، اما در عوضش "سبحانک"! هرچقدر که من کثیفم، پاک و منزهی "تو"! "لاإله إلّا أنت"! تو شریکی نداری؛ همه‌کاره تویی، ریش و قیچی دست توه. تو بخوای عوض کنی، می‌کنی؛ برات فرقی هم نمی‌کنه من چه کثافتی‌ام. بخوای منو نجات بدی، می‌دی، و دیگه مهم نیست که من به چه جرمی توی زندان ِ نفْس گیر کردم.

           شیرین‌زبونی این کوچولو منو یاد گرفتاری یونس پیغمبر انداخت و احساس کردم مثل حضرت یونس زندانی‌ شده‌م. او در دل ماهی، من در دل دنیا! او در دل دریای آب، من در قعر اقیانوس تاریکِ دنیای بی‌خدایی!

           "لا إله إلّا أنت! سبحانکَ إنّی کنتُ من الظّالمین"! من رو به درگاهت بارها راه دادی و خراب کردم، درست؛ اما من با امیدی که به کرم تو دارم چه کنم؟ خلاصه اینکه: با خوبی ِ تو، من چه کنم؟!

 

عصر جمعه
دهم رمضان المبارک
1434

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* این معنا توی فرازی از دعای ابوحمزه ثمالی اومده: "إِنَ‏ لَنَا فِیکَ‏ أَمَلًا طَوِیلًا کَثِیراً إِنَ‏ لَنَا فِیکَ‏ رَجَاءً عَظِیماً عَصَیْنَاکَ وَ نَحْنُ نَرْجُو أَنْ تَسْتُرَ عَلَیْنَا".
تیتر از حضرت حافظ رضوان اللـه علیه. منظور از "بلبلی چو من"، نوع انسانه، نه شخص من!
مضمون مشابه: 
بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن
حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی.

۲۸ تیر ۹۲ ، ۱۹:۲۲

به طور کلی من آدمی نیستم که بشینم مفاتیح دوره کنم. من دوست دارم یه عبادت رو باحال انجام بدم، نه این‌که بخوام پشت سر هم اعمال یک روز/ماه رو به جا بیارم. ختم قرآن‌ ماه مبارک رمضان هم همین حکم رو داره برام. حقیقتش اینه که یک جزء قرآن در روز، برای یکی مث من خیلی زیاده. من توی خیلی از آیه‌های قرآن گیر می‌کنم. نمی‌تونم بی تأمّل از کنارش رد بشم؛ و اگر همینطور تند تند قرآن بخونم، به جای احساس لذت، عذاب‌وجدان می‌گیرم!
           برای همین، توی چند سال گذشته فقط یک ماه رمضان بوده که من بتونم وقت بذارم و ـ اون هم به زور! ـ ختم قرآن کنم.
           اما امسال دیگه کار از این حرف‌ها گذشته بود. مشغله‌ی کارهای متفرقه ـ اگرچه بی‌ارتباط با مذهب نبود ـ به قدری وقتم رو پر کرد که فرصت نکردم توی این چند روز گذشته از ماه مبارک حتی یک‌ بار هم قرآن باز کنم و بخونم.
           دیروز ظهر با محمود رفته بودیم دنبال کانکس بگردیم برای کارگرهای سر زمینشون. با ماشین، دونه‌ دونه پروژه‌های در حال اتمام رو سر می‌زدیم و می‌پرسیدیم که قصد فروش کانکسشون رو دارند یا نه. برای فرار از حرارت آفتاب آتیشی ِ قم، پیاده شدن و صحبت با مدیر پروژه‌ها رو نوبتی کرده بودیم؛ فقط یکی‌مون می‌رفت و دیگری توی ماشین می‌موند.
           یه بار که نوبت محمود بود بره صحبت کنه، احساس بطالت بهم دست داد. توی ماشینش رو گشتم و یه قرآن پیدا کردم. یادم افتاد که مدت‌هاست مصحف دست نگرفته‌م. باز کردم، اومد که: قالَ کَذلِکَ أَتَتْکَ آیاتُنا فَنَسیتَها وَ کَذلِکَ الْیَوْمَ تُنْسَی(سوره طه/126)...
           معناش واضحه! خلاصه‌ش این‌ که فرمودند: خاک بر سرت بی‌وفای غافل!

۲۷ تیر ۹۲ ، ۰۶:۲۴

قال أمیرُالمؤمنین علیه السلام:

پیشوای دلباختگانِ پروردگار ـ که سلام خدا بر او باد ـ فرمود:


کَم مِن صائِمٍ لَیسَ لَهُ مِن صیامِهِ إلّا الجُوعُ و الظَّمَا،

چه بسا روزه‌داری که بهره از روزه‌ی خود ندارد، جز تشنگی!

و کَم مِن قائِمٍ لَیسَ لَهُ مِن قیامِهِ إلّا السَّهَرُ و العَناءُ،

و چه بسیار به‌‌پا‌خیزانی در شب، که بهره‌ای از قیام خود ندارند جز بیداری و رنج

حَبَّذا نَومُ الأکیاسِ و إفطارُهُم!*

بَه‌بَه از خواب زیرکان و بَه‌بَه از افطار آن‌ها!


وَ اللَّهِ لَنَوْمٌ عَلَى یَقِینٍ، أَفْضَلُ مِنْ عِبَادَةِ أَهْلِ الْأَرْضِ مِنَ الْمُغْتَرِّین!*

به خدا قسم! واقعاً خوابی که همراه با یقین باشد،

از [همه‌ی] عبادت زمینیانِ [مغرور و] فریفته[ی ظواهر] ارزشش بیشتر است!

عصر جمعه
سوم شهراللـه
رمضان المبارک
1434

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* نهج البلاغة، کلمات قصار، کلمه 145.

تیتر غزلی از فروغی بسطامی:
یک طایفه را بهر مکافات سرشتند
یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند
یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد
یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند...

ابن‌ابی‌الحدید در شرح این عبارت می‌گوید:
منظور از "اکیاس" در این عبارت امیرالمؤمنین، همان علمای عارف به پروردگار است. و علّت این‌که خوابشان از عبادتِ سایر مردم برتری دارد آن است که عبادات آن‌ها، مطابق با عقیده‌های راسخی است. لذا اعمال آن‌ها فروعی است که به یک اصل ثابت و دارای حقیقت برمی‌گردد و ملحق می‌شود. اما جاهلان اینطور نیستند. چرا که آن‌ها خدا را نشناخته‌اند [که حالا بخواهند واقعا او را عبادت کنند] و عبادتشان در حقیقت متوجه به سمت خدا نیست؛ پس طبیعتا پذیرفته نیست! و روی همین مبنا و معیار است که عبادت مسیحیان و یهودیان فاسد است. (شرح نهج‌البلاغه ابن ابی‌الحدید، ج18، ص344)

یه آقا: اگرچه حرف ابن‌ابی‌الحدید از جهتی صحیح است که عبادت جاهلان به خاطر منشأ فاسدش طبیعتا نباید پذیرفته شود، اما خداوند متعال از روی کرم و فضلش عبادت "مای عوام" را می‌پذیرد. خودش فرموده است: وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ رَحْمَتُهُ ما زَکى‏ مِنْکُمْ مِنْ أَحَدٍ أَبَدا: و اگر فضل و رحمت واسعه‌ی خداوند بر سر شما نبود، هیچ‌گاه ـ حتی ـ یک نفر از شما پاک نمی‌شد. (سوره نور، آیه21).

۲۱ تیر ۹۲ ، ۱۸:۵۴

وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی تَحَبَّبَ‏ إِلَیَ‏ وَ هُوَ غَنِیٌ‏ عَنِّی...‏*

حمد مخصوص خداست. همانی که به من محبت ورزید، در حالی که از من بی‌نیاز است...

...

اگه برای منِ آدمِ عادیِ عاشق خدا نشده، مصرع اول این بیت دروغ باشه، ولی مصرع دومش حقیقته:


تنها تویی تنها تویی در گوشه‌ی تنهایی‌ام

تنها تو می‌خواهی مرا! با این‌ همه رسوایی‌ام...

سحر شنبه
چهارم رمضان المبارک
1434

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* فرازی از مناجات ابوحمزه‌ی ثمالیِ امام زین‌العابدین. 
شاعر رو نمی‌شناسم. 

۲۱ تیر ۹۲ ، ۰۵:۲۴

چند شب قبل، توی محل تحقیقات موندم. یه سجاده‌ی سفید برداشتم و رفتم اتاقِ کتاب‌خونه. سجاده رو پهن کردم و با خودم گفتم بذار قبل از نماز شب، یه کمی فکر کنم. تأمّل و آرامش قبل از نماز، اثر خوبی توی حضور قلب داره. نشستم به فکر کردن. یه لحظه چشمامو بستم وباز کردم دیدم فضای اتاق به شدّت روشن شده! اگر خیال کردید نور اسفهبدیّه رو شهود کردم، سخت در اشتباهید! یه نگاه به ساعت انداختم دیدم ساعت شش و بیست دقیقه‌ی صبحه!!!
           قبول باشه إنشاءاللـه! خسته نباشید!
           نمی‌دونستم بخندم یا گریه کنم!
           یه بنده‌ی خدایی بود می‌گفت اومدیم قدس رو آزاد کنیم، کربلا رو هم از دست دادیم. حالا حکایت ماست!

 

شب سه شنبه
آخر شعبان المعظم
1434

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تیتر از سعدی شیرازی. غزل جالبیه که بوی توحید میده. چند بیتش:
زهدت به چه کار آید؟ گر رانده‌ی درگاهی
کفرت چه زیان دارد؟ گر نیک سرانجامی
بیچاره‌ی توفیقند، هم صالح و هم طالح
درمانده‌ی تقدیرند، هم عارف و هم عامی
جهدت نکند آزاد، ای صید که در بندی!
سودت نکند پرواز، ای مرغ که در دامی...

۱۸ تیر ۹۲ ، ۰۲:۱۵

...قالَ لَهُ الرَّجُلُ:
...آن مرد به امام باقر علیه السلام عرضه داشت:

"وَ اللَّهِ إِنِّی لَأُحِبُّکُمْ أَهْلَ الْبَیْت"!

" به خدا قسم! واقعا من شما اهل‌بیت را بسیار دوست دارم"!


قَالَ علیه السلام: 

حضرت [در جواب او] فرمودند:


فَاتَّخِذْ لِلْبَلَاءِ جِلْبَاباً!

پس برای [آزمایش و رنج و] بلا، لباسی اختیار کن [و آماده باش]!

فَوَ اللَّهِ إِنَّهُ لَأَسْرَعُ إِلَیْنَا وَ إِلَى شِیعَتِنَا مِنَ السَّیْلِ فِی الْوَادِی! *
چرا که به خدا قسم [رنج و مصیبت و] بلاء به سمت ما [و دوست‌داران] و شیعیانمان، 

سریع‌تر از [سرعتِ جاری‌ شدن] سیل در دره‌هاست!

شب جمعه
بیست و ششم
شعبان المعظم
1434

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* أمالی شیخ طوسی، المجلس السادس؛ بحارالأنوار، ج46، ص360.
تیتر از حافظ شیرازی.

۱۴ تیر ۹۲ ، ۰۱:۰۲

خیال نکنید من الآن یه مدته دیر به دیر می‌نویسم یعنی حرفی ندارم بزنم‌ها! نع‌خیر! بنده‌ی شرمنده‌ی حقیرِ فقیرِ سراپا تقصیر، اگه حال، و مهم‌تر از اون وقت داشتم و توفیق هم رفیق طریقم بود، روزی پونصدتا پست می‌ذاشتم پر محتوا! باقلوا! چرب و چیلی! از اینا که یه وجب روغن روش می‌شینه.
           حالا اینا رو برا خودم می‌گم که دلم خوش باشه دیگه. و الّا کارنامه‌ی ما معلومه سه چهار سال چی سر هم کردیم که مثلا پز بدیم ما هم وب‌لاگ داریم!
           عارضم به خدمتتون که... چی می‌خواستم بگم؟ یادم رفت. یه چیز دیگه یادم اومد. سابق بر این یکی از دوستان که می‌دونه وب‌لاگ دارم اما آدرس و ایناشو بلد نیست، پرسید: تو که انقدر به ما می‌گی وقتتون رو تلف نکنید، برای چی خودت که پرمشغله‌ای وب‌لاگ می‌نویسی؟
           بهش گفتم:
           اوّلندش: اگرچه ما مطالبی که می‌نویسم همه‌ش به درد نمی‌خوره، اما بی‌هیچ‌چی هم نیست! بالاخره آیه‌ای، حدیثی، حکایتی چیزی هست که به درد بخوره.
           دویّمندش: نوشتن برای من مث سیگار می‌مونه! دیدید بعضیا تفریحی سیگار می‌کشن؟ مثلا هر یکی دو روزی یه نخ!
           حالیّه که بی‌بی پیرتر شده دیگه دکتر منعش کرد، اما جوون‌تر که بود من یادمه سیگار می‌کشید. بچه بودم اون‌وقت‌ها. گاهی که می‌رفتیم خونه‌شون، می‌دیدم از صبح تا شب کار می‌کرد و گاهی که خسته می‌شد لب سکوی هال کنار گلخونه می‌نشست و یه سطل کوچیک می‌ذاشت جلوی پاش. سطل واسه چی؟ عرض می‌کنم! می‌نشست و یه سیگار بهمنی، اسفندی، فروردینی چیزی دود می‌کرد. و بعد ـ چون بسیار آدم تمیز و رو اصولی هستند ـ خاکسترش رو می‌ریخت توی این سطل جلوی پاش. زیاده‌روی هم نداشتیم اصلا! فقط و فقط یک نخ! وقتی سیگار می‌کشید، خیلی آروم می‌شد. ساکت می‌شد. بساط عیشش رو ـ که فقط همون سطل فلزیه بود! ـ جمع می‌کرد و یاعلی! می‌رفت سراغ باقی کاراش.
           خلاصه وب‌لاگ نویسی واسه من یه همچنین حکمی داره.
           آهان. یادم اومد چی می‌خواستم بگم. یه مدتی هست که خیلی درگیرم. خسته، آشفته، ژولیده! از زمین و آسمون هم برام بلا می‌باره. یعنی اتفاقاتی می‌افته که پشت سر هم بودنشون خیلی عجیبه. مثلا انگار وسایل خونه با هم قرار گذاشته‌ن که نوبتی خراب بشن!
وقتی از زیارت برگشتیم، به طور فله‌ای (!) وسایلمون سوخت. برق خونه ولتاژش قوی شد و یه سری وسایل مثل یخچال و مودم و رادیو و لباس‌شویی و این‌ها مرحوم شدند. روحشان شاد و یادشان گرامی باد.
           بعد از این، به طور کلی هر روز (یعنی تقریبا بی‌مبالغه و "واقعا" هر روز) یک اتفاقی توی خونه می‌افته. از چیزهای پیش پا افتاده‌ای مثل شکستن شیشه بگیرید تا خرج‌ها و دردسرهای کلافه‌کننده‌ای مثل تعویض لوله‌های آب خونه، ترکیدگی لوله پولیکای داخل دیوار، خراب شدن وسایل برقی، شکستن نردبون و زمین خوردن کارگری که روش وایساده بود (!) و...
           این‌ها در شرایطیه که بابام درآمد کمی داره و من هم تا خرخره‌ی توی قرض رفته‌م و کاری از دستم ساخته نیست.
           نمی‌خوام دونه‌دونه اتفاقاتی که افتاده رو بنویسم، که واقعا خوشم نمیاد از آدم‌هایی که خوشی‌هاشون مال خودشونه و عجز و ناله و اشکشون سهم بقیه. اما برام خیلی جالبه که اگه خدا بخواد بنده‌ای رو امتحان کنه، می‌کنه! هیچ توجیه عقلی وجود نداره که تمام این بلایا، سر یک خونه بیاد، ولی میاد! کاریش هم نمی‌شه کرد.
           تا این‌جا درست؟ دیروز باتری ماشین خوابیده بود و برده بودم پیش باتری‌ساز. سر راه برگشت، داشتم با خودم فکر می‌کردم که چرا وضعیتمون این شده و من این چند روز نتونستم دو صفحه با آرامش مطالعه داشته باشم. با خودم گفتم: چرا انقدر گرفتار شدم؟!
           هنوز چند لحظه از این فکر نگذشته بود که دیدم پشت شیشه‌ی یه ماشین، با خط نستعلیق نوشته: "چون از خدا دوریم، گرفتاریم"!
           خیلی تکون خوردم. یادم افتاد دو سه روزه اذکاری که از استاد گرفتم رو انجام نداده‌م. شاگرد حق نداره اذکاری که می‌گیره رو ترک کنه. یاد این افتادم که ماه شعبان اومد و من فقط یک بار تونستم مناجات شعبانیه بخونم! یادم افتاد که توی این ماه شعبان، هیچ شب جمعه‌ای نتونستم اذکارم رو انجام بدم... و بالاخره یاد این آیه از قرآن افتادم که: "وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِکْری فَإِنَّ لَهُ مَعیشَةً ضَنْکا"! *و کسى که از یاد خدا إعراض کند، پس بدرستیکه زندگى او توأم با سختى و مشکلات خواهد بود!"

          آره عزیز دلم! از ماست که بر ماست! از این جهتی که آرامش ما، فرصت و فراغتِ ما برای عبادت و مطالعه و تفکر و کمک به خلق و احسان به غیر و امثال ذلک، با بلایایی که سرمون میاد از بین می‌ره، به خاطر اون غفلت‌هاییه که داریم! کفر نعمت از کفت بیرون کند... خدا غیوره! اگه فرصت داشته باشیم و استفاده نکنیم، اون فرصتی و فراغتی که هست هم از ما خواهند گرفت.
           این جواب اولی بود که به ذهنم رسید برای این پیش‌آمدهای ناگوار.
           و جواب دوم یاد این کلام مرحوم سیدهاشم حدّاد رضوان اللـه علیه افتادم که می‌فرمود:


           "سلوک راه خدا بدون جلوه‌ی جلال، محال است‏. این راه مستلزم ایثار و از خود گذشتگى است؛ و بعضى از رفقاى ما تنبل‏اند و حاضر براى انفاق و ایثار نیستند، و لذا متوقّف مى‏مانند. من براى ملاقات و دیدار آنها زیاد به کاظمین علیهما السّلام میروم و شبها و روزها مى‏مانم، ولیکن این کافى نیست. زیرا در مجالس انس و مذاکرات، پیوسته ذکر جمال مى‏شود، و وَجد و نشاطى حاصل میگردد؛ امّا همینکه بخواهم گوشى از کسى بگیرم همه فرار مى‏کنند و کسى باقى نمى‏ماند! و بالاخره بدون جلال که کار تمام نمى‏شود. و لهذا من متحیّرم در کار بسیارى از ایشان، آنگاه با چه لطائفُ الحیَلى و چه رمزهائى که نه کاسه بشکند و نه دست بسوزد، باید بعضى از اوقات، آنان را وادار به امرى خلاف طبع و میلشان بنمایم تا فى الجمله تمکینى پیدا نمایند و راهشان استوار گردد..." *


           واقعا هم همین‌طوره. گاهی اوقات انقدر زندگی بر وفق مراده که کیف می‌کنی. می‌ری عمره‌ی رجبیه، و اون‌جا تو هستی و کعبه و عشق و مستی؛ نه مانعی هست و نه مزاحمی. خودتی و خدای خودت. گاهی اوقات هم انقدر فشار روت زیاده که نمی‌تونی دو رکعت نماز بخونی.
           خب خدایا! عیبی نداره! می‌خواهی با جلوه‌های جلالت، خودخواهی و منیّت‌ ما رو از بین ببری، خانه‌ت آباد! از تو ممنونیم! اما حالا که می‌خواهی فرو کنی، جان خوبانت یواش‌تر! که ما ضعیفیم و کم‌طاقت... 
           مرتبط با پاراگراف آخر: +.

نیمه شب شنبه
 بیستم شعبان
1434

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* سوره طه، آیه 124.
** روح مجرد، ص480.

شعر تیتر از پروین اعتصامی:
کار هستی گاه بردن شد زمانی باختن
گه بپیچانند گوشَت، گه دهندت گوشوار.

۰۸ تیر ۹۲ ، ۰۲:۰۵