یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۵ مطلب در خرداد ۱۳۸۹ ثبت شده است

           ۱. یه روز عده‌‌ای اراذل و اوباش روستای ِ"کبودر آهنگ"، به تحریک مخالفین ِ"مرحوم حاج میرزا جعفر کبودر آهنگی همدانی" (که از عرفای بزرگ بوده) تصمیم می‌گیرن ایشون رو اذیت کنن. رو همین حساب، یه مجلس عیش و نوش راه می‌ندازن و ایشون رو دعوت می‌کنن. حاج میرزا وقتی وارد مجلس می‌شه و می‌شینه، می‌بینه همه‌ی اهل گناه روستا جمع هستند! یه مدت که می‌گذره، در اتاق باز می‌شه و یه زن بــرهنه با جام شراب میاد تو اتاق و به مهمونا شراب می‌ده، تا می‌رسه بالا سر مرحوم کبودر آهنگی. میرزا جعفر به تعارف زن توجهی نمی‌کنه و همین‌طور سرش پایین بوده. زن دوباره خواسته‌شو می‌گه و شروع می‌کنه به رقصیدن و سعی می‌کنه خودشو خیلی به مرحوم حاج میرزا جعفر نزدیک کنه تا ایشون بیشتر اذیت بشه. زن رقاصه وقتی می‌بینه مرحوم کبودر آهنگی توجهی نداره، قدری عقب‌تر می‌ره و دوباره شروع می‌کنه به رقصیدن و این‌بار یه مصرع شعر هم همراه با رقصش می‌خونه و می‌گه: «گر خود نمی‌پسندی، تغییر ده قضا را». تو همین احوال، مرحوم کبودر آهنگی سرشو بلند می‌کنه و می‌فرماد: «تغییر دادم!»
           تا این جمله‌ی حاج میرزا جعفر تموم می‌شه، زن جیغ بلندی می‌کشه و جام شراب رو به زمین می‌کوبه. بعد هراسون دنبال یه چیزی می‌گرده خودش رو بپوشونه؛ که می‌بینه یه پتو گوشه‌ی اتاق هست. اونو بر می‌داره و دور خودش می‌پیچه و با عجله از اتاق بیرون می‌ره.
           بعد این ماجرا، مرحوم کبودر آهنگی از جا بلند می‌شه و از اون خونه بیرون میاد. نقل می‌کنن اون اراذل هم پشیمون می‌شن و توبه می‌کنن و از شاگردای سلوکی‌ میرزا می‌شن.
           مدت‌ها می‌گذره و یه روز یکی از مرحوم کبودر آهنگی می‌پرسه: سرنوشت زن رقاصه، که اون شب از خونه رفت چی شد؟ ایشون جواب می‌ده: این زن از اوتاد و اولیاء خدا شد، و دیگه چشم کسی بهش نمی‌افته!
           ۲. شب جمعه‌ای که گذشت، "لیلة الرغائب" بود. سید برای افطار دعوتمون کرده بود و با رفقا اونجا بودیم. آخر دوازده رکعتِ اعمالی که بین نماز مغرب و عشا، برای این شب ذکر شده، اومده که باید حاجت بطلبی که انشاءاللـه روا می‌شه. وقتی نماز‌ها و ذکرهاشو گفتم، داشتم فکر می‌کردم که چه حاجتی بگم، به زبونم اومد: گر تو نمی‌پسندی، تغییر ده قضا را…!

شنبه ۶/۷/۱۴۳۱

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*حافظ.

۲۹ خرداد ۸۹ ، ۱۴:۲۲

دیدم از بی عاری، خسارت بسیاری...
بیا و خوش حالم کن، به لحظه ی افطاری...

 

پنجم رجب ۱۴۳۱

۲۸ خرداد ۸۹ ، ۱۶:۰۸

           ۱. راجع به فرار قوم بنی اسرائیل از دست فرعون و غرق شدن فرعونی‌ها در رود نیل، یه داستان جالبی هست که شنیدنش خالی از لطف نیست:**
           می‌گن وقتی همه‌ی‌ یاران فرعون غرق شدند، حضرت موسی نگاه می‌کنه می‌بینه یه نفر هست که زنده مونده! دقت که می‌کنه، می‌بینه این همون دلقک قصر فرعونه، که مثل حضرت موسی عبا و قبا و عِمامه می‌بسته و ادای حضرت موسی رو جلوی فرعون در می‌آورده! مثلا می‌گفته:"ای فرعون! به خدای واحد ایمان بیاور!"؛ بعد فرعون و اطرافیانش می‌زدن زیر خنده و خلاصه تفریحشون این بوده! حضرت موسی، تا این صحنه رو می‌بینه، ناراحت می‌شه و ـ به زبان حال البته!‌ـ عرض می‌کنه: خدایا مسخره‌شو در آوردیا! آخه این چه کاریه؟! این پدر ما رو در آورده بود! همه‌ش ادای منو در می‌آورد، چرا این غرق نشد؟ چرا عذابش نکردی؟ می‌گن خطاب اومد که: ای موسی! وقتی این مثل تو لباس می‌پوشید و ادای تو رو در می‌آورد، من خوشم میومد! چون خودش رو شبیه به تو می‌کرد، ما از عذابش صرف نظر کردیم!
           ۲. وقتی پیغمبر صلی اللـه علیه و آله می‌رفتن داخل مسجد الحرام و نماز می‌خوندن، فردی بود که به حضرت نگاه می‌کرد و بعد از رفتن ایشون، می‌خواست ادای رسول اللـه رو در بیاره. تا شروع کرد مثل ایشون راه رفتن و صحبت کردن، کمرش خشک شد و سه روز به همون حالت موند و از دنیا رفت!
           ۳. می‌دونی نتیجه‌ای که من از مقایسه‌ی این دو داستان می‌گیرم چیه؟ این که "کار خدا به آدمی‌زاد نرفته"! یعنی ما با "دو دوتا چارتا"ی خودمون، قبل از شنیدن این دو قصه، خیال می‌کنیم که اگه دین‌های الهی حق باشن، هرکس که ادای پیغمبری رو دربیاره، باید عذاب بشه. اما وقتی داستان اول رو می‌خونیم، می‌بینیم این‌طور نیست. بعد ممکنه خیال کنیم خب پس حالا هرکس این کار رو انجام بده،‌ تو عذابش تخفیف یا تاخیری هست؛ یا شاید هم اصلا بخشیده بشه. اما وقتی داستان دوم رو می‌خونیم، می‌بینیم که این‌طور نیست! یعنی اشتباهی که مردم، و حتی ـ در طول تاریخ‌ـ خیلی از علمای دین کرده‌ن اینه که توجه ندارن پرونده‌ی هرکس، فقط و فقط مختص به خودشه؛ هیچ‌کس با دیگری مقایسه نمی‌شه. خدا نسبت به شرایط هر بنده‌ای، براش حکم می‌کنه. 
           ۴. داستان حضرت موسی یه نکته‌ی ظریفی داره که تو حدیث رسول اللـه نهفته‌ست:"من تشبَّهَ بقوم فهو منهم"؛ یعنی: هرکس شبیه به عده‌ای بشه، از اون‌ها به حساب میاد. رو همین مقیاسه که می‌گن مثل آدم‌های خوب تیپ بزنید و لباس بپوشید،‌ نه مثِ بی‌سر و پاها!

۲/۷/۱۴۳۱

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* حدیث از رسول خدا صلی اللـه علیه و آله هست. از امیرالمؤمنین هم نقل شده؛ و جزو مشهورات به حساب میاد.
** اگرچه زیاد دنبال سند این داستان نگشتم، اما پیداش هم نکردم. اون چه که نسبت به صحتش منو مظنون کرد،‌ این بود که مرحوم آیت اللـه مدرس، سر کلاس "سیوطی" این رو نقل کرد. همین نقل ایشون خودش سندیه بالاخره!

۲۵ خرداد ۸۹ ، ۱۸:۳۷

           ۱. امروز روز دوم ماه رجبه و من دارم چله‌ی جدیدی رو تجربه می‌کنم. امروز و دیروز رو روزه گرفتم. اگه لطف خدا شامل بشه، دوست دارم کل رجب و شعبان رو روزه داشته باشم.
           ۲. این دو روز، کم‌تر به خودم سخت گرفته‌م. نمی‌خوام فشار بیارم؛ برا همین، از عبادات هرچی که عشقم کشیده رو انجام داده‌م، و باقی مستحبات رو بی‌خیال بوده‌م. امیدوارم بتونم ادامه بدم.
           ۳. دارم برا زیارت امام رضا علیه السلام، لحظه شماری می‌کنم!

 الثلاثاء، ثانی من شهر رجب المرجب ۱۴۳۱
المصادف بولادة مولی الأمام علی بن محمد الهادی روحی له الفداء

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*شاطر عباس صبوحی.

۲۵ خرداد ۸۹ ، ۱۷:۵۲

           ۱. خدا همه‌ی رفته‌ها رو بیامرزه. آیت اللـه بهجت وقتی بعد از نماز از مسجد بیرون میومد، مردم می‌ریختن دورش و التماس دعا داشتن. یه روز بنده خدایی دوربین دست گرفته بود و می‌خواست از ایشون عکس بندازه، که ایشون خندید و فرمود: بابا! "سالبه‌ی جزئیه"* که عکس نداره!!
           ۲. پریشب‌ها خوابشو دیدم. نشسته بود رو یه جایی، یه چیزی داد بهم. یه حرف‌هایی هم زد؛ اما نه اون بسته رو خاطرم هست که چی بود، و نه از حرف‌هاش چیزی یادم مونده. با همون قبای خاکستری بود و شال سفیدِ دور کمر و عِمامه‌ی سفید... خدا همه‌ی رفته‌ها رو بیامرزه!

جمعه ۲۸/۶/۱۴۳۱

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*برای توضیح کسی که نمی‌دونه، باید بگم: جملات خبری‌ای که جزئی و منفی هستن، تو منطق اسمشون "سالبه‌ی جزئیه"اس. تنها قضایایی که از دید منطقی برعکس شدنشون درست نتیجه نمی‌ده، سالبه‌های جزئیه هستن. مثلا نمی‌شه از قضیه‌ی "بعضی انسان‌ها شاعر نیستند"؛ عکس گرفت که: "بعضی شاعر‌ها انسان نیستند"؛ یا "هیچ شاعری انسان نیست". (برای دونستن بیشتر، به کتاب‌های منطقی مثل منطق مظفر، یا شرح شمسیه، یا جوهرالنّضید مراجعه کنید.)

** پیران جهان دیده و رندان بلاکش؛ آیا به کجایند، کز ایشان خبری نیست؟!/ ناصرالدّین شاه قاجار.

۲۱ خرداد ۸۹ ، ۱۳:۰۱

           این چند روز درگیر امتحانات شده‌م و بعد از چله‌ی قبلی، هیچ حال ندارم. خاک تو سرم! هرچی می‌خونم و عمل می‌کنم، آخرش سرمو می‌کنم تو همون طویله‌ای که بودم.
           امیدوارم تا رجب حال خوشی دست بده... .

شب جمعه ۲۷/۶/۱۴۳۱

ــــــــــــــ
*قدسی مشهدی (قرن ۱۱)

۲۰ خرداد ۸۹ ، ۱۹:۵۸

دیشب، چهل به سر شد!

 

۲۴/۶/۱۴۳۱

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*تا چو گل از دست دوست، دست به دست آمدیم/شیخ فرید الدین عطار نیشابوری.

۱۷ خرداد ۸۹ ، ۱۲:۲۸

           ۱. دراز کشیده بودم رو زمین و به این فکر می‌کردم که تو چقدر خاطرخواه ناکام داری! یه اَلَک دستت گرفتی و همه رو غربال می‌کنی! اون‌قدر دامنه‌ی این غربال وسیعه، که تو هر عصر و دوره،‌ شاید یه نفر تهش بمونه. اونم شاید!
           از یه طرف، هی جار می‌زنی و دوست جمع می‌کنی، از یه طرف هم کسی که باهات رفیق بشه رو بی‌چاره می‌کنی. نمی‌دونم این چه حساب و کتابیه که داری؛ ولی هرچی که هست، پدر خلایق رو در آورده! "چه فرهادها مانده در کوه‌ها... چه حلاج‌ها رفته بر دارها..."(۱)
...

           ۲. "راستی تو این همه دیوانه می‌خواهی چه کار؟!" (۲)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* از نظر افتاده‌ی یاریم، مدت‌ها شده‌ست/وحشی بافقی.
۱. علامه‌ی طباطبائی رضوان اللـه علیه.
۲. مهدی فرجی.

۱۳ خرداد ۸۹ ، ۱۳:۱۵

           ۱. یادمه کلاس چهارم ابتدایی بودیم. من و موسی و سید تو یه کلاس درس می‌خوندیم. زنگ‌های تفریح هم با هم حیاط مدرسه رو به هم می‌ریختیم! تو عالم بچگی یه گروه تشکیل داده بودیم؛ یه چیزی تو مایه‌های پلیس مدرسه! اسمش رو هم گذاشته بودیم "گروه ضربت"! اون‌وقت به جای این‌که پلیس مدرسه، به حیاط و سالن‌ها نظم بده، بدتر مدرسه رو به هم می‌ریخت! یادمه ناظم مدرسه بابت این‌کارا حسابی ازمون شاکی بود. 
           یه روز سر کلاس درس نشسته بودیم که من دلم از گرسنگی ضعف رفت. شام و صبحونه نخورده بودم؛ خوراکی هم همراهم نبود. دو زنگ تحمل کرده بودم؛ ولی دیگه طاقت نداشتم. همین‌طور که پشت نیمکت نشسته بودم، ـ با این‌که گشنه‌م بود، نمی‌دونم چرا‌ ـ بالا آوردم! برا این‌که کلاس کثیف نشه، دستمو گرفتم جلوی صورتم و بی‌اجازه‌ی معلم دویدم سمت سطل سفید و کثیفی که گوشه‌ی کلاس کنار تخته‌ سیاه بود. نشستم و عق زدم. یادم نمی‌ره قیافه‌ی صمیمی موسی رو. با اون لبخند قشنگش! اومد جلو و بالاسرم وایساد. اونم بی‌اجازه‌ی معلم! یه سیب زرد درشت رو با دست راستش گرفت جلوی صورتم! گفت: بخورش! خوب می‌شی. سیب رو ازش گرفتم و بیرون از کلاس خوردم. مث آبی می‌موند که رو آتیش ریخته باشی. محبتش رو هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم.

           ۲. چند روز پیش بعد از مدت‌ها، بعد از ظهر تو خونه مونده بودم، که زنگ خونه رو ‌زدن. رفتم درو باز کردم و چیزی دیدم که اصلا انتظار نداشتم. "موسی" بود! دوست دوران دبستان! هم‌دیگه رو بغل کردیم و سلام علیک گرمی گرفتیم. گفت این‌جا رو اتفاقی پیدا کرده. کوچه‌های این منطقه خیلی عوض شده‌ن، اما همین که داشته رد می‌شده، استیل قدیمی کوچه براش تداعی شده و فهمیده این‌جا باید خونه‌ی ما باشه. وقتی شروع به صحبت کرد، به چهره‌ش دقت کردم؛ چقدر شکسته شده بود! دندوناش زرد شده بودن و چهره‌ش دیگه شادابی قبل رو نداشت. دهنش هم خیلی بوی سیگار می‌داد. وقتی تعارف کردم بیاد تو، گفت مزاحمم نمی‌شه؛ داشته از این‌طرف رد می‌شده (!) و چون باید قرضی که داشته رو امروز ادا کنه و خونواده‌ش هم قم نیستند، یه کم پول می‌خواد! بعد از گفتن خواسته‌ش، قول داد که تا فردا بعد از ظهر پول رو پس بده. تابلو بود که داره دروغ می‌گه. با این‌که خیلی طبیعی جلوه می‌کرد، اما از صورتش معلوم بود روراست نیست. سه تا دوتومنی که گذاشتم کف دستش، تشکر کرد و رفت.
هنوز ذکر قبل از غروبم رو نگفته بودم. نشستم تو سجاده، اما تمام حالم رو گرفته بود. این پسر منبع انرژی منفی شده بود! چقدر دلم احساس سنگینی می‌کرد. موسی چه گذشته‌ای رو سپری کرده؟ یادمه شش سال پیش تو پارک دیدمش که با دوستاش سیگار می‌کشید. فکر کردم مذهبی بودن خونواده‌ش بتونه از بدتر شدن اوضاع جلوگیری کنه؛ تا اون "فقط سیگاری" بمونه؛ اما اشتباه فکر می‌کردم.
           الآن چهارپنج روز از اومدنش می‌گذره و هنوز پول رو پس نیاورده. نگران پولم نیستم؛ یعنی اصلا مبلغش ارزش اینو نداشت که بهش فکر کنم. نگران خود موسی‌م. چرا صادقانه بهم نگفت که... معتاد شده؟!
           کار‌های خدا قشنگه! حالا من چند سال بود اصلا ندیده بودمش، ولی بعد جریان پول، شنبه‌ ظهر داشتم می‌رفتم خونه، که دیدم از روبرو داره میاد! از کنار خونمون رد شد و یه نگاهی هم به خونه انداخت! شاید تو دلش از من خجالت کشید. هنوز منو تو کوچه ندیده بود، که سریع برگشتم و رفتم تو یکی از کوچه‌های فرعی. مسیرمو ادامه دادم و از خونه دور شدم. شاید اگه چشمش به من می‌افتاد، غرورش به خاطر بد قولی‌ای که کرده بود می‌شکست. خدا رو خوش نمیومد! ها؟!

دوشنبه ۱۷/۶/۱۴۳۱

ــــــــــــــــــــــ
*...آهی از ما سر زده‌ست و این کدورت‌ها شده‌ست/وحشی بافقی.

۱۰ خرداد ۸۹ ، ۱۳:۵۲

           بعد از این‌که بایزید بسطامی خدمت امام صادق علیه السلام رسید، به بسطام برگشت. چون سخن او در حوصله‌ی اهل ظاهر ِ ـ‌بسطام‌ـ نمی‌گنجید، هفت بارش از شهر بیرون کردند. شیخ گفت: چرا مرا بیرون می‌کنید؟ گفتند: چون مردی بدی. گفت: نیکا شهری که بدش بایزید بُوَد!**

شب شنبه ۱۵/۶/۱۴۳۱ 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* آیه‌‌ی ۱۸ سوره‌ی یاسین. این‌که ربطش به این داستان چیه،‌ ظرافت خاصی می‌طلبه!
**تذکرة الأولیاء شیخ عطار نیشابوری، فصل بایزید بسطامی.

۰۸ خرداد ۸۹ ، ۲۲:۳۹