یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۱ ثبت شده است

ای دل بشارت می‌دهم خوش روزگاری می‌رسد
یا درد و غم طی می‌شود، یا شهریاری می‌رسد
اندیشه از سرما مکن! طی می‌شود دورانِ دِی
شب را سحر باشد ز پِی... آخر بهاری می‌رسد...
ای منتظر غمگین مشو!  قـــدری تحمّل  بیشتر!
گــَردی به پا شد در افق... گویا سواری می‌رسد!*

عصـر جـمعه
4 / 4 1434 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* مفتون امینی. 

۲۷ بهمن ۹۱ ، ۱۵:۴۰

رُوِیَ عَن أبی‌محمدٍ الحسنِ العسکری علیه السلام:
از امام حسن عسکری علیه السلام نقل شده که حضرت فرمودند:

مَنْ أَنِسَ‏ بِاللَّهِ‏ اسْتَوْحَشَ مِنَ النَّاسِ
هرکس با خدا انس گرفته باشد و پروردگارش دلش را ببَرَد،
از ارتباط با مردم به وحشت می‌افتد و دیگر با آنها حال نمی‌کند! 

و عَلامةُ الأنسِ بالله الوحشةُ مِنَ النّاسِ. *
و به طور کلی  نشانه ی ارتباط قوی و سیم وصل (!) و  انس با خدا،
وحشت
از مردم و بی‌میلی از ارتباط غیر ضروری با آنان است.

پنـــج شنـبـه
3 / 4 / 1434

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* به نقل از عدة الدّاعی ابن فهد حلّی، ص208.
به نقل از آیت اللـه سید علی قاضی شنیده‌ام که فرموده‌اند: بعد از اهل‌بیت عصمت، سه نفر به کمال رسیدند: سید بحر العلوم، سید بن طاووس و ابن فهد حلی! رضوان اللـه علیهم أجمعین.

کتاب عدة الداعی‌ ابن فهد خیلی نفیسه.
نقل می‌کنند یه عده یهودی اومدند پیش ابن فهد حلی. گفتند: شنیدیم شما می‌گید علمای امت پیغمبر ما، بر انبیاء بنی‌اسرائیل فضیلت دارند!
ابن فهد که ظاهرا توی باغش در حال بیل زدن بوده، می‌فرماد: بله! همین‌طوره!
اونا می‌گن: می‌تونی ثابت کنی؟
ابن فهد: بله! به شرطی که اگر ثابت کردم، مسلمان بشید.
اون‌ها هم قبول می‌کنند.
ابن فهد همون لحظه بیل رو می‌ندازه و بیل تبدیل به اژدها می‌شه!
علمای یهودی که توقع دیدن چنین صحنه‌ای رو نداشته‌ن، تا چشمشون به اون اژدهای عجیب و  غریب و بزرگ می‌افته، وحشت می‌کنن و پا به فرار می‌ذارن.
ابن فهد پشت سرشون داد می‌زنه: آهااااااای! کجا فرار می‌کنید؟! با این کار، تازه ثابت شد من و موسی در یک رتبه‌ایم! صبر کنید! بیایید تا فضیلتم رو ثابت کنم! وقتی عصای حضرت موسی اژدها شد، خودِ او هم ترسید (به تصریح قرآن (طه/67): فَأَوْجَسَ فی‏ نَفْسِهِ خیفَة) ولی الآن من نترسیدم!! 



تیتر از جودی خراسانی:
از دو جهان دل بُرید آن که به جانان رسید
با همه بیگانه شد هرکه به او آشناست.

۲۶ بهمن ۹۱ ، ۱۴:۳۱

           یک. هوای قم الآن بارداره.
           وقتی این‌طوری می‌شه، یعنی شاید بارون بباره. هنوز اتفاقی نیفتاده‌ها! تازه «قراره»، اما همین «هنوز هیچی نشده» هم خودش کلیّه! فضای زندگی عوض می‌شه انگار. اصلا زیر و رو می‌کنه آدمو. یه جوری که منتظری. چشم به راه یه اتفاق خوب. همه‌ش به آسمون نگاه می‌کنی که ببینی آیا واقعا «قراره...»؟!
...
           دو. هوای دلم این‌طوریاست این روزا. هنوز اتفاقی نفتاده‌ها! قراره یه جور دیگه بشم. قراره یه تغییری بکنم. حس می‌کنم این «قراره» رو. همین که «شاید و احتمالا»، همین، حال و هوامو عوض کرده! بیخودی امید دارم! به این الکی دل بستن، دل بسته م!

           سه. همین الآن بارون گرفت!
           صدای قطره‌های بارون... صدای خداست!
           بوی خاک و گِل بلند شد...بوی بهشته!

عصر سه شنبه
اول ربیع الثانی
1434

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تیتر از صائب.
نیستم از جلوۀ باران رحمت نا امید
تخم خشکی در زمین انتظار افشانده ایم.

۲۴ بهمن ۹۱ ، ۱۵:۳۸

تنها تویی تنها تویی در گوشه‌ی تنهایی‌ام
تنها تو می‌خواهی مرا! با این‌ همه رسوایی‌ام...

 

۲۰ بهمن ۹۱ ، ۲۳:۴۴

           یک. سیاه‌تر شده بود دلم. می‌خواستم (مثل این روش) خودمو زجر بدم به تقاص کارهام، ولی جرأتشو نداشتم.
           از خدا خواستم مریضم کنه. و من بدون هیچ پیش‌زمینه‌ی بیماری، همون شب مریض شدم!
           به قول معروف "مریضی مث کوه میاد، مث کاه میره". یعنی یهو مریض و کم‌کم خوب می‌شی.
           اما این دفعه‌ خوب شدنم سریع‌تر از مریض شدنم بود.
           من معتقدم اگه حاجتت الهی باشه، خدا ـ معمولا، در صورت نبود مانع ـ زود کارِتو راه می‌ندازه.
           حساب کردم از ماه رمضون امسال تا حالا، چهار بار در حدی مریض شده‌م که کارم به سرم و آمپول کشیده. در کل بنیه‌م خیلی ضعیف شده. قبلا سگ‌جون‌تر از این حرف‌ها بودم... یا منِ اسْمُه دواء.

           دو. من نمی‌دونم این آمپول‌زن‌ها کجا درس‌ خونده‌ن؟ آخه آدم دو تا پنی‌سیلین رو همزمان توی یه ماهیچه می‌زنه؟ پس این مدافعین حقوق بشر کجان؟! نمی‌گن این بیمار به ایستادن، یا حداقل نشستن نیاز داره!
           خدا بیامرزه زن‌عموی خدا بیامرزمون رو. (پیرزن پاک‌دلی بود. قبلا ذکر خیرش اومده) به بچه‌های شیطونی که یک دقیقه هم آروم و قرار نداشتند، می‌گفت: "بچه جون! مگه کونِ نشیمن نداری؟!"

           سه. روشن‌ضمیری رو دیدم و از حکایتِ مرض شب بیست و سوم ماه رمضان امسال و محروم شدنم از مراسم احیا براش گفتم، که حتی نتونستم قرآن سر بگیرم.
           خیلی عمیق به چشمام خیره شد و گفت: در تب کردن مؤمن، اسراری هست...
           چهار. روایت جالبی دیدم از رسول خدا صلی اللـه علیه و آله و سلّم:

إِنَّ الْمُؤْمِنَ إِذَا حُمَّ حُمَّی وَاحِدَةً
اگر مؤمن یک بار تب کند
 تَنَاثَرَتِ الذُّنُوبُ مِنْهُ کَوَرَقِ الشَّجَرِ
گناهانش مثل ریختن برگ از درختان ـ در خزان ـ می‌ریزد
فَإِنْ أَنَّ عَلَى فِرَاشِهِ فَأَنِینُهُ تَسْبِیحٌ
پس اگر ـ به واسطه‌ی بیماری ـ  در بستر  ـ از درد ـ ناله کند، ناله‌اش تسبیح (سبحان اللـه) است
وَ صِیَاحُهُ تَهْلِیلٌ
 و فریادش تهلیل (لاإله‌ إلّا اللـه) محسوب میشود.
وَ تَقَلُّبُهُ عَلَى فِرَاشِهِ کَمَنْ یَضْرِبُ بِسَیْفِهِ فِی سَبِیلِ اللَّه
‏.*
و از این پهلو به آن پهلو شدنش ـ از نظر ثواب و اجر ـ مثل کسی است که همیشه در راه خدا شمشیر می‌زند!

نیمه شب سه شنبه
24 / 03 / 1433

ـــــــــــــــــــــــــــــ
* ثواب الأعمال و عقاب الأعمال، ص193. ترجمه از خودمه.

تیتر از سعدی. درست و کاملش اینه:

گر طبیبانه بیایی به سر بالینم
به دو عالم ندهم لذت بیماری را.

۱۷ بهمن ۹۱ ، ۰۱:۲۷

           بعد از ظهری داشت باهام حرف می‌زد که یهو حرف‌هاشو قطع کرد: چرا چشات انقدر قرمز شده؟
           ـ بس که این چند روز از دوری‌ش گریه کرده‌م.
           راست گفتم؛ چون می‌دونستم جدی نمی‌گیره. همینطور هم شد: بلند خندید.

شب شنبه
21 / 03 / 1434

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تیتر از حافظ. بیت کامل:

زگریه مردم چشمم نشسته در خون است
ببین که در طلبت حال مردمان چون است...

۱۳ بهمن ۹۱ ، ۱۹:۲۱

           یک. علی الظاهر: من و هم‌حجره‌ایم اون‌قدر همدیگه رو دوست داریم، که امشب توی یه ظرف و با قاشق مشترک غذا خوردیم! انقدر عاشق همیم!

           فی الواقع: ظرف‌هامون مونده توی حجره‌ی بغل و اونا هم در رو قفل کرده‌ن و رفته‌ن به سلامت!

           (لابد شنیدید که از یه بنده خدایی پرسیدند: اگه وسط دریا در حال شنا باشی و کوسه بکنه دنبالت، چکار می‌کنی؟
           گفت: خب معلومه! می‌رم بالای درخت!
           به حماقتش خندیدند و گفتند: وسط دریا که درخت نیست!
           با عصبانیت جواب داد: مجبورم! می‌فهمی؟! 

           حالا شده حکایت ما! )

           دو. عزیز دلی از من خواست تو نوشتن پایان‌نامه کمکش کنم. سرم شلوغه و بهش گفتم نه، ولی چون خیلی به گردنم حق داره، بالاخره قبول کردم.
           حالا که وارد گود شدیم، عملاً عمده‌ی کار با خودم شد و می‌بینم موضوعش خیلی وقت‌گیرتر از اونیه که فکر می‌کردم. زحمتشو ما می‌کشیم، مدرکش رو بقیه می‌گیرن! خلاصه این روزها حسابی دستم رفته تو حنا.
           دارم به این فکر می‌کنم که فقط دور خودمون رو شلوغ کردیم. میون این همه رفت و آمد، خبری از «خدا» نیست! فقط الکی  «بدو بدو»، بی‌حاصل. چه بسا ظاهر دغدغه‌هامون قشنگ و چشم‌پُرکُنه، ولی در عمل موندنی و "دستگیر" نیست. به قول قدیمی‌ها: "آفتابه لگن هفت دست، شام و ناهار هیچّی"!

           

نگارش: شب پنج شنبه
 ارسال: شب جمعه
20 - 03 - 1434

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تیتر از: رباعیّات سنایی.

۱۲ بهمن ۹۱ ، ۰۰:۲۴

آه اگر راه به آن زلف پریشان نبَرَد...

غروب پنـج شنبه
12 - 03 - 1434

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* بیت از صائب.

۰۵ بهمن ۹۱ ، ۱۷:۱۱

           می‌خواستم از مدرسه بزنم بیرون و برم چند تا کار انجام بدم که دایی زنگ زد و گفت کارم داره و اگه می‌تونم برم یه سر پیشش.
           قرارمون شد برای بعد از نماز عشا.
           نمازمو توی مدرسه خوندم و اومدم که آماده شم برم، یادم افتاد اصلا پول کرایه ندارم. کارت عابر بانکی که توش پول داشتم رو گم کرده‌م باز دوباره!
           خجالت کشیدم از بچه‌های مدرسه پول قرض کنم. اس‌ام‌اس دادم به دایی که:
           سلام! من معذوریتی برام پیش اومده و نمی‌تونم بیام اون‌طرف‌ها. می‌تونی خودت بیای؟
           جواب داد: آره. نُهِ شب دم مدرسه باش.
           نشسته بودم توی حجره، حال مطالعه نداشتم.
           هوس نون سنگک زده بود به کله‌م، عجیب! مث زن حامله ویار کرده بودم! از مدرسه تا نونوایی سنگک هم دستکم بیست دقیقه راهه. تصمیم گرفتم برم نون بخرم که باز دوباره یادم افتاد پول ندارم!
           دایی اومد و رفتم سر خیابون ببینمش. از کربلا اومده بود. روبوسی کردیم و حال و احوال و چه خبر و چطوری و مخلصیم و ببخشید که وقت نداشتم برسم خدمتتون و ما باید می‌اومدیم و از این صحبت‌ها. همین‌طور که صحبت می‌کردیم، در ماشینش رو باز کرد. نگاهم افتاد به سه تا نون سنگک قد بلند و خوش‌تیپ!
           یکی‌ش رو تا زد و گذاشت تو یه پلاستیک: برای خودمون نون گرفتم، برای شما هم خریدم بخورید! یکی بسه‌تونه؟
           ـ آره بابا! زیادمون هم هست!
           قند توی دلم آب شد...
           بعضی قصه‌ها پیش میاد که صفحه‌ی دلت Refresh بشه! بعضی وقت‌ها انگار حواسمون بهش نیست. یه داستان خیلی پیش پا افتاده ـ ولو شده به بهونه‌ی یه چیز ارزون‌قیمت ـ سر هم می‌کنه که بگه: عزیزم! همه کاره منم! فقط من رو بپرست، فقط از من بخواه!

 

نگارش در:
شب پنجشنبه
27 ـ 02 ـ 1434
ارسال در:
شب پنج شنبه
11ـ03ـ1434



ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* آیه‌ی تیتر: 15 از سوره‌ی فاطر.
یعنی: ای مردم! همه شما محتاج به خدایید و فقط خدا بی نیاز و ستوده است.
چقدر این آیه رو دوست دارم!
تلنگریه بین این همه "منم، منم" گفتن‌های ما.
آب پاک رو می‌ریزه روی دست و خیلی محکم می‌گه: شما همه فرع و مَجاز و سایه‌اید! اصل و حقیقت و نور، فقط اوست، جلّ جلاله.
به قول ملّای رومی:
باد  ما و  بودِ   ما  از  دادِ  توست
هستی ما جمله از ایجاد توست...
و به قول خواجه شیراز:
ندیم و مطرب و ساقی همه اوست
خیال  آب  و   گِل   در   رَه  بهانه...
یا اللـه!

۰۴ بهمن ۹۱ ، ۱۹:۴۱

           یک بنده‌ی خدایی زنگ زده بود، می‌گفت فلان وسیله‌مون خراب شده، می‌خوام یه نو بخرم؛ پول داری بهم قرض بدی؟ یا جایی رو سراغ داری که قسطی بفروشن؟
           گفتم: الآن با این وضع بازار که کسی قسطی نمی‌فروشه، اما برات ردیفش می‌کنم. غصه نخور!
           ـ می‌خوام دور و برِ چهارصد تا شش‌صد تومن پولش باشه.
           ـ عیبی نداره. می‌پرسم برات جور می‌کنم.
           ـ یه چیزی باشه که برام کار کنه دیگه. خراب نشه.
           خلاصه یه مقداری راجع به این موضوع و کمّ و کیف جنسش صحبت کردیم و من هِی بهش امید می‌دادم که عیبی نداره من برات می‌خرم و از این جور صحبت‌ها.
           یکی از رفقا نشسته بود پای مکالمه‌مون و داشت گوش می‌داد. بعد که قطع کردم، گفت: یه جوری با بنده‌ی خدا حرف می‌زنی، که کسی ندونه خیال می‌کنه تو یا مغازه‌ی فروش اون جنس رو داری، یا خرپولی! آخه آدم حسابی! تو پولت کجا بود؟ تو خودت یه عالمه بدهکاری! چرا الکی وعده می‌دی به مردم؟ یه کلام بگو نمی‌تونم برات بخرم!
           گفتم: ای بابا! تو انقدر هم نمی‌تونی ببینی که من با زبون گرم به یکی امید می‌دم؟ من که قراره بهش بگم "نشد"، چرا اولش نگم "انشاءاللـه انجام می‌دم" و امید داشته باشم و به اون هم امید بدم؟
           چی از ما کم می‌شه اگه اطرافیانمون رو نسبت به قضایایی که حتی می‌دونیم به جایی نمی‌رسه، خوشحال نگه داریم؟
           گاهی وقت‌ها اصلا عمر طرف نمی‌رسه به این‌که نهایتِ اون کار رو ببینه! چه دلیلی داره که بخوایم از عاقبت نامعلوم اون کار نا امیدش کنیم؟ 

           حرف که دیگه پولی نیست! وعده بده! وعده‌ی حتمی هم نه، ولی میگیم انشاءاللـه درست می‌شه! انشاءاللـه انجام می‌شه! و تا جایی هم که می‌تونیم برای انجام شدن نیاز اون، تلاش می‌کنیم. حالا دیگه اگه نشد، یه حرف دیگه است.
           صحبتِ تو، من رو یاد مثال خیلی جالبی انداخت که مرحوم آقای سیدهاشم حدّاد ـ رضوان اللـه علیه ـ می‌فرمود:

           "میفرمودند: هیچ‌کس را از رحمت خدا نباید محروم کرد، چرا که کار به دست ما نیست؛ به دست اوست سبحانه و تعالى. اگر کسى به شما التماس دعا گفت، بگو: دعا میکنم. اگر گفت: آیا خدا گناه مرا مى‏آمرزد؟ بگو: مى‏آمرزد. و قِس علیه فَعْلَلَ وَ تَفَعْلَلَ. وقتى کار به دست اوست چرا انسان از دعا کردن بخل بورزد؟ چرا زبان به خیر و سعه نگشاید؟ چرا مردم را از رحمت خدا نومید کند؟

مرحوم حاج سید هاشم حدّاد

           همیشه باید انسان مثل آن پدر باشد که به اطفال گرسنه و پریشان خود نوید میداد، نه مثل آن مادر که بر وعده و نوید هم بخل مى‏ورزید.

           پدرى در کربلا بچّه‏هاى بسیار داشت، و در نهایت فقر و پریشانى زیست مى‏نمودند. در اطاقشان یک حصیر خرمائى بود و بس. نه لحافى، نه تشکى، و نه متّکائى. پیوسته ایشان در عسرت و تنگدستى و گرسنگى روزگار میگذراندند، و هر چند ماه یکبار هم نمى‏توانستند آبگوشتى بخورند.

           بارى، یک شب که پدر به منزل آمد و اطفال را گرسنه یافت شروع کرد به نوید دادن که: اى بچّه‏هاى من غصّه نخورید، صبر کنید تابستان که بشود من سرکار می‌روم و پول فراوانى بدست مى‏آورم، آنوقت شما را سوار عَرَبانَه (درشکه) میکنم و براى مادرتان با بقیّه‌ی اهل منزل یک عَرَبانه علیحده (جدا جدا) میگیرم و همه را سوار میکنم. اوّل مى‏برم به زیارت سیّدالشّهداء علیه السّلام، بعد با همان عَرَبانه میبرم به زیارت أبا الفضل العبّاس علیه السّلام. ب

عد سوار عربانه مى‏شویم و مى‏آئیم در فندق (هتل) ... براى هر یک از شما جداگانه یک بشقاب چلو کباب میخرم و میگویم براى شما هریک، یک کاسه ترشى هم بیاورد. بعد از اینکه اینها را صرف کردید، باز با عَرَبانه مى‏برم شما را به محلّ (مغازه‌) پرتقال فروشى و هر چه بخواهید پرتقال میخرم، و سپس پرتقالها را در عربانه گذارده با شما به منزل برمیگردیم.

           به اینجا که رسید، زن به او هِىْ زد که: چه خبرت است؟! تمام پولها را که تمام کردى! چقدر خرج میکنى؟!

           مرد گفت: چکار دارى تو؟! بگذار بچّه هایم بخورند!

           قضیّه‌ی ما و انفاق ما، عیناً مانند انفاق همان مرد است که در اصلش و مغزش چیزى نیست، پوک است و خالى؛ امّا آن زن به این انفاقِ وعده‏اى هم بخل مى‏ورزد، ولى مرد با همین وعده‏ها بچّه‏ها را شاد و دلگرم نگه میدارد.

           وقتى براى انسان مسلّم شد که: لا نافِعَ وَ لا ضآرَّ وَ لا رازِقَ إلّا اللهُ، چرا ما از کیسه خرج کنیم؟ و یا در انفاق خدا و گسترش رحمتش بخل بورزیم؟ ما هم وعده میدهیم، و خداوند هم رحیم است و کریم؛ إعطا کننده و احسان کننده اوست."

 

سه شنبه
یازدهم ربیع
1434هـ.ق

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* روح مجرد، ص558.

۰۳ بهمن ۹۱ ، ۱۴:۴۷