یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رجب» ثبت شده است

هفتۀ آخر رجب، چند باری خواب مکه دیدم و در عجب بودم من که برنامۀ خاصی ندارم، این خواب چیه؟

تا اینکه سفر کاری پیش اومد و با توفیق اجباری، خواب تعبیر شد و مشرف شدم به آستان ملک‌پاسبان حضرت اباالحسن الرّضا علیه آلاف التّحیة و الثّناء و شهادت حضرت ابی‌الحسن الکاظم علیه السلام و بعثت نبی‌اکرم صلی اللـه علیه و آله و سلّم رو اونجا بودم

وقت وداع، از یکی از ابواب منتهی به مسجد گوهرشاد اومدم بیرون و سرم رو گذاشتم روی در و شروع کردم آخرین دردِ دل گفتن‌ها که یکدفعه «برقی از منزل لیلی بدرخشید...» عجب! آقا جان من دو روزه اینجا تشنه هستم اما آن دم آخر تو سقّا می‌شوی؟ خلاصه هرچی در دل خسته بود و نبود رو ریختم روی دایره...

دلم چقدر مکه می‌خواد... طواف... و چقدر زیارت مختصری بود... . با همون حال خوش، از حضرت خداحافظی کردم و منبسط و شادروان، رفتم و به قطارم رسیدم.

وقت برگشت، توی قطار، بی‌خوابی و خستگی امونم رو بریده بود اما از گرما خوابم نمی‌برد. موبایلم رو درآوردم و وصل شدم به اینترنت، و بعد از حدود یک ماه که به هیچ سایتی سر نزده بودم، یکی دو سایت خبری رو نگاه کردم و یکی دو مقاله و چند خبر رو مطالعه کردم و یکدفعه به خودم اومدم و دیدم عجب! من همون آدم چهار ساعت پیشِ حرم امام رضا هستم؟! چرا انقدر قبض؟ چرا انقدر گرفتگی؟

تا دیشب اون حالت در من بود و امروز کمی تخفیف پیدا کرده. وقتی تأمّل و رجوع کردم، دیدم نویسندۀ یکی از اون مقالات، آدم معلوم‌الحال و فاسدالنّیة و خبیث‌الباطنی هست که بر خیلی از مردم هم حالاتش پوشیده نیست. جواب معمّا خیلی ساده بود: اثر قلم! اثر کلام! فضای متکلّم! و هرچی که می‌گذره، من نسبت به این موضوع حساس‌تر هم می‌شم. بدون اینکه خودم متوجه باشم کِی و چطوری به این درد مبتلا شده‌م، اما دیگه اصلا حوصلۀ نفوس مردم رو ندارم. اگرچه روایتی از حضرت حسن بن علی العسکری علیه السلام داریم که «کسی که به خدا انس گرفت، از مردم به وحشت خواهد افتاد»، اما من توی این حال و هواها نیستم؛ ولی با این حال باز هم راغب به مردم نیستم. یعنی من نه به خدای خودم انس گرفته‌م، و نه حوصلۀ سروکله‌زدن با بندۀ او رو دارم. نه بندگیِ او رو می‌کنم و نه به شیطان حال می‌دم. نمی‌دونم چه مرگمه!

می‌گن در بسطام به یکی گفتند مسلمان شو! گفت: اگر مسلمانی آن است که شما دارید، آن نخواهم! و اگر اسلام آن است «بایزید» دارد، آن نتْوانم!

حالا شده حکایت من؛ نه حنای خلق‌الله برام جلوه‌ای داره و نه تجلیّات خدا برای من ظهوری! در حجابم؛ هم از خالق و هم از مخلوق...

به هر حال، چیزی که برای من خیلی عجیب بود و مدت‌ها بود از این سوراخ گزیده نشده بودم، اثر شومِ نفْس مسموم نویسنده یا گویندۀ یک متن یا صوت یا فیلم؛ یا بدتر از این‌ها: حضور اون بود. یعنی گاهی یک «سلام علیکم!» هرچی که داری از دستت می‌گیره. لذاست که می‌گن مراقب باشید با کی رفت‌وآمد می‌کنید و به چه کسی دل می‌دید؛ خصوصا در ایام مراقبۀ ماه‌‌های مبارک رجب و شعبان و رمضان.

غروب شنبه

شب یک شنبه سوم شعبان المعظم

1435

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مصرع تیتر از کیه؟ نمیدونم!

دردمند از کوچۀ دلدار می‌آییم ما

آه! کز شفاخانه بیمار می‌آییم ما...

۱۰ خرداد ۹۳ ، ۲۰:۲۵

           ایامی که من باید یه کاری رو اورژانسی تموم کنم، هزار وسوسه توی کله‌م به وجود میاد که: فلان کتاب رو خوندی؟ فلان سایت رو دیدی؟ تا حالا راجع به فلان مسئله چیزی مطالعه کردی؟ راستی چند وقته به فلان رفیقت زنگ نزدی!
           حالا این به روز کردن امشب ما هم هوسیه. هیچ دلیل منطقی پشتش نیست.
           امروز عمه زنگ زده بود. گفت افطار منزل ما دعوتی. روزه‌ای دیگه‌، نه؟
           گفتم آره.
           ظهر بود. بعد از نماز. با حسین رفتیم در خونه‌ی سید، یه چیزی ازش بگیریم. همون دم در که بودیم، توی دو لیوان پر از یخ برامون شربت بهارنارج آورد.
           حسین به سید گفت: آقا (اشاره به من) روزه است.

           سید گفت: جدی؟!
           و بعد اومد طرف من که پشت فرمون نشسته بودم و حال نداشتم پیاده شم. لیوان رو داد توی ماشین جلوی صورتم و گفت: آقا شما برای چی روزه می‌گیری؟
           تا اومدم یه جوابی جور کنم، گفت: غیر از اینه که برا ثوابش؟
           جوابش به دلم نچسبید ولی گفتم: خب... آره!
           گفت: خب مگه روایت نداریم اگه برادر مؤمن شما، بهتون چیزی تعارف کرد و شما روزه بودید، نباید دستش رو رد کنی؟ و اگه  ازش قبول کنی و اون غذایی که تعارف می‌کنه رو بخوری، هم ثواب اجابت برادر مؤمن رو به شما می‌دن، هم ثواب روزه‌ رو؟
           گفتم: چرا، ولی من این ماه رجب نتونسته‌م روزه بگیرم، امروز هم روز نیمه است، اجازه بده این روز رو...
           زد وسط حرفم: نه دیگه! بخور!
           نگاه کردم به لیوان. گرفته بود دقیقا جلوی صورتم. بوی شربت می‌زد و خنکی یخ‌هاش. با خودم فکر کردم الآن چی برای من سخت‌تره؟ پذیرش این تعارف؟ یا روزه گرفتن؟
           دیدم قبول کردن این تعارف، پیشِ نفسم سخت‌تره. یعنی من واقعا دوست داشتم روزه بگیرم. با خودم گفتم خب راجع به استحباب اجابت تعارف رفیقِ ایمانی روایت که داریم، و از طرفی باید مقابله با نفس کرد، پس یا علی مددی! لیوان رو گرفتم و گفتم: خب باشه! چون که شمایید!
           و رفتم بالا! خنک و شیرین!
            یا أباعبداللـه!
...
           خلاصه. روزه‌مو شکستم. یعنی شکستوندند!
           عصرش عمه زنگ زد: امشب که هستی افطاری؟
           گفتم: نه بابا! اینا روزه‌مو شهید کردند!
           گفت: إ! چرا؟! خب عیب نداره. بیا شام بخور. من برات کلی تدارک دیده‌م.
           و خوب می‌دونم که وقتی می‌گه "تدارک دیده‌م" یعنی دقیقا از صبح داشته می‌دویده توی آشپزخونه.
           بعد از نماز مغرب رفتم اون‌جا. انقدر غذا و مخلفات درست کرده بودند که دیگه توی سفره جا نبود. پلومرغ سوخاری و قلیه‌ ماهی و یه نوع غذای عربی. چند نوع سالاد و ترشی، دو نوع دسر و سه جور نوشیدنی مختلف.
           آقا این "محبت" خیلی عجیبه. عمه‌م خیلی منو دوست داره. با این‌که خدا بهش چهار تا پسر عنایت کرده، اما با این حال، وقتی می‌شنوه که من قراره برم اون‌جا، سنگ تموم می‌ذاره. سابقاً از روحانی جماعت متنفر بود! از وقتی طلبه شده‌م و برخوردهام رو دیده، می‌گه دوست دارم یکی از پسرهام روحانی بشن! امشب قبل از این‌که کسی دست به غذاش بزنه گفت: این به افتخار بازگشت یه آٰقا از مکه است.
...
           و از اون‌جایی که دست‌پخت عمه‌ی ما بین فامیل معروفه، تا بَلَغَت الحلقوم خوردیم! و الآن که باید برای امتحان بخونم، دیگه نا ندارم! از اون طرف عصر هم خوابیده‌م که شب رو بتونم بیدار باشم، و حالا نه مطالعه رو همت دارم و نه خواب رو قدرت. اگه امشب نخوابم، فردا قطعا خوابم می‌گیره و تا وقت امتحان می‌خوابم، در حالی که اصلا چیزی نخونده‌م. پس باید الآن که حال مطالعه ندارم بخوابم، در صورتی که اصلا خوابم نمی‌بره.
           لذا اومدم و این‌ها رو سر هم کردم که در تاریخ ثبت باشد.
           این بود انشای من!

نیمه شب 16رجب
1434

۰۶ خرداد ۹۲ ، ۰۲:۳۷

           شاید خیلی‌ها که آن لحظات با من بوده‌اند حتی ندانند. این که شب بیست و پنجم ماه رجب، شب شهادت موسی بن جعفر علیه السلام، از یکی دو ساعت مانده به سحر، می‌رفتم پایین پای امام رضا علیه السلام. علاوه بر سال‌هایی که تعدادشان را نشمرده‌ام، پنج‌سال گذشته را پشت سر هم. می‌رفتم و می‌نشستم پای ضریح؛ و می‌خواستم و می‌خواستم و می‌خواستم. چقدر پررویی کرده‌ام تا به حال با حاجات شب‌‌های شهادت پدرشان. من خودم را آن‌جا خرج کردم... خاطرم هست یک بار آن‌قدر پای ضریحش گریه کردم، که اگر کسی پایش را روی سنگ‌فرش‌های اطرافم می‌گذاشت، خیس می‌شد! یادم هست هنوز، سؤال از روی تعجب و تردید آن مرد را که اشاره به اشک‌های جاری‌ روی زمین پرسید: این آب‌ها از کجا آمده؟!
           هنوز خودم هم نمی‌دانم این کار را به چه انگیزه‌ای پیش خودم تبدیل به یک عهد ننوشته کردم که هر سال مقیّد بودم آن‌جا باشم و... به هر ترتیب، حالا خیلی چیزها عوض شده. من آرام‌تر از گذشته شده‌ام. گریه‌هایم کم‌تر شده و بیشتر فکر می‌کنم. حتی موقعیّت‌های "سوختن" را هم از من گرفته‌اند. شاید اگر من با آن روش ادامه می‌دادم، تلف می‌شدم.
           همان وقت‌ها، که شمّه‌هایی از احوالش را این‌جا هم نوشته‌ام، وقتی به اوجش رسیده بودم، بی‌مقدمه، استاد تفکراتم را به تندی نقد کرد و روش جدیدی را ارائه داد. حالا که فکر می‌کنم، می‌بینم شاید اگر استاد چند ماهی دیرتر آمده بود سراغم، من با سکته‌ای، چیزی، از ادامه دادن مسیر باز می‌ماندم. اگرچه این‌ها دلیل بر این نیست که راهرو خوبی هستم؛ نه. بحث سر روش و ممشاست؛ حالا این که من خیلی بی‌همت و زمین‌گیرم، دخلی به این حرف‌ها ندارد.
           خلاصه‌اش کنم برایت. امسال شهادت إمام کاظم را خانه‌ی دختر همسایه‌مان هستیم. دل‌خوشم به همین. اگر هم‌جواری دختر همسایه‌مان ـ یا همان دختر موسی بن جعفر ـ نبود که دیگر دق می‌کردیم...**

شب جمعه
۲۴رجب
۱۴۳۳هـ.ق
طبق معمول در جوار کریمه‌ی اهل‌بیت: حضرت فاطمه‌ی معصومه
روحی فداها
ـ خدا این همجواری را از ما نگیرد ـ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* در اشک ما چو دید روان گفت کاین چه جوست؟!/حافظ.
** نمیدانم چرا این پست را به نگارشی متفاوت از پُستهای دیگر نوشتم. حس و حالم اینطور بود.

۲۶ خرداد ۹۱ ، ۲۳:۱۸

           یکی از طلبه‌ها هست، تمام رجب رو روزه می‌گیره. بهش می‌گن: واسه چی انقدر روزه می‌گیری؟
           می‌گه: آخه حال ندارم این اذکار جایگزین روزه رو بخونم!!

           (آخه روایته که هرکس نمی‌تونه هر روزی رو از ماه رجب روزه بگیره، ذکر "سبحان الإلهِ الجلیل، سبحان من لا ینبغِی التسبیح إلّا لَه، سبحانَ الأعزُّ الأکرمِ، سبحان مَن لَبِسَ العزَّ و هو له أهل" رو صد مرتبه تکرار کنه، از ثوابش بهره‌مند می‌شه. ر.ک: مفاتیح شیخ عباس قمی رحمة اللـه علیه.)

سه شنبه
بیست و یکم
رجب المرجب
۱۴۳۳هـ.ق

۲۳ خرداد ۹۱ ، ۱۶:۴۷

           1. شنیده‌م برجسته‌ترین مربی اخلاق و عرفان قرن اخیر: آیت اللـه سید علی آقای قاضی طباطبائی  رضوان اللـه علیه، وقتی ماه رجب المرجب از راه می‌رسید، از شدت شعف و خوش‌حالی به طَرَب می‌اومدند.
           2. شنیده‌م ماه رجب، ماه سالکان راه خدا و دوستان خاص خداست؛ به خلاف ماه مبارک رمضان، که مهمونی خداوند عمومی می‌شه.
           3. شنیده‌م از استاد که: "وقتی ماه رجب می‌خواد بیاد، قشنگ معلومه، و انسان می‌فهمه که حال و هوا و فضا، کاملا داره عوض می‌شه...."
           4. شنیده‌م که بزرگان از اهل معرفت، مدت‌ها قبل از ماه رجب خودشون رو برای این ضیافت خاصّ الهی آماده می‌کردند.
           5. خب! یه سفره‌ی رنگین، پر از غذاهای "تا نخوری ندانی" در قصر پادشاه پهن شده، و یک عده‌ی خاصی هم دعوت شده‌ند. حالا من و تو که شأن و مقام این رو نداشتیم که دعوتمون کنند، و داریم از گرسنگی تلف می‌شیم، باید چه کنیم؟
           چه قدر خوبه تو این ایام و لیالی مقدس، اگه نمی‌تونیم عوض بشیم، لااقل ادای خوب‌ها رو در بیاریم. برنامه‌ی زندگی‌مون، یه کمی شبیه آسمونی‌ها بشه. تفکر و دغدغه‌هامون یه کمی رنگ و بوی خدا بگیره؛ رنگ خدا! صبغة اللـه! وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَة؛ چه رنگی بهتر از رنگ خدا؟!
           6. جزو "اهل رجب" شدن، سعادت می‌خواد. اصلا گاهی همرنگ بعضی جماعت‌ها شدن حتی، خیلی توفیق می‌طلبه.
           شنیده‌م مرحوم علامه‌ی طباطبائی رضوان اللـه علیه یک بار که قصد پا بوسی حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام کردند، اطرافیانشون گفتند: آقا الآن مشهد شلوغه!
           ایشون در جواب لطیفی فرمودند: ما هم قاطی شلوغی‌ها!

پنج شنبه
دوم رجب المرجب
۱۴۳۳

ــــــــــــــــــــــــــــــ
* طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد.

۰۴ خرداد ۹۱ ، ۰۴:۲۷