یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فقر مادی» ثبت شده است

           می‌خواستم از مدرسه بزنم بیرون و برم چند تا کار انجام بدم که دایی زنگ زد و گفت کارم داره و اگه می‌تونم برم یه سر پیشش.
           قرارمون شد برای بعد از نماز عشا.
           نمازمو توی مدرسه خوندم و اومدم که آماده شم برم، یادم افتاد اصلا پول کرایه ندارم. کارت عابر بانکی که توش پول داشتم رو گم کرده‌م باز دوباره!
           خجالت کشیدم از بچه‌های مدرسه پول قرض کنم. اس‌ام‌اس دادم به دایی که:
           سلام! من معذوریتی برام پیش اومده و نمی‌تونم بیام اون‌طرف‌ها. می‌تونی خودت بیای؟
           جواب داد: آره. نُهِ شب دم مدرسه باش.
           نشسته بودم توی حجره، حال مطالعه نداشتم.
           هوس نون سنگک زده بود به کله‌م، عجیب! مث زن حامله ویار کرده بودم! از مدرسه تا نونوایی سنگک هم دستکم بیست دقیقه راهه. تصمیم گرفتم برم نون بخرم که باز دوباره یادم افتاد پول ندارم!
           دایی اومد و رفتم سر خیابون ببینمش. از کربلا اومده بود. روبوسی کردیم و حال و احوال و چه خبر و چطوری و مخلصیم و ببخشید که وقت نداشتم برسم خدمتتون و ما باید می‌اومدیم و از این صحبت‌ها. همین‌طور که صحبت می‌کردیم، در ماشینش رو باز کرد. نگاهم افتاد به سه تا نون سنگک قد بلند و خوش‌تیپ!
           یکی‌ش رو تا زد و گذاشت تو یه پلاستیک: برای خودمون نون گرفتم، برای شما هم خریدم بخورید! یکی بسه‌تونه؟
           ـ آره بابا! زیادمون هم هست!
           قند توی دلم آب شد...
           بعضی قصه‌ها پیش میاد که صفحه‌ی دلت Refresh بشه! بعضی وقت‌ها انگار حواسمون بهش نیست. یه داستان خیلی پیش پا افتاده ـ ولو شده به بهونه‌ی یه چیز ارزون‌قیمت ـ سر هم می‌کنه که بگه: عزیزم! همه کاره منم! فقط من رو بپرست، فقط از من بخواه!

 

نگارش در:
شب پنجشنبه
27 ـ 02 ـ 1434
ارسال در:
شب پنج شنبه
11ـ03ـ1434



ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* آیه‌ی تیتر: 15 از سوره‌ی فاطر.
یعنی: ای مردم! همه شما محتاج به خدایید و فقط خدا بی نیاز و ستوده است.
چقدر این آیه رو دوست دارم!
تلنگریه بین این همه "منم، منم" گفتن‌های ما.
آب پاک رو می‌ریزه روی دست و خیلی محکم می‌گه: شما همه فرع و مَجاز و سایه‌اید! اصل و حقیقت و نور، فقط اوست، جلّ جلاله.
به قول ملّای رومی:
باد  ما و  بودِ   ما  از  دادِ  توست
هستی ما جمله از ایجاد توست...
و به قول خواجه شیراز:
ندیم و مطرب و ساقی همه اوست
خیال  آب  و   گِل   در   رَه  بهانه...
یا اللـه!

۰۴ بهمن ۹۱ ، ۱۹:۴۱

           داستانى که از نظر خواننده مى‏گذرد، مربوط به مشاهده‏اى است که براى استاد عالی‌قدرم، علامه‌ سید محمد حسین طباطبائى رضوان اللـه علیه، مؤلف همین کتاب دست داده و من (1) آن را قبلا از حضرت آیة اللـه جناب آقاى حاج شیخ مرتضى حائرى یزدى فرزند مرحوم حاج شیخ عبد الکریم حائرى یزدى مؤسس و بنیانگذار حوزه علمیه قم شنیده بودم، بعد عین شنیده خود را براى جناب استاد نقل کردم و ایشان آن را صحه گذاردند و امروز که روز چهارشنبه یازدهم جمادى الاولى سال 1398 هجرى قمرى است از ایشان اجازه خواستم داستان زیر را در بحث پیرامون برزخ درج کنم ایشان جواب صریحى ندادند ولى از آنجایى که به نظر خودم بهترین دلیل بر وجود برزخ است لذا نتوانستم از درج آن چشم بپوشم، و اینک آن داستان:

           در سالهایى که در حوزه نجف اشرف مشغول تحصیل علم بودم مرتب از ناحیه مرحوم والدم هزینه تحصیلم به نجف مى‏رسید (2) و من فارغ البال مشغول بودم تا آنکه چند ماهى (به خاطر تیرگی روابط ایران و عراق) مسافر ایرانى به عراق نیامد و خرجیم تمام شد، در همین وضع روزى مشغول مطالعه بودم و دقیقا در یک مسئله علمى فکر مى‏کردم که ناگهان بى پولى و وضع روابط ایران و عراق رشته‌ی مطلب را از دستم گرفته و به خود مشغول کرد، شاید چند دقیقه بیشتر طول نکشید که شنیدم درب منزل را مى‏کوبند. در حالى که سر روى دستم نهاده و دستم روى میز بود برخاستم و درب خانه را باز کردم، مردى دیدم بلند بالا و داراى محاسنى حنایى و لباسى که شباهت به لباس روحانى عصر حاضر نداشت نه فرم قبایش و نه فرم عمامه‏اش، اما هر چه بود قیافه‏اى جذاب داشت.

           به محضى که در را باز کردم سلام کرد و گفت: من: شاه حسین ولى! پروردگار متعال مى‏فرماید: در این مدت هجده سال، کِى گرسنه‏ات گذاشته‏ام که درس و مطالعه‏ات را رها کرده و به فکر روزیت افتاده‏اى؟!
           آن گاه خدا حافظى کرد و رفت. (3)

           من بعد از بستن درِ خانه و برگشتن به پشت میز، تازه سر از روى دستم برداشتم و از آنچه دیدم تعجب کردم و چند سؤال برایم پیش آمد:
           اول: اینکه آیا راستى من از پشت میز برخاستم و به در خانه رفتم و یا آنچه دیدم همین جا دیدم؟! ولى یقین دارم که خواب نبودم.

           دوم: اینکه این آقا خود را به نام شاه حسین ولى معرفى کرد، ولى از قیافه‏اش بر مى‏آید که گفته باشد شیخ حسین ولى، لکن هر چه فکر کردم نتوانستم به خود بقبولانم که گفته باشد: شیخ. از طرفى هم قیافه‏اش قیافه شاه نبود. این سؤال هم چنان بدون جواب ماند تا آنکه مرحوم والدم از تبریز نوشتند که تابستان به ایران بروم (4) در تبریز بر حسب عادت نجف (که به وادی السلام می‌رفتم)، به قبرستان کهنه تبریز مى‏رفتم. یک روز به قبرى برخوردم که از نظر ظاهر پیدا بود قبر یکى از بزرگان است. وقتى سنگ قبر را خواندم دیدم قبر مردى است دانشمند به نام شاه حسین ولى! وقتی به تاریخ وفاتش نگاه کردم، دیدم حدود سیصد سال پیش از ملاقات ما، از دنیا رفته است!

           سؤال سومى که برایم پیش آمد تاریخ هجده سال بود که این تاریخ ابتدائش چه وقت بوده است؟ وقتى است که من شروع به تحصیل علوم دینى کرده‏ام؟ که من بیست و پنج سال است مشغولم، و یا وقتى است که من به حوزه نجف اشرف مشرف شده‏ام؟ که آنهم بیش از ده سال نیست پس تاریخ هجده سال از چه وقت است؟ و چون خوب فکر کردم دیدم هجده سال است که به لباس روحانیت ملبّس و مفتخر شده‏ام! (5)

 

شب جمعه
پنج ربیع
1434

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1ـ یعنی مرحوم سید محمد باقر موسوی همدانی مترجم المیزان.

2ـ این مطلب صحیح نیست. آن خرجی‌هایی که از تبریز برای مرحوم علامه به نجف ارسال می‌شد، از طرف مرحوم والدشان نبود؛ چون ایشان در کودکی والدین خودشان را از دست داده بودند. اما به واسطه‌ی زمین‌هایی که سهم الإرث ایشان بود، از تبریز برایشان مقرری می‌رسید.

3ـ :عبارت این فرد، به نقل دیگری این‌طور آمده: من شاه حسین ولى هستم. خداوند تعالى مى فرماید: در این 18 سال، چه وقت تو را گرسنه گذاشتم که تو حالا مطالعه ات را رها کردى و به فکر این افتادى که روابط ایران و عراق تا کى تیره مى ماند و کى براى ما پول مى رسد؟ خداحافظ شما. (حکایات استاد، داستان‌های غیبی از زبان استاد کرباسچیان)
4ـ همان‌طور که در بالا گذشت پدر ایشان در سن کودکی مرحوم علامه از دنیا رفته بود.
5ـ ترجمه تفسیر المیزان، ج1، ص548؛ با یه کوچولو دخل و تصرف!
* تیتر از دفتر اول مثنوی معنوی:
امتحان کن فقر را روزی دو تو
تا به فقر اندر غنا بینی دو تو
صبر کن با فقر و بگذار این ملال
زانکه در فقر است عز ذوالجلال./
شرح حکیم سبزواری بر مثنوی:
روزی دو: یعنی دو روز.
تا به فقر اندر: تا اندر فقر.
دو تو: دو لا.

آیه/روایت/شعر مناسبتری برای تیتر به خاطرم نیومد.

۲۸ دی ۹۱ ، ۱۷:۱۶