یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳۹ مطلب با موضوع «روایات» ثبت شده است

قال أمیرُالمؤمنین علیه السلام:
عَجِبْتُ لِابْنِ آدَمَ!
أَوَّلُهُ نُطْفَةٌ
وَ آخِرُهُ جِیفَةٌ
وَ هُوَ قَائِمٌ بَیْنَهُمَا
وِعَاءً لِلْغَائِطِ ثُمَّ یَتَکَبَّر!**

حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند: 
در عَجبم از نسل آدم!

اولش نطفه‌‌ای حقیر
آخرش لاشه‌ای بدبو
و او بین این دو وضعیت زندگی می‌کند
در حالی که ظرفی برای نجاست است؛

ولی با این همه، دائماً توهم "خود بزرگ‌‌‌پنداری" و تکبّر دارد!

شب یکـ شنبه
پنجم ذیقعدة
1433هـ.ق

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* رند از ره "نیاز" به دارالسلام رفت/حافظ.
ما واقعا چه هستیم و از کجا آمده‌ایم که این‌طور باد کرده‌ایم؟ بزرگ شده‌ایم، اما رشدی نداشته ایم؛ هرچه به نظر میرسد، باد است! مرگ مثل سوزن میماند؛ می‌آید و می‌خورد به شخصیت "آدمِ بادی" (همین که فرمودند
"گـُه‌دانِ مغرور" است!)  تمام باد‌ها فیسّی می‌کند و خلاص! می‌بینی اِ! این که "منم منم" می‌گفت، این که دستور می‌داد، این که "بیا برو" داشت، چطور یک‌دفعه این‌طور حقیر و بی‌اهمیت شد؟! چقدر کوچک شد!؟ پس همه‌اش باد بود! همه‌اش تورّم بود! بزرگی‌اش حقیقت نداشت! اگر واقعیت داشت عظمتش هیچ‌وقت نباید از بین برود. پس معلوم می‌شود "خیال می‌کرده بزرگ بوده"، نه این‌که واقعا عظمت داشته باشد. معنای دقیق "تکبّر" همین است. یعنی تو خیال می‌کنی ارزش و کبریائیّت و بزرگی داری، ولی هیچی نیستی!

** این روایت را می‌توانید در "وسائل الشیعة" مرحوم شیخ حرّ عاملی، ج1، ص334، و "علل الشرایع" شیخ صدوق، ج1، ص276 پیدا کنید.

۲۹ مهر ۹۱ ، ۲۳:۲۱

روی عن أبی الحسن الرضا علیه السلام، أنه قال:
 یَأْتِی عَلَى النَّاسِ زَمَانٌ
تَکُونُ الْعَافِیَةُ فِیهِ عَشَرَةَ أَجْزَاءٍ
تِسْعَةٌ مِنْهَا فِی اعْتِزَالِ النَّاسِ
وَ
وَاحِدٌ فِی الصَّمْت‏!

امام رئوف، علی بن موسی الرضا
علیه السلام فرمودند:
زمانی بر مردم می‌رسد
که عافیت (سلامتِ دین) در دَه چیز است:
نُه جزء از آن در عزلت از مردم
(حتی مؤمنان ظاهری)
و یک جزء آن در سکوت
( یعنی دوری از اظهارنظرهای بی‌جا راجع به شخصیت‌های مختلف
و ردّ و تأیید بدون علم جریان‌ها و افراد و به طور کلی وارد صحبت‌های غیر ضروری شدن)

است. *

شب جمعه
یازدهم ذی قعده
ولادت آقا اباالحسن
علی بن موسی الرضا
علیه السلام
۱۴۳۳

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* به این شب عزیز قسم که منظور همین زمان ماست...

۰۶ مهر ۹۱ ، ۱۸:۱۰

به بهانه‌ی بی‌ادبی‌های اخیر:
           او، "صادر نخستین" است. یعنی اولین چیزی که از ذات حضرت حق تجلی پیدا کرده؛ قبل از این‌که مَلَک و بشری باشد، یا عرش و فرشی حتی. که خودش فرمود: اول چیزی که خداوند آفرید، نور منِ پیغمبر بود.*
           و بعد از آن "هرچه" که هست، تجلی نفْس مطهر اوست، صلی اللـه علیه و آله. من نمی‌گویم! خودشان فرمودند: ما، ساخته‌ی دست خدایمانیم و تمام مردم کاردستی ما هستند!
**

           به عبارتی همه‌‌ هستی‌مان را از رسول مهربانی‌ها وام گرفته‌ایم و اگر نبود او ما هم نبودیم.حالا همین "معلول"‌ها، علّتشان را به سخره گرفته‌اند! خنده‌دار است به جان شما!

           + کوتاه و مرتبط با این پُست: یا أبانا استغفر لنا!
           + ممکن است بعضی هم‌کیشان این مطلب را غلو بدانند و مخالفان هم ما را به چوب انکار برانند. بر آنان هم حرجی نیست. چون:

پشّه کِی داند که این باغ از کِی است؟
کو بهاران زاد و مرگش در دِی است!

شنبه
۲۸/۱۰/۱۴۳۳

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*اوّل ما خَلَق اللـهُ، نوری. (بحارالأنوار، ج1،ص97)
** فَإِنَّا صَنَائِعُ رَبِّنَا وَ النَّاسُ بَعْدُ صَنَائِعُ لَنَا... (بحارالأنوار،ج33، ص58)

۲۵ شهریور ۹۱ ، ۱۳:۵۹

           بو بکش!
           به مشام تو هم می‌رسه؟ تو هم متوجه می‌شی؟
           دهه‌ی آخر ماه مبارک، انگار مادر سادات چادرعنایتش رو پهن می‌کنه رو آسمون دنیا و بوی مست کننده‌ی قلب و سرّ ولایت می‌پیچه تو ماه مبارک... که اولین ثمره‌ی این عنایت حضرت زهرا، شب نوزدهمه...
            خدا رحمت کنه مرحوم علامه‌ی طباطبایی رضوان اللـه علیه رو. من شنیده‌م بعضی از ایشون نقل کردند که شب قدر زیاد حضرت زهرا سلام اللـه علیها رو یاد کنید. این جمله، جمله‌ی عجیبیه.
           حضرت مادر سلام اللـه علیها در شب قدر چه تأثیری دارند؟  تأثیر انفعالی نفْس حضرت در عالم تکوین، ارتباطش با تقدیر مشیّت‌ الهی این شب‌ها، چطور تصور می‌شه؟ اللـه اکبر! من با این عقل ناقصم چطور بفهمم؟! لذا تو قرآن هست: و ما أدراک ما لیلة القدر؟! یعنی اصلا تو چی می‌فهمی که شب قدر یعنی چی؟ بماند این‌که امام صادق علیه السلام فرمودند "اللیلةُ فاطمة، و القدرُ اللـه"! معنای ساندویچی‌ش: "لیلة القدر" یعنی فاطمه‌ی خدا!
           دوست دارم بنویسم و از طرفی نمی‌دونم چطور... یعنی گفتن از بعضی چیزها خیلی سخته... بعضی‌ها اون‌قدر شخصیتشون عظیمه، که هرچی بنویسی، شرّ و ور و بافتنی و تخیله! چون درست نمی‌دونی با کی طرفی... این ابیات شیرین‌ترین عباراتیه که راجع به اظهار عجز از توصیفِ حضرتِ مادر خونده‌م. زبونم بند اومده. همین رو فقط دارم بگم:

ای بهشت قرب پیغمبر جمالت فاطمه
ای تمام انبیا مات جلالت فاطمه
ای تمام وحی در موج خیالت فاطمه
ای همه مرهون فیض بی‌زوالت فاطمه
طاهره انسیه حورایی نمی‌دانم که‌ای؟
فاطمه صدیقه زهرایی نمی‌دانم که‌ای؟
عقل و هوش و دانش و افکار خود را باختیم
با کمیتِ وهم تا آن سوی هستی تاختیم
یا به مضمون، یا به ایراد سخن پرداختیم
دست‌ها بر رشته‌های چادرت انداختیم
شعرها خوانده، غزلْ قطعه، قصائد ساختیم
عاقبت دیوانه گشتیم و تو را نشناختیم
حور، انسان یا ملک یا فوق اینان چیستی؟
کیستی تو؟ کیستی تو؟ کیستی تو؟ کیستی؟
!*

صبح پنج شنبه
۲۷ماه مبارک رمضان
۱۴۳۳هـ.ق

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* استاد غلامرضا سازگار. شاید بشه به جرأت گفت که در بین معاصرین، ایشون تنها کسی هستند که به این اندازه شعر فارسی برای اهل بیت سروده اند. اون هم شعرهای جون و آبدار!  حَفَظَه اللـهُ و حَشَرَهُ مَعَ أحبّائِهِ و أولیائِهِ.

۲۶ مرداد ۹۱ ، ۰۵:۲۵

           ۱.  ... یک عاشقی که فقط صورت معشوق در ذهنش هست، پس از یک مدت نفْس آن عاشق می‌شود نفْس معشوق! چرا؟ چون این نفس یک امر واحدی است که الآن به این صورت پیدا شده، و تداوم در این صورت او را بر آن صورت ملکه می‌کند، ثابت نگه می‌دارد.
           و هذا مِن الألْطَفِ اللَّطائِف! که سالک باید همیشه در ذهن خودش چه صُوَری را عبور بدهد.
           دیگر کلام ابن سینا در این‌جا بماند که انسان نباید به مسائل و صُوَر و این‌ها توجه داشته باشد؛ و عجیب است که ایشان با این‌که در مراحل سیر و سلوک نبوده، اما حرف‌های خیلی جالب، حرف‌های خیلی عالی زده در این‌جا که پرداختن به حکایات و امثال ذلک، ذهن سالک را می‌آورد پایین و ذهن انسان را از مرتبۀ تجرد پایین می‌آورد و در عالم وهم و خیال قرار می‌دهد و در آن استغفارنامه و توبه‌‌نامه‌ای  که دارد، می‌گوید: "من توبه می‌کنم که دیگر از این به بعد رمان نخوانم، قصه نخوانم، حکایات و این‌ها نخوانم، این‌ها من را در همین مرحلۀ پایین قرار می‌دهد و از توجه و ارتقاء به معنویات بازمی‌دارد و دیگر نمی‌توانم در آن‌جا سیر بکنم..."
           این‌ها همه برگشتش به این است که نفس ناطقۀ انسانی با آن صورت، اتحاد برقرار می‌کند...
           ـ این مطلب، قسمتی از تدریس فلسفه توسط استاد بنده است، از کتاب منظومه مرحوم ملاهادی سبزواری ـ رضوان اللـه علیه ـ؛ این تکه پیاده شده از صوت تدریس ایشون، مربوط به حدود بیست سال پیشه ـ 

           ۲. در «سَفینة البِحار» از «علل الشّرآئع» از أنَس روایت کرده است که گوید: مردى بیابانى به مدینه آمد- و براى ما خوشایند بود که از مردم بیابانى کسى به مدینه بیاید و از رسول اللـه چیزى بپرسد- و گفت: اى رسول خدا! ساعت قیامت چه وقت است؟
            موقع نماز شد، حضرت رسول اللـه چون نماز را به جا آوردند گفتند: آن سائل ِ از وقت ساعت قیامت کجاست؟!
           آن مرد گفت: مَنَم آن کس، اى رسول خدا!
           حضرت فرمود: براى قیامت چه چیزى تهیّه کرده‏اى‏؟
           آن مرد گفت: سوگند به خدا نه نماز بسیار خوانده‏ام و نه روزه بسیار گرفته‏ام، مگر آنکه من خدا و رسول خدا را دوست دارم!
           حضرت فرمود: الْمَرْءُ مَعَ مَنْ أَحَب. «انسان با محبوبش معیّت دارد.»
           أنس گوید: هیچگاه من ندیدم که مسلمانان بعد از اسلام خوشحال تر باشند از این خوشحالى که بدین سخن رسول اللـه پیدا کردند! **

عصر جمعه
۲۴شعبان
۱۴۳۳هـ.ق

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
           * بیتی کولاک! از مولانا، جلال الدین محمد بلخی. ادامه اش:
           اى برادر تو همان اندیشه‏اى‏
           ما بقى تو استخوان و ریشه‏اى‏
           گر گل است اندیشه‏ى تو گلشنى‏
           ور بود خارى تو هیمه‏ىْ گلخنى...
           برای دیدن کامل شعر، نگاه کنید: مثنوی معنوی، دفتر دوم، ص۱۹۲؛ داستان: "گمان بردن کاروانیان که بهیمه ى صوفى رنجور است‏"‏.
          
** معرفة المعاد، ج۹، ص۳۱۲.

۲۳ تیر ۹۱ ، ۱۵:۴۵

           اصمعى گوید: به قصد زیارت بیت اللـه حرام و (حرم) رسول اللـه صلی اللـه علیه و آله و سلّم به مکّه رفتم. در شبى مهتابى که در حال طواف خانه‌ی خدا بودم صدائى برخاسته از درد و اندوه همراه با گریه به گوشم خورد. به دنبال صدا رفتم به ناگاه به جوانى خوش سیما و برازنده روبرو شدم که موهاى پشت سرش از زیر عمامه برآمده بود و درحالیکه به پرده کعبه دست انداخته بود چنین مى‏گفت:

یا سَیِّدى و مَولاى! قَد نامَتِ العُیونُ و غارَتِ النُّجُومُ و أنتَ حَىٌّ قَیّومٌ!

 اى آقا و مولاى من اکنون چشمها به خواب رفته‏اند و ستارگان پنهان شده‏اند
و تو زنده و بیدار و آگاه مى‏باشى.

إلهى غَلَقَتِ المُلوکُ أبوابَها و قامَ عَلَیها حُجّابُها و حُرّاسُها و بابُکَ مَفتوحٌ لِلسّائِلِین‏

اى خداى من! پادشاهان درب‌هاى خود را به روى مردم بسته‏اند و بر آن‌ پاسداران و گماشتگان قرار داده‏اند درحالیکه درب خانه تو براى حاجتمندان گشوده است...

فَها أنا بِبابِکَ أنظُرُ بِرَحمَتِکَ یا أرحَمَ الرَّاحِمِینَ!

پس آگاه باش که من اکنون کنار درب خانه تو هستم و
چشم به مرحمت تو گشوده‏ام اى رحم کننده‏ترین رحم کنندگان.

سپس این اشعار را انشاء نمود:

یا مَن یُجِیبُ دُعا المُضطَرِّ فى الظُّلَمِ             و کاشِفَ الضُّرِّ و البَلوَى مَعَ السَّقَم‏

اى کسى که درخواست مضطرّ را در دل شب اجابت مى‏کنى/ و از فرد مریض و گرفتار، بیمارى و گرفتارى را برمى‏دارى.

          قَد نامَ وَفدُکَ حَولَ البَیتِ و انتَبَهُوا             و أنت یا حَىُّ یا قَیُّومُ لَم تَنَم‏

روى آورندگانت در کنار خانه‏ات به خواب رفته و گروهى بیدار شده‏اند/ و تو اى کسى که پیوسته زنده و صاحب اراده همه هستى هرگز نخوابیدى.

أدعوکَ رَبِّى حَزینًا دائِمًا قَلِقًا             فَارْحَمْ بُکائِى بِحَقِّ البَیتِ و الحَرَم‏

اى پروردگار ترا مى‏خوانم در حال اندوه و اضطراب/ پس به گریه من رحم نما به حقّ این خانه و حرم.

إن کانَ عَفوُکَ لا یَرجوهُ ذُو سَرَفٍ             فَمَن یَجُودُ عَلَى العاصِینَ بِالنِّعَم‏

اگر گناهکار امید عفو و بخشش ترا نداشته باشد/ پس چه کسى بر گناهکاران به نعمت‏هاى خود بخشاید؟

           در این وقت سرش را به آسمان برداشت و عرض کرد:
          
إلهى [و سَیِّدى‏] أطَعتُکَ بِمَشِیَّتِکَ فَلَکَ الحُجَّة عَلَىَّ بِإظْهارِ حُجَّتِکَ إلّا ما رَحِمتَنِى و عَفَوتَ عَنِّى‏ و لا تُخَیِّبنِى یا سَیِّدى!
          
اى خداى من! تو را اطاعت کردم درحالی‌که از حیطه‌ی اراده و اختیار تو بیرون نبودم پس براى تو است برهان و دلیل در مقابل من بواسطه اظهار و روشن نمودن حجّت و دلیل براى من. پس مرا مورد رحمت و بخشش خودت قرار ده و مرا سرافکنده مفرما اى آقاى من.
          
سپس عرضه داشت:
          
إلهى و سَیِّدى! الحَسَناتُ تَسُرُّکَ و السَیِّآتُ لا [ما] تَضُرُّکَ فَاغْفِرْ لى و تَجاوَزْ عَنِّى فِیما لا یَضُرُّکَ!
          
اى خداى من و آقاى من کارهاى نیکو تو را شاد و کارهاى ناپسند به تو آسیبى نمى‏رسانند پس مرا بیامرز و از من درگذر در گناهانى که به تو آسیبى نمى‏رسانند.
           سپس این اشعار را انشاء نمود:

ألا أیُّها المَأمُولُ فى کُلِّ حاجة             شَکَوتُ إلَیکَ الضُّرَّ فَارْحَم شِکایَتِى‏

آگاه باش اى کسى که در هر حاجت و تقاضائى فقط تو مورد نظر و توجّه مى‏باشى/ من از گرفتارى خود پیش تو شکایت آورده‏ام پس بر گرفتارى من رحم نما.

ألا یا رَجائِى أنتَ کاشِفُ کُربَتِى             فَهَبْ لى ذُنُوبِى کُلَّها و اقْضِ حاجَتِى‏

آگاه باش اى کسى که امید من مى‏باشى فقط تو برطرف کننده غم و اندوه من هستى/ پس گناهانم را بر من ببخش و حاجتم را روا نما.

فَزادِى قَلِیلٌ لا أراهُ مُبَلِّغِى             عَلَى الزّادِ أبکِى أَمْ لِبُعْدِ مَسَافَتِی           

پس توشه من اندک است آنرا براى رسیدن به مقصد کافى نمى‏دانم/ آیا بر کمى توشه بگریم یا بر طولانى بودن مسافت سفرم؟

أتَیتُ بِأعمالٍ قِباحٍ رَدِیَّة             فَما فى الوَرَى عبدٌ جَنَى کَجِنایَتِى‏

با اعمال و کردار ناشایست و قبیح بر تو وارد شدم/ پس بنده‏اى را در بین خلائق نمى‏یابم که مانند من جنایت کرده باشد.

أ تُحرِقُنِى بِالنّارِ یا غایَة المُنَى             فَأینَ رَجائِى مِنکَ أینَ مَخافَتِى‏

آیا مرا به آتش دوزخت مى‏سوزانى اى کسى که منتهاى آرزوى من هستى؟/ پس کجا رفت امید من به تو و چه شد ترس من از عاقبت اعمال و کردارم؟

           اصمعى گوید: همینطور این جوان اشعار را تکرار مى‏کرد تا اینکه بى‏هوش بروى زمین افتاد. پس نزدیک او شدم تا او را بشناسم به ناگاه دیدم این شخص امام زین العابدین على بن الحسین علیهما السّلام است! پس سر او را در دامن خود قرار دادم و شروع به گریه نمودم. قطرات اشکم بر چهره‌ی او فرو افتاد چشمانش را باز کرد و فرمود: مَن هذا الَّذِى أشغَلَنِى عَن ذِکرِ رَبِّى؟ (این) چه کسى (است که) مرا از یاد پروردگارم باز داشت؟
          
عرض کردم: اى مولاى من! بنده تو و بنده‌ی اجداد تو اصمعى هستم. این چه جزع و فزع و گریه و بى‏تابى است که مى‏کنید درحالیکه شما از اهل بیت نبوّت و محلّ رسالت هستید و خداى تعالى فرموده است: إِنَّما یُریدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهیراً در این وقت امام علیه السّلام نشست و فرمود:هَیهاتَ هَیهاتَ یا أصمَعِىُّ!
           إنّ اللهَ تَعالَى خَلَقَ الجَنَّة لِمَن أطاعَهُ و لَو کانَ عَبدًا حَبَشیًّا. خداوند بهشت را براى فرد مطیع خلق کرده گرچه بنده حبشى باشد. و خَلَقَ النّارَ لِمَن عَصاهُ و لَو کانَ سَیِّدًا قُرَشیًّا! و آتش را براى گناهکار خلق کرده گرچه آقاى قریشى باشد. أما سَمِعتَ قَولُهُ تَعالَى: "فَإِذا نُفِخَ فِى الصُّورِ فَلا أَنْسابَ بَیْنَهُم‏آیا نشنیدى کلام خدا را که مى‏فرماید: "پس زمانى که در صور دمیده شود دیگر نسبت و ارتباطى بین افراد نخواهد بود؟"
...
           اصمعى گوید: او را به حال خود گذاشتم تا به مناجاتش با پروردگارش ادامه دهد. *

روز دوشنبه
پنجم شعبان المعظم
ولادت حضرت زین العابدین
إمام علی بن الحسین
در جوار آقا اباالحسن الرضا
علیهما السلام

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*ترجمه‌ را از "أنوارالملکوت" آوردم و عبارات عربی غیر صادر از امام علیه السلام را حذف کردم. آن‌جا مأخذ اصل روایت را "مصباح الأنظار" فیض کاشانی و "اسرار الصلوة" میرزا جواد ملکی تبریزی نقل می‌کند. برای دیدن متن کامل عربی داستان، نگاه کنید: أنوارالملکوت ج2، ص29۲ ـ

۰۵ تیر ۹۱ ، ۰۴:۲۴

           یکی از طلبه‌ها هست، تمام رجب رو روزه می‌گیره. بهش می‌گن: واسه چی انقدر روزه می‌گیری؟
           می‌گه: آخه حال ندارم این اذکار جایگزین روزه رو بخونم!!

           (آخه روایته که هرکس نمی‌تونه هر روزی رو از ماه رجب روزه بگیره، ذکر "سبحان الإلهِ الجلیل، سبحان من لا ینبغِی التسبیح إلّا لَه، سبحانَ الأعزُّ الأکرمِ، سبحان مَن لَبِسَ العزَّ و هو له أهل" رو صد مرتبه تکرار کنه، از ثوابش بهره‌مند می‌شه. ر.ک: مفاتیح شیخ عباس قمی رحمة اللـه علیه.)

سه شنبه
بیست و یکم
رجب المرجب
۱۴۳۳هـ.ق

۲۳ خرداد ۹۱ ، ۱۶:۴۷

           1. تفاوتی که توی نوع نگاه آدم‌ها به زندگی دیده می‌شه، تکثّری که در روش تحلیل مسائل دارند، و نتیجه‌ی این‌ها: دغدغه و سبک زندگی متنوعی که در افراد مختلف بشر زنده‌ی فعلی می‌بینم، به قدری زیاد و عجیبه، که من رو به این وهم می‌ندازه که افراد مختلف محیط اطرافم، مصادیق یک نوع ـ که همون انسان باشه ـ نیستند؛ بلکه انگار گونه‌های مختلفِ حیوانی‌اند، که در کنار هم زندگی می‌کنند!
           احساس می‌کنم یه قدری بیانم گنگه. یه جور دیگه توضیح بدم: انگار این آدم‌های دور و برم، x و y و zهایی نیستند که در تحت مجموعه‌ی انسانیّت جمع، و مصداق "بشر" شده‌ن؛ بلکه تنوع افکار اون‌ها، به قدری زیاده، که نمی‌تونم بپذیرم همه‌ی اون‌ها "آدم" هستند؛ که انگار این x   و y  و zها، همگی، مصادیق مختلف "حیوان" هستند؛ به همین خاطره که انقدر جور واجور شده‌ن! (چقدر توضیحش سخته!) 
           برای شناخت افراد اطرافم، گاهی اوقات ـ به خاطر تکثر ایده‌ها و دغدغه‌ها و آرزوها ـ به قدری به خاطر وجود تفاوت‌ها دچار حیرت می‌شم، که جدیدا نگاهم به افراد نوعِ بشر، این‌طوری شده!
           تفاوت‌ آدم‌ها، در پیش پا افتاده‌ترین موضوعات ـ مثل خوردن و خوابیدن ـ تا پیچیده‌ترین مسائل ـ مثل نحوه‌ی اعتقاد به جهان‌های مختلف ـ  واقعا فاحشه! (نه اون فاحشه! بلکه اون فاحشه! یعنی "فاحش است"! خودمونی نوشتن، بعضی وقت‌ها از این چیزها هم داره خب!)
           همینه که می‌بینید خیلی چیزها برای بعضی‌ها دغدغه است و برای بعضی‌ها نیست... نمی‌دونم... چقدر آدم‌ها با هم فرق دارن! واقعا این‌طوری نیست؟ تا حالا به این دقت کردی که چقدر ما دین و مذهب و مکتب داریم؟! چقدر ما گروه‌های مشهور و فرقه‌های زیرزمینی ـ تو همین ایران؛ جاهای دیگه بماند ـ داریم؟ چقدر سبک‌ نگاه‌هامون با هم فرق می‌کنه. اینا از چی ناشی می‌شه؟
           آیا "محیط" تنها عامله؟ خب... ما دیدیم افرادی رو که والدین و محیط و سبک زندگی‌شون یکی بوده، اما اختلاف دیدگاه‌ها روز به روز بیشتر خودش رو نشون داده.
           اگه خوب به این بحث ریز بشی، خیلی حیرت آوره. یعنی حداقل برای من که این‌طوریه.
           یه موقع وارد یه باغ می‌شی، صدها درخت داره. همه هم شبیه به هم و همه یک نوع؛ مثلا همه سرو. منظم رشد کرده‌ن و سر به فلک برده‌ن. دقت کردی که تک‌تک درخت‌های هم‌نوعِ یک باغ، با هم فرق دارن؟ اگه هزارتا گل محمدی هم بیارن جلوت بذارن، باز هم می‌تونی تفاوت‌هاشون رو ـ یکی نسبت به دیگری ـ حس کنی. ببین چقدر گل و گیاه داریم. ببین چقدر جک و جونور (!) داریم. ببین چقدر انواع محیطهای آب و هوایی داریم روی زمین. تازه اینا روی خاک هستند، توی دریا برو ببین چه خبره! یا من فی البحار عجائبه! 
          
اصلا همین آدم‌ها! از حیث ظاهر ـ که سطحی‌ترین و ساده‌ترین درجه‌ی انسانه ـ چقدر متنوع هستند؟
           چیزی که به ذهنم می‌رسه اینه که انسان‌ها هم زن هستند و هم مرد. بعد از نظر خصوصیات بارزشون (مثل رنگ پوست، حالت چشم، رنگ پوست) به چند دسته‌ تقسیم می‌شن.
           بعد، باز تقسیم بندی‌های ظریف‌تری داریم: از نظر مزاج و طبع، وزن و قد، لهجه، نوع رویش و رنگ موها، رنگ چشم‌ها، استخون‌بندی... وای خدای من! چقدر جالبه. یعنی من هر وقت به این مباحث فکر می‌کنم خیلی به وجد میام.
           خب... حالا یه چیزی بگم برای اهلش: حدیثی داریم که خداوند وقتی دنیا رو آفرید، انقدر در نظرش بی‌ارزش بود، که دیگه توجه خاصی بهش نکرد!
           یعنی تمام این حرف‌هایی که من زدم، در نگاه ما به عالم دنیایی بود که تازه چیزی نیست! یعنی این اصلا از نظر آسمونی‌ها چیزی محسوب نمی‌شه! این همه سیاره و قمر و ستاره و منظومه و کهکشان و آسمون، همه در مقابل عوالم بالاتر، انگار هیچ!
           یه روایتی هست که فکر کنم از إمام صادق علیه السلام باشه. می‌فرمایند: دنیا  ـ از نظر وسعت ـ نسبت به برزخ، مثل یه انگشتری می‌مونه که وسط بیابونی انداخته باشند! برزخ نسبت به قیامت، مثل یه انگشتری می‌مونه که وسط یه بیابون وسیع انداخته باشند! قیامت نسبت به عرش خدا، مثل انگشتری می‌مونه که وسط  یه کویر بزرگ افتاده باشه! و عرش خدا مثل انگشتریه که توی دست امام معصوم علیه السلامه!!
           واقعا این‌ها عجیب نیست؟!
           2. حالا! می‌دونی عجیب‌تر چیه؟ عجیب‌تر اینه که آدمی‌زاد بدبخت و حقیر و احمق، با این‌همه مسائل و عجایبی که هست، می‌شینه شب و روز راجع به سیاست کثیف و فوتبال و سکه و دلار و فلان فیلم و محصولات فلان برند و... هزار موضوع "صد من یه غاز" صحبت می‌کنه! این، خیلی عجیبه! خداییش این از همه‌ی اونایی که گفتم عجیب‌تره!

نیمه شب چهارشنبه
۲۶جمادی الأول
۱۴۳۳هـ.ق

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*... یک فروغ رخ ساقیست که در جام افتاد!
و همچنین شاهد ما در بیت قبلش هم هست:
حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد
این همه نقش در آیینه اوهام افتاد!
واقعا برای چنین مبحثی، جز این ابیات، به ذهنم متبادر نمیشه! واقعا شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است... رحمة اللـه علیه رحمةً واسعةً.

۳۱ فروردين ۹۱ ، ۰۰:۱۶

روی عن صِدّیقَة الطاهرة
إنسیةَ الحوراءِ
فاطمةَ الزهراءِ
سلام اللـه علیها،
أنّها قالت:

اللهم!
فَرِّغْنِی لِما خَلَقتنی لَه
و لا تَشْغَلْنی بما تَکَلّفتَ لِی بِه...


مادر سادات
حضرت فاطمه زهراء
سلام اللـه علیها
فرمودند:

خدایا!
مرا برای دست‌یابی به هدف آفرینشم
عافیت و آسایش و فرصت عنایت فرما؛
و مرا
به اموری که آنها را مایه‌ی دشواری و دردسر
(و باز ماندن از هدف آفرینشم)
قرار دادی، سرگرم مساز.**

شب پنج شنبه
۲۶جمادی الأول
۱۴۳۳هـ.ق

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
           
* روایتی است از امام حسین علیه السلام، به نقل از حضرت ختمی مرتبت صلی اللـه علیه و آله. یعنی می‌فرمایند: خداوند، همیشه آن اعلی و بهترین و صادراتی‌ترین (!) نوع کارها و مشغله‌ها را می پسندد؛ و در مقابل: امور پست و دنی را خوش نمی‌دارد.
در ضبط عبارت "سَفْساف"، اختلافی دیدم که بعضی‌ها "سفاسف" ضبط کرده‌ن، و ظاهرا با این دومی، معنا درست نمیشه.
           در "تاج العروس" دارد که: السَّفْسَافُ: الرَّدِی‌ءُ مِن کُلِّ شَیْ‌ءٍ، و الْأَمْرُ الْحَقِیرُ. (سفساف به پستِ از هر نوع می‌گویند؛ و همچنین به امر حقیر و بی‌اهمیت)/تاج العروس، ج12، ص273، ماده‌ی سفف.
           ** صحیفه فاطمیه، ص۲۲.

۳۰ فروردين ۹۱ ، ۱۹:۴۳

 

           دوتا از دوستان که مدتی قبل مشرف شده بودند عمره، امشب ما رو دعوت کردند به ولیمه. رفته بودم اون‌جا و بعد از دیدن و متبرک شدن به نور مکه‌ای، شام خوردیم و نیم ساعتی نشستیم و زدیم بیرون. با یکی از دوستان روحانی که قرار بود من رو برسونه مدرسه، خواستیم برگردیم. سوار ماشین شدیم و قبل از راه افتادن، دوستمون گفت: من یه لحظه باید برگردم داخل و دوباره میام.

           همینطور که منتظر بودیم تا برگرده، شروع کردم با دوتا کوچولوی توی ماشین، "محمدصادق" و "محمدمهدی"  ـ که هرکدوم، پسر یکی از دوستانم هستند ـ بازی کردن. "محمدصادق" رو بار اول بود که می‌دیدم. جفتشون، حدود شش سال سنّشون هست.
           گفتم: بچه‌ها! یه معما! 
           تو تاریکی کوچه ـ در حالی که زیر یه درخت، تو ماشین پارک کرده نشسته بودیم، ـ چشماشون درخشید! گفتند: قبول!
           گفتم: اومممم... اون چیه که سه تا چشم داره، یه پا!
           محمدمهدی زد زیر خنده: سه تا چشم؟!! چطوری؟!!
           هرچی فکر کردند نتونستند جواب رو بگن.
           گفتم: چراغ راهنما!
           زدند زیر خنده! چقدر قشنگ می‌خندیدند! بی‌ریا، از ته دل!
           گفتم: یکی دیگه!
           اون چیه که زرده، درازه، موزه!؟
           در کمتر از یک ثانیه سکوت شد و محمدمهدی با هیجان گفت: موووووز!
           گفتم: آفرین! بزن قدّش!
           دستامو آوردم بالا و زدم به دستاش! کلی ذوق کرد.
           گفتم: حالا یکی دیگه. ـ با اشتیاق داشتند گوش می‌دادند. ـ اون چیه که خودمون سرش رو می‌بُریم، خودمون هم براش گریه می‌کنیم؟
           چند لحظه نگذشته بود که "محمدصادق" گفت: إمام!
           وای... نمی‌دونم چی شد... نگاهم رو از جفتشون دزدیدم... ترسیدم ببینند... داغ شدن صورتم رو ببینند... از پنجره‌ی ماشین، نگاهم رو دوختم به پیاده‌رو... خدایا! چه جوابی داد... خدایا چه حرفی انداختی به دهن این بچه... از قدیم گفته‌ن: حرف راست رو از بچه باید شنفت...
           باور می‌کنی؟! برای چند لحظه نمی‌شنیدم چی می‌گن. الآن که فکر می‌کنم، یادم میاد که یه چیزهایی می‌گفتند. انگار رو شونه‌م می‌زدند. که: جوابش چیه؟ اما من انگار نمی‌شنیدم. به سرم زد از ماشین پیاده شم، بیرون گریه کنم. اینجا اگر ـ جلوی دو تا بچه ـ گریه‌م بگیره لابد خیلی ضایع می‌شه... اما بیرون هم نمی‌شد. ماشین جلوی خونه‌ی دوستمون پارک بود و مهمون‌ها دسته دسته داشتند بیرون میومدند.
            آره... ما إمام رو می‌کشیم! خودمون! با همین دستامون! همین دستایی که بعد باهاش می‌زنیم به سینه‌مون! به سرمون! با همین دست‌ها، اماممون رو می‌کشیم... اسرائیل و آمریکا کدومه؟! خودِ ما! خودِ مای شیعه! همین منِ محبّ اهل‌بیت! همین من! همین منِ یه آقا! شمر کدومه؟! یزید کجاست؟! آهای! تویی که این‌جا رو می‌خونی! همین من و تو، ـ بقیه رو ول کن! ـ خودِ ما، روزی چند بار با چکمه می‌شینیم رو سینه‌ی امام زمانمون... خاک به دهنم... خاک به دهنم... آره... إمام... جواب امامه... من قاتل امام زمان هستم! من! به خدا من قاتل امام زمان هستم! امام زمانی که نمی‌ذارم نفس بکشه! امام زمانی که بهش مجال نمی‌دم خودش رو اون‌طور که باید و شاید، معرفی کنه. تا بیاد حرف بزنه، دستامو می‌ذارم در ِ دهنش... اون نباید حرف بزنه! اگه حرف بزنه، منافع من به خطر می‌افته! آره! اون نباید بیاد! اون نباید ظهور کنه... اگه بیاد، دیگه حنای من رنگی نداره... 
           یاد عمر سعد افتادم. یک سال و یک ماه قبل از واقعه‌ی عاشورا، عمر سعد رفت حج. در جریان سفرش، خدمت حضرت سیدالشهداء رسید. عرض کرد: آقا! یک عده احمق توی کوفه هستند، که می‌گن من قاتل شما هستم! یک چیزی به این‌ها بگید! آخه این‌ها چقدر جاهلند! من چطور می‌تونم قاتل شما باشم؟ من محب شما هستم! من سینه‌چاک عشق شمام! 
           حضرت فرمودند: همینطوره که اون‌ها می‌گن. تو قاتل من هستی...
           عمر سعد این حرف رو قبول نکرد...
           اگه اشتباه نکنم، فقط یک سال و یک ماه گذشت. محرم سال بعد... عصر روز واقعه... وقتی حضرت افتاده بودند روی زمین و دیگه رمق رفته بود...همون لحظاتی که "نه ذوالجناح دگر تاب استقامت داشت، نه سیدالشهدا بر جدال طاقت داشت..." بمیرم! زینب کبری ازخیمه بیرون زد و دید چه وضعیه... رو به عمر سعد کرد: یابن سعد! أیقتل أبوعبداللـه و أنت تنظر إلیه؟! ای پسر سعد! دارند حسینم را می‌کشند و تو نگاه می‌کنی؟! 
           عمر سعد نگاهی به حال حسین کرد... به دست و پا زدن حسین! به تیر و نیزه و سنگ خوردنِ مولای سابقش! حسین! مراد قبلی‌ش! همونی که فکر می‌کرد دوستش داره... اشک تو چشمای عمر سعد جمع شد... رو کرد به سپاه: أنزلوا له و أریحوه! برید حسین رو راحت کنید تا انقدر زجر نکشه...
            آره... عزیز دلم! عمر سعد امام جماعت مسجد بود. عمر سعد عبا و عمامه و دشداشه و قبا می‌پوشید... عمر سعد هم ریش و ادعا داشت... چه بسا عمر سعد هم برا امام زمانش نامه نوشت که بیا! 
           ای اشک‌های مزاحم! برید کنار! بگذارید بنویسم... بذارید بگم من چه کثافتی هستم...

شب پنج شنبه
بیستم جمادی
۱۴۳۳

           ویرایش در شب ۲۹ جمادی ۱۴۳۳: اون قدر منقلب بودم وقت نوشتن این پست، که یادم رفت بنویسم: جواب این معما، "پیاز" بود.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*این چرا کردم؟ چرا دادم پیام؟!
سوختم بیچاره را زین گفت خام.
مثنوی معنوی مولوی؛ داستان طوطی و بازرگان.

 این تیتر، زبون حال "محمدصادق کوچولو"ه؛ البته اگه میدونست با این حرفش، با این یه کلمه، امشب با من چه کرد... .

۲۴ فروردين ۹۱ ، ۲۲:۱۸