در آن نفس که بمیرم، در آرزوی تو باشم...*
تو تب و تاب امتحانا، سید بهم مسیج زد که: "با کمال تاسف و تاثر، بدینوسیله، درگذشت پدر اینجانب... تشییع پیکر آن مرحوم فردا از حرم... حضور شما دوست عزیز، مایه تسلی...". خبر دردناکی بود. سه چهار سالی میشد که باباش سرطان داشت؛ خیلی زجر کشید، تا عاقبت از دنیا رفت.
رفتم تشییع. عدهی خیلی کمی از خانوادهشون ایران بودن و تعداد تشییع کنندهها کم بود. بیماری طولانی مدت و درد غربتی که پدر سید کشیده بود، دل همه رو به درد آورده بود و همین تعداد کم، خیلی اشک میریختند. یکی از مداحهای مشهور، رفیق سید بود. سید بهش گفته بود که بیاد و یه دم یاحسین بگیره.
یادم نمیره، وقتی باباشو میذاشتن توی قبر، چطور با باباش خداحافظی میکرد. "فی أمان اللـه" گفتنای سید خیلی رقّت آور بود. گورکن، "دقیقا" تا آخرین سنگ لحد رو چید، یه دفعه بارون رحمت خدا شروع کرد باریدن! مداح خوشذوق و خوشصدا هم، همزمان خوند: "در آن نفس که بمیرم، در آرزوی تو باشم! بدان امید دهم جان، که خاک کوی تو باشم... به وقت صبح قیامت که سر زخاک برآرم... به گفتوگوی تو خیزم، به جستوجوی تو باشم..." همه تحت تاثیر این شرایط، روی خاک نشستن. بغضهای معدودی هم که مقاومت کرده بود، شکست؛ و صدای بلند گریههای مردونه، قبرستون رو پر کرد... .
نگارش متن: بین الطلوعین دوشنبه
۲شعبان ۱۴۳۲
مشهدالرضا علیه السلام
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
* سعدی.